هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.




پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۴:۴۱ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
سراشیب کوه تندتر از آن بود که بتواند گام‌های آهسته بردارد. نه آنکه پیری فرتوت و ازکارافتاده باشد، اما دیگر از طراوت جوانی‌اش چیزی نمانده بود. تا رسیدن قطار سریع السیر به ایستگاه مرزی لاندندری هنوز فرصت زیادی باقی مانده بود و عجله‌ای برای رسیدن نداشت. خورشید همچنان در میانه آسمان می‌درخشید و شدیدا احساس می‌کرد باید در تاریکی مطلق انتهای غاری استراحت کند. منطقه را به خوبی می‌شناخت و می‌دانست چنین موهبتی نصیبش نخواهد شد، پس بی‌درنگ چوبدستی را بیرون کشید و چتر معلقی بالای سر خود ساخت. ابر و باران همان یک روز را برای دور شدن از بارانی‌ترین مناطق ایرلند انتخاب کرده بودند. پرنده هم پر نمی‌زد. سکوت و گرما و تابش بی‌انتهای خورشید بود و مسیری که تنها پناهگاهش همان ایستگاه قطار بود. یک گالیون او را در واگن ویژه قرار می‌داد و کمتر از یک روز راه برای رسیدن به هاگوارتز برایش باقی می‌گذاشت. خبر مرگ آلبوس آخرین چیزی بود که می‌خواست بشنود، اما حضور نداشتن در مراسم تدفین آن به‌اصطلاح بزرگمرد همه نقشه‌هایش را نقش برآب می‌کرد...


سلام سلام.
خواستم بگم از اونجایی که شما قبلا تو ایفای نقش بودی، نیازی به تایید در بازی با کلمات یا گروهبندی نداری و می‌تونی مستقیما برای معرفی شخصیت بری.
اگه هم از قبل مطلع بودی و صرفا چون پست زدن تو بازی با کلمات هیجان‌انگیزه اینجا به حضور عمل رسوندی که باعث افتخاره.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۰:۲۱:۳۰

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!


پاسخ به: بيلبورد وزارت خانه
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱:۱۴ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دولت چوبدستی و تفنگ! در انتخابات به ما رای بدهید
.
تصویر کوچک شده


دلت آواتار میخواد؟ یه سر به این پست بزن و آواتار خودت رو سفارش بده.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی اسکورپیوس مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷:۰۳ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
درود اسی‌آ!

نخست آن که آمدیم فحش و فزیحت نسارتان نماییم که علیه جنابمان شورش مجهول النتیجه اعمال نمودید.

دوّم آن که آمدیم پرسش نماییم که آیا این سخن صدق می باشد که در دولت آتی جنابتان همواره تملک شخصی وجود نداشته و همه چیز را متعلق به خویش دانسته و جامعه جادویی هر از چندی موظف به پرداخت مالیت و عوارض متصرفات خویش بر جنابتان می باشند؟

سوّم آن که جنابتان میآواتارینید، می معجونیید و می آزکابانیدید و خواهید وزیریید و جوانی می باشید بسیار مشغول و شایعاتی پیرامون جنابتان می باشد که قصد دارید کلیه مشاغل جادویی را از آن خویش کرده، بار مسئولیت آنان بر دیگران نهاده و حقوق جمله آنان را در جیب گذارید و پشیزی بر سایرین در این میان مماسد، چنین است؟

آیا این صحیح می‌باشد که معجونات تاریخ مصرف گذشته را دور نیانداخته و آنان را به خورد ساحرون و ساحرات خواهید داد و اسرار ایشان بر عام و خاص عیان خواهید بنمود؟

آیا صحیح است که جنابتان قصد آتش افکنی در میان احزاب و گروهان جادوکده را داشته و ایشان را به جان یکدیگر انداخته و در همان هنگام که بر اریکه قدرت تکیه زده‌اید نزاع ایشان تماشای بنموده و خنده مستانه خواهید بنمود؟

گر چنین است و چنان خواهید بنمود که جامعه جادویی هر از چندی با آه و فغان، با حسرت به یاد عهد آه و فغان جنابمان اوفتند، ما راضی بوده و بر جنابتان احسنت می گوییم.

بدرود اسی‌آ!



