هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
پایان سوژه :

دامبلمورت قدم میزد و از هوای خنک شب لذت میبرد. بحران شخصیتی که براش به وجود اومده بود رو به نسیمی که به صورتش میخورد سپرد و برای لحظاتی نگرانی هاش رو فراموش کرد. محفلی ها و مرگخوارها بالاخره کنار هم جمع شده بودن، برای مهمونی بزرگ آماده میشدن و با هم همکاری میکردن. شاید به وجود اومدن دامبلمورت کمک بزرگی به جامعه کرده باشه ولی چرا خودش چنین حسی نداشت ؟
نسیم هم بهش خیانت کرد، یه مدت اومد و وقتی دامبلمورت بهش عادت کرده بود از بین رفت و سکوت رو جاش باقی گذاشت. سکوت هم فقط لحظاتی تونست تحملش کنه و سریعا از بین رفت.

بووووومب

دامبلمورت نمیتونست دیگه از رو زمین بلند شه. نسیم دوباره برگشت و صورتش رو نوازش کرد. آخر مسیر نزدیک تر از همیشه به نظر میرسید.


فلش بک :

-هکتور ؟
-جووون؟
-مطمئنی که این معجون امنه ؟ قرمز شده و مدام می لرزه. بیشتر شبیه بمب به نظر میرسه تا چیز دیگه ای.
-نه نگرانش نباش.

هکتور این رو گفت و دست گویل رو گرفت تا از اتاق خارج شن و لباس هاشون رو عوض کنن. مهمونی در راه بود و معجونی که باید به محفلی ها میدادن.
چند ثانیه بیشتر از خروج گویل و هکتور نگذشته بود که معجون به همراه اتاق و بقیه وسایل توش منفجر شدن. گویل و هکتور آسیب فیزیکی ندیدن ولی صورتشون مثل تام ( تام و جری) سیاه شده بود. گویل نگاه عصبانی به هکتور کرد ولی با شنیدن صدای آه و ناله یه نفر، نگاهش رو سریع از رو هکتور برداشت و به جنازه یک عدد دامبلمورت خیره شد.
دوتایی هیجان زده به طرف مهمونی حرکت کردن. محفلی ها و مرگخوارها رو دیدن که خیلی شیک و مجلسی دور میز نشسته بودن و با صمیمیت با هم پیتزا و چیکن وینگز میخورن. هکتور از هیجان اینقد می لرزید نمیتونست حرفی بزنه، پس گویل رو جلو انداخت.

-دامبلمورت کشته شد ... نمیدونیم چجوری ... نمیدونیم کی کشتش ... هیچ چیز مشخص نیست.

همین خبر کافی بود که مرگخوار و محفلی ها کت و شلوارشون رو پاره کنن ، پیتزا ها رو دور بریزن و دعوای صد سالشون رو از سر بگیرن.

صلح این دو گروه به پایان رسیده بود و هکتور از این خوشحال تر نمیتونست باشه ...

پایان







پاسخ به: کوچه ناکترن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۶
خونه گریمولد ساکت به نظر میرسید تا وقتی که دیگه ساکت نبود. اول خونه لرزش محکمی کرد و بعد صدای جیغ و داد مالی ویزلی بلند شد.
-چی شده؟ رز ؟ باز توئی ؟

همه میدونستن که دلیل این لرزش ها رز بود. مالی از آشپزخونه خارج شد و به طرف اتاق رز رفت. بقیه محفلی ها هم عصبانی پشت سرش وایستادن تا ببینن این بار چه اتفاقی افتاده. بعد از چند دقیقه که رز جواب نداد و در باز نشد ، دامبلدور تصمیم گرفت که بدون اجازه وارد اتاق بشن. حس محفلی ها از عصبانیت به نگرانی تبدیل شد.
بالاخره دامبلدور چوب دستیش رو در آورد و در اتاق رز رو باز کرد. خودش و مالی وارد شدن ولی جلوی بقیه محفلی ها رو گرفتن. آرنولد روی شونه های آملیا بلند شد تا بتونه اتفاقات توی اتاق رو ببینه. آملیا بی صبرانه ازش پرسید :
-چی میبینی؟ چی شده ؟

