دوئل من و حریف!
یادم نمیاد کی بود.
فقط میکشیم.
---
-منع تردد امروز در جای جای کشور در حال انجامه. هنوز نمیدونیم چی باعث این دستورالعمل کاملا غیرقابل پیشبینی از طرف دولت شده. اما چیزی که معلومه اینه که نمی تونیم ریسک کنیم و این دستور رو نادیده بگیریم. از همه ی شهروندان میخواهیم که از ساعت هفت شب به بعد از خونه هاشون بیرون نیان.
نیکلاس با اخم به مجری تلوزیونی زل زده بود و سعی میکرد بفهمد قضیه از چه قرار است. حکومت نظامی، دستور منع تردد، بیشتر شبیه شوخی بی مزه ای بود تا واقعیت؛ اما سعی کرد تا همه چیز روشن نشده زیاد به عصب های ذهنش فشار نیاورد.
زیرچشم هایش گود افتاده بود و استخوانی تر از قبل به نظر میرسید. سراغ سنگ جادو رفت و آن را روی نون تست مالید و نون را خورد. انرژی جوانی به پوستش برگشت و چشمانش دوباره برق می زد.
-خب... حالا بریم سراغ مسئله ی منع تردد.
سراغ کمد لباس هایش رفت و سیاه ترین لباسش را بیرون آورد. لباس واقعا سیاه بود در حدی که رنگ سیاه کمی جلوی آن روشن تر دیده میشد. مثل سیاهچاله ای بود که همه چیز را به درونش میکشید. البته نگاه کردن به ان ، خالی از لطف هم نبود. نیکلاس کمی در رنگ لباس غرق شد سپس با احتیاط ان را به تن کرد. ساعت تقریبا هفت شده بود. صدای آژیر های پلیس و ماشین های اورژانس در خیابان شنیده میشد. نیکلاس قفل پنجره را باز کرد و ارام روی پله های اضطراری پرید که به کوچه ی پشتی راه داشت. پله هارا تند تند پایین رفت و طبقه ی اخر را خیز برداشت و پرید که به محض فرود آمدن روی پنجه هایش متوجه ناخوب بودن تصمیمش شد. درد در کل بدنش پیچید. دندان هایش را به هم فشرد و چند ثانیه صبر کرد تا درد فروکش کند.
-من برای این چرندیات خیلی پیر شده ام .
نفسش رو بیرون داد و داخل خیابان اصلی پیچید. کامیون حمل زباله همان لحظه در حال رد شدن بود. نیکلاس دور و ور را نگاه کرد و با شتاب خودش را پشت کامیون رساند و بالا پرید.
-پففف.چه بوی گندی.
نیکلاس لابه لای اشغال ها پنهان شد. هیچ برنامه ای برای اینده نداشت. درست مانند نویسنده ی این داستان. اما با هر زحمتی بود سعی میکرد سرنخی پیدا کند. بوی گند زباله مغزش را پر کرده بود. پشت اولین چراغ قرمز از پشت ماشین پایین پرید و بدو بدو به سمت ساختمان وزارت خانه که درست ان دست چهارراه بود رفت. پشت بوته ها پنهان شد. اهسته اهسته به سمت در ورودی بزرگ رفت که انگار کسی از ان مراقبت نمیکرد. با چوبدستی اش قفل در را دستکاری کرد و داخل شد.
دیوارهای ساختمان مه غلیظی را در داخل حبس کرده بودند. با ان مه غلیظ چیزی دیده نمیشد. نیکلاس یک قدم یک قدم به سمت اتاق "چیزهایی که کسی نباید بفهمه" رفت و در آن را پشت سرش بست. محفظه های شیشه ای بلند و قطور که مایه ی سبزرنگی داخل ان دیده میشد به ردیف انجا گذاشته شده بود. سعی کرد خم شود تا داخل ان را بررسی کند. هر چه که بود باعث این اتفاقات بود. البته برای نیکلاس زیاد هم مهم نبود که ان تو هشت پاهای ژاپنی بود یا پلوتونیوم برای بمب اتم.
علم به دانستن اینکه چه چیزی داخل ان است روحیه ی کنجکاو نیکلاس را جذب میکرد نه بیشتر. نیکلاس باز هم نزدیک تر شد. اما کمی از محلول که روی لبه ی محفظه ریخته بود باعث لغزش پایش شد و اورا به داخل پرت کرد.
-ای وای دارم خفه میشم. این چه کوفتیه. شبیه آب دماغ اراگوگه.
نیکلاس نیم ساعت بعد در حالی که عوق میزد و سعی میکرد مخاط اراگوگ که برای غذا دادن به بچه عنکبوتها استفاده میشد را از خودش پاک کند، کمی سردش شده بود. همینطور که خودش را بغل کرده بود و لرزان لرزان از ساختمان وزارت خانه بیرون می امد. یک ماشین پر از مامور با چراغ قوه های غول هیکل از جلوی او رد شدند که همین باعث شد نیکلاس شیرجه ای داخل بوته ها بزند.
البته شیرجه ی موفقی بود و به ارامی فرود امد. اما تبعات بعد از آن اصلا با مذاقش خوش نیامد.
-اه. کلونی مورچه ها. بخشکی شانس. با این همه مخاط روی هیکلم فکر میکنن یه پاستیل خرسی گنده ام.
یکی از مورچه ها هم به اون یکی گفت:
-عه این آدمه فکرمونو خوند.
-مهم نیست حالا بفرمایید میل کنید.
