هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۰
بیرونِ درِ باغ وحش، ماشین بنز قدیمی که شیشه هایش دودی بود ایستاد. درهای ماشین باز شد و دو مرد با کت شلوار قهوه ای رنگ از ان پیاده شدند. قد و قامت مردان بسیار بلند بود و مثل غول ها بودند. صورتشان خاکی رنگ بود، هر دو عینک افتابی به چشم داشتند و مردمی که از ان نزدیکی میگذشتند، از ترس خشکشان میزد. نفر سوم که پیاده شد نیکلاس بود. که با شنل مشکی که در باد هراسان بود و کلاه لبه دار و سیگار بزرگی که به لبش بود شناخته میشد.

نیکلاس و افرادش وارد باغ وحش شدند. نیکلاس به میز و نیمکت قدیمی تکیه داد و همینطور که سیگار را روی لبش مثل ابنبات تکان میداد به افرادش اشاره کرد.
-برید بیاریدش. مواظب باشید توی آب نرید و خیس نشید. یادتون نرفته که از گِل و خاک درست شدین.

دو گولِم قهوه ای رنگ با تکان دادن سرشان به سمت مدیر باغ وحش رفتند و اورا سر و ته کرده و نزد نیکلاس اوردند.
-اوردیمش رئیس.

مدیر در حالی که از ترس میلرزید جلوی نیکلاس روی زمین افتاد.
-ب..با من چ..چیکار داریـ..ن؟

با اشاره ی سر نیکلاس یکی از گولم ها مدیر را از شانه گرفت و بلند کرد و فشار داد.

-رئیس اینجا تویی؟
-آخــــ. اره. اره منم.

و دست در جیب پشتش کرد و در حالی که از درد مینالید و کاغذ سبز رنگی را از جیب پشتش بیرون کشید.

-اینم سندش. اینجارو به مبلغ دو هزار دلار از زوکیپر جونیور خریداری کردم. اخ اخ اخ.

حسن مصطفی هم که از ان جا رد میشد و پاپ کورن میخورد، با مدیر همزاد پنداری کرد.
-اخ اخ اخ هه هه هه ووی ووی ووی.

گولم قهوه ای رنگ که خاک و گل از لای دکمه های کتش بیرون میریخت. فشار محکمی رو شانه ی مدیر وارد کرد و ان را از جا در اورد.

-آآآآآآآآآ.

مدیر از درد به خودش می پیچید و جیغ میزد. خون از جای شانه اش به بیرون فواره میزد و با ان یکی دستش سعی میکرد جلوی خون را بگیرد.

-لعنت بهت شماره ی بیست و سه. من بهت گفتم اینجوریش کنی؟
-ببخشید رئیس.
-بیارش جلو.

گولم مدیر باغ را جلوی پای نیکلاس گذاشت و و ان یکی گولم هم دست مدیر را اورد.

نیکلاس چشمانش را بست و تمرکز کرد. هاله ی طلایی رنگ اورا احاطه کرد. دستش را روی شانه ی مدیر گذاشت و بازویش را به هم چسباند. هاله ی طلایی رنگ روی محلی که نیکلاس دستش را گذاشت متمرکز شد. چند ثانیه بعد نیکلاس چشمانش را باز کرد.

-خب مثل روز اولش شد. حالا بلند شو.

مدیر باغ وحش کمی انگشتانش را تکان داد و از چیزی که میدید به شدت تعجب کرد. دستش خوب شده بود و هیچ اثری از قطع شدن بازویش نبود، نه جای زخمی نه دردی. دستش خوب شده بود. هنوز در تعجب بود و با چشمانش که از حدقه بیرون زده بود به دستش نگاه میکرد و سعی میکرد تا بفهمد چه اتفاقی افتاده.

-ببین من این باغ وحش رو میخوام. البته میتونی به کارت به عنوان مدیر ادامه بدی ولی از الان اینجا مال منه. فهمیدی؟

مدیر اب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

-آفرین. این هم پول.

کیسه ای جلوی پای مدیر انداخته شد. وقتی ان را باز کرد. چشمانش برق زد و نور طلایی رنگی صورتش را روشن کرد.

