هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
رکسان که غافل گیر شده بود سریع از زیر پای بلا کنار رفت و این دفعه بلا روی رکسان افتاد.
_آخه خالی چرا میری کنار داشتم می رفتم روی زمین
_آخه من گفتم... آخه...

بلا فوق العاده عصبانی بود و دلش میخواست رکسان را بزند. ولی دست نگه داشت رکسان کلید فرار او بود و اگر این کار را می کرد شاید دیگر رکسان برای او کاری انجام ندهد.
رکسان صدای پاشنید و رفت پشت بلا قایم شد.
_چی شده ؟
_یکی اون بیرونه... میزنه مارو میکشه...

بلا رکسان رو هل داد اونور و داد زد:
_ککممممککککککک کنننننیییددددد!!
_بلا جونم ما که اینجا بهمون خوش میگذره چرا کمک میخوای؟

بلا به رکسان نگاهی کرد:
_کککککممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممککککککککککککککککککککککککککککککک کککککککککککککککککککککنننننننننننننننننییییییییییییییییییییییددددددددددددد
صدای پا قطع شده بود ولی یکی اونجا بود و داشت با خودش حرف میزد.

بلا یه فکری کرد و دستش رو توی موهای انبوهش کرد و یه آینه بزرگ کشید بیرون و بالای قبر نگه داشت و تونست اونو ببینه.
_عه این پیتر جونزه همونی که قبول نشد.

پیتر در حالی که با نگاه غمناک به به برگه"تایید نشد" در دستش نگاه میکرد با خودش حرف میزد و جوری تو خودش بود که داد و فریاد بلا رو نشنید.
بعد در حالی که آه میکشید به راه افتاد.

بلا خیلی عصبی شده بود که انقد به آزادی نزدیک شده بود.

یهو یه صدایی شنید.
_میتونم کمکتون کنم؟

بلا بالا رو نگاه کرد یه مشنگ پیتزافروش بود.
شاید میتونست ازش کمک بخواد...




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹
نیمه پایینی تام(با این که چشم نداشت) نگاه غمناک و دلتنگی به نیمه بالایی خودش روی ویترین انداخت.
ربکا که از حالت خفاشی خودش برگشته بود و انسان شده بود. (چیزی که کم دیده می شد) با دیدن نگاه پایین تنه و بالا تنه تام به هم با صدای جیغ جیغو خودش داد زد:
_ارباب!!! نمیتونیم برای پایین تنه تام هم کاری کنیم؟؟
_سرمان رفت ربکا ساکت باش
_باش...چیز یعنی چشم ارباب

لرد در حالی که در افکار سیاه خود غوطه ور بود با صدای"قرمه سبزی مامان هلو میخوری؟؟" به خود آمد و مروپ را دید که در حالی که به او لبخند زده به هلو را نشان میدهد.
_مادر،ولمان کن ما در حال اندیشیدن فکری سیاه برای پایین تنه تام هستیم!
_دانشمند مامان میوه های منو نمیخوری؟؟ برم خانه سالمندان؟؟

تام درحالی که به تنگ آمده بود و بر اثر فکر زیاد گشنه شده بود گفت:
_باشد مادر، این هلو را بده و یک سیب هم به ما بده.
_نمیتونم سیب بدم هلوی مامان میوه هامون تموم شده.من نمیتونم نیاز پسرمو برطرف کنم .برم خانه سالمندان؟
_مادر برای چه مگر 5 سبد میوه نیاوردی؟
_آره شمبلیله مامان ولی به سیاهای مامان نگاه کن ...

لرد به مرگخواران نگاهی کرد:همه یا میوه دستشان بود یا دهانشان پر بود.

_عزیز مامان برم میوه بگیرم؟
_نه یکیو میفرستیم برود بگیرد.
_تو میخوای بگی من پیر شدم. برم خانه سالمندان؟
_خب اصلا میوه نمیخواهیم.
_میوه خور مامان من باید نیاز بچمو برطرف کنم.

