الادورا مشکوکانه به آیلین نگاه کرد:
- حالت خوبه؟
آیلین لبخند ملیحی زد:
- اوهوم!
ابروهایش لحظه به لحظه بالاتر می رفت؛ امکان نداشت!
- شوخی می کنی دیگه، مگه نه؟
آیلین نگاهی به تام جوان انداخت:
- معلومه که نه!
صورت الادورا لحظه به لحظه سرخ تر می شد. آیلین که اوضاع را قمر در عقرب دید، او را کنار زد و به سمت در روانه شد:
- من دارم میرم محضر از توبیاس طلاق بگیرم! بعدشم میرم اربابو از ارباب خواستگاری می کنم؛ فردا ساعت 9 صبح با عاقد اینجام. مواظب تام هم باش!
پیش از آنکه الادورا چیزی بگوید، از در خارج شد. از طرفی الادورا سعی می کرد با فریاد او را متوجه عواقب این عشق کند:
- آیلین! دختره بوقی! این هر یه ساعت پنج سال بزرگ... آیلین! وایسا بوقی!
با ناامیدی سکوت کرد. آیلین سوار بر جارو، از آنجا دور شده بود. تام نگاهی به الادورا انداخت:
- چی شده؟
صبح روز بعد، ساعت 8:50
الادورای مصطرب، با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. ده دقیقه دیگر آیلین می رسید و... نفس توام با حرصی کشید:
- واقعا که!
ده دقیقه به سرعت گذشت. لحظه به لحظه به اضطرابش افزوده می شد اما کاری از او برنمیامد...
همچنان در فکر بود که زنگ در به صدا در آمد. با ترس نگاه به تام انداخت. پوزخندی زد: خوابش برده بود!
بیدارش نکرد، تنها کراوت به هم ریخته را مرتب نمود به سوی در روانه شد. به محض باز کردن در، آیلین جیغ کشید و بدون توجه به عاقد، الادورا را بغل کرد.:banana:
نگاه کلافه ای به آیلین انداخت و از جلوی در کنار رفت. با چشمانش عاقد را به داخل خانه دعوت کرد. عاقد وارد شد اما آیلین، همچنان بغلش کرده بود. لبخند زورکی به آیلین زد و سعی کرد او را از خود جدا کند:
- چیزه... تام منتظرته ها!:ball:
آیلین مثل برق گرفته ها از او فاصله گرفت و به سوی سالن پذیرایی دوید.
الادورا هم با ترس به دنبال او راه افتاد. چند قدم تا ورودی سالن مانده بود که صدای عاقد بلند شد:
- آقا داماد این پدر جان هستن؟
الادورا با ترس به آیلین نگاه کرد. آیلین اما، مطمئن گفت:
- نخیر حاج آقا! یه پسر خوشگل اون دور و بر هستا... بگردید؛ همونه! :aros:
- اینجا جز این آقا کسی نیست خواهرم!