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۹:۵۰ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نمرات جلسه اول
کلاس مراقبت از موجودات جادویی


الستور مون 10

نقل قول:
- این هم از کلاس امروزمون. مطمئنم که همه‌تون یادگرقتید چطور باید با روباه‌های جادویی الکتریکی برخورد کنید.

صد درصد و تضمینی!

روح بنده خدا کاملا به فنا رفت!


جوزفین 10

کاملا مفهومی بود رولتون!
قطره قطره مفهوم و محتوا بود که از رولتون می‌بارید.
فقط یه لطفی کن شب تو تالار نیا! تبعات خوبی نداره برات!

ریموند 10

نقل قول:
شبدرهایم! چه زیبا!

روزنامه هایم! چه زیبا!

نقل قول:
بسیار زیبا بود سبزی خوردن‌های عزیزم، به شما بیست می‌دهیم‌.

من نیز به شما نمره کامل می دهم.


ساکورا 4

نقل قول:
باز کردن در و دیدن داخل
-چه خبره؟
دیدن اوضاع و فرار کردن


که اینطور؛ خیلی هم عالی!


گابریل 10

نقل قول:
پ.ن: فکر کنم واضح باشه کار هوش مصنوعی نیست.

کاملا!
خیلی قشنگ بود.

بردلی 6/5

نقل قول:
حسن جا به جا همون جا ولو شد و به دیار باقی شتافت.

خصومت شخصی با مدیر داری بچه؟!
همه ش در حال کشتن مدیریتی که.

اون پست هم ضد قانون حق کپی رایته! بهش نمره نمیدم شاید هم بدم، نمیدونم!

گیلدوری 5
نقل قول:
"ثوثیسش همش گوشته"

ترکیبات جدید میبینم!

لطفا داخل پست هاتون حواستون به اسپیس گذاری ها و علائم نگارشی در پست هاتون بیشتر باشه.


جعفر 9
چه خبره آقا!
هر جا میری بع بــع!

نقل قول:
نمیگی آقای حسنی میزنه همتونو سر سیخ تا بره بریونی سرو کنه سر کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی؟

فعلا بنده قراره بریونی سرو کنم!
اول با کدوم یکی شروع کنم؟

بعدم اون چه بلایی بود میخواستی سر بع بعی ها بیاری؟! یه موی گندیده بع بعی می ارزه به صد تا گوسفند طلا!

اما 10
اصغر قاتل صاحب مغازه « کله تک»
عه تو ام میشناسیشون! سلام گرم من رو بهشون برسون!

نقل قول:
در اخر ما طباخی « کله تک » را به همه دوستان پیشنهاد میکنیم .

تبلیغ وسط کلاس؟!

پاتریشیا 4/5

نقل قول:
لونه‌هاشون خیلی دنجه!

دوبلکسه؟! بهار خواب داره؟!
نوع دیالوگ زنی تون اشتباهه! ما بعد از دیالوگ ها از " : " استفاده نمیکنیم.
مثلا:

پاتریشیا همون طور که به روباهینه رو به روش اشاره میکرد، برق عجیبی در چشمانش بود.
- خوشگل نیست؟
- اون دیگه چیه؟
- یه روباهینه‌ست. دیشب اینجا یه لونه ساخت. لونه‌هاشون خیلی دنجه و به سرعت می‌سازنشون. اونا بعضی از ویژگی‌های روباه‌هارو مثل ظاهرشون، شنوایی و بینایی قوی و بویایی فوق‌العاده دارن.
- حالا تکلیف‌تون اینه که یه مقاله درباره‌ی روباهینه‌ها بنویسین. باید ۴۰۰ کلمه داشته باشه. کلاس تموم شد!


گادفری 8/75

نقل قول:
من برم تو استخر وایتکس شنا کنم.

چیزی ازت میمونه آیا؟! حل نمیشی؟!

موهای بابلیس شده؟! ناخن مانیکور ؟! فردا با ولی تشریف بیارید!

نیکلاس 7/5

چرا همه جا با جعفر بحث دارید؟!
نکنید آقا!

روندا 7/5

شوخی شوخی با لینی هم شوخی؟! لینی خط قرمز که! مراقب باش!
نمره خوب هم نمیدم برو اعتراض کن.
برد اشتباهه! چون متن به زبان فارسی هست" تخته" درسته!

جینی 6/5

ببعی های پست های جعفر به شما هم سرایت کرده؟!
هر چیزی هم که شنیدید حقیقت داره!


