هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۰۵:۳۲ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#21
سایه‌ای با شاخ‌های گوزنی و لبخندی شیطانی از زیر درب، به اتاق که با نورهای سرخ و کور کننده روشن شده بود، وارد گردید و به محفلی‌ای که جلوی دیوار زنجیر شده‌بود، نگاه کرد. سایه سرش رو خم کرد و محفلی رو زیر نظر گرفت. به نظر کاملا بی‌حرکت بود. ولی گاه‌گداری حرکات سریعی می‌کرد. سریع‌تر از یک انسانی عادی. محفلی رنگ‌پریده بود، که حتی این ویژگیش هم غیر عادی و عجیب بود.

بعد از چند ثانیه و چند تلاش ناموفق دیگه مرد محفلی که موهای بلندش به شدت به‌هم‌ریخته بودن، درب اتاق خون باز شد. مرد کت و شلوار پوشی وارد شد، که لبخندش درست به اندازه لبخند سایه، مورمورکننده و پلید بود، و البته که این شباهت، نشون میداد که سایه، دقیقا متعلق به همین مرده. مرد سر تا پای محفلی رو نگاه کرد، و چشمای سرخ و پلیدش درخشیدن.
- خب خب اینجا چی داریم؟

لحن مرد کاملا شاد و شنگول بود، و صدای رادیوییش طوری بود که انگار که همین الان لطیفه گفته. که البته نگفته بود، و البته که مرد انقدر مودب بود که صبر کنه تا محفلی زندانی جوابشو بده.

- تو دیگه کدوم عجیب غریبی هستی؟

محفلی سرش رو بالا آورد و به مرگخوار رو به روش نگاه کرد. در واقع بیشتر چشمش روی عصای مرد توقف کرد.
- میخوای با عصات قلبم رو سوراخ کنی؟
- هاه! البته که نه! اونطوری که سرگرمی خیلی زود تموم میشد، نه؟
- تو کی هستی؟! هر دومون میدونیم چی میخوای... زود تمومش کن.
- ادبم کجا رفته؟ البته که باید خودم رو معرفی کنم. الستور هستم، از دیدنت خیلی خوشحالم، واقعاً میگم. و قراره که زندگی رقت‌انگیزتو تموم کنم!

الستور که لبخند ترسناکش هر لحظه پلیدی بیشتری به خودش می‌گرفت، در اتاق خون رو پشت سرش بست، یک بار با عصاش به زمین کوبید و گفت:
- کافیه!

لحنش آروم بود، ولی همون کافی بود که سایه‌ش سریع بهش متصل بشه و دست از خفه کردن سایه گادفری برداره، ولی نتونست جلوشو بگیره که همچنان شکلک در نیاره و دستش رو جلوی گردنش تکون نده و ادای بریده شدن گلوشو در نیاره.
الستور که عصاش رو تو دستش می‌چرخوند، چونه مرد محفلی رو توی دستش گرفت و شروع کرد به وارسی کردنش. نگاهش روی خالکوبی روی پیشونی مرد ثابت موند.
- گفته بودی اسمت چی بود؟
- نگفته بو...
- نیازی نیست. میدونم کی هستی، گادفری میدهرست، خون‌آشام محفلی.

گادفری یک‌هو حس کرد هوا از ریه‌هاش با شدت خارج شد. سرشو پایین انداخت و دید که انگشتای الستور توی سینه‌ش وارد شدن. انگار که سینه‌ش از پارچه نازکی ساخته‌شده و انگشتای الستور هم پنج‌تا چاقوی برنده هستن. الستور انگشتای آغشته به خونش رو از سینه گادفری خارج کرد و دوباره سرش رو بالا گرفت. لبخند از چهره پلید مرگخوار محو شده بود.
- نمایشت ضعیفه... حوصله‌م سر رفت.

گادفری فکر نمیکرد کسی یا چیزی بتونه بکشتش. اما این‌که یک نفر انگشتاش رو به سادگی وارد سینه‌ش کرده بود و به ریه‌هاش چنگ زده بود، براش تجربه عجیب و جدیدی بود. و البته که امیدوار بود دیگه تکرار نشه، ولی تکرار شد. فقط یکم پایین‌تر. چون الستور دستشو وارد شکم گادفری کرده بود و به نظر می‌رسید مشغول سانت کردن روده‌ش باشه.
- کیفیت غذاهاتم که بد بوده. دیواره روده‌هات خیلی ضعیفن. و البته که من راه حل درست این مشکل رو میدونم! قطعا میدونم، آینده خوبی در انتظارته!

الستور دستشو از شکم گادفری خارج کرد، که البته یک مقداری از روده گادفری هم همراه دستش بیرون اومد. بدون اینکه دستش رو تمیز کنه، مچ دست چپ گادفری که زنجیر شده بود رو گرفت، و بدون تلاش خاصی زنجیر رو از دور دست خون آشام زخمی باز کرد. عصاشو دو بار به زمین کوبید، و چند ثانیه بعد به نظر می‌رسید سایه‌ش داره به دور مچ و ساعد رنگ پریده گادفری میپیچه. وقتی سایه‌ش دست گادفری رو رها کرد، علامت شوم روی ساعد خون‌آشام محفلی، می‌درخشید.
گادفری ناله ضعیفی کرد.
الستور شونه‌هاشو بالا انداخت، زیاد سرگرم نشده بود. و دقیقا همون‌طور که بدون مقدمه خاصی وارد اتاق خون شده بود، خارج شد!


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۲ ۰:۰۹:۴۷

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲:۴۵ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#22
خیلی خب... وقت تصحیح و گفتن حقیقت در بعضی از موارده. احتمالا می‌پرسید که چرا؟ برای اینکه بعضی وقتا، گفتن حقیقت می‌تونه خیلی ترسناک‌تر یا حتی سرگرم کننده‌تر باشه!