آرنولد نمیدونست دقیقا چی داره میبینه. دامبلدور به رز نزدیک شد و آروم دستش رو روی شونه هاش گذاشت. رز داشت می لرزید ولی با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده بود. مالی دامبلدور رو کنار زد و جلوتر اومد. دستی روی سر رز گذاشت و با نگرانی به دامبلدور نگاه کرد. دامبلدور به سمت محفلی های نگران برگشت و گفت:
-یاران من، برید تو آشپزخونه بشینید تا من و مالی بیاییم.

محفلی ها خارج شدن. دامبلدور و مالی چند دقیقه ای مشورت کردن و بعدش دنبال محفلی ها به آشپزخونه رفتن. وقتی همه محفلی ها جمع شده بودن، دامبلدور شروع به حرف زدن کرد.
-رز سرمای سختی خورده ... نیاز هست که یه سوپ زهر مار درست کنیم که سرما خوردگیش سریع برطرف بشه.
-پروفسور ، سرماخوردگی که جدی نمی باشد ، چرا همی به او اجازه ندهیم که خود رو به بهبود باشد ؟

سر کادوگان سرش رو تو تابلوی نقاشی جنگل ممنوعه آورد و این رو گفت. دامبلدور لبخندی زد و جواب داد:
-نه این خونه، نه لندن توانایی لرزش های غیر قابل کنترل رز رو ندارن ... باید خیلی سریعتر از اینها حالش خوب شه. چند نفر از شما محفلی ها باید با من بیایید به کوچه ناکترن بریم تا زهر مار پیدا کنیم !




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶
خلاصه :

محفل بودجه برای تامین غذای همه محفلی ها نداره. اول محفلی ها باید خودشون رو ثابت میکردن که به الف دال فرستادن نشن ولی همه چی بر عکس شد و حالا به خاطر گرسنگی همه دارن تلاش میکنن عضو الف دال بشن تا غذاهای هاگوارتز رو بخورن.

---
آرنولد میخواست اول بیاد بشینه ولی هرمیون از پشت جمعیت جلو اومد، با لگدی آرنولد رو به گوشه ای پرتاب کرد و خودش روی صندلی جلوی دامبلدور نشست. دامبلدور هم عینکش رو جابه جا کرد و از زیر عینک به هرمیون خیره شد.
-خانوم گرنجر، برای چی میخوای عضو الف دال شی ؟

هرمیون کتابی از جیبش در آورد و شروع به توصیف تاریخ الف دال کرد. بعدش در مورد قوانینش حرف زد، بعدش در در مورد دشمناش. ساعت ها گذشت و همچنان هرمیون حرف میزد. دامبلدور خیلی جادوگری صبوری بود، معمولا عصبی نمیشد و با حوصله به حرف های همه گوش میکرد. اما هرمیون کم کم داشت یکی از صحنه های عجیب دنیای جادوگری که کمتر کسی دیده رو پدید می آورد.

دامبلدور از جاش بلند شد که داد و بیداد رو شروع کنه که بالاخره هرمیون به آخر کتاب رسید. محکم بستش و روی میز جلوی دامبلدور قرارش داد.
-خب پروف ، با توجه به اطلاعات داده شده من باید عضو الف دال بشم.

دامبلدور دستی به ریشش کشید و یه ذره فکر کرد. کدوم اطلاعات ؟ چیزی در مورد دلیل عضویت نگفته بود هرمیون که. یه سری اطلاعات در مورد الف دال خونده بود فقط.
-اما تو که دلیلی نیاوردی ؟
-چرا دیگه پروف 5 تا دلیل محکم آوردم که چرا باید عضو الف دال باشم.

