هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
روونا سرش را خاراند:
-نمیشه لودو... اطلاعات اشتباه دادن بهت!

لودو به سوی روونا برگشت:
-اصن تو از کجا تو سوژه پیدا شدی؟ هوم؟

-مهم نیست حرف راستو کی بگه! مهم اینه که... چیزه... یه چیزی تو همین مایه ها... بگذریم! مهم اینه که ما الآن اینجاییم و تو اینترنت نیستیم! پس همه دنیا تو اینترنت جمع نشدن! تازه اربابم تو اینترنت نیست؛ هست؟

بلاتریکس عصبی شد:
-این همه ریونی، ینی هیچ کاری از دست هیچکدومتون بر نمیاد؟

روونا به بلاتریکس پرید:
-تا حالا چند بار تو عمرت فکر کردی؟ نمی دونی نیاز به سکوت داره؟ البته تعجبی نداره... ریونی نیستی خب!


هکتور شروع به ویبره رفتن کرد:
-فهمیدم! فهمیدم! ریونی های عزیز گوش کنید! مگه ما نمی گیم "بریم اینترنت"؟
خب با این حساب، ما باید بریم پیش اینترنت. شما دارید اینترنتو میارید اینجا!


سیوروس سرفه کوتاهی کرد:
-ینی ما با این هیبت، از این سوراخه بریم اون تو؟



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
روونا با تاسف به صحنه روبرویش نگاه می کرد. چند لحظه بعد، صدای لرد بلند شد:
- اهم... مایلیم از دیدن اون صحنه ها چشم بپوشید و با این حساب، همتون همراه ما بیاید!

روونا با تاسف به لرد نگاه کرد. یک رول کامل، بوق زده بود!

آنسوتر، خانه گریمولد

دامبلدور، تدی، جیمز و هری از خانه خارج شدند. هوا رو به تاریکی می رفت اما دیدن خیل عظیم مردم معترض، چندان مشکل نبود. دامبلدور دستی به ریش هایش کشید:
- هری فرزندم! ما تو خطریم؛ نه؟

هری سر تکان داد. سپس رو به تدی کرد:
- خطرناکه... تو و جیمز برید داخل!

تدی حیرت زده به پدرش نگاه کرد:
- اگه اینقدر جدیه، خب شما هم با ما بیاید داخل!

هری لبخند مهربانی زد:
- نه پسرم... تو و جیمز برید پیش جینی؛ منم میام! فقط زود برید!

جیمز جیغ کشید:
- بابا! یویوم...

نگاه ها به سوی پسرک برگشت. پسر بغض کرده ای که انگشت اشاره اش را به سمت میدان گرفته بود:
- یویوم افتاد اونجا...

هری عصبی شده بود. دلیلی نداشت وقتشان را تلف کنند. رو به تدی کرد:
- سریع ببرش تو خونه!

پسر جوان مو فیروزه ای به سوی برادر کوچکترش برگشت. در واقع، به جایی که گمان می کرد برادر کوچکش آنجاست. جیمز؛ به دنبال یویویش راهی میدان شده بود. میدانی که سرشار از مردم معترض بود.

چند لحظه بعد، صداهایی از گوشه و کنار جمعیت به گوش رسید:
- این جیمزه...

- پسرشه!

- هی... پسرشو!

خشم مردم هر لحظه اوج می گرفت. تدی با وحشت به منظره مقابلش چشم دوخته بود. دهان باز کرد تا هری را صدا کند اما دیگر دیر شده بود...



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ شنبه ۲۰ دی ۱۳۹۳
ارباب لرد ولدمورت



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
الادورا مشکوکانه به آیلین نگاه کرد:
- حالت خوبه؟

آیلین لبخند ملیحی زد:
- اوهوم!

ابروهایش لحظه به لحظه بالاتر می رفت؛ امکان نداشت!
- شوخی می کنی دیگه، مگه نه؟

آیلین نگاهی به تام جوان انداخت:
- معلومه که نه!

صورت الادورا لحظه به لحظه سرخ تر می شد. آیلین که اوضاع را قمر در عقرب دید، او را کنار زد و به سمت در روانه شد:
- من دارم میرم محضر از توبیاس طلاق بگیرم! بعدشم میرم اربابو از ارباب خواستگاری می کنم؛ فردا ساعت 9 صبح با عاقد اینجام. مواظب تام هم باش!

