جادوفلیکس
توجه:
ماجراهای اوپس کده
In the inky maw of that infernal hold, where sunlight dares not creep, Fenris, the wolf of spite, unleashed a howl that shook the deep. With eyes that burned like embers, hatred in his every breath, He raged against the gods, who'd wrought this cursed, eternal death. His fangs, a gnashing storm, did lash at the enchanted stone, A ceiling bound by spells, a prison all his own. Those ancient wards, with power from a bygone age, they held him tight, But Fenris' fury, like a furnace, burned with endless night
در و دیوار زندان فنریر به خاطر عصبانیتش داغ شدن و ویرسینوس که نشسته بود کف زمین و داشت زنجیرهای خورده شده رو هضم میکرد، از جاش بلند شد و گفت:
- مطمئنی؟
فنریر مطمئن بود. در واقع برای اولین بار توی زندگی طولانی و تنها و ناراحت کنندهش که شبها خودشو با گریه میخوابوند و با عروسکش که روی دیوار با ناخناش کندهبود، صحبت میکرد؛ مطمئن بود.
- آری آورنده روشنایی. اکنون زمان گرگ و تبر است.
ویرسینوس یه نگاه به خودش کرد، بعد زنجیرای خورده شده رو به خودش جذب کرد که محورش قویتر و زنجیریتر بشه و تبر و گرگ دیگه نتونن شکلشو بهم بزنن و کسینوس یا تانژانتش کنن. در واقع اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که ویرسینوس جدی ازش بدش میومد، تانژانت و کسینوس بود. به نظرش هردوشون به شدت بیمعنا بودن. و بعد ویرسینوس فهمید که اینا در واقع دوتا چیز هستن که ازشون بدش میاد و ریاضیش ضعیفه.
Mark my words! The ward upon that dungeon's hold, once strong and bright, Had grown as frail as shadows in the absence of All-Father's might! For Odin, wise and fierce, was far from Asgard's throne, they say, And Fenrir, scenting freedom's call, did seize the fleeting day. With primal rage, a tremor through the ancient stones he sent, His monstrous jaws, unchained at last, upon the ceiling rent! A mighty chunk of stone he tore, a grievous, gaping wound, And spat it forth with thunderous roar, a challenge to the ground
ویرسینوی یه نگاه به سنگایی که توی تار و پودشون جادو بود، کرد، یه تیکه دیگه زنجیر رو گاز زد و خورد و بعدش فکر کرد اگه یه تیکه زنجیر رو بذاره لای سنگا، آیا طعم بهتری پیدا میکنه؟ تا امتحان نمیکرد که نمیفهمید. بنابراین یه تیکه زنجیر رو که بوی مخلوط نفس ماهی و ریش زنان میداد رو برداشت و مثل کره مالید روی یه تیکه سنگ کندهشده از سقف که اونم با آب دهن فنریر مخلوط شده بود و درسته خوردش.
- Now that's some serious gourmet shit.
فنریر یه تیکه دیگه از سقف رو کند، ریخت رو زمین و بعدش اومد جلوی ویرسینوس که داشت محورا و انگشتاشو لیس میزد، دولا شد و در حالی که دندوناش سنگارو از لای خودشون میریختن بیرون و خودشونو مسواک میزدن، گفت:
- تازیانه تاریکی، بپر بالا.
With Odin's ward a shattered husk, a gaping maw in stone, Virsinius, bold and resolute, did claim a mount of his own. Upon Fenrir's back he clambered, fearless of the beast's dire might, And perched astride the monstrous neck, a rider bathed in night. Together then, this fearsome twosome, from the dungeon's depths they rose, Where sunlight dared not penetrate, a place of endless woes. The wolf, with rage a burning pyre, did shake the ancient ground, As rider bold and beast untamed, for Asgard's surface bound!
ویرسینوس که محورشو با تمام وجود بین موهای بلند فنریر پیچوندهبود، میتونست جریان شدید هوا به خاطر سرعت زیاد فنریر توی کندن سقف رو حس کنه. و البته حالا که از خیلی نزدیک به موهای بلند و سیاه فنریر نگاه میکرد، متوجه شد که حتی موهای فنریر هم دهن و دندون دارن. البته که این دهن و دندونها مثل دهن و دندونای اصلیش نبودن و خیلی کوچولوتر بودن. ولی این کوچولو بودن به معنای تیز نبودن، نبود و در واقع اصلا فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. البته که ویرسینوس قصد انجام همچین کاری رو نداشت و ادب و نزاکت حالیش میشد، بنابراین فقط لبخند معذبی به دهنها و دندونای روی موهای فنریر زد و ناراحت شد که نتونسته ساندویچ سنگ و زنجیر براشون بیاره.