دامبلدور کلاهش رو برداشت و روی صندلی نشست. 5 دلیل رو نفهمیده بود ولی نمیتونست بذاره محفلی ها متوجه بشن. مقام و قدرتش زیر سوال میرفت. باید وانمود میکرد که دلایلش رو شنیده و قانع شده تا کسی نفهمه که نتونسته چیزی از حرف های علمی هرمیون بفهمه.
-باشه خانوم گرنجر ، منطقی به نظر رسید حرفاتون. شما برید الف دال. نفر بعدی بیاد جلو.

هرمیون از سر جاش پاشد، وقتی پشتش به دامبلدور بود لبخندی شیطانی زد.




پاسخ به: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
-اما اونها هم خون آشامن که ؟
-هیچ چی جلودار ما نیست.

ارباب خون آشام از رو تخت پادشاهیش بلند شد و به طرف یخچال رفت. بسته خونی ازش درآورد و یه دهن سیر نوشید. بسته خالی رو روی زمین انداخت و یه برده غیر خون آشام سریعا به طرف بسته رفت و برش داشت. ارباب لبخندی زد و روی تختش نشست.
-این رو میبینی؟ جادوگری که مثل برده ها داره به ما خدمت میکنه. همه جادوگرها باید اینجوری بشن. چه جادوگر خالص باشن، چه ماگل زاده، چه نصف جادوگر نصف خون آشام.
-اما اونها هم بخشی از ما هستن.
-نسل جادوگرها باید کاملا از بین بره و یا زیر دست ما بردگی کنن ... نصف نصف قبول نیست.

برده جادوگر، کالین کریوی بود که نقشه کامل ارباب خون آشام ها رو شنید. باید تا صبح صبر میکرد و وقتی همه خوابیدن از تالار خارج میشد و به دامبلدور خبر می رسوند.


طرف دامبلی اینا

دای لوولین همچنان توضیح میداد و بقیه قبلا تو فیلم و کتاب ها خصوصیات خون آشام ها رو دیده و باهاشون آشنا بودن. اما دای خسته نمیشد و لحظه ای هم مکث نمیکرد. حتی لیوان آبی بین حرفاش نمیخورد و بدون کوچکترین استراحتی نکات مهمی در مورد خون آشام ها میگفت.
-شبا که شما میخوابید ، خون آشام ها بیدارن. مگر اینکه این دستبند خاص رو دور دستشون بسته باشن.

دای به دستبندی که دور دستاش قرار داشت اشاره کرد و ادامه داد:
-این دستبند باعث میشه که خون آشام ها بتونن زیر آفتاب و تو روز هم راه برن.

آرسینوس که هنوز به جادوگر-خوش آشام ها اعتماد نکرده بود ، تاج رو سرش رو صاف کرد و جلو اومد.
-اینا خیلی مشکوکن ... من میگم از همینا شروع کنیم به کشتن بریم جلو تا بقیه شون.





پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ یکشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۶
گیبن اول جلوی تابوت رو گرفت و سعی کرد تکونش بده ولی تابوت سنگین تر از این حرفا بود. پشت تابوت رفت تا به جلو هلش بده ولی بازم نشد. دست هاش درد گرفت و این بار سعی کرد با شونه هاش هل بده. بازم نشد. کار دو نفره به نظر میرسید. پادشاه باهوش بود که دو نفر رو برای این کار انتخاب کرده بود. حالا که آملیا خودش رو پایین پرتاب کرده دیگه کسی نمیتونست کمکش کنه.
به دور و اطرافش نگاهی انداخت و کسی نبود. چشماش رو تیز کرد ، بازم کسی رو ندید. میترسید فریاد بزنه ، آرسینوس بشنوه و به اتاق بوسه فرستاده بشه. کاغذی از جیبش در آورد، استعفا نامش رو روی تابوت گذاشت. بعد سریعا با آسانسور پایین رفت و از وزارت خارج شد.