پیش از آنکه الادورا چیزی بگوید، از در خارج شد. از طرفی الادورا سعی می کرد با فریاد او را متوجه عواقب این عشق کند:
- آیلین! دختره بوقی! این هر یه ساعت پنج سال بزرگ... آیلین! وایسا بوقی!

با ناامیدی سکوت کرد. آیلین سوار بر جارو، از آنجا دور شده بود. تام نگاهی به الادورا انداخت:
- چی شده؟

صبح روز بعد، ساعت 8:50

الادورای مصطرب، با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. ده دقیقه دیگر آیلین می رسید و... نفس توام با حرصی کشید:
- واقعا که!

ده دقیقه به سرعت گذشت. لحظه به لحظه به اضطرابش افزوده می شد اما کاری از او برنمیامد...

همچنان در فکر بود که زنگ در به صدا در آمد. با ترس نگاه به تام انداخت. پوزخندی زد: خوابش برده بود!

بیدارش نکرد، تنها کراوت به هم ریخته را مرتب نمود به سوی در روانه شد. به محض باز کردن در، آیلین جیغ کشید و بدون توجه به عاقد، الادورا را بغل کرد.:banana:

نگاه کلافه ای به آیلین انداخت و از جلوی در کنار رفت. با چشمانش عاقد را به داخل خانه دعوت کرد. عاقد وارد شد اما آیلین، همچنان بغلش کرده بود. لبخند زورکی به آیلین زد و سعی کرد او را از خود جدا کند:
- چیزه... تام منتظرته ها!:ball:

آیلین مثل برق گرفته ها از او فاصله گرفت و به سوی سالن پذیرایی دوید.
الادورا هم با ترس به دنبال او راه افتاد. چند قدم تا ورودی سالن مانده بود که صدای عاقد بلند شد:
- آقا داماد این پدر جان هستن؟

الادورا با ترس به آیلین نگاه کرد. آیلین اما، مطمئن گفت:
- نخیر حاج آقا! یه پسر خوشگل اون دور و بر هستا... بگردید؛ همونه! :aros:

- اینجا جز این آقا کسی نیست خواهرم!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
آنسوتر، خانه ریدل ها

مرگخوار ها دیگر غلت نمی زدند بلکه با دهان های نیمه باز به یکدیگر خیره شده بودند. لرد تشر زد:
- چیز عجیبی گفتیم؟

روونا بلند شد:
- نه سرورم! فقط...

لرد به چهره در هم رفته روونا نگاه کرد:
- به هوش ریونی ربط داره؟

- نه سرورم! :no:

- به رنگ آبی ربط داره؟

- نه سرورم!:no:

- بحث پیام هم که نیست؟

- نه سرورم!:no:

لرد سرش را خاراند:
- عجیبه... تا حالا حرفی جز اینا ازت نشنیدیم... البته خودمون می دونیم چی می خوای بگی، اما برای بقیه توضیح بده!

روونا به مرگخواران نگاهی انداخت:
- همه با هم می خوایم بریم؟

لرد دست از خاراندن سرش کشید:
- گفتیم که می دونستیم... راهکار هم زیاد داریم! اما وقتمون با ارزش تر از ایناس! ترجیح می دیم شما راهکارمون رو بیان کنی!

روونا با چشم های ریز شده به بقیه نگاه کرد:
- خب، کی می خواد بیاد؟

رودولف با گردن کلفتی از جا بلند شد:
- من میخوام بیام با قمه از ارباب محافظت کنم!

بلاتریکس به رودولف پرید:
- می خوای بری چش چرونی؟ روونا منم میام!

تراورز حاجی وار ایستاد:
- حاجیه خانوم مارم حساب کن!


اسنیپ دستی به موهای چربش کشید:
- حضور یک وزیر کنار ارباب لازمه!

مورگانا گل رز روی موهایش را مرتب کرد:
- یه پیغمبرم باید بیاد دیگه....

مرلین به مورگانا پرید:
- از کی تا حالا ضعیفه میره تو خیابون؟ همین الآن آیه نازل شد خودمون تشریف ببریم!

لودو به زحمت بلند شد:
- وجود یک عدد لودرم که مشخصه نیازه!

کراب مژه به هم زد:
- هر جا لودو بره منم میام!