اما این ناراحتی زیاد طول نکشید، چون بالاخره اولین باریکههای نور ماه کامل که زمین پوشیده با علفهای سبز و درختان عجیب آزگارد رو روشن کرده بود، مقابل چشمای ویرسینوس و فنریر قرار گرفت. گرگ و سوارش بالاخره به سطح رسیده بودن. و البته به نظر میرسید خیلی دورتر از قصر والراون و هر محل متمدنی باشن.
An age had turned to dust, an eternity in hold, Fenrir, the bane of Odin, broke from shadows, fierce and bold. He gazed upon the heavens, where Luna's face so bright, Did bathe the world in silver, a beacon in the night. A fearsome grin, a gnashing maw, with teeth that gleamed like knives, He raised his voice, a primal song that pierced the very lives of every being in the Nine Worlds, a howl that rent the air, A declaration of his freedom, a beast reborn, to dare! Though Asgard's halls stand empty, their thrones devoid of might, No trembling gods to witness him, bathed in the moon's soft light. Valraven's watchful gaze extinguished, cold and still, Fenrir, the harbinger of chaos, howls with savage will!
ولی خب این چیزا جلوشون رو نگرفت و فنریر حسابی تو صورت ماه زوزه کشید و ماه از شدت بوی نفسش مریض شد و افتاد توی بستر و خواهرش خورشید مجبور شد بیاد یکم ازش مواظبت کنه و هر نه دنیا یهو تاریک شدن و اصلا نمیدونستن چیشده، ولی خب ماه هم بهرحال شئ آسمانی نبود که به این زوزهها بلرزه و سریع برگشت سر جاش و به سبک giga chad به فنریر نگاه کرد، که زیاد باعث خوشحالی فنریر نشد.
- بعدش چی قراره بشه پس؟
فنریر همونطور به ماه نگاه کرد و دندون نشون داد و غرید.
- ماه و خورشید رو خواهم خورد. هردویشان شکار من خواهند بود.
- آفرین پس واقعا.
البته که آفرین هم داشت واقعا. چون که انعکاس نعره فنریر همینطوری رفت و رفت، برگای درختارو ریزوند، برف روی کوههارو ریزوند، یخهای قطب رو آب کرد و باعث شد پنگوئنا و خرسهای قطبی و سیلها منقرض بشن. بعدشم رفت و رسید به آزگارد و خورد تو دیوار دور شهر آزگارد و یه لحظه وایساد، سرش رو خاروند، یادش افتاد که صدای نعره فنریره و دیوار و این چیزا نمیتونن جلوشو بگیرن و بنابراین شونهشو انداخت بالا، بعد نعره کشید و از دیوارها رفت بالا و پرید توی شهر و شروع کرد به وارد شدن به گوش شهروندان و جادوگران و مردگان و زندگان و هرکی که اونجا بود. نعره فنریر بلافاصله بعد از ورود به گوش ملت، خودشو کوبید تو پرده گوششونو و پاره پورهش کرد و رفت رسید به مغزشون.
نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون. اما اثری که روی شهروندان آزگاردی داشت، خیلی متفاوتتر بود و باعث شد مه عجیبی به رنگ زرد از توی گوشهاشون بزنه بیرون و همهشون به شدت سرشونو تکون بدن و با تعجب به اطرافشون نگاه کنن و تازه بفهمن که چیشده و چرا و چگونه!
و بعد، اولین ساکنین آزگارد فهمیدن چه اتفاقی افتاده.
- فنریر برگشته!
- بالاخره میتونیم از این دنیای فلاکتبار و جاودانگی زورکی آزاد بشیم!
- فنریر نجاتمون بده!
البته اون دور دورا توی دریاها و آبهای بین دنیاها که خیلی هم سرد بودن و پر از کوسه، نهنگ و دلفین و نمو و باباش و دوری که هی همدیگه رو گم میکردن، بیداری حتی مهمتری داشت اتفاق میافتاد. نعره فنریر امواج دریارو شکافت، با کوسهها و نهنگا بای بای کرد و رسید به اعماق اقیانوس که ماسهها و سنگها به شکل عجیبی قرار گرفته بودن و گویا تپه خیلی گنده و خفنی تشکیل شده بود. البته این تپه کاملاً هم به نظر نمیرسید که ثابت باشه و گاهگداری یه تکونهای ریزی به خودش میداد و انگار خودشو کش و قوس میداد یا حتی رشد میکرد.