نام و نام خانوادگی: الستور مون

نژاد: نیمه شیطان

ویژگی‌های ظاهری: موهای قرمز و مشکی، عینک تک چشمی، چشمای قرمز، کت و شلوار قرمز، پاپیون سیاه، گوش‌های گوزنی پوشیده شده با مو، شاخ‌های گوزن کوچک که از بین موهایش جوانه زده‌اند.

ویژگی‌های اخلاقی: همواره شاد و خندان، معمولاً به صورت طعنه‌آمیز صحبت می‌کنه و به موسیقی جاز / Jazz علاقه زیادی داره.

نقل قول:
چوبدستی: چوب افرا (Maple)، با طول 12.5 اینچ، معادل 31.75 سانتی‌متر و مغز ریسه قلب اژدها.

این یه دروغ واضحه. من چوبدستی دارم، ولی نیازی به استفاده ازش ندارم.

گروه هاگوارتز: گریفیندور

پاترونوس: -

زندگی‌نامه:
نقل قول:
الستور توی خانواده‌ای با پدر بریتانیایی و مادر اهل نیواورلئان که یه ساحره وودو بود به دنیا اومد که البته این موضوع فاقد اهمیته و صرفاً جهت طولانی شدن زندگی‌نامه نوشته شده.

می‌دونید... پدرم در واقع اهل بریتانیا نبود...

نقل قول:
الستور در سن یازده سالگی مثل بقیه به مدرسه جادوگری هاگوارتز رفت و توی گروه گریفیندور جا گرفت. بعد از فارغ‌التحصیلی از هاگوارتز، الستور خیلی گیج شده بود که حالا با زندگیش چی‌کار کنه، و برای همین از مادرش کمک خواست، چون پدرش توی یه سیرک جادویی کار میکرد و تقریباً هیچ‌وقت پیششون نبود.

اینجا رو باید واضح‌سازی کنیم، هوم؟ پدرم در واقع تو یه سیرک جادویی کار نمیکرد و نمیکنه... پدرم یه شیطانه که مادرم با جادو احضار کرد و باهاش ازدواج کرد و... آره دیگه.

نقل قول:
و مادرش هم چون خیلی تشویقش میکرد که دنبال علایقش بره و همیشه حمایتش میکرد، یک مقدار زیادی علایق این بچه به گوزن‌ها و رنگ قرمز رو جدی گرفت و بهش دوتا شاخ گوزن کوچیک و چشمای قرمز داد، که البته الستور حسابی کیف کرد و افسردگی بعد از فارغ‌التحصیلیش هم درمان شد. و بعد هم تصمیم گرفت بره دنبال حرفه گویندگی رادیو و انقدر به کارش علاقه پیدا کرد که از مامانش خواست صداش رو هم رادیویی کنه حتی که همیشه در حال گزارش دادن باشه!

چرنده. صدا و ظاهرم کاملا از پدرم به ارث رسیده و فقط با معجون مرکب پیچیده توی هاگوارتز خودم رو کاملا شبیه انسان میکردم... البته که نمیخوایم بدونیم به سر اونی که شبیهش میشدم، چی اومده بود، درسته؟

نقل قول:
همچنین یه عصا برای خودش خرید و یه رادیو توش جاسازی کرد که همه‌جا بتونه از صداهای رادیویی مختلف واسه پرت کردن حواس ملت، یا رفتن رو مخشون یا حتی در گفت‌گوهای عادی استفاده کنه، چون قطعاً این کاریه که آدم‌هایی که از سلامت روان کامل برخوردار هستن انجام میدن، البته نباید فراموش کرد عصا باعث افزایش استایل میشه و یک سلاح سرد عالیه، وقتی هم کاری نداره عصاشو هرجا بخواد ول میکنه و سایه‌ش طبیعتا برمیداره و هروقت خواست دوباره میده بهش، که خب باز هم یک همزیستی مناسب و خوبه.

عصا و سایه... آره. اونا هم حاصل همکاری شیطانی - جادویی مادر و پدر عزیزمه. شاهکار کردن، نه؟

همچنین کت و شلوار قرمز میپوشه که همیشه تو چشمه، و انقدر از تکنولوژی‌های جدید مثل فیلم‌برداری و عکسای جادویی متحرک متنفره که توی همه‌شون به صورت شطرنجی میفته و گند میزنه تو عکس و کلاً نمیشه باهاش عکس دسته‌جمعی گرفت. آها! سایه‌ش هم مستقله و خیلی وقتا سعی میکنه بکشونتش توی دیوار، یا از تو دیوار در بیاد، یا بره ملت رو اذیت کنه یا از این کارای خوب خوب، چون خب بهرحال مگه یه مرد بدون لبخند و سایه‌ش چی برای عرضه داره؟
زمانی که عصبانی میشه شاخ‌هاش رشد میکنن، نور سبزی در محیط تابیده میشه و تمام چشمش سیاه میشه به غیر از مردمکش که همچنان قرمز و درخشان باقی میمونه، سرعتش به شدت زیاد می‌شه و می‌تونه خیلی سریع حریفش رو از پا در بیاره.

تنها کسی که می‌تونه بدون خطر کشته شدن یا قطع شدن انگشتاش به الستور نزدیک بشه، یا حتی از سر و کولش بالا بره، گابریل دلاکور هست، که نشون‌دهنده دوستی نزدیک این دو نفره.


انجام شد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۱ ۲۳:۲۱:۴۰
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۱ ۲۳:۲۲:۵۸

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸:۱۱ سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#23
بعدی‌ای وجود نداشت. توی سالن هیچ‌کس نبود. یا در نگاه اول اینطور به‌نظر می‌رسید. بنابراین شهردار کوین خمیازه کشید، از جاش بلند شد، رفت یه گوشه، کلاه خوابشو گذاشت سرش، یه پتو و بالش هم از تو جیبش در آورد و همون‌جا دراز کشید. بعد دید که زمین سفته و نیاز داره روی چیز نرمی بخوابه. بنابراین یه تخت هم از توی کلاه خوابش بیرون کشید و دیگه با خیال راحت دراز کشید.
چشماشو بسته‌بود و سعی میکرد به چیزای ترسناک فکر نکنه و پاهاش رو هم زیر پتوش نگه‌داره که حس کرد دوتا چشم دارن توی تاریکی از پشت سر نگاهش میکنن. طبیعتاً کوین به هیولاها و این چیزا اعتقاد نداشت و براش این قضیه فاقد اهمیت بود. البته وقتی که حس کرد دوتا چشم دیگه هم از پایین تختش دارن نگاهش میکنن، یکم اذیت شد و تصمیم گرفت بچرخه و به پهلو بخوابه.