تابوت و استعفا نامه تنها تو راهروهای وزارت نشسته بودن و هیچکس دور و اطراف نبود که بهشون توجه کنه. دنیای بدی شده که حتی تابوت و استعفا نامه هم تنها میموندن و کسی اطرافشون نبود که درد دلشون رو بشنوه. تابوت خیلی سنگین بود و نمیتونست تکون بخوره ولی از نامه خواست که با باد بعدی از اونجا بره تا شاید طبقه بالاتر کسی رو پیدا کنه. نامه اول قبول نکرد.
-من میخوام تا آخر عمر پیشت بمونم.
-نههه برو خودتو نجات بده ... تو هنوز جوونی.

بعد از کلی بحث، نامه بالاخره تسلیم شد. به محض اینکه بادی از پنجره باز راهرو وارد شد، سوارش شده و به حرکت در اومد. بعد از طی کردن کلی مسافت طولانی و سخت بالاخره به طبقه بالاتر رسید و رو اولین میزی که میتونست فرود اومد تا استراحت کنه.
استراحتش کوتاه بود چون آرسینوس نامه رو دید و برش داشت. بالاخره دستان گرم یک انسان ... یه ذره ارتباط. نامه خوشحال بود اما گرما شدید تر شد. اینقد شدید شد که که کم کم به آتیش کشیده شده و به خاکستر تبدیل شد.

-مرتیکه فک کرده استعفا میتونه بده ... ما فقط میتونیم استعفا بدیمش ... هیچکس نمیتونه خودش کنار بکشه مگر اینکه ما کنار بکشیمشون.

آرسینوس این رو گفت ، به استعفا نامه ای که تو آتیش انداخته بود نگاهی کرد و به همراه چند کاراگاه دنبال تابوت و گیبن رفتن.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
خلاصه :
کتی بل از تیمارستان فرار کرده و بعد از اینکه یه مدت خونه آرتور میگذرونه ، توی یخچالی زندانی میشه و اتفاقی به خونه هرمیون و رون میرسه و حالا میخواد خونه اونارو آتیش بزنه. رون که میبینه اوضاع خرابه ، کتی رو دوباره به خونه آرتور و مالی برمیگردونه و خودش فرار میکنه. کتی منتظره ببینه کجا رو میتونه آتیش بزنه.
----

کتی فندکش رو در آورد و شروع کرد باهاش بازی کردن. بعد دور خونه یه ذره گشت و با اطمینان سر جاش وایستاد.
-از اینجا اگر آتیش رو شروع کنیم همه خونه رو میگیره خیلی سریع.

آرتور اول خندید بعد که با قیافه جدی کتی مواجه شد به این نتیجه رسید که جون خودش و مالی و بچه هاش و خونه اش و وسایل ماگلیش و مدارک وزارتیش در خطره. به طرف کتی رفت و خیلی آروم بازو هاش رو گرفت. به همون آرومی از خونه خارجش کرد. اما کتی از این کار آرتور عصبی به نظر میرسید.
-اینجا حوصلم سر میره که ... کجارو آتیش بزنم ؟

آرتور وارد خونه شد، یکی از کاردستی هایی که رون تو هاگوارتز درست کرده و مالی یادگاری نگه داشته بود رو بیرون آورد و تحویل کتی داد.
-فعلا با این شروع کن، حسابی آتیشش بزن. بعد خاکسترش هم آتیش بزن.
-بعدش قول میدی خونه رو هم بتونم آتیش بزنم ؟

آرتور سر درد گرفته بود. شاید به خاطر دود شدیدی که هنوز هیچی نشده از کاردستی بیرون میومد. شایدم از کتی خسته شده بود. وارد خونه شد و در رو بست. در حالی که از پنجره خیلی آروم به کتی نگاه میکرد و مواظبش بود که خونه رو آتیش نزنه گفت :
-خب ، سریع راه حل بدین.

مالی و جینی به هم نگاهی کردن و شونشون رو بالا انداختن. آرتور هم به هیچ چیز نمیتونست فکر کنه.
-رون رو ببینمش با کمربند قرمزش میکنم، خجالت نمیکشه ... از خونه خودشون آوردشون اینجا. با کلی زحمت تازه فرستاده بودیمش اونجا.