مروپ از جایش بلند شد و کیفش را برداشت تا به میوه فروشی برود.
ولی لرد هم فرزند قدرتمندی بود پس نباید میگذاشت که مادرش با پای پیاده به میوه فروش برود.
همان موقع چشمش به پایین تنه تام افتاد. میتوان رو آن سوار شد...

_مادر ببین چه برایت کشف کردیم...




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ یکشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۹
سلام ارباب خوبین ارباب ؟
ارباب من پسر خیلی بدی هستم. خیلی عجولم... خیلی...
من مرگخوار بدی میشم ارباب؟؟
راستی میشه این پست رو نقد کنید ارباب؟




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
عنکبوت در حالی که دنبال راهی برای غرق نشدن بود چشمش به یه دوتا تیکه چوب شکسته افتاد.
سریغ از قایق پایین اومد و دوتا چوب رو برداشت و با تار عنکبوت اونارو به هم چسبوند.
بعد اومد رو قایق داغونش که داشت غرق میشد پرید روش وقایق پشت و رو شد تا دیگه غرق نشه.

_نا فرزند این کار خلاف مسابقست قایق باید همون طور باشه
عنکبوت یکم فکر کرد.
_مگه من الان سوار قایق نیستم؟؟
-اووومممم... چرا هستی.
_خب اینم مسابقه قایق سواریه دیگه منم سوار قایقم فرقی نداره چجوری باشه.

همین که عنکبوت اینو گفت با پارو ی نصفه شکستش شروع کرد به پارو زدن.

چون پاروش مثل پره قایق موتوری بود و عنکبوت یه عنکبوت اصیل بود خیلی زود به لرد رسید. عنکبوت خوشحال بود ولی خیلی سخت بود که اینو از چهره پشمالوش بفهمی
ولی به هرحال خوشحال بود و داشت از لرد جلو میزد که یهو لرد داد زد:
_فنریررر
یهو گرگینه پشمالو شروع کرد به شنا از محل مسابقه به سمت عنکبوت بخت برگشته.
_این چی؟؟ الان میاد منو به فنا میده.. بگیرینش.....
_مخترع مامان، شنا کردن تو رودخونه که جرم نیست حالا شاید اون وسط بخوره به شما

حالت چهره لرد عحیب بود... سخت بود که بگی چجوری بود ولی ترکیبی از اینا بود( )

عنکبوت باید فکری میکرد...




پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
سلام بر ارباب قدرت
درود بر بر بزرگ بزرگان
ای کسی که قدرت را به جادوگر برگرداندی
ای کسی که به قدری قدرت دارد که هیچ کس نمی تواند با آن مبارزه کند.
باشد که تست ما مورد مقبول لرد تاریکی قرار گیرد تا بتوانیم به بهترین شکل به دشمن مرگ خدمت کنیم.

تلاش دوم برای پذیرفته شدن:

1-هرگونه عضویت سابق در گروه های محفل ققنوس/مرگخواران را با زبان خوش شرح دهید!

آه ارباب چگونه می شود صاحب قدرت را دید و خواست با آن مقابله کند. ارباب بزرگ من از همان جوانی که بسیار خام بودم آرزوی مرگخوار شدن و تبدیل به خدمتگزار شما گردم. حالا این آرزو چندین برابر شده است و امیدوارم که بتوانم خدمتگزار شما گردم.

2-مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟

آه ارباب! بسیاری میدانند که شما با نهایت سخاوتمندی قدرت را به جامعه جادوگری تقدیم میکنید و آه...... ای وای برمن که آن دامبلدور در نهایت خسیسی قدرت را برای خود می خواهد هر چند هردو بسیار ققوی هستید ولی لرد از دامبلدور هم قوی تر است و این به خاطر سخاوتمند بودن در اشتراک گذاری قدرت ایشان است.

3-مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟

آه... آه هرکس که عقل و منطق داشته باشد باید به ارباب بپیوندد که صد البته تعدادی از آنان که توانایی حمل یک صدم از قدرت لرد را ندارند به مرگ می پیوندند.
آخ ارباب من به خاطر داشتن کمی از قدرت شما به این جبهه آمدم و امیدوارم بتوانم آن را تحمل کنم.
و من میخواهم که بتوانم ذره ای به لرد تاریکی خدمت کنم.
سلامت باد ارباب......