ولی خب این باعث نشد که حس گزش پشت گردنش و همه حسای بدی که ملت توی فیلمای ترسناک موقعی که هیولا داره از زیر تخت و توی تاریکی نگاهشون میکنه، از شهردار کوین دور بشه. در واقع، کوین هم تصمیم گرفت حالا که سناریو داره به سمت فیلم ترسناک شدن پیش میره، نقش خودشو بازی کنه و منبع این مشکل رو کشف کنه. آیا اشتباه بزرگی کرده بود؟ شاید!
آیا اگر چشماشو باز نمیکرد چشمایی که حس میکرد از توی تاریکی بهش زل زدن بالاخره حوصله‌شون سر میرفت و رهاش می‌کردن؟ شاید!
ولی متاسفانه کوین توی دام افتاده بود و چشماشو باز کرد و سایه گوزن-مرد مانندی رو دید که از زیر تختش بیرون اومده و مستقیم داره بهش نگاه میکنه. در هر شرایطی کوین جیغ میزد و میرفت پیش بلاتریکس. ولی در این لحظه انقدر خسته بود و خوابش میومد که فقط شونه‌هاشو بالا انداخت و سایه ترسناک رو کیش کرد و سایه هم که گیج شده بود، بهش نگاه کرد.

- اهم اهم.

اینبار دیگه کوین کاملاً هوشیار شد. و دید که سایه هنوز همون‌جاست و بهش زل زده و می‌خنده. البته، به نظر نمیومد صدا که انگار از یه رادیوی قدیمی پخش شده، از سایه اومده باشه.

- تو دیگه چی هستی؟
- الستور هستم، از دیدنتون خوشوقتم! برای آزمون استعداد یابی اومدم!

و این‌بار کوین جهت صدا رو که از پشت سرش میومد، به راحتی تشخیص داد، بنابراین چرخید و با مردی با کت و شلوار قرمز و ظاهری عجیب روبه رو شد که داشت عصاش رو توی دستش می‌چرخوند و با چشمای قرمزش به کوین نگاه می‌کرد.

- حالا چه استعدادی داری؟
- تا حالا چنین صدایی شنیدید؟ اگر این استعداد نیست پس چیه؟ هاهاهاها!

کوین می‌تونست قسم بخوره که علاوه بر صدای رادیویی الستور، تونست صدایی مثل حضار پشت صحنه که در حال تشویق هستن و صدای اونا هم از رادیو پخش میشه رو بشنوه.
شهردار تا به این لحظه در مورد استعدادهای خفن الستور قانع شده بود و حتی آماده بود برای اینکه از شر این مرد گوزن شکل که با لبخند مورمورکننده و چشمای بُرنده‌ش بهش خیره شده، خلاص بشه، به عنوان برنده اعلامش کنه که ناگهان نور شدیدی کل محل رو در بر گرفت.

- می‌بینم که داری معاهده حفاظت از کودکان رو حسابی نقض میکنی. وووی وووی ووی!

الستور یکم موقعیت رو سنجید. در مقابل قدرت‌های خارق‌العاده حسن نمی‌تونست کاری از پیش ببره، بنابراین با آرامش شونه‌هاشو بالا انداخت.
- من که کاری با شهردار نداشتم.
- اینو به سایه‌ت بگو! ووی ووی!

و توجه الستور به سایه‌ش جلب شد که می‌خواست دوباره از یه گوشه دیگه بپره جلوی کوین و پخ کنتش که حسابی بترسه. طبیعتا این‌حرکت زیاد به مذاق الستور خوش نیومد. در نتیجه عصاش رو یک‌بار به زمین کوبید و کوین و حسن نورانی دیدن که زنجیری از جنس سایه دور گردن سایه الستور تشکیل شد که انتهاش به عصای الستور میرسید.

- باشه ولی بهرحال از شرکت تو استعدادیابی منعی و باید سه بار از روی معاهده حفاظت از کودکان بنویسی و خلاصه شو برام بفرستی. ووی ووی!

الستور که لبخندش با اخم مخلوط شده بود، بحث بیشتری نکرد و محل رو ترک کرد. حسن هم ووی ووی کنان رفت به سمت هاگوارتز که جادوآموزان رو حسابی تراماتایز کنه.
کوین هم که خوابش پریده بود و دیگه این‌طوری واقعا نمی‌تونست واسه خودش آب قند درست کرد و شرکت کننده بعدی رو صدا کرد.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۰:۲۸:۵۱ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#24
تکلیف روان درمانی!

و زمانی که لرد با وقار و آرامش می‌خواست وارد تونل بشه، صدای جیغ مرگخواری که وارد تونل شده بود هم شنیده شد. قدم‌های لرد سست شد، چشماش رو ریز کرد و ایستاد تا ببینه بعدش چی میشه، که جوابش با بیرون دویدن بوگارت و مرگخوار، داده شد. لرد به سمت مرگخوارانش چرخید، تک تکشون رو از نظر گذروند و گفت:
- ما پاسخ می‌خواهیم. چه اتفاقی افتاد؟