-حالا سند لطفا!

مدیر سند را با احترام خاص به نیکلاس داد و عقب عقب رفت. نیکلاس هم بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد.

-راه میوفتیم. ایستگاه بعد، ارایشگاه عمو اگریپا!

وقتی نیکلاس و افرادش کاملا از باغ وحش خارج شدند مدیر تازه به خودش امد. سنگینی طلاها اورا به وجد می اورد. با خودش فکر کرد که حداقل چندین برابر ارزش ان باغ وحش و ان حیوانات کذایی بود.

-حیوانات کذایی؟ اوه. کاملا یادم رفته بود. اهای شماها حرکت کنید به سمت قسمت اسب های ابی.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۲:۴۴:۳۸
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۵ ۱۹:۱۰:۲۸

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ شنبه ۳ مهر ۱۴۰۰
دوئل من و حریف!
یادم نمیاد کی بود.
فقط میکشیم.

---

-منع تردد امروز در جای جای کشور در حال انجامه. هنوز نمیدونیم چی باعث این دستورالعمل کاملا غیرقابل پیشبینی از طرف دولت شده. اما چیزی که معلومه اینه که نمی تونیم ریسک کنیم و این دستور رو نادیده بگیریم. از همه ی شهروندان میخواهیم که از ساعت هفت شب به بعد از خونه هاشون بیرون نیان.

نیکلاس با اخم به مجری تلوزیونی زل زده بود و سعی میکرد بفهمد قضیه از چه قرار است. حکومت نظامی، دستور منع تردد، بیشتر شبیه شوخی بی مزه ای بود تا واقعیت؛ اما سعی کرد تا همه چیز روشن نشده زیاد به عصب های ذهنش فشار نیاورد.
زیرچشم هایش گود افتاده بود و استخوانی تر از قبل به نظر میرسید. سراغ سنگ جادو رفت و آن را روی نون تست مالید و نون را خورد. انرژی جوانی به پوستش برگشت و چشمانش دوباره برق می زد.

-خب... حالا بریم سراغ مسئله ی منع تردد.

سراغ کمد لباس هایش رفت و سیاه ترین لباسش را بیرون آورد. لباس واقعا سیاه بود در حدی که رنگ سیاه کمی جلوی آن روشن تر دیده میشد. مثل سیاهچاله ای بود که همه چیز را به درونش میکشید. البته نگاه کردن به ان ، خالی از لطف هم نبود. نیکلاس کمی در رنگ لباس غرق شد سپس با احتیاط ان را به تن کرد. ساعت تقریبا هفت شده بود. صدای آژیر های پلیس و ماشین های اورژانس در خیابان شنیده میشد. نیکلاس قفل پنجره را باز کرد و ارام روی پله های اضطراری پرید که به کوچه ی پشتی راه داشت. پله هارا تند تند پایین رفت و طبقه ی اخر را خیز برداشت و پرید که به محض فرود آمدن روی پنجه هایش متوجه ناخوب بودن تصمیمش شد. درد در کل بدنش پیچید. دندان هایش را به هم فشرد و چند ثانیه صبر کرد تا درد فروکش کند.

-من برای این چرندیات خیلی پیر شده ام .

نفسش رو بیرون داد و داخل خیابان اصلی پیچید. کامیون حمل زباله همان لحظه در حال رد شدن بود. نیکلاس دور و ور را نگاه کرد و با شتاب خودش را پشت کامیون رساند و بالا پرید.

-پففف.چه بوی گندی.