یه دفعه چیزی تو ذهن جینی جرقه زد. اما جرقه رو سریع خاموش کرد که خودش خونه پدر مادریش رو به آتیش نکشه.
- ما دادیمش به رون، رون دادش به ما دوباره ... نظرتون چیه این بار بدیمش به یکی دیگه؟ آملیا مثلا ؟ آرنولد شاید ؟ دامبلدور حتی؟




پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
رودولف خیلی خوشحال شد. بلا راضی شده بود که کارنامه هرمیون رو بدزده. حالا هم چشماش سر جاش میموند، هم اینکه هرمیون رو میتونست ببینه و شاید یه شماره ای رد و بدل کنه. مطمئن بود که هرمیون دلیلی نداره با رون بمونه. اصلا از اولشم نمیدونست چرا چنین وصلتی صورت گرفته. هرمیون به اون خوشگلی و باهوشی، با رون آخه ؟ تازه وقتی رودولف خوشتیپ و باحال اینجا نشسته ؟ همینجوری فکر میکرد و آب از دهنش میریخت. بلا که این صحنه رو دید ، با صحنه های قدیمی تو خاطراتش مقایسه کرد. رودولف هر موقع به ساحره ای جز بلا فکر میکرد آب دهنش جاری میشد.
-به هرمیون داری فک میکنی الان یعنی واقعا ؟
-هرمیون کیه دیگه ؟
-همین که پیشنهاد دادی کارنامه اش رو بدزدیم.
-یادم نمیاد اصلا هیچ چیز ولی چه ایده خوبی دادی بلا. چقد تو باهوش و باحالی. دمت گرم واقعا بهترین ایده رو دادی. بریم سریع کارنامه اش رو بدزدیم.

تعریف هایی که رودولف ازش کرده بود منطق رو از فکرش خارج کرد. به راستی که خیلی باهوش و با ذکاوت بود. رودولف ادامه داد.
-اصلا تو چرا خودت رو اذیت کنی آخه ؟ از اینجا پاشی بری تا محفل ، هرمیون رو پیدا کنی؟
-پس چی؟
-شاید لرد نیاز فوری داشته باشه بهت و اینجا نباشی خب. اونوقت چی؟

بلا ترسید؛ نگران شد؛ به فکر فرو رفت؛ به اربابش فکر کرد؛ از فکر اومد بیرون و حرف رودولف منطقی به نظر رسید.
-راس میگیا ، شاید ارباب نیاز بهم پیدا کنه و نباشم من اینجا ... اونوقت چی؟

رودولف دستاش رو به مثل دشمنای جیمز باند به هم کشید و با زبونش آب دهنش رو جمع و جور کرد. از جاش پاشد و به طرف محفل حرکت کرد.


اینورتر اما، آرسینوس و هکتور هنوز در حال نقشه ریختن بودن. هکتور همینطور که می لرزید از زیر میز معجونی در آورد و گفت:
-این رو بدیم به اسنیپ بهش بگیم که زندگیش رو از هرچی هری پاتره خالی میکنه.
-اسنیپ خودش معجون سازه ، اگر چنین چیزی میخواست ، خودش درست میکرد.

هکتور یه لحظه احساس کرد که اگر تو این نقشه از معجون نمیتونه استفاده کنه ، ارزشی نداره دیگه. ناامید شد و گوشه ای از اتاق زانو به بغل نشست و به گریه افتاد.




پاسخ به: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
توضیحات :

*توضیحات رو دوباره میذارم که افراد جدیدی که میان متوجه فرق این تاپیک با بقیه تاپیک ها بشن.
*این تاپیک به خلاصه نیاز نداره. فقط پست قبلی رو بخونید و ادامه بدین.