مرگخوارا که نمی‌دونستن چی‌شده و چرا، یک قدم عقب رفتن. باید می‌فهمیدن چی‌شده. بنابراین رفتن بوگارتی که هنوز داشت جیغ می‌زد رو گرفتن، نشوندن روی صندلی و شروع کردن به پاشیدن آب سرد به صورتش و آب‌قند دادن بهش. اصلاً هم ایده‌ای نداشتن آب‌قند تاثیر منفی روی معده بوگارت داره یا نه. در واقع بیشتر از لرد سیاه می‌ترسیدن تا اینکه بلایی سر بوگارت بیارن.
البته که مروپ دچار چنین استرسی نشده بود و داشت به طور کاملا جدی صحنه رو بررسی می‌کرد که چیز عجیبی رو دید. در واقع توی نگاه اول اصلا متوجهش نشد، ولی بعد که چشماشو ریز کرد، یک عدد هویج رو ازش سوراخ کرد و به عنوان دوربین تک‌چشمی استفاده کرد، تونست تشخیصش رو تایید کنه.
- الستور مامان؟ سایه‌ت کو؟

الستور که به جای اینکه مشغول باد زدن و آب قند دادن و پاشویه و صورت‌شویه بوگارت باشه، داشت به بوگارت راجع به انواع روش‌های پختن و خوردن بوگارت‌ها میگفت و می‌خواست ازش تایید بگیره، سریع توجهش به مروپ جلب شد. البته نه به خود مروپ، بلکه به سوال مروپ!
وقتی دید سایه‌ش رو هیچ‌جا پیدا نمیکنه، لبخند مورمورکننده‌ش تبدیل به اخم شد، عصاش رو سه بار کوبید روی زمین، و چند ثانیه بعد سایه‌ش در حالی که از خنده دولا شده بود، از توی تونل خارج شد و پیش صاحبش برگشت. الستور به مروپ نگاه کرد و گفت:
- ممنون بابت اطلاع بانوی عزیز. مشخص نیست مشغول چه شیطنتی بوده.

و بوگارت هم بالاخره حالش جا اومد و آماده کار شد. البته که هنوزم سعی می‌کرد به سایه الستور یا حتی به خودش نگاه نکنه. ولی به‌هرحال بالاخره وارد تونل شد.
لرد هم که این‌بار دیگه به نظر می‌رسید اوضاع کاملا تحت کنترله و کسی اعتراض و صحبتی نداره، جلوی ورودی تونل ایستاد و برای ورود پرشکوهش به داخل تونل آماده شد.



ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۷ ۱۱:۴۱:۴۰

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: مرکز مشاوره جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#25
پست اول


توی یه روز ابری سرد وسط فصل بهار که مشخص بود به خاطر زمان‌بندی اشتباه خورشید اوضاع اینطوری شده‌بود و داشت برف می‌بارید، الستور داشت واسه خودش قدم می‌زد و برای پرنده‌ها خرده نون می‌ریخت و با خنده و لحن توهین‌آمیزی بهشون میگفت:
- بخورید، زباله‌خورهای کثیف.

البته که این‌کار رو از روی خوش‌دلی انجام نمی‌داد، در واقع براش مهم نبود رژیم غذایی پرنده‌ها متشکل از زباله باشه یا خرده نون. صرفا می‌خواست پرنده‌ها مجبور به تخلیه معده‌شون روی ماشین‌ها و لباس‌های ملت بشن و خودش بایسته تماشا کنه و بخنده، و بعد یک‌هو توجهش به تابلوی ورودی یکی از ساختمون‌ها جلب شد. مطمئن بود که تا دیروز اینطوری نبود. حتی سایه‌ش هم رفت کنار تابلوی ورودی و با حالت متفکری بهش خیره شد. ولی چون سایه توانایی صحبت رو نداشت، الستور شخصا گفت:
- مشاوره روان‌دهنده؟ هممم... به نظر سرگرم کننده میاد!

سایه‌ش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. خودش هم سرشو به نشونه تایید تکون داد. هر دوشون از اینکه داشتن همدیگه رو تایید میکردن خوشحال و راضی بودن حسابی. و بعد الستور با آرامش وارد مطب شد.
محیط مطب قدیمی بود، دیوارهاش رنگ سبز افسرده‌کننده‌ای داشت که نشون میداد روان‌درمان‌گر حسابی به تکنیک‌های بازاریابی مسلطه و دلش نمی‌خواد مریضاش زود خوب بشن.
الستور جلوی بخش پذیرش رفت که کاملا خودکار توسط تیکه‌های کاغذ پوستی و قلم‌پر خودنویس انجام میشد. که بهش شماره یک تعلق گرفت. البته که هیچ‌‍کس به جز خودش توی مطب نبود. به‌هرحال فقط یک‌روز بود که راه افتاده بود!
الستور به شماره‌ش نگاه کرد، انداختنش روی زمین، چون سطل زباله‌ای توی مطب نبود و بعدشم به سمت در اتاق دکتر که چوبی بود و حسابی پوسیده و بدون دقت رنگ شده بود و روش هم بدون ظرافت خاصی عکس یک دلقک خندان کشیده بودن، رفت. درحالی که لبخند دندان‌نماش رو حفظ کرده‌بود و صاف توی چشمای دلقک خیره شده بود، در اتاق رو بدون در زدن باز کرد.

روان‌دهنده که روی صندلیش نشسته بود و چهره‌ش توی تاریکی پنهان شده‌بود و اصلاً از ورود اولین مریضش تعجب نکرده بود. در واقع به نظر می‌رسید منتظر مریضش بوده باشه.
- بالاخره اومدی... لطفاً بشین و همه چیز رو برام بگو. هیچ‌‎چیز رو از قلم ننداز. کوچیک‌ترین نکات میتونن توی روند درمان اثرگذار باشن.

الستور سرش رو کج کرد و چشماش رو تنگ. نمی‌تونست چهره روان‌دهنده رو ببینه، و البته زیاد هم حس نمی‌کرد که داره ازش روان می‌گیره. ولی چون برای سرگرمی اومده بود، می‌خواست تا انتهای ماجرا رو ببینه. بنابراین روی تنها مبل راحتی اتاق دلگیر که بوی نم می‌داد و کاغذ دیواریش از چند ناحیه کنده شده بود، نشست. گلوش رو صاف کرد و یک مقداری استاتیک و نویز رادیو از دهنش خارج کرد و بعدش گفت:
- قضیه از اینجا شروع شد که... من قلبای زیادی رو میشکنم. در حالی که نمیخوام اینطوری باشه. و از این بابت شدیدا عذاب میکشم.