4-به دلخواه روی یکی از محفلی ها لقبی بگذارید!

الستور مودی: کارآگاه چپ و چوله


5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به پر کردن شکم ویزلی هاست؟

به نظر اینجانب چون که ویزلی ها در هر صورت گشنه هستند و هر غذایی جلوی آن ها بگذاری بلعیده.
دو راه برای سیر کردن شکم آن ها وجود دارد:
1)ریش های دامبلدور چیده و به مالی ویزلی داده تا با آن پلیور درست کنند و بفروشند

2)زمانی که لوپین تبدیل به گرگینه شد همراه با بلک که سگ است به دنبال شکار سنجاب ها می باشند و بعدد از شکار آن ها آن را بپزند و به ویزلی ها بدهند

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

در صورتی که ارباب به من دستور دهند من با نهایت خوشحالی به سراغ آن ها رفته اول یک کروشیو زده و سپس در صورت بردن لذت کافی از شکنجه آنان نیمی از آنان را با پاترونوس نا امیدی(ارباب این قدرت چوبدستی حقیر من است که میتواند پاترونوس سیاه درست کند که باعث از بین رفتن شادی و دیوانه شدن و حتی مرگ می باشد) به کام مرگ می برم و نیمی دیگر را با طلسم فرمان وادار میکنم که خود را با چاقو مشنگی تکه تکه کنند.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب) دارید؟

برای پرنسس بزرگ غدا های مورد علاقه شان را درست کرده و مقداری از گوشت مخالفان ارباب به آنان میدهم
هر زمان که ناراحت و ترسیده بودند برایشان داستان(یکی بود یکی نبود یه مار شجاعی بود ) رو میخونم و شب ها اورا در بغل خود میخوابانم.


8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و دماغ ارباب افتاده است؟
2 نطریه وجود داره :
1)ارباب خودشون دماغشون همراه با مو هاشون رو کندن چون این کار باعث خفن بودن میشود.

2)طبق نوشته بانو مروپ مادر محترم لرد. لرد به مادرشون گفتن که بچه اقدس خانوم با توپ به دماغشون زده و دماغشون افتاده.(واقعا مروپ نوشته این چیزو تو یکی از پست هاش)

9-یک کاربرد استفاده از ریش دامبلدور را نام ببرید!
جای خواب نجینی جان پرنسس مورد علاقه من البته اگه در آن ناراحت بودند اسکاچ ظرفشویی خوبه.


اربابا.... امیدوارم پست ما مورد مقبول شما قرار گیرد
باشد که سلامت باشید.

پ.ن:طبق گفته ارباب من از آواتارم رو همراه با امضام که کاملا سفید بود عوض کردم و از دوستی برای پستم کمک گرفتم و دقت بیشتری رو پستام به عمل داد.بعضی از شخصیت های مهم هم تاریخچشون رو خوندم تا چهارچوب شخصیت رو حفظ کنم.(امان از قرنطینه و درخواست زیاد برای پیوستن به مرگخواران ) تازه ازتوهم بلا عذر میخوام که اشتباه توی پستم شخصیتت رو عوض کردم