قبل از اینکه نیکلاس بلند شود نصف بدنش با مورچه پوشانده شده بود. نیکلاسِ بد بو و بد شکل و سبز رنگ، با ارتش مورچه ها که روی تنش ضیافت برپا کرده بودند مواجه بود. خودش را تا سر خیابان خواراند و رساند. این همه اتفاق برای یک شب بس است. با خودش فکرکرد. تمام راه خانه را یکبار به خودش یاداوردی کرد و راه افتاد. در راه برگشت یکی از ماموران که با چند سگ پشت بوته هارا بررسی میکرد، دقیقا در مسیر نیکلاس ظاهر شد.
-بخشکی شانس.
نیکلاس دور زد و ارام از داخل پرچین خانه ای وارد حیاط شد و به سمت در ورودی رفت. قفل را شکست و وارد شد. همین که اولین قدم را روی فرش ورودی گذاشت لیز خورد و تیله هایی که باعث لیز خوردنش شده بودند به اطراف پرت شدند. نیکلاس محکم به زمین خورد و صدای قرچ شدن مورچه ها و فرو رفتن شاخک هایشان داخل پوستش را شنید.
-قَرچ. آخــ ماگل کُش بِشی لعنتی.
چشمانش کمی تار شد. مجبور بود کمی انها را باز و بسته کند تا درست ببیند و وقتی که درست توانست روبه رو، یعنی بالای سرش را ببیند خیلی دیر شده بود. یک گونی مستقیما به سمتش آمد و ماچ گنده ای از از او گرفت.
گومب.
آرد به همه جا پاچیده شد. نیکلاس بقیه آرد را بیرون تف کرد و سعی کرد بلند شود. دستش را به اولین نرده گرفت. بلافاصله با ان یکی دستش فقط جلوی دهانش را گرفت و با دندون قروچه گفت:
- اینجا چجور خونه ایه؟
نرده به طرز وحشتناکی داغ بود. نیکلاس حدود سه هزار بار تنها در خانه ی یک تا پنج را تماشا کرده بود. پس بدون اینکه بخواهد فکری کند یا تلاشی کند یا هر غلط دیگری، فقط سعی کرد برعکس و آرام آرام از همان راهی که امده بود، برگردد. همینکار را هم کرد.
ماموری که با سگ داشت پرچین هارا بررسی میکرد تازه به خانه ای که نیکلاس در ان بود، رسیده بود.
نیکلاس با درد فراوان به سمت در خروجی حیاط دوید که با مامور روبه رو شد. با دیدن مامور نمیخواست تابلو کند برای همین چند ثانیه درد را تحمل کرد و هر لحظه صورتش سرخ تر میشد. سه چهار ثانیه بعد فریاد زد.
-آآآآآآآآآَََََََََََََََََََََََََـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَ.
و صدایش توی محله پیچید. مامور و سگ با شنیدن نعره او و نگاه کردن به موجودی که شبیه هیچ موجود جادویی نبود و حتی در مغز مریضِ داستان های ار ال استاین و جی آر آر تالکین به تصویر کشیده نشده بود، در جا قالب تهی کردند و فریاد کشان و موی کنان فرار کردند. غول بی شاخ و دم و سبز و سفید و بدبو که یک دستش هم باد کرده بود با فریاد مضاعف دنبال مامور دوید.
-نجاتمم بدین از شهر دیوونه ها.
-مارو نخور توروخدا.
- اعوو اعوو.
سگ جلوتر از همه و مامور به دنبال سگ و نیکلاس به دنبال مامور، هر سه می دویدند. نیکلاس که دیگر زندان را به جان خریده بود واقعا در ان لحظه احساس امنیت بیشتری پیش ماموران میکرد. اما مامور از سرعتش که کم نمیشد، بیشتر هم میشد و مثل سگ میدوید.
دویدن تا زمانی که روی پل رسیدند ادامه داشت. مامور و سگ بی تردید خودشان را داخل اب انداختند. پل ارتفاع زیادی نداشت ولی اب عمیق بود. نیکلاس اما به دویدن ادامه داد. اینقدر دوید تا به در خانه رسید. فریاد کشان، در را با لگد باز کرد و داخل خانه شد. که توسط صدای ترکیدن بادکنک ها و پاچیده شدن کاغذ رنگی در صورتش به عقب پرت شد.
-سوپرایـــــــــــــــــز!
-آهــــ.
کل مردم شهر انجا بودند در خانه ی غول اسای نیکلاس و بنری با رنگ زرد که رویش نوشته شده بود : "تولدت مبارک نیکلاس فلامل" بالای سر انها خودنمایی میکرد. نیکلاس سرش گیج میرفت و خیارگوجه میچید. همسر نیکلاس پیش او امد.
-چه اتفاقی افتاده نیکلاس؟ حالت خوبه؟
-ها؟ اره خوبم... تولدمه؟ اما مگه منع تردد نبود اینا چجوری اینجان؟!
-هی هی هی... راستش ما این رو با وزیر در میون گذاشتیم برای تولد تو. وزیر از طرفدارای توست و قبول کرد تا این سوپرایز رو تدارک ببینیم. ما میدونستیم که تو از سر کنجکاوی از خونه خارج میشی و این زمان کافی به ما داد تا سوپرایزت کنیم.
نیکلاس لبخند بیحالی زد و نفس زنان روی زانو افتاد.
-ها...ه... کارتون... خوب ب..بود.
و بعد به پشت افتاد و از هوش رفت.