روان‌دهنده به نظر شدیدا علاقه‌مند شده بود.
- یعنی چی؟ حرفایی میزنی که آدمارو ناراحت میکنی و به احساساتشون ضربه میزنی؟
- نه... خیلی بدتر... خیلی بدتر...
- لطفاً بهم بگو. همه اطلاعات بین من و تو باقی میمونه. من حتی اسمت رو هم نپرسیدم.
- میدونید... آدما 206 تا استخون توی بدنشون دارن، و من خیلی وقتا اشتباهی به جای شکستن اونا، به قلبشون ضربه میزنم و میشکنمش. و البته که وقتی قلب میشکنه، شخص دیگه نمیتونه زنده بمونه. که خب... فکر نکنم نیاز به توضیح بیشترش باشه.

روان‌دهنده به فکر فرو رفت!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: ضروريات محفل
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱:۲۰ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#26
مرگخوارای محفلی‌نما و دامبلدور یوآن نما و یوآن دامبلدور نما و پلاکس جرمی نما هم به هم‌دیگه نگاه کردن و تصمیم گرفتن بلاتریکس مالی نما رو دنبال کنن. در اون لحظه منطقی‌ترین کار این بود که زودتر برن به خانه ریدل‌ها و اوضاع رو درست کنن. البته با وجود شک و شبهاتی که در مورد روش سفرشون وجود داشت، دیگه چاره‌ای نداشتن چون بلاتریکس مالی نما در حالی که ردی از گرد و خاک پشتش به جا مونده بود، هنوز داشت با تمام سرعت میدوید. در نتیجه بقیه هم دویدن.

ملت ساکن خانه شماره دوازده گریمولد انقدر دویدن تا تونستن برسن به خانه ریدل‌ها که غرق در آشوب شده بود و ملت با هم درگیر بودن و همدیگه رو از پنجره و در و دیوار مینداختن بیرون و کشتی می‌گرفتن حتی.
دامبلدور یوآن نما که خیس عرق شده بود و نفسش شدیدا گرفته بود که نشون میداد یوآن اصلا روباه زبر و زرنگی نیست و فقط به فکر خوردن و خوابیدنه و حتی اضافه وزن داره. اما یوآن دامبلدورنما که هدبند ورزشی و رکابی و شلوار گرم‌کن پوشیده‌بود، هنوز کاملا تازه نفس بود.
- خب فرزندان روشنایی و فرزندان روشنایی که هنوز نمیدونید فرزندان روشنایی هستید و فکر میکنید فرزندان تاریکی هستید، بالاخره رسیدیم! یک مقداری نفس تازه کنیم و بعدش میریم در میزنیم.
- پروفسور، نیازی به نفس تازه کردن نیست. شکلات انرژی‌زا به اندازه همه آوردم.

بعد ریموس کتش رو باز کرد و ده‌ها جیب داخلی رو نمایش داد که همه‌شون پر از شکلات‌های انرژی‌زا بودن. و البته که به سرعت مورد هجوم ملت خسته قرار گرفت و تمام جیب‌هاش خالی شد و حتی کتش هم مورد گاز گرفتن توسط ملت قرار گرفت در چندین نقطه.

دامبلدور یوآن‌نما یک قدم به سمت در خانه ریدل‌ها نزدیک شد، که همون‌لحظه صدای شکستن شیشه یکی از پنجره‌های خونه شنیده شد و لرد سیاه هکتورنما مقابل پاش به زمین افتاد.
- ما نمیتونیم ویبره این ملعون رو کنترل کنیم! هکتور!
- ارباب بالاخره میخواید باهام به عنوان لرد جدید بیعت کنید؟

هکتور لرد سیاه‌نما به شدت فرصت طلب بود. ولی لرد سیاه در اون لحظه با دیدن پاهای یک روباه مقابلش چندان اهمیتی به این موضوع نمیداد و بیشتر از هرچیزی از بودن در اون وضعیت عصبانی بود.
- شماها اینجا چه غلطی می‌کنید؟!
- تام؟!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۴۷:۰۷ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#27
لرد سیاه روی شونه‌های پلیس نشسته بود و نجینی هم خودشو دور صورت پلیس گره زده‌بود. لرد که کف سرش به خاطر جست و خیز پلیس به شاخه‌های درختا برخورد می‌کرد، گفت:
- ما باورمون نمیشه که باید چنین چیزی رو بگیم.

البته توی لحن لرد سیاه اصلاً اثری از ناباوری نبود، و به شدت هم قاطع بود. لرد سیاه، اربابی بود که حتی در زمان ناباوری هم قاطع بود. و همین باعث شد که توجه مرگخوارا و محفلیا به طور کامل به حرفاش جلب بشه. لرد گلوش رو صاف کرد و همونطور که چندتا شاخه درخت هی وارد گوشش میشدن، گفت:
- ما با دامبلدور موافقیم. وقتشه که از سر و کول اینا بیایم پایین و فرار کنیم، بدون کشتنشون. تازه ما به ماگل‌ها آلوده شدیم. نیازمند شست و شوی فوری خواهیم بود!

همهمه‌ای بین مرگخوارا و محفلیا شکل گرفت، البته مرگخوارایی که نژادپرست بودن بیشتر داشتن راجع به نیاز سریع به شست و شو فکر میکردن و فرار براشون در اولویت دوم قرار داشت. این مشکل اولویت بندی برای فرار، چیزی نبود که لرد سیاه بتونه قبولش کنه، پس سریع کنترل اوضاع رو به دست گرفت:
- ما اول میپریم و میدویم، شماها بعد از ما بیاید!

و در نتیجه لرد و نجینی پریدن، مرگخوارا و محفلیا هم به دنبالش. همینطور داشتن میدویدن و فرار میکردن که یک‌هو یک عدد گابریل مستقیم روی صورت لرد سیاه فرود اومد و با گرفتن گوش‌های لرد، صورت لرد رو در آغوش گرفت.
- ارباب خیلی دوستتون دارم. من کاملا میتونم خوبی و سفیدی رو در عمق چشماتون ببینم.
- ولمون کن بچه! برو کنار! این چه عذابیه روی صورت ما فرود اومد؟!