هکتور ویبره زد:
- شاید به معجون نیاز داشته باشید! منم میام


روونا به لرد نگاه کرد:
- وجود یه هوش ریونیم نیازه دیگه....:zogh:

لرد:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
بد شد که رد شد! اما دوشواری نداره! من از رو نمی رم که! اومدم اینجا مادموازل دلاکور رو به دوئل دعوت کنم!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳
آن سو تر، خانه پاتر ها

جیمز چشمانش را با کلافگی بست. لیلی بهت زده گوشه مبل قرمز کز کرده، و رنگ از رویش پریده بود. پرش پلک هیستریکش را نیز نمی شد ندیده گرفت. منظره جالبی نبود. چهار ساعت از رفتن هری گذشته بود و ویزلی ها نیز او را ندیده بودند. چند لحظه بعد، زمزمه مرتعش لیلی در خانه پیچید:
- جیمز؟

به ناچار چشمانش را باز کرد:
- بله؟

- هری کجاست؟

نفس عمیقی کشید.کاش پاسخ این پرسش را می دانست!
- نمیدونم عزیزم... کاش می دونستم!

- یه چیزی بگم؟ ینی میشه...

با کلافگی میان حرف لیلی پرید:
-بگو، چی می خوای بگی؟

لیلی نگاه مضطربی به جیمز انداخت. دستی به موهایش کشید. آب دهانش را قورت داد:
- مطمئنی که اون... ینی... خب... به هر حال اون یه پسر معمولی نیست!

نگاه تندی به زن ترسیده کرد:
-منظورت رو واضح بگو!

لیلی صدایش را صاف کرد. انگار جرعت بیشتری یافته بود:
- مطمئنی که خطری از جانب اسمشو نبر تهدیدش نمیکنه؟



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
اهم... سلامی آبی خدمت همه بینندگان گل تو خ... نه... ینی چیزه... سلام!

از همین تریبون، لیلی لونا پاتر سابق و دومینیک ویزلی حال حاضر رو به دوئل دعوت می کنم!


متاسفانه درخواست دوئل رد شد!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸ ۱۸:۵۱:۰۳


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
چند ساعت بعد، لرد با چهره ای سرد کتاب را روی میز گذاشت. چهره آرام در مواقع خشم، ترس را در دل مریدانش بیشتر می کرد:
-مورگانا؟

مورگانا آب دهانش را قورت داد و قدمی به جلو گذاشت. آرامش قبل طوفان:
- بله سرورم؟

-میتونی برای ما توضیح بدی؟

صدایش لرزش نامحسوسی گرفته بود:
-چـ... چی رو سرورم؟

لرد پوزخندی زد. کتاب را از روی میز برداشت و باز کرد. سپس آرام شروع به خواندن نمود:

"- لرد فریاد زد: کمک! من بی گناهم! هری!

وقتی از هری پاتر بی رحم نا امید شد، به سوی دامبلدور برگشت و روبرویش زانو زد:
- خواهش می کنم ازت! همین یه بار... یه زمانی استادم بودی!

دامبلدور رو برگرداند. لحظاتی بعد، هری بی رحمانه ورد را بر زبان جاری کرد و دفتر زندگی پاکترین جادوگر تاریخ، بسته شد."


در طول این مدت، خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود. تنها صدای برهم فرود آمدن دندان های مورگانا بود که شنیده می شد. لرد کتاب را بست و به بانوی ترسیده مقابلش چشم دوخت.پیامبربانو، صدایش را صاف کرد.هرچند در کم کردن لرزش آن اثری نداشت:
-من... فقط خواستم پایان قشنگ تری برای داستان بسازم و شما... خب... قهرمان تر بشید... ینی... خب... اونقدر تحقیر آمیز نمیرید... ولی... نشد مث اینکه... ینی...

مورگانا از ترس، دیگر قدرت تکلم نداشت که روونا، خود را به زور در میان سوژه جا کرد:
- ارباب... هوش ریونی ما یه راهکار داره!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
سلام ارباب!(با صدای اون سگه تو کارتون آپ)

اینقدر پست نزده بودم که دیگه اصول رول نویسی داشت یادم می رفت! به طرز جالبی فراموش کردم چطور لینک می ذارن!

ویرایش:پیداش کردم!این رو نقد می کنید؟اصن یه مسئله ای، شما پست تکی هم نقد می کنید؟



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.