امیدوارم این دفعه قبول شه


با احترام


پیتر

خب... آواتار و امضا تغییر دادین... خیلی هم عالی.
لازم نیست برید تاریخچه اعضای مهم رو بخونین. این کار درست نیست به چند دلیل... یک اینکه تو تاریخچه شخصیت‌ها، اطلاعاتی ازشون هست، اما ایفای نقشی که مثلا من برای بلا ساختم توش نیست! یا مثلا شما نمی‌تونی تاریخچه‌ای برای هکتور پیدا کنی... تنها راه شناخت شخصیت‌ها، خوندن هرچه بیشتر پست‌های ایفای نقشه.
مورد دوم هم اینه که اینجا تو این سایت عضو مهم، عضو متوسط و عضو بی اهمیت نداریم! همه اعضا مهم هستن. حالا بعضی‌ها به واسطه فعالیتشون پررنگ ‌تر ظاهر می‌شن و بعضی نه.
بگذریم...
پست‌های هفته گذشته رو خوندم، تلاشتون برای بهتر نوشتن کاملا مشهوده.
یک درخواست نقد داشتین که هنوز انجام نشده.
ازتون می‌خوام یا منتظر جواب نقدتون بمونین، یا برای پستی که به نظر خودتون بهترین پست این چند روز اخیر بوده، درخواست نقد دیگه‌ای بدین. منتظر جوابش بمونین و با توجه به اون نقد و نکاتی که گفته میشه، چند پست بهتر بزنین.
می‌خوام اشکالاتتون بهتون گفته بشه و پیشرفتتون بعد از نقد ببینم. توجه کنین که نقد باید جایی باشه که من بهش دسترسی دارم. تالار خصوصی گریفیندور یا پیام شخصی شما برای من قابل نمایش نیست. تو این مدت‌هم تا می‌‌تونین پست بخونین تا با شخصیت‌ها و سوژه‌ها آشنا شین.

عجله نکنین. ما همینجاییم و همیشه برای شما یک جای خالی خواهیم داشت. روند درستی رو در پیش گرفتین و مطمئنم به زودی موفق می‌شین.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۳۱ ۱۲:۵۲:۱۸



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۹
ریموند همین جور که سعی میکرد توجه سر و الا رو به در آهنی روی زمین جلب کنه یهو صدای آرتور و یه صدای ناشناس از طرف در اومد.

_سر کادوگان مگه آرتور رو نیاوردی تو ؟؟

هرسه گشتند ولی آرتور پیدا نکردند و فهمیدند آرتور را پشت در جا گزاشتند.
همین که سرکادوگان رفت تا درو باز کنه که ریموند اومد جلوش:
_آقا اون آرتوره درست ولی من اون صدا هرو نمیشناسم درو بازنکن خدا رحمت کنه آرتورو

سر که خوب صدای پشت درو میشناخت رفت و درو بازکرد:
پیتر جونز و آرتور پشت در بودن آرتور خیلی وضعش خراب بود.

همین که پیتر شروع کرد به حرف زدن:
_هی... چرا ارتور اینجوریه...

نتونست حرفشو تموم کنه چون ریموند با چاقو زیر گلوشو نشونه گرفته بود:
_هی تو کی هستی برا کی کار میکنی... زود باش بگووووو

سر چاقو رو از دست ریموند کشید بیرون:
_این پیتره تو تالار گریفیندور... من میشناسمش.
پیتر ادامه داد:
_آره من از خواب بیدار شدم دیدم سر نیست و یه عالنه رد خون هست بعد دنبالش رو گرفتم و اومدم اینجا.

ریموند که هنوز با شکاکی به پیتر نگاه میکرد ازش دور شد.

_هی یه در اونحاست... نگاه کنید شاید بتونیم کمک بیاریم...
پیتر با لبخند پیروزمندانه در آهنی رو زمینو نشون داد و اینو گفت.

_آفرین برتو فرزندم دمت گرم
سر به پیتر آفرین گفت و آماده شد که اول درو باز کنه و بره پایین.

زبون ریموند بند اومده بود:این پیتر همینجوری اومده بود و تازه کشف ریموند هم به نامش زده بود.
باید حسبشو میرسید.

چند دقیقه بعد
بالاخره به فرماندهی سر کادوگان الا،ریموند و پیتر از نردبون آهنی پایین رفتن و

_ریموند،سر خودتونید؟؟

بچه ها دامبلدور و وین رو دیدند که از دیدن اونا خوشحال شدند.
البته ریموند هنوز شکاک بود:شاید اینا واقعا دامبلدور و وین نباشن...