ریموس 4
چه مزاحم بشیم چه نشیم دیگه فایده نداره.
به رزرو هم احترام نمی‌ذارم. باید کی رو ببینم؟!

و تمام!



~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵:۳۹ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نمرات جلسه اول
کلاس پیشگویی


روندا 7/5

ریختن معجون روی مدرسه؟! که اینطور.
اتفاق بد هم اینکه قراره با ناظرتون صحبت کنم شب تو تالارتون نذاره بخوابید! اعتراضی دارید؟!

مرلین کبیر 7

معجون هکتور کیک بوده گویا.
تشریف بیارید خودم بهتون معجون واگعی بدم!

بردلی 7/5

بلاخره توی یه پست مدیر رو به کشتن ندادی! تکبیر! باریکلا... باریکلا!

گیلدوری 5/5

نامه جهت بخشش؟! سیستم قطعه... اعتراض هم دارید برید ریاست دانشگاه بگیــ... اممم.... خیر، ببخشش و اینا نداریم.
چون ابعاد کارتون هم بزرگ بوده .شب رو هم بیرون تالار بخوابید.

ساکورا 8/5

خوشم اومد! باریکلا! چشم بسته غیب میگی گویا!
اسکور و اون بنده مرلین هم گناه داشتند خب... ولی همین که نخواستی خودت رو بکشی خوبه!

گابریل 9/5

چه نتیجه جذابی!
کاش همه اتفاقی معجون هاشون رو اتفاقی روی هاگ خالی نکنن. روونا شاهده ما داریم زحمت میکشیم.

جعفر 10

شانس اصن خود خود شمایی!
لااقل یه پاداشی چیزی به دکتر و اون شوهر بی زن میدادی!
قدم نو رسیده مبارک راستی.

اما 9/5

تمام این احتمالات کذبه... کذب!
استاد ریاضیات جادویی حتی اگه زامبی ها هم حمله کنن میاد. اینو تجربه ثابت کرده!

ریموس 6

از هاگ پرتتون میکنم بیرونـ... نه خشونت نه!
گواهی پزشکی؟! ما از این لوس بازیا نداریم که.

و تمام



~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۰۸ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
نمرات جلسه اول
کلاس تاریخ جادوگری


پیامبر کبیر و صغیر 10

سلام!
خوب هستین؟ خانواده خوبن؟ معجزاتتون چطور؟
میتونم بپرسم نفت بودن چه حس و حال داره؟ نفت بشکه ای چند گالیون بود اون موقع ؟

خودتون گفتید دیگه " جدا از زمان" نید دیگه! واقعا نمیتونم چیزی بگم. همه چیز خوب بود.



تام ریدل 6

که هکتور جای مرلین پیامبر شد؟!
حداقل یه ته ریش برای مرلین می ذاشتی برادر من !
یعنی دیگه نمیشه به ریش مرلین قسم خورد؟! حیف شد.

ببین رولت خیلی ایراد نگارشی داره. مثل اسپیس گذاری های اشتباه یا مثلا چند جا علائم نگارشی اضافه گذاشتی. اگر مقدار نمرت کم شده به خاطر همینه! مگر نه از محتوا داستان راضی بودم.
نبوت و پیامبری به دو قسمت تبدیل شد. قبل از پست تو و بعدش!

آستریکس 10

بیام بزنمت؟!
این چه کاری بود با مغز من کردی !چرا روونای سالازار نما رو ریختی تو هلگای گودریک نما؟ چرا واقعا؟
من الان نمی دونم رسیدم به سر ماجرا یا تهش!
من نشسته بودم یه گوشه روزنامم رو می‌خوندم. الان درگیر اینم که یه مدت طولانی به روونا کیک قسم می‌خوردم یعنی؟!
فرافکنی و تخریب در پستتون موج میزد. خیلی خوب بود.

الستور مون 10

به شدت رول پر محتوایی بود. مخصوصا اون آخرش!
حتی خود اون چروک داخل بینی هم فکر نمی‌کرد روزی این قدر مهم بشه!
این بنده مرلین این قدر کارش تو رفع چین و چروک خوب بود چرا نرفت یه کلینیک زیبایی بزنه؟
کل تاریخ شد یه چروک داخل بینی! عجیبا غریبا!
همه چیز خیلی خوب بود.

بردلی 7

حسنی نگو بلا بگو... تنبل تنبلا بگـ... بسه دیگه بریم سر بحث خودمون!