ولی خب لرد سیاه با تمام توانایی‌ها و قدرتش، نمی‌تونست هم با تمام سرعت بدوه، هم گابریلو از خودش جدا کنه. بنابراین فقط روی دویدن تمرکز کرد و گابریل هم همونطور به صورتش چسبید.

- ارباب، ما درست اومدیم؟ فکر میکنم وارد یک غار شده باشیم، در واقع یک ساعت پیش فکر میکنم وارد غار شدیم و از یک تعدادی پیچ و خم و چند راهی هم گذشتیم.
- و الان دارید بهمون میگید این موضوع مهم رو؟!

و گابریل بالاخره به رها کردن صورت لرد سیاه رضایت داد... البته موقتا!


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۵۷ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#28
البته که مرلین وقتش رو از سر راه نیاورده بود که بیاد توی دعوای جغدای ورزش‌کار دخالت کنه، بنابراین فقط ابروشو بالا انداخت به خاطر این‌که اسمش رو بالا آوردن و روی ابرا نوشت: "Do not take the name of Merlin in vain".
جغدا که معجزه پیامبر رو دیدن تصمیم گرفتن دست از دعوا بردارن و هدویگ رو که خودشو چسبونده به دیوار و از دیوار می‌خواست که بگیرتش که یه وقت به اون‌همه جغد سیاه ورزش‌کار آسیب نزنه، رها کنن.

مربی باشگاه به فکر فرو رفت. بال عضلانیش رو زد زیر منقارش و با چشمای درشتش که حتی اونا هم پر از عضله بودن، به هدویگ نگاه کرد. هدویگ هم با حالت مبارزه طلبانه‌ای بهش نگاه کرد.
مربی باشگاه چشماشو تنگ شد و عضلات پلک چشماش رو به نمایش گذاشت که باعث شد چشمای هدویگ حتی گردتر بشن و بیشتر بخواد که به چنین فیزیک خفنی برسه.

- برات یک سری چالش تعیین میکنم... تو هم باید سیاه بشی. و فقط در اون صورت میتونی وارد باشگاه بشی.

هدویگ به دیوار اشاره کرد که رهاش کنه و دیوار هم رهاش کرد، پس با هیجان جلو رفت و گفت:
- سیاه بشم؟! یعنی چی؟! خودمو رنگ کنم؟
- اون دیگه به عهده خودته که چیکار میکنی.

هدویگ اصلا نژادپرست نبود، و این درخواست به نظرش به شدت نژادپرستانه بود و به همین دلیل دچار مقداری بحران هویتی شد. البته هدویگ جغد باهوشی بود و می‌دونست چطوری چنین بحرانی رو حل کنه، بنابراین سریع رفت سراغ سبزی فروشی محل، ترازوش رو برداشت، و علاقه‌ش به باشگاه رو گذاشت روی یک کفه، نفرتش از نژادپرستی رو روی اون یکی کفه.
و البته ترازو بدون هیچ زحمتی موفق شد نشون بده که علاقه هدویگ به باشگاه بیشتر از نفرتش از نژادپرستیه و کاملا آماده سیاه شدن و حتی دریافت مجوز کلمه ممنوع "ن" هستش که بالاترین افتخار بین جغدهای سیاهه و گفتنش توسط جغدای سفید، توهین آمیز و بی‌تربیتیه. بنابراین هدویگ به مربی باشگاه که یکی از ابروهای عضلانیش رو بالا انداخته بود و منتظر بود و حتی انتظارش هم عضلانی بود، نگاه کرد و گفت:
- پس من میرم، سیاه میشم و برمیگردم.


Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶:۲۹ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
#29
لرد هرچی به خاطراتش رجوع می‌کرد، به یاد نمی‌آورد در هیچ زمانی از زندگی پرعظمت و تاریک و خفنش انقدر بهش بی‌احترامی شده باشه. هرچقدر که دلش می‌خواست حرفای بد بد به سالاز بزنه، می‌دید که باید احترامشو نگه داره. در واقع اگر کس دیگه‌ای جرئت می‌کرد کاری که سالازار انجام داده رو انجام بده، لرد یکی از مرگخوارا رو برمی‌داشت ازش به عنوان چماق استفاده می‌کرد و میکوبیدش تو سر شخص توهین کننده. ولی در این زمان، رقیبش سالازار بود و کوبیدن تو سر و کله‌ش، جزء گزینه‌ها نبود.

لرد سیاه که به شدت فکرش مشغول نقشه‌کشی و چیدن استراتژی برای پس گرفتن مرگخوارانش بود، روی صندلی نشست و با چشمان تنگ شده به سالازار نگه کرد.

- اینا هم شبیه هورکراسن... ببریدشون اتاق تسترالا انبارشون کنید، حراجشون میکنیم بعداً. حالا شایدم هورکراکس نباشن. ولی خب از ارثیه خاندان اسلیترین هم نیستن و بنابراین فاقد ارزش.

شنیدن این حرفا از دهان سالازار که داشت میرفت به سمت اتاق لرد، باعث شد که لرد به این فکر کنه که زیاد هم برای اصیل‌زادگی و جد بزرگش احترام قائل نیست. یعنی هست، ولی نه در این حد که وقتی پای هورکراکس‌هاش وسط میاد، کاری نکنه.
بنابراین از جاش بلند شد، داشت میرفت به سمت اتاق خودش که توسط سالازار تصاحب شده بود، که گابریل یهو پرید بغلش.
- ارباب من مطمئنم که در وجود شما هنوزم خوبی وجود داره.

لرد برای یک لحظه متوقف شد، بعد تهدید رو تبدیل به فرصت کرد، گابریلو از روی سینه‌ش جدا کرد و زد زیر بغلش و دوباره به سمت اتاقش رفت و چندبار به صورت کاملا ملایم به در کوبید و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت سالازار بشه، گفت:
- جد بزرگمان! ما به دلیل احترام به سن و سالتون در میزنیم! و بعد برای نشون دادن قدرت اربابی و لرد سیاهیمون بدون رضایت شما وارد میشیم!