نیکلاس لابه لای اشغال ها پنهان شد. هیچ برنامه ای برای اینده نداشت. درست مانند نویسنده ی این داستان. اما با هر زحمتی بود سعی میکرد سرنخی پیدا کند. بوی گند زباله مغزش را پر کرده بود. پشت اولین چراغ قرمز از پشت ماشین پایین پرید و بدو بدو به سمت ساختمان وزارت خانه که درست ان دست چهارراه بود رفت. پشت بوته ها پنهان شد. اهسته اهسته به سمت در ورودی بزرگ رفت که انگار کسی از ان مراقبت نمیکرد. با چوبدستی اش قفل در را دستکاری کرد و داخل شد.
دیوارهای ساختمان مه غلیظی را در داخل حبس کرده بودند. با ان مه غلیظ چیزی دیده نمیشد. نیکلاس یک قدم یک قدم به سمت اتاق "چیزهایی که کسی نباید بفهمه" رفت و در آن را پشت سرش بست. محفظه های شیشه ای بلند و قطور که مایه ی سبزرنگی داخل ان دیده میشد به ردیف انجا گذاشته شده بود. سعی کرد خم شود تا داخل ان را بررسی کند. هر چه که بود باعث این اتفاقات بود. البته برای نیکلاس زیاد هم مهم نبود که ان تو هشت پاهای ژاپنی بود یا پلوتونیوم برای بمب اتم.
علم به دانستن اینکه چه چیزی داخل ان است روحیه ی کنجکاو نیکلاس را جذب میکرد نه بیشتر. نیکلاس باز هم نزدیک تر شد. اما کمی از محلول که روی لبه ی محفظه ریخته بود باعث لغزش پایش شد و اورا به داخل پرت کرد.

-ای وای دارم خفه میشم. این چه کوفتیه. شبیه آب دماغ اراگوگه.

نیکلاس نیم ساعت بعد در حالی که عوق میزد و سعی میکرد مخاط اراگوگ که برای غذا دادن به بچه عنکبوتها استفاده میشد را از خودش پاک کند، کمی سردش شده بود. همینطور که خودش را بغل کرده بود و لرزان لرزان از ساختمان وزارت خانه بیرون می امد. یک ماشین پر از مامور با چراغ قوه های غول هیکل از جلوی او رد شدند که همین باعث شد نیکلاس شیرجه ای داخل بوته ها بزند.
البته شیرجه ی موفقی بود و به ارامی فرود امد. اما تبعات بعد از آن اصلا با مذاقش خوش نیامد.

-اه. کلونی مورچه ها. بخشکی شانس. با این همه مخاط روی هیکلم فکر میکنن یه پاستیل خرسی گنده ام.

یکی از مورچه ها هم به اون یکی گفت:
-عه این آدمه فکرمونو خوند.
-مهم نیست حالا بفرمایید میل کنید.

قبل از اینکه نیکلاس بلند شود نصف بدنش با مورچه پوشانده شده بود. نیکلاسِ بد بو و بد شکل و سبز رنگ، با ارتش مورچه ها که روی تنش ضیافت برپا کرده بودند مواجه بود. خودش را تا سر خیابان خواراند و رساند. این همه اتفاق برای یک شب بس است. با خودش فکرکرد. تمام راه خانه را یکبار به خودش یاداوردی کرد و راه افتاد. در راه برگشت یکی از ماموران که با چند سگ پشت بوته هارا بررسی میکرد، دقیقا در مسیر نیکلاس ظاهر شد.

-بخشکی شانس.

نیکلاس دور زد و ارام از داخل پرچین خانه ای وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت. قفل را شکست و وارد شد. همین که اولین قدم را روی فرش ورودی گذاشت لیز خورد و تیله هایی که باعث لیز خوردنش شده بودند به اطراف پرت شدند. نیکلاس محکم به زمین خورد و صدای قرچ شدن مورچه ها و فرو رفتن شاخک هایشان داخل پوستش را شنید.

-قَرچ. آخــ ماگل کُش بِشی لعنتی.

چشمانش کمی تار شد. مجبور بود کمی انها را باز و بسته کند تا درست ببیند و وقتی که درست توانست روبه رو، یعنی بالای سرش را ببیند خیلی دیر شده بود. یک گونی مستقیما به سمتش آمد و ماچ گنده ای از از او گرفت.

گومب.