پاسخ به: فروشگاه زونکو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۹ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
حوری به (عزیز مامان)یه چشم غره رفت و گفت:
_مامان جونم من خیلی ویژگی ها دارم. مثلا من همیشه میوه هایی رو که میدین میخورم تو بهشت پارتی دارم و یه چیز دیگه ...
اینکه خوشگلم

لرد به حوری نگاهی بس خطرناک کرد وگفت:
_مامان این اصلا خوشگل نیست تازه اگه میخوای هکتور هم شهادت میده

و بعد به سبک صدا زدن های دامبلدور داد زد:
_هککککتتووووورررررررر

یهو هکتور از بین درختای بهشتی اومد بیرون و گفت:
_بله ارباب...

با دیدن حوری به این شکل تغییر چهره پیدا کرد( ) که با ضربه یواشکی لرد خودش را جمع و جور است.

لرد به هکتور نگاه کرد وگفت:
_ای هکتور به ما بگو ما خوشگل تریم یا این حوری مثلا زیبا؟

هکتور اول چوبدستی لرد را دید و بعد چهره لرد و حوری را زیر نظر گذراند:
حوری( )
لرد( )

انتخاب سختی بود. ولی با توجه به اشعشعات قدرتمند لرد و صد البته چوبدست لرد هکتور تصمیم را گرفت:
_معلومه که شما صد البته زیبا ترید لرد زیبای من..

حوری این شکلی شد:

لحظه ای بعد حوری که دید مروپ به لرد نگاه محبت آمیز میکنه بلند شد و گفت:
_آقا پاشید بریم در بهشت قدم بزنیم اونجا معلوم میشه کدوم فرزند بهتری هستیم

لرد دید نقشه اش بس عالی است ولی لرد نمیتوانست تسلیم شود تسلیم شدن برای افراد ضعیف بود پس بلند شد و گفت :
_بیایید برویم

ورق به نفع حوری برگشت ولی لرد هیچ وقت تسلیم نمیشد...




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
_ولی آقا مشنگه....... چیز آقا پلیسه اما ی ما یکم خوابالو عه و زود خوابش میبره جنازه که نیست.

دامبلدور همین طور که سعی میکرد پلیس ببره اینو گفت ولی پلیس گوشش بدهکار نبود. رفت بدن اما رو بلند کرد.
_وای بدنش خیلی سرده باید همین الان برین زندان تا بفهمین نباید جنازه با خودتون حمل کنین.

یهو خیلی از افراد حاضر زدن زیر گریه:
- نه ازکابان نه من میترسم ببخشید..

پلیس این جوری شده بود( )
_نمیدونستم انقد از یه شب خوابیدن تو پاسگاه پلیس میترسین

دامبلدور که داشت جلوی آبروریزی رو بگیره زیرلب به دیگران گفت:
_باباجان... زندان مشنگی با ازکابان فرق داره ساکت باشین..

یهو لرد بلند شد.
مرگخوارا میترسیدن چون وقتی اعصاب لرد ته بکشه به کسی که عصبانی بشه یه آوادای محکم میزنه

یهو دامبلدور جلوشو گرفت.
زیرلب به لرد گفت:
_تام بابا جان... اصلا فکر خوبی نیست حساب اینو بزنی ما محفلیا رو کشتن ادما حساسیم
مرگخوارا:(هوففف....)

پلیس همینجور ایراد میگرفت:
_این چرا انقد مو داره (فنریر)این چرا انقد گندس(هاگرید) این چرا مو نداره (لرد) این چرا انقد پیره(دامبلدور) این چرا انقد میگه عزیز مامان(مروپ جونی)و....

دیگه دامبلدور دلش میخواست به یارو آوادا بزنه ولی دید فرزندان روشنایی دارن نگاش میکنن پس یه کاغذ ورداشت آدرس نخود سیاه رو توش نوشت و داد به پلیس:
-بابا جان... این ادرس خونه منه فردا بیا این جا با هم حرف میزنیم ....

پلیس حرفشو قطع کرد:
_نه بابا جان الان پلیسا اومدن ببرنتون زندان واقعی
_به خاطر چی؟؟
_همون حرفا که گفتم به اضافه عجیب بودن...