و بعد لرد سیاه از کله گابریل به عنوان دژکوب استفاده کرد و در رو با تمام قدرت باز کرد.
سالازار که در تلاش بود نجینی رو توی یکی از شمع‌دونی‌های بالای شومینه اتاق لرد سیاه قرار بده، از جاش پرید و نجینی رو رها کرد. مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفته.
- پس به عنوان مرحله اول چالش... هرکی نوشیدنی بیشتری بخوره؟


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۴:۴۵:۱۳

Smile my dear, you're never fully dressed without one


print("OOPS KADE")
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶:۳۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#30
جادوفلیکس



توجه:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


ماجراهای اوپس کده


In the inky maw of that infernal hold, where sunlight dares not creep, Fenris, the wolf of spite, unleashed a howl that shook the deep. With eyes that burned like embers, hatred in his every breath, He raged against the gods, who'd wrought this cursed, eternal death. His fangs, a gnashing storm, did lash at the enchanted stone, A ceiling bound by spells, a prison all his own. Those ancient wards, with power from a bygone age, they held him tight, But Fenris' fury, like a furnace, burned with endless night

در و دیوار زندان فنریر به خاطر عصبانیتش داغ شدن و ویرسینوس که نشسته بود کف زمین و داشت زنجیرهای خورده شده رو هضم می‌کرد، از جاش بلند شد و گفت:
- مطمئنی؟

فنریر مطمئن بود. در واقع برای اولین بار توی زندگی طولانی و تنها و ناراحت کننده‌ش که شب‌ها خودشو با گریه می‌خوابوند و با عروسکش که روی دیوار با ناخناش کنده‌بود، صحبت می‌کرد؛ مطمئن بود.
- آری آورنده روشنایی. اکنون زمان گرگ و تبر است.

ویرسینوس یه نگاه به خودش کرد، بعد زنجیرای خورده شده رو به خودش جذب کرد که محورش قوی‌تر و زنجیری‌تر بشه و تبر و گرگ دیگه نتونن شکلشو بهم بزنن و کسینوس یا تانژانتش کنن. در واقع اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که ویرسینوس جدی ازش بدش میومد، تانژانت و کسینوس بود. به نظرش هردوشون به شدت بی‌معنا بودن. و بعد ویرسینوس فهمید که اینا در واقع دوتا چیز هستن که ازشون بدش میاد و ریاضیش ضعیفه.

Mark my words! The ward upon that dungeon's hold, once strong and bright, Had grown as frail as shadows in the absence of All-Father's might! For Odin, wise and fierce, was far from Asgard's throne, they say, And Fenrir, scenting freedom's call, did seize the fleeting day. With primal rage, a tremor through the ancient stones he sent, His monstrous jaws, unchained at last, upon the ceiling rent! A mighty chunk of stone he tore, a grievous, gaping wound, And spat it forth with thunderous roar, a challenge to the ground

ویرسینوی یه نگاه به سنگایی که توی تار و پودشون جادو بود، کرد، یه تیکه دیگه زنجیر رو گاز زد و خورد و بعدش فکر کرد اگه یه تیکه زنجیر رو بذاره لای سنگا، آیا طعم بهتری پیدا میکنه؟ تا امتحان نمی‌کرد که نمی‌فهمید. بنابراین یه تیکه زنجیر رو که بوی مخلوط نفس ماهی و ریش زنان میداد رو برداشت و مثل کره مالید روی یه تیکه سنگ کنده‌شده از سقف که اونم با آب دهن فنریر مخلوط شده بود و درسته خوردش.
- Now that's some serious gourmet shit.

فنریر یه تیکه دیگه از سقف رو کند، ریخت رو زمین و بعدش اومد جلوی ویرسینوس که داشت محورا و انگشتاشو لیس میزد، دولا شد و در حالی که دندوناش سنگارو از لای خودشون می‌ریختن بیرون و خودشونو مسواک میزدن، گفت:
- تازیانه تاریکی، بپر بالا.

With Odin's ward a shattered husk, a gaping maw in stone, Virsinius, bold and resolute, did claim a mount of his own. Upon Fenrir's back he clambered, fearless of the beast's dire might, And perched astride the monstrous neck, a rider bathed in night. Together then, this fearsome twosome, from the dungeon's depths they rose, Where sunlight dared not penetrate, a place of endless woes. The wolf, with rage a burning pyre, did shake the ancient ground, As rider bold and beast untamed, for Asgard's surface bound!

ویرسینوس که محورشو با تمام وجود بین موهای بلند فنریر پیچونده‌بود، می‌تونست جریان شدید هوا به خاطر سرعت زیاد فنریر توی کندن سقف رو حس کنه. و البته حالا که از خیلی نزدیک به موهای بلند و سیاه فنریر نگاه می‌کرد، متوجه شد که حتی موهای فنریر هم دهن و دندون دارن. البته که این دهن و دندون‌ها مثل دهن و دندونای اصلیش نبودن و خیلی کوچولوتر بودن. ولی این کوچولو بودن به معنای تیز نبودن، نبود و در واقع اصلا فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. البته که ویرسینوس قصد انجام همچین کاری رو نداشت و ادب و نزاکت حالیش میشد، بنابراین فقط لبخند معذبی به دهن‌ها و دندونای روی موهای فنریر زد و ناراحت شد که نتونسته ساندویچ سنگ و زنجیر براشون بیاره.

اما این ناراحتی زیاد طول نکشید، چون بالاخره اولین باریکه‌های نور ماه کامل که زمین پوشیده با علف‌های سبز و درختان عجیب آزگارد رو روشن کرده بود، مقابل چشمای ویرسینوس و فنریر قرار گرفت. گرگ و سوارش بالاخره به سطح رسیده بودن. و البته به نظر میرسید خیلی دورتر از قصر والراون و هر محل متمدنی باشن.