روی یه سری از موارد در داخل پست هات باید کار بشه. به غیر از اون بقیه موارد مشکلی نداره!

گابریل 10

یه خواننده ماگل هست یه آهنگی داره که میگه" چشات گیرایی داره، دلم هی کم میاره، یه جادوی عجیبی توی چشمات داری.".
حس میکنم این شعر در باب نیفتیه!
چشمان نافذی داره.

اسکارلت 7
مرلین، برلین، سرلین، عصا، قضا، قدر و...
مرلین اینجا، مرلین اونجا، مرلین همه جا!

عموما دیالوگ ها رو بولد نمی کنیم و حروف رو هم ایـــنـــجوری میکشیم.
خوب بود آفرین!

اسکورپیوس 8

مهندسی معکوس روی تاریخ!
ایده جالبیه!

ساکورا 6/5

باز یکی قیمه ها رو ریخت تو ماستا!
نکن خواهر من، نکن!

فقط اون نون بربری وسط اون همه اتفاق!


جوزفین 9/5


خانم کل تاریخ موسسان هاگوارتز رو به خاک و خون کشیدی که!
به روونا که تو مسلمون نیستی!

جعفر 8

این چند شبه خیلی راحت تر میخوابم‌. هر جا میرم رد بع بعی های جناب عالی هست، زودتر خوابم می‌بره!
به استاد ببعیان سلام گرم من رو برسونید.

ریموس 7

خیر اشتباهه!
امروز 31 اردیبهشت‌ماه هزار و چهارصد و سه ، 20 می 2024 و یازدهم ذی القعده هزار و چهارصد و چهل و پنجه!


و تمام!



~ only Raven ~


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷:۰۹ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
×سوژئانو جدیدانو×


نیمه‌شب بود.
صدای پاشنه‌ی دو جفت کفش در کوچه‌ی ناکترن پیچیده بود. مثل تیک‌تاک عقربه‌های ساعت، پیاپی و منظم از پی هم می‌آمدند.

شالاپ

چاله‌ی آبی که باران عصرهنگام بر زمین جا گذاشته بود زیر پای آن غریبه رفت و چرتش پاره شد.
به روی خودش نیاورد. از کسی انتظار رعایت حریم چاله‌های آب نمی‌رفت، آن‌ها هم توقعش را نداشتند. آرامش و سکونشان که بهشان باز می‌گشت، باز فوراً به خواب می‌رفتند. انگار نه انگار که چیزی شده.

بچه‌گربه‌ای از لای سوراخ سنبه‌ای به کوچه دوید. ضربه‌ی پنجه‌های کوچکش بر روی سنگفرش کوچه بی‌صدا بودند. شکارچی کوچکی بود.
قلابِ نگاهش را در آب توی چاله انداخت، اما آب چرک‌تر از آن بود که بتواند تصویر او را منعکس کند.

گوش تیز کرد. ضرب‌آهنگ قدم‌های غریبه چند متر آن‌طرف‌تر جلوی مغازه‌ای متوقف شد.

کلاغی که روی بام مغازه نشسته بود، از راه دودکش صدای گفتگو را می‌شنید.
صدای مسلط مرد گفت:
- سفارش آماده‌ست؟

پس از چند لحظه صدای کشیده‌شدن چرم و پارچه به سطحی چوبی، صدای فریبنده‌ و کشدار خانم مغازه‌دار به گوش رسید:
- کلاه گروهبندی تقلبی‌ای که خواسته بودید.

و بعد، صدای شیرین جرینگ‌جرینگ گالیون‌ها.
مرد از مغازه بیرون آمد و راه بازگشت را در پیش گرفت. باد شبانه مثل قلم‌مویی تیرگی لباسش را به بوم نقاشیِ کوچه می‌کشید.

بچه گربه به زیر سایه‌ها خزید و از نظر پنهان شد.


مدتی بعد

مردم توی مترو حسب‌المعمول درهم چپیده بودند و بوی کمرنگ و ملس عرق‌شان باهم ممزوج شده و هوا را پر کرده بود.

صدای حرف‌زدن ملت تبدیل به وزوز و همهمه‌ای یکنواخت و آرام شده بود که گوش به‌سرعت به آن عادت می‌کرد. در این بین، دستفروشی درحال همبرشدن بین جمعیت جار می‌زد:
-کلاه! اینا ضدگلوله‌ست... آخریشه ها!