آرد به همه جا پاچیده شد. نیکلاس بقیه آرد را بیرون تف کرد و سعی کرد بلند شود. دستش را به اولین نرده گرفت. بلافاصله با ان یکی دستش فقط جلوی دهانش را گرفت و با دندون قروچه گفت:

- اینجا چجور خونه ایه؟

نرده به طرز وحشتناکی داغ بود. نیکلاس حدود سه هزار بار تنها در خانه ی یک تا پنج را تماشا کرده بود. پس بدون اینکه بخواهد فکری کند یا تلاشی کند یا هر غلط دیگری، فقط سعی کرد برعکس و آرام آرام از همان راهی که امده بود، برگردد. همینکار را هم کرد.
ماموری که با سگ داشت پرچین هارا بررسی میکرد تازه به خانه ای که نیکلاس در ان بود، رسیده بود.
نیکلاس با درد فراوان به سمت در خروجی حیاط دوید که با مامور روبه رو شد. با دیدن مامور نمیخواست تابلو کند برای همین چند ثانیه درد را تحمل کرد و هر لحظه صورتش سرخ تر میشد. سه چهار ثانیه بعد فریاد زد.

-آآآآآآآآآَََََََََََََََََََََََََـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ.

و صدایش توی محله پیچید. مامور و سگ با شنیدن نعره او و نگاه کردن به موجودی که شبیه هیچ موجود جادویی نبود و حتی در مغز مریضِ داستان های ار ال استاین و جی آر آر تالکین به تصویر کشیده نشده بود، در جا قالب تهی کردند و فریاد کشان و موی کنان فرار کردند. غول بی شاخ و دم و سبز و سفید و بدبو که یک دستش هم باد کرده بود با فریاد مضاعف دنبال مامور دوید.


-نجاتمم بدین از شهر دیوونه ها.
-مارو نخور توروخدا.
- اعوو اعوو.

سگ جلوتر از همه و مامور به دنبال سگ و نیکلاس به دنبال مامور، هر سه می دویدند. نیکلاس که دیگر زندان را به جان خریده بود واقعا در ان لحظه احساس امنیت بیشتری پیش ماموران میکرد. اما مامور از سرعتش که کم نمیشد، بیشتر هم میشد و مثل سگ میدوید.
دویدن تا زمانی که روی پل رسیدند ادامه داشت. مامور و سگ بی تردید خودشان را داخل اب انداختند. پل ارتفاع زیادی نداشت ولی اب عمیق بود. نیکلاس اما به دویدن ادامه داد. اینقدر دوید تا به در خانه رسید. فریاد کشان، در را با لگد باز کرد و داخل خانه شد. که توسط صدای ترکیدن بادکنک ها و پاچیده شدن کاغذ رنگی در صورتش به عقب پرت شد.

-سوپرایـــــــــــــــــز!
-آهــــ.

کل مردم شهر انجا بودند در خانه ی غول اسای نیکلاس و بنری با رنگ زرد که رویش نوشته شده بود : "تولدت مبارک نیکلاس فلامل" بالای سر انها خودنمایی میکرد. نیکلاس سرش گیج میرفت و خیارگوجه میچید. همسر نیکلاس پیش او امد.

-چه اتفاقی افتاده نیکلاس؟ حالت خوبه؟
-ها؟ اره خوبم... تولدمه؟ اما مگه منع تردد نبود اینا چجوری اینجان؟!
-هی هی هی... راستش ما این رو با وزیر در میون گذاشتیم برای تولد تو. وزیر از طرفدارای توست و قبول کرد تا این سوپرایز رو تدارک ببینیم. ما میدونستیم که تو از سر کنجکاوی از خونه خارج میشی و این زمان کافی به ما داد تا سوپرایزت کنیم.

نیکلاس لبخند بیحالی زد و نفس زنان روی زانو افتاد.
-ها...ه... کارتون... خوب ب..بود.

و بعد به پشت افتاد و از هوش رفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۵:۱۲
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۳ ۲۳:۵۳:۳۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۰
رد درخواست نبرد تن به تن باعث شرمندگی است. می پذیریم!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ یکشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۰
تق تق تق

-فنریر برو درو باز کن.

این را بلاتریکس در حالی که دستش روی شانه ی مدام پامفری بود و اورا در طول راهرو راهنمایی می کرد گفت. فنریر دندان هایش را به هم فشرد و با بی حوصلگی دستگیره را چرخاند.