سوژه پیش رو برای این زده شده که راحت بنویسید. منظور از راحت نوشتن یعنی اینکه مهم نیست سوژه چه اتفاقی واسش میفته. نیاز نیست پست های قبلی رو بخونید. پست قبلی فقط نیاز هست که خونده بشه.
انتظار میره ازتون که کوتاه بنویسید، مثل نمونه پایین (حتی کوتاه تر). نیاز نیست که به ادامه دادن سوژه زیاد فک کنید، هرجا بردینش اشکال نداره. اصلا فکر نکنید که سوژه از بین رفت یا کشته شد، مهم نیستن اصلا این مسائل تو این تاپیک.
وقت زیادی نیاز نیست بذارید. بیشتر از 15 دقیقه وقت برای پست زدن نذارید، شروع کنید به نوشتن و هرچی اومد بنویسید و بفرستید.

---
ادامه :

دامبلدور داشت فکر میکرد چجوری میتونه بازی رو مساوی کنه ولی فعلا چیزی به ذهنش نرسید. ولدمورت که از این پیروزی خوشحال به نظر میرسید، با افتخار گروه بعدی رو معرفی کرد.
- آرنولد با ...

آرنولد که خیلی هیجان زده شده بود، پرید وسط حرف ولدمورت و نذاشت حرفش تموم شه.
-خیلی حوصلم سر رفته از اینکه ببینم دشمنم کیه. میخوام تنها باشم تا آخر عمر.

ولدمورت این حرف ها رو شنید و به خودش فکر کرد. به این خصوصیت و علاقه به تنهایی آرنولد احترام زیادی میذاشت. به دامبلدور نگاهی کرد و دامبلدور هم چون دیگه حوصله چونه زدن نداشت با حرکت سر تایید کرد. ولدمورت ادامه داد.
-میخواستم با اسکارلت جوهانسون هم گروهت کنم ولی خب چون خودت میخوای که تنها باشی و هم گروهی نداشته باشی، قبول میکنم. آرنولد هم گروهی نخواهد داشت.

دامبلدور نگاه عمیقی به سر کچل و گردن صاف و سفید ولدمورت انداخت. پس گردنی محکمی بهش زد و با اطمینان گفت:
-آفرین تام ، درود بر تو برای احترام گذاشتن به خواسته های مردم. برو نفر بعدی.

آرنولد با ناراحتی ته صف رفت، ولدمورت خشمگینانه به دامبلدور نگاه میکرد و منتظر موقعیت بعدیش شد. دامبلدور هم به خاطر اینکه هیچکس بازنده خارج نشه از نتیجه 3-3 پس گردنی راضی بود.




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
آملیا اول میخواست خودش به هکتور نزدیک بشه ولی لرزش هکتور اینقد زیاد بود که تصمیم گرفت تلسکوپش رو نزدیک کنه ولی بازم دلش نیومد. آرنولد رو با یه دست گرفت و به هکتور نزدیکش کرد.
-منو ول نکن ... نزدیکم کن بهش ... میخوام که برخورد کنم باهاش ... آملیییییا.

ولی آملیا گوش نمیکرد. گربه بیچاره رو گرفته بود و هر لحظه به هکتور نزدیک ترش میکرد. بالاخره بعد از چند ثانیه صحنه دراماتیک، گربه با هکتور برخورد کوچیکی کرد و جیغ زنان از دست آملیا خارج شد و گوشه ای از اتاق پناه گرفت. هکتور دیگه نمی لرزید، ولی هیچکس نمیدونست که این خوبه یا بد. شاید آرامش بعد طوفان بود و هرلحظه هکتور 20 ریشتری میشد.


چند ساعت بعد

آملیا، رز و آرنولد در طول این چند ساعت از جاشون تکون نخورده و سر جاشون خشک شده بودن. تقریبا مطمئن بودن که هکتور دوباره به لرزش نمیفته ولی ثبات خود هکتور هم ترسناک به نظر میرسید. انگار هر چهار نفر روی زمین چسبونده شده بودن، کوچیکترین حرکتی انجام نمیشد. آملیا که ساعت ها می شد که با ستاره ها تماسی نگرفته بود و میخواست این ماجرا رو سریعتر تموم کنه ، سعی کرد ذره ای تکون بخوره ...