اما کسی محل نگذاشت. یک کلاه چاک‌خورده‌ی دراز و بدقواره‌ی ضدلگوله به چه دردشان می‌خورد؟

- فقط سی پوند!

واقعاً اهمیتی نداشت.

گابریل که جایی را چسبیده و گوشه‌ای ایستاده بود، دلش به حال دستفروش سوخت.

اصلاً او آنجا چکار می‌کرد؟ حین کمک به پیرزن علیل و لهیده‌ای، مثل همیشه باطن خیرخواهش کار دستش داده و پایش به جاهای عجیب باز شده بود.
در نهایتِ ماجرا و وقتی که پا به درون قطار گذاشته بودند، پیرزن چهل پوند بابت کمک در حمل خریدهایش دستش چپانده و بی‌معطلی روی اولین صندلی خالی نشست و گابریل چندساعتی می‌شد که همانجا ایستاده بود و مترو هی می‌ایستاد و هی آدم‌های جدید می‌آمدند و می‌رفتند و هیچکس نمی‌آمد به او جای نشستنش را تعارف کند و بلندگو هی چیزهایی زرزر می‌کرد و او کلاً نمی‌فهمید چی به چی است و کی به کی.

بگذریم؛ دلش به حال دستفروش سوخت، مشتش که چهل پوند در آن بود را در هوا تکان داد و با لبخند شوق‌گینی داد زد:
- من می‌خوامش!

و دستفروش از خدا خواسته، بالأخره از شر آن کلاه خلاص شد. اما آسودگی خاطرش را ابداً به روی خود نیاورد.

گابریل کلاه را روی روی سرش گذاشت و به جای اولش برگشت که حالا تصرف شده بود.
نمی‌دانست چرا، ولی مردم همه یک‌جوری نگاهش می‌کردند. یک جوری که انگار عنکبوت پشمالوی صورتی‌ای روی سرش گذاشته که با نقاله پرتقال قاچ می‌کند.

از زنی که کنارش بود پرسید:
- اِم... چیزی روی صورتمه؟

زن کمی منّ و منّ کرد، ولی جوابی نداد.
گابریل شانه بالا انداخت و مشغول تماشای منظره‌ی بیرون پنجره شد.

ناگهان احساس کرد دماغش زیادی سنگین شده. دست به دماغش برد.
- هان؟ این چیه...؟ موزه؟

دماغش هی داشت دراز و دراز می‌شد.

در نهایت انقدر دراز شد که چسبید به شیشه‌ی پنجره‌ی مترو، و چون دیگر نتوانست پیش‌تر برود، پوستش از هم باز شد، انگار که غنچه‌ای بشکفد.
و لوله‌ی اسنایپری پدیدار شد.

گابریل یکهو عطسه‌اش گرفت و اسنایپر شلیک کرد و گلوله خورد به کله‌ی یک بدبختی در آن دوردورها.

و پاهایش مثل پای ملخ نازک شدند و قد کشیدند و روی کمرش ردیفی عاج درآمد و سقف مترو که داشت از روی پلی می‌گذشت را شکافت و با دست‌هایش که مثل باله‌های اسب دریایی شده بود، به شنا در رودخانه مشغول شد.

این وسط، کلاه روی سر یکی از مسافران افتاد. مسافر انگار که از خوابی بیدار شده باشد، لرزید و پلک زد.
- چیکار داشتم می‌کردم؟ چی شد؟

دست به گردنش برد تا آن را بخاراند.
اما چیزی که دستش لمس کرد، ژله‌ی آلوئه‌ورا بود.

ژله از هم گسسته شد و کله‌ی مسافر بر زمین افتاد و ملت جیغ کشیدند و صورت خراشیدند.


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸:۳۰ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
جوزفین که از لوستر آویزون بود، می‌پره روی کول یکی از حضار و کاغذ رو از دست دامبلدور می‌قاپه و اول یه ذره با تک‌ابرویی بالاداده وارسی‌ش می‌کنه و بعد از صاف‌کردن گلوش به‌طور نمایشی، شروع می‌کنه به خوندن:
- مواد لازم برای تهیه‌ی معجون: میوه‌ی آغگورچ (محل رویش: سیاره‌ی بلیگات آیژیکل سیشِلماف) پای زنبورِ رؤیازاد، مغز پاپریکتوس (زیستگاه: جنگل جادویی حفاظت‌شده‌ی پامبلیکا) و آپاندیس کسی که شما را چشم‌زده.