-چی میخوای؟

دخترک مو قرمزی پشت در ایستاده بود و قدش حتی تا دستگیره ی در هم نمیرسید. معلوم بود از شاگردان ترم اولی هاگوارتز بود چون نماد گریفیندور روی سنجاق سینه اش بود.

-پروفسور دامبلدور گفتن، میشه لطفا مادام پامفریمونو بدین؟! خودمون لازمش داریم.
-دختر جون میدونی اینجا خونه ی کیه؟
-نچ.
-پس شانس اوردی زود تر از اینجا برو و به دامبلدور هم بگو کارمون تموم شد خودمون میاریم میذاریم سر جاش.


دخترک کمی مکث کرد ولی انگار قانع شد، چون روپوشش را مرتب کرد و برگشت و از حیاط خانه با شتاب و هیجان بیرون رفت و راهی خیابان شد.
-پیش به سوی فمنیستی و شکست نر ها.

زارت

اتوبوس غول اسایی دخترک را گوجه تحویل گرفت و رب تحویل داد. در اتوبوس باز شد و نجینی دختر خوانده ی لرد ولدمورت، با ترس و دلهره ای که از هیس هیس کردن های پشت سر هم اش معلوم بود. از اتوبوس پیاده شد.

-چه بلایی سر پاپا اومده؟ داشتم میرفتم اردو که بهم خبر دادن حال پاپا خوب نیست. الان پاپا جان چطوره؟ من باید ببینمش.

و با عجله به سمت در ورودی رفت.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۴ ۱۲:۵۸:۰۷
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۴ ۱۲:۵۹:۴۲

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۳:۴۰ شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۰
درود و خسته نباشید.
تکلیف جلسه ی سوم جادو های سیاه و خفن من توسط استاد محترم تصحیح نشده. لطفا پیگیری کنید.
نباید دفتر اساتید برای چنین م
وضوعاتی باز باشه؟


—————
پاسخ:
دفتر اساتید باز شده و میتونید همونجا ارسال کنید درخواست تون رو که استاد اون درس جواب بدن.


ویرایش شده توسط حسن مصطفی در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۱۳ ۱۸:۵۳:۰۴

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۰:۰۲ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰
ریموس لوپین یکی از شجاع ترین محفلی ها و همینطور یک سرباز وفادار و البته فردی باهوش بود. اگر قرار بود به جلسه ی مرگخواران دسترسی داشته باشد باید رمز عبور را پیدا میکرد. این را میدانست اما دنبال نقشه ای بود تا بتواند بدون خونریزی وارد جلسه شود. اگر لو میرفت ولدمورت اپارات میکرد و او میماند و صد ها مرگخوار. جانش برایش مهم نبود ینی بود اما آنقدر هدفش برای او مهم بود که چیز دیگری نمی دید.

به سمت در خروجی زندان رفت؛ از پله ها بالا رفت و وارد راهروی اصلی شد. مرگخواران کم رتبه تر با دیدن فنریر می ترسیدند. اما ریموس از کنار انها هم با احتیاط رد میشد. همینطور که در راهرو قدم میزد به روبه رویش خیره شد و سعی میکرد آرام به نظر برسد. اما با گوش هایش سعی میکرد حتی صدای نفس زدن مرگخواران را هم از دست ندهد. هر اطلاعاتی برایش با ارزش بود. از کنار چندین مرگخوار رد شد.


-امشب وقتشه؟
-اره. مسلح بشید و اماده باشید.


خبری بود! سعی میکرد پازل قضیه را با هوش خودش و شواهد دیگر پر کند، آن هم قبل از اینکه بلاتریکس دوباره با او رو به رو شود و بیشتر شک کند. با نزدیک شدن به در اتاقی سرعتش را کم کرد. از لای در داخل اتاق را وارسی کرد. یک مرگخوار که رو به دیوار روی تخت خوابیده بود. گزینه ی خوبی نبود. یک مرگخوار کم رتبه بود و خیلی هم لاغر به نظر میرسید. اما از فنریر خیلی بهتر بود. فنریر شخصیتی کاملا جا افتاده در ارتش سیاه بود و جدا از اینکه ممکن بود نقشش را خراب کند، از فنریر متنفر بود. از هر لحظه ای که در ان جسم نفرت انگیز نفس میکشید نفرت داشت.