بوووومب

آملیا سه کیلومتر رو هوا پرید و وقتی اومد سر جاش با یه دست ضربان قلبش رو تست میکرد و با دست دیگه تلسکوپش رو محکم گرفته بود. هرمیون با عصبانیت در اتاق رو شکوند و وارد شد.
-چقد طول میکشه تو دهن یه مرگخوار معجون ریختن ؟

آرنولد تا میخواست شروع به توضیح دادن بکنه، هرمیون جلوش رو گرفت. حوصله و وقت گیج شدن با حرفهای آرنولد رو نداشت. به طرف رز رفت که دفعه پیش هم بهتر از بقیشون توضیح داده بود.
-ریختید معجون ؟ محفلی شد؟

رز یه نگاه به هرمیون انداخت، یه نگاه به هکتور و آب دهنش رو قورت داد. نمیدونست چه جوابی باید بده.





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۶
-تا داشتم به کلاه توهین میکردم خوردم زمین ...

اسپروات این رو گفت و همینطور که رو زمین نشسته بود به فکر فرو رفت. تو ذهنش داشت به کلاه و نحوه گروه بندیش لعنت میفرستاد که یه دفعه زمین خورد. کلاه همیشه میتونست فکر افراد رو بخونه و گروه بندیشون کنه؛ شاید این بار هم فکر اسپروات رو خونده بود و تا دید داره بهش توهین میشه باعث شد که زمین بخوره. ترس اسپروات رو فرا گرفت.
-نکنه کلاه خودش رو الکی گم کرده و داره مارو تست میکنه ؟

اسنیپ رگ اسلیترینش بالا زد و از داستان و ماجراهای هافلپافی ها خسته شده بود. یکیشون با ستاره ها حرف میزد، یکیشون هم فکر میکرد کلاه خودش رو گم کرده.
-میخواین اینقد نظریه ندین ؟ به جای اینکه بریم کلاه رو پیدا کنیم ، داستان جدید درست میکنید مدام.

آملیا به حرفهای اسنیپ گوش نمیکرد، روی زمین نشسته بود و با مریخ تماس گرفته بود. نگران قمر اول بود که جلوی قمر دوم اومده.
-الو ؟ مریخ؟ توئی ؟ قمر اول از جلوی قمر دوم به سلامتی گذشت ؟ همتون خوبید؟ چرا کسی جواب نمیده کلی نگران شدم.

اسنیپ پوکر فیس شد ولی پوکر فیس شدن هم جوابی نداد. اسپروات هنوز از ترس میلرزید، آملیا هم نگران مریخ بود. امیدی به این افراد برای پیدا کردن کلاه نداشت. رو به بقیه دانش آموزان کرد و گفت:
-شاید به جای این دو نفر ، بهتره چند نفر دیگه رو بیاریم برای پیدا کردن کلاه. افرادی که متخصص پیدا کردن و حل معما هستن. کاراگاه واقعی.

کسی سر در نیاورد. همه به هم نگاه میکردن و به این نتیجه رسیده بودن که اسنیپ هم دیوونه شده. ولی اسنیپ عاقل تر از همیشه به نظر میرسید. شروع به نوشتن نامه ای کرد و بعد هدویگ رو به زور از هری گرفت و نامه رو بهش داد. همه منتظر توضیح بودن و اسنیپ که میدونست آی کیو ی هیچدوم اینقد بالا نیست که بفهمه چی شده توضیح داد:
-نامه فرستادم به یه کاراگاه واقعی ... شرلاک هولمز ... حالا همینجا منتظر میمونیم که بیاد.

و همه تعجب زده به اسنیپ نگاه میکردن. جادو و جادوگری واقعی بود، ولی آیا واقعا شرلوک هولمز هم واقعیه ؟


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۵ ۰:۱۷:۳۷
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲۵ ۰:۲۰:۴۵







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.