محفلی‌ها لحظاتی با نفس‌های در سینه حبس‌شده و مغزهایی قفل‌کرده سکوت‌ کردن، تا اینکه...
- آخ پام!

و نگاه‌ها به سمت دامبلدور برگشت.

-انگشت کوچیکه‌م سوز گرفته. تب کرده. تب عشقه! باورتون می‌شه؟
- نه خ‍-

گوینده با نگاه گذرا، دلخور، قهرآلود و «پدرسوخته»گوی دامبلدور سر جاش نشونده شد.

- خب دیگه، منتظر چی هستید؟ دستور من؟ محفلی که دستور نمی‌خواد، خودش می‌دونه کار درست چیه. کلاس میز در شأن انگشان پا نیست. این پسر باید به فکر کِیس دیگه‌ای باشه ولی چون داغه حالیش نیست. باید با معجون از خواب غفلت بیدارش کنیم. مواد لازم رو دونه به دونه تهیه کنید... دوتا جوون و یه پیر دارن این وسط تلف می‌شن!
- اگه خودمون رو علاف پیداکردن اینا کنیم خودمون تلف می‌شیم این وسط که.
- ای بابا، نگرانی نداره که. تا همه باهم هستیم اتفاقی نمی‌افته.

و آه‌ها بود که از سینه‌ها بلند شد، چون وقتی دامبلدور روی چیزی کلید می‌کرد، عوض‌کردن نظرش به این راحتی‌ها نبود.


تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۲۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
- به ما دست بزنی که دامبلدوری بشیم؟ عمرا! ما تن به این خفت نمی‌دیم!

دامبلدور در کالبد لرد، نگاهی به سرتاپای لرد در کالبد دامبلدور می‌ندازه.
- ولی تام، تو همین الان خود دامبلدوری! چطوری بیشتر از این می‌تونی دامبلدوری بشی؟

دامبلدور با اشتیاق دستاشو به ریشای لرد نزدیک می‌کنه.
- اینطوری در واقع لردی می‌شی. این چیزیه که می‌خوای نه؟

لرد خیلی دوست داشت با دامبلدور مخالفت کنه و در واقع یکی از لذت‌هاش نه گفتن به دامبلدور و ناامید کردنش بود. ولی این‌بار به نظر میومد که حق کاملا با دامبلدور بود. بنابراین لرد با بی‌میلی چشماشو می‌بنده و چونه‌شو بالا می‌ده.
- خیله خب اجازه می‌دیم. ولی چون مایل به این کار نیستیم، حاضر نیستیم چشمامون با دیدن این صحنه به درد بیاد.

دامبلدور مادامی که می‌تونست ریش‌هاشو لمس کنه مشکلی با این که لرد با دو چشم بیناش قضیه رو مشاهده کنه یا نکنه نداشت. بنابراین با اشتیاق دستاشو جلو می‌بره و داخل ریشای لرد می‌کنه.

- هی! آروم باش! این ریش به بدن ما وصله‌ها دردمون میاد!
- تو که قرار بود نگاه نکنی تام!

بنابراین لرد ضمن دعوت دامبلدور به آرامش، دوباره چشماشو می‌بنده. دامبلدور این‌بار به آرامی مشغول لمس ریش‌های بی‌پایانش که مخفیگاه هزاران موجود و اجسام بود می‌کنه. لرد از چندش بودن چشماشو بسته بود و دامبلدور از شدت لذت. هرکس از دور این صحنه رو می‌دید قطعا براش بسیار عجیب می‌بود که از قضای روزگار گویا یکی هم می‌بینه!

- پروفسور؟

چشمای دامبلدور و لرد ناگهان باز می‌شه و در همون حالتی که دستای دامبلدور لردنما تو ریشای لرد دامبلدورنما بود، سرجاشون خشک می‌شن.



پاسخ به: ستاد انتخاباتی پاتریشیا وینتربورن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴:۴۵ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
خانم وینتربورن عزیز!
آیا شما برنامه ای برای حمایت از گل و گیاها و حیوانات، به ویژه گربه ها در دستور کار دارید؟ آیا قراره این موجودات مفلوک و نادیده گرفته شده به حقوق طبیعیشون برسن؟


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.