ریموس در را باز کرد و ارام به سمت هدفش رفت. طنابی روی زمین پیدا کرد. ان را دور دستانش پیچاند و اماده شد که زندگی مرگخوار را بگیرد.

-اینجا چه خبره؟

یک مرگخوار دیگر همان موقع از دستشویی که داخل اتاق بود بیرون امد و فنریر را در حال خفه کردن دوستش دید.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شركت حمل و نقل جادویی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
-خبری نیست وزیر.

و با افکت زارت یکی خوابوند توی گوش وزیر.

-چرا میزنی؟
-من نبودم دستم بود. تقصیر استینم بود.

همه افراد یه کم قر در ناحیه ی پایین تنه ی خود احساس کردن.

-حالا همه با هم. استین مال کتم بود. کتم مال بابام بود. بابام مال.. آع ماشالا بیا وسط.

لباس ها بچه هارا وادار به رقصیدن کرده بودند. اما به نظر نمیامد کسی از این مسئله ناراحت باشد. هر چه که بود از ان اردوی کذایی بهتر بود.

-داره میریزه. داره میریزه.
-سوسن خانم... ابرو کمون.
-دکتر. جون دکتر. بیا جاممو پر کن. تصویر کوچک شده


بچه ها دست همدیگر را گرفته بودند و تانگو میرقصیدند. یکی دو نفر هم افتاب بالانس میزدند و وسط معرکه حرکات بریک دنس به نمایش میگذاشتند.

سو لی یک میکروفون از لای موهای فرفری اش بیرون کشید و روی سکو رفت.

-امشب شب. مهتابببه. عزیززم رو میخوام.

یکی از بچه ها رفت و چند چراغ را خاموش کرد و فاز کارائوکه را به جو وزارت خونه تزریق کرد.

-بازم کلان پیچیده توی کوچه و همه قلاف میکنن هر چی خلاف. چون گیر میده الان. رقص نور داره و کوچه قرمزه ولی مهمونی نیست که یه ریگولوسی قر بده.
-اخ سمیه. وای سمیه.
-مکن ای صبح طلوع. مکن ای صبح طلوع.
-این فازش چیه؟
-ولش کن بذار تو حال خودش باشه... بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره. قدم زدن تو بارون، با تو چه حالی داره. دلم هواتو داره. تصویر کوچک شده


وزیر بلند شد و کمی خودش را تکاند و دید لباس های نفرین شده پشت سر جمعیت روی زمین افتاده و بچه ها لباس های قدیمی کارکنان قدیمی وزارت خانه را پوشیده اند.

-این لباسا که طلسم نیست. شما ها منو مسخره کردین؟ وسط وزارت خونه کنسرت راه انداختین؟ اون کدوم تسترالی بود که زد تو گوش من؟

بچه ها که دیدن لو رفتن یه کم خودشون رو جمع و جور کردن و ارام از هم فاصله گرفتن.
-


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۶/۸ ۱۰:۱۵:۴۵

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «جادوی سیاه فوق پیشرفته»
پیام زده شده در: ۹:۲۶ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
1. یادگرفتیم ارواح نفرینی ویژگی ها و اشکال گوناگونی دارن. ویژگی های ظاهری و قابلیت های روح نفرینی که گیرتون اومده رو با توجه به انرژی منفی تون شرح بدین. سه نمره
2. واسه مقابله با روح نفرینی از چه وسیله ای استفاده می کنین ؟ مراحل انتقال انرژی منفی به شی رو به صورت کامل توضیح بدین. دو نمره
3. گزارش کوتاهی از نبردتون با روح نفرینی تون شرح بدین. (غیر رول) پنج نمره
سوال اختیاری: استاد راکارو مشکل تمرکز داره و برای انتقال انرژی منفی باید، به چیزی که خیلی دوستش داره فکر کنه! اون چیز چیه؟ ( این سوال اختیاریه و فقط یه جواب داره، در صورت اینکه درست جواب داده بشه یک امتیاز اضافه بهتون تعلق داده میشه.)