In the crushing depths where sunlight dares not tread, Jormungandr, the world serpent, on the ocean floor lay dead. Eons he'd slumbered, cast away by Odin's might, A prisoner of the churning sea, lost in eternal night. But then a sound, a tremor deep, did pierce the ocean's hold, A brother's howl, a primal call, a tale of freedom told. Fenris' defiant cry awoke the serpent from his sleep, His ancient eyes, with hatred burning, glowed in the ocean's keep. A primal rage, a fury cold, within his coils did churn, The slumbering leviathan, for vengeance now would burn. The world itself would feel his wrath, a terror yet unknown, For Jormungandr, the world serpent, was to his fury thrown.
و یورمونگاندر که از خواب بیدار شده بود، همه ماسهها و صخرهها و لونههایی که موجودات دریا روی بدنش ساخته بودن رو خراب کرد و کلاه خوابش رو از سرش برداشت و چمدون وسایلش رو از کنارش قاپید و شروع کرد به صعود از عمق تاریک دریا. همونطور که بالا میرفت متوجه شد گرسنهشه که خب البته توی مسیرش تا چشم کار میکرد کوسه و نهنگ و دلفین بود. و در نتیجه، افعی عظیم هرچی سر راهش دید رو بلعید، حتی به دوری هم رحم نکرد که بعدش بتونه حسابی به نمو و باباش که حالا حالاها باید دنبالش میگشتن بخنده. و بعد که حسابی سیر و پر شد و تونست سه دور، دور کل دنیا بدنش رو بتابونه و همه شهرارو غرق کنه، به سطح آب رسید.
In the churning ocean's wrath, where mortals dared not tread, Jormungandr, the world-serpent, reared his monstrous head. Fenris' howl, a savage song, across the waves did fly, A call to chaos, a brother's rage, that met Jormungandr's eye. With primal fury in his gaze, a terror to behold, He answered Fenrir's battle cry, a legend to unfold. A monstrous bellow split the heavens, a tempest in its wake, The waves themselves cowered in fear, a monstrous serpent's wake. No slumber could restrain him now, no mortal plea suffice, Jormungandr, the world-encircling, claimed vengeance as his price. The empty halls of gods and men, a target etched in flame, He lashed the seas in fury's wake, and roared Asgard's coming doom!
بعدش یورمونگاندر شناکنان به سمت آزگارد رفت و هر چی ماهی و قایق و آدم و اسب و روباه دید رو خورد تا اینکه حتی بزرگتر بشه و رنگ به فلسهاش که به خاطر قرنها گرسنگی سفید شده بودن، برگرده. و بعد، یورمونگاندر سرش رو بالا آورد و از بالای دیوارهای عظیم آزگارد، به سیل مردم آزگاردی و جادوگر خیره شد.
سیل مردم آزگاردی رگناروک خواه و جادوگر و والکری رگناروک نخواه هم بهش خیره شدن. و بعد آزگاردیها شروع کردن به تشویق و شادی و اسم یورمونگاندر و فنریر رو با خوشحالی فریاد زدن و یورمونگاندر به غایت متعجب شد که احتمالاً قابل درکه. جادوگرا و والکریها البته سریع صحنه رو خالی کردن تا ببینن چه غلطی باید بخورن.
آزگاردیها هم بعد از اینکه سریع ضیافتی ترتیب دادن و کلی پیشکشی به یورمونگاندر دادن، گفتن:
- بریم پیش فنریر؟
یورمونگاندر چشماشو تنگ کرد. با شک بهشون نگاه کرد. میخواست مطمئن بشه کلکی تو کارشون نیست و یهو دوباره نمیندازنش تو دریا، رودخونه یا دریاچه. بعد که از حسن نیتشون مطمئن شد و همه پیشکشیهاشون رو خورد، گفت:
- دلم واسه داداشیم تنگ شده. بپرید بالا جهتو نشون بدید زود بریم.
و در نتیجه، زود رفتن!
We were speeding together
Down the dark avenues
But besides of the stardom
All we got was blues
But through all of that sorrow
We were riding high
And the truth of the matter is
I never let you go, let you go
We were scanning the cities
Rocking to pay the dues
But besides of the glamour
All we got was bruised