دامبلدور به ماشین های مجهز پلیس با اسلحه مشنگی نگاه کرد.
انتخاب خودشون بود که برن یا نرن.
البته لرد یه نقشه فرار از زندان عالی داشت...




پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۹
_بدویین... رخت خواب هاتونو بزارین... مال منم بزارین خوابم میاد

مرگخوارا که کوهی از رخت خواب رو برداشته بودن هر از گاهی به فنر چشم غره میرفتن.آخه معمولا فنر این جوری نبود ولی وقتی این جوری میشد خیلی اعصاب خورد کن میشد.

فنر هم بهشون دندونشو نشون میداد همه میدونستن فنر چند وقتیه سوسیس و کالباس نخورده پس ساکت شدن.

چند ساعت بعد

بالاخره بعد از هیچگونه تلفاتی مرگخوارا رخت خوابشونو توی اتاقی که لرد بهشون داده پهن کردن(البته به جز کبود شدن دست پیتر پتی گرو ، فرو رفتن دندون فنر تو پای یکی هرچند فنر گفت عمدی نبوده و...)

مرگخوارا که دراز کشیده بودن باهم حرف میزن ولی هکتور همین جور میگفت:
_اتاق قشنگم چرا رفتی...
هکتور خیلی به اتاقش وابسته بود

ملانی که از رنگ موهاش میشد فهمید خیلی عصبانیه با دیدن هکتور بلند شد و گفت :
_بچه ها......... ارباب انگار یادش رفته ما مرگخوارای وفادارشیم ما باید به یادش بیاریم باید یه کاری کنیم که تستراله از اتاقمون بره بیرون.

همه هورا کشیدن.

_خب کسی فکری داره ؟؟

همه مرگخوارا:
حتی صدا جیرجیرکم میومد.

تا اینکه هکتور دست بلند کرد و گفت:
_من یه فکری دارم...




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۹
اما دابز در حالی که نزدیک بود گریه اش بگیرد دوباره گفت:
_پروفسور من خیلی درد دارم. ماره نیشم زده
_فرزندم خیلی درد داره؟
_بله پروفسور
_فرزندان روشنایی بیاین پایین که یه فکری به حال اما بکنیم

چندین ساعت بعد

محفلی ها پیاده شدن و سعی کردن به قیافه خوشحال لرد جواب ندن چون یه عالمه مرگخوار دورشون بود تازه لرد کم چیزی نبود.

_خب فرزندان اما خوابش برده؟
_ببخشید پروفسور ولی انگار بیهوش شده.

_ساکت،فرزند،گفتیم که اما خوابش برده
_بله چشم

مروپ که می دید رز قشنگش در حال خسته شدن است دوباره همان لحن عصبانیو به کار گرفت و گفت:
_یا بپرین بالا یا از یه تشت دیگه سواری بگیرین

_چشم مروپ جونی

چند ساعت بعد
محفلیا سوار تشت شدن و اماده حرکت بودن آرتور ویزلی هم اما رو تو بغل خودش گرفته بود.
مروپ که آماده حرکت بود دید با کمک فنریر هم نمیتونه حرکت کنه پس گفت:
_سفیدای مامان. من نیاز به یکی دیگه دارم برای هل دادن تشت

محفلیا همین جور به همدیگه میگفتن بره تشتو هل بده تا اینکه دامبلدور گفت:
_من یه فکری دارم. یه دیقه ساکت باشین فرزندان

بعد بلند داد زد:
_هااااگگگگگرییییددددددددد

صدا تا حدی بلند بود که یه عالمه کلاغ از درختای اطراف بلند شدن
_اما پروفسور....

دامبلدور ساکتش کرد و گفت:
_5،4،3،2،1

یهو هاگرید از ناکجا اباد حاضر شد و بایه لبخند ژکوند گفت:
_من حاضرم پروفسور

بعد از اینکه هاگرید و فنریر دست به کار شدن سفر شروع شد.

3هفته بعد...

بالاخره از دور قلعه نمایان شد مرگخوارا و محفلیا جیغ و دست و هورا کشیدند.
تا اینکه...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.