1- یکی از انرژی های منفی که معمولا در دور و اطراف خودم حس میکنم و وقتی انباشته میشه باعث حضور ارواح نفرینی میشه. خشم من و میل به کشتن یوان هستش. برای همین این ارواح معمولا نارنجی رنگ هستن و همش گوشمو با قلم پر قلقلک میدن.


2-برای همین شی نفرین شده ی من یه روباه عروسکی کوچیکه که هر موقع عصبانی میشم کتکش میزنم اینقدر میزنم که بی حال میشم میوفتم یه گوشه. ولی خوبه حداقل از اذیت ارواح و انرژی بد به دورم.

3-یه روز از روز های خدا که روی یک کشتی تفریحی این یوانو دیدم اینقدر انرژی های بد دورم رو گرفت که جمع شدن و تبدیل شدن به یه روح نفرین شده ی نارنجی. همون موقع دریا طوفانی شد منم گرفتم سر و ته اش رو بستم به دکل و به جای بادبان ازش استفاده کردم. خیلی هم روح کلفت و غلیظی بود جون باد پشتش جمع میشد و ما به جلو حرکت کردیم.

4-استاد راکارو به چیپس و ماست موسیر فکر میکنه.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «ماگل شناسی»
پیام زده شده در: ۹:۰۲ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰
صبح بلند شدم و از پنجره ی هتل پایین رو نگاه کردم دیدم خیابون ها خیلی شلوغه تصمیم گرفتم سری به یکی دوتا فود بلاگر که خیلی خوب میخوردن بزنم. از در هتل که بیرون میومدم به لابی من یه علامت اوکی دادم. نمیدونم چرا ناراحت شد.
دیدم توی یه پارک چند تا جوان باحال نشستن و دارن دم میگیرن و شعر تفت میدن. نشستم پیش شون. یکیشون گفت حاجی بیا یه سه کام بگیر. سه تا کام گرفتم . حالم دگرگون شد همه چیزو رنگارنگ میدیدم و خوب نمیتونستم راه برم. تله پورت کردم دیاگون و از راه مخفی زیرزمینی به خونه ام رفتم. دیدم همه چیز رو دزدیدن و زنمم کشتن. روی صندلی لرد ولدمورت نشسته بود و داشت با سنگ جادوی من یه قل دو قل بازی میکرد. بهش حمله کردم اونم بهم حمله کرد. یهو دیدم یه علامت بیست و سه تیغه با پارچه های سیاه از بینمون رد شد و یکی گفت اقا صلوات بفرستین. همون موقع سقف خونه ام خراب شد رو سر لرد و منم سنگ جادو رو از دستش که بیرون اوار مونده بود برداشتم و اومدم بیرون. بیرون جهنمی بود. همه در حال جنگ بودن و نور های رنگی جادویی از هر سمتی به سمت دیگر پرتاب میشد. یه بنز اس پونصد همون موقع با صدای اهنگ تکنو ی شدید از جلوم رد شد. شیشه رو که داد پایین، دیدم یوان نارنجی با سه چهار تا روباه داف ماده رو صندلی عقب دارن فیض میبرن. منم سریع به سبک جی تی ای یوانو پیاده کردم و خودم نشستم پشت رول؛ همینطوری رفتیم تا رسیدیم به عاباس کینکی. این موجود فقط تو مرحله اخر قفلش باز میشه و مطمئنم ندیدینش. عاباس داشت توپ رو پرت میکرد سمت حلقه و یه سه امتیازی گرفت گفتم بده منم پرت کنم. توپو که پرت کردم پام گیر کرد و خوردم زمین. چند لحظه همه چیز تاریک شد و سکوت همه جا رو گرفت. یکی زد رو شونه ام. سرمو که اوردم بالا دیدم همون جوون است. بهم گفت بیا حاجی سه کام دوم رو بگیر.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ شنبه ۶ شهریور ۱۴۰۰
لردولدمورت ریش را از پنجره به پایین پرت کرد و اماده شد تا با آن بپرد؛ نگاه کاریزماتیکی به افق کرد و سپس پرید و با دو دستش از ریش سر میخورد و با گیردادن پایش به دیوار گهگاهی ترمز میگرفت.

-دیرین دیرین .دین دیری دین دین؛ دین دین دین! دین دیری دین دین؛ دین دین دین!تصویر کوچک شده

-چی میگی پیری؟
-داریم موسیقی متن جیمز باند به پس زمینه اضافه میکنیم تام.

لردولدمورت زیر لب غرولندی کرد و وقتی به چند متری زمین رسید ریش را رها کرد و پرید و قل خورد بعد هم به سبک ژیمناستیک کاران المپیک بلند شد و دستانش را مثل تندیس مسیح در برزیل باز کرد.

-اینه. اهم... . خب دیگه نوبت توست راپونزل. بیا پایین.

دامبلدور سعی کرد یادش بیاید که تام گفته بود چطور پایین برود اما به خاطر کهولت سن و ضعف حافظه یادش نمی امد که چیکار کند.

-تام؟ تام؟

لرد ولدمورت با دیدن نور چراغ قوه و واق واق چند سگ سریع پشت گل های افتاب گردان رفت و خودش را جای یکی از انها جا زد.

نگهبان ها در حال رد شدن و سرک کشیدن بودند که انگار سگ ها با داد و هوار به چیزی مشکوک شدند.

-هی تیموتی. اون گل افتاب گردونه رو نگاه کن. یه کم عجیب نیست؟

لرد ولدمورت که معلوم نبود چطور داخل یک گل را خالی کرده بود و تخمه هایش را خورده بود و سرش را بین گلبرگ های زرد افتاب گردان استتار کرده بود سعی میکرد که چشم هایش را بسته نگه دارد و به ارامی نفس بکشد.

-نه مورتی. چیش عجیبه؟
-یه کم دقت کن. یه جوریه. اصلا مگه گل افتاب گردون سفید هم داریم؟ اکثرا سیاهن.

دو نگهبان دقیقا جلوی صورت لرد ایستاده بودند و بحث میکردند.

-این حرفت خیلی نژاد پرستانه بود. الان تو قرن بیست و یکم هستیم. بین سیاه و سفید هیچ فرقی نیست. سیاها با سفیدا برابرن و زن ها هم با مردا برابرن. زنده باد رنگ زاده ها. زنده باد ماگل زاده ها. زنده باد جنبش ال جی بی تی کیو اِی پلاس.
-دوباره این بحث هارو شروع نکن.
-تموم نمیکنم. تا کی ظلم تا کی ستم؟

نگهبان بی اعصاب پیراهن خودش را دراورد ان را پاره کرد و دور سرش پیچید.

-جنگ جنگ تا ازادی. ما از حقمون نمیگذریم. آآآآآآآ.

و به سمت در خروجی دوید.

-کـــش... مرکز... صدامو میشنوین؟ تیموتی باز زده به سرش. من میرم دنبالش. تمام.

بعد هم چراغ قوه اش را دراورد و سگ هارا به سمتی که همکارش رفته بود، هدایت کرد. لردولدمورت چشم هایش را باز کرد و سرش را از توی گل برگ بیرون کشید. غرولندی کرد و گفت:

-خودشون دیونه ان بعد مارو اینجا بستری کردن. مگه دستم به باعث و بانی ایش نرسه. د جون بکن پیری. دیگه تحمل اینجارو نداریم.
-تام ما گیر کردیم.

لرد ولدمورت که نگاهش به پنجره افتاد از خشم و غضب و تعجب احساس سر درد کرد. تخت مثل جعبه شیرینی از چهار طرف گره خورده بود و دامبلدور با ریشش داشت ان را به پایین می فرستاد.

-اینو چرا میفرستی پایین؟
-مگه نیومدیم اسباب کشی؟
-ای مرلین!



تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.