An age had turned to dust, an eternity in hold, Fenrir, the bane of Odin, broke from shadows, fierce and bold. He gazed upon the heavens, where Luna's face so bright, Did bathe the world in silver, a beacon in the night. A fearsome grin, a gnashing maw, with teeth that gleamed like knives, He raised his voice, a primal song that pierced the very lives of every being in the Nine Worlds, a howl that rent the air, A declaration of his freedom, a beast reborn, to dare! Though Asgard's halls stand empty, their thrones devoid of might, No trembling gods to witness him, bathed in the moon's soft light. Valraven's watchful gaze extinguished, cold and still, Fenrir, the harbinger of chaos, howls with savage will!

ولی خب این چیزا جلوشون رو نگرفت و فنریر حسابی تو صورت ماه زوزه کشید و ماه از شدت بوی نفسش مریض شد و افتاد توی بستر و خواهرش خورشید مجبور شد بیاد یکم ازش مواظبت کنه و هر نه دنیا یهو تاریک شدن و اصلا نمی‌دونستن چی‌شده، ولی خب ماه هم بهرحال شئ آسمانی نبود که به این زوزه‌ها بلرزه و سریع برگشت سر جاش و به سبک giga chad به فنریر نگاه کرد، که زیاد باعث خوشحالی فنریر نشد.

- بعدش چی قراره بشه پس؟

فنریر همونطور به ماه نگاه کرد و دندون نشون داد و غرید.
- ماه و خورشید رو خواهم خورد. هردویشان شکار من خواهند بود.
- آفرین پس واقعا.

البته که آفرین هم داشت واقعا. چون که انعکاس نعره فنریر همینطوری رفت و رفت، برگای درختارو ریزوند، برف روی کوه‌هارو ریزوند، یخ‌های قطب رو آب کرد و باعث شد پنگوئنا و خرس‌های قطبی و سیل‌ها منقرض بشن. بعدشم رفت و رسید به آزگارد و خورد تو دیوار دور شهر آزگارد و یه لحظه وایساد، سرش رو خاروند، یادش افتاد که صدای نعره فنریره و دیوار و این چیزا نمیتونن جلوشو بگیرن و بنابراین شونه‌شو انداخت بالا، بعد نعره کشید و از دیوارها رفت بالا و پرید توی شهر و شروع کرد به وارد شدن به گوش شهروندان و جادوگران و مردگان و زندگان و هرکی که اونجا بود. نعره فنریر بلافاصله بعد از ورود به گوش ملت، خودشو کوبید تو پرده گوششونو و پاره پوره‌ش کرد و رفت رسید به مغزشون.

نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون. اما اثری که روی شهروندان آزگاردی داشت، خیلی متفاوت‌تر بود و باعث شد مه عجیبی به رنگ زرد از توی گوش‌هاشون بزنه بیرون و همه‌شون به شدت سرشونو تکون بدن و با تعجب به اطرافشون نگاه کنن و تازه بفهمن که چی‌شده و چرا و چگونه!
و بعد، اولین ساکنین آزگارد فهمیدن چه اتفاقی افتاده.
- فنریر برگشته!
- بالاخره میتونیم از این دنیای فلاکت‌بار و جاودانگی زورکی آزاد بشیم!
- فنریر نجاتمون بده!

البته اون دور دورا توی دریاها و آب‌های بین دنیاها که خیلی هم سرد بودن و پر از کوسه، نهنگ و دلفین و نمو و باباش و دوری که هی همدیگه رو گم می‌کردن، بیداری حتی مهم‌تری داشت اتفاق می‌افتاد. نعره فنریر امواج دریارو شکافت، با کوسه‌ها و نهنگا بای بای کرد و رسید به اعماق اقیانوس که ماسه‌ها و سنگ‌ها به شکل عجیبی قرار گرفته بودن و گویا تپه خیلی گنده و خفنی تشکیل شده بود. البته این تپه کاملاً هم به نظر نمی‌رسید که ثابت باشه و گاه‌گداری یه تکون‌های ریزی به خودش می‌داد و انگار خودشو کش و قوس می‌داد یا حتی رشد می‌کرد.

In the crushing depths where sunlight dares not tread, Jormungandr, the world serpent, on the ocean floor lay dead. Eons he'd slumbered, cast away by Odin's might, A prisoner of the churning sea, lost in eternal night. But then a sound, a tremor deep, did pierce the ocean's hold, A brother's howl, a primal call, a tale of freedom told. Fenris' defiant cry awoke the serpent from his sleep, His ancient eyes, with hatred burning, glowed in the ocean's keep. A primal rage, a fury cold, within his coils did churn, The slumbering leviathan, for vengeance now would burn. The world itself would feel his wrath, a terror yet unknown, For Jormungandr, the world serpent, was to his fury thrown.

و یورمونگاندر که از خواب بیدار شده بود، همه ماسه‌ها و صخره‌ها و لونه‌هایی که موجودات دریا روی بدنش ساخته بودن رو خراب کرد و کلاه خوابش رو از سرش برداشت و چمدون وسایلش رو از کنارش قاپید و شروع کرد به صعود از عمق تاریک دریا. همون‌طور که بالا می‌رفت متوجه شد گرسنه‌شه که خب البته توی مسیرش تا چشم کار می‌کرد کوسه و نهنگ و دلفین بود. و در نتیجه، افعی عظیم هرچی سر راهش دید رو بلعید، حتی به دوری هم رحم نکرد که بعدش بتونه حسابی به نمو و باباش که حالا حالاها باید دنبالش می‌گشتن بخنده. و بعد که حسابی سیر و پر شد و تونست سه دور، دور کل دنیا بدنش رو بتابونه و همه شهرارو غرق کنه، به سطح آب رسید.

In the churning ocean's wrath, where mortals dared not tread, Jormungandr, the world-serpent, reared his monstrous head. Fenris' howl, a savage song, across the waves did fly, A call to chaos, a brother's rage, that met Jormungandr's eye. With primal fury in his gaze, a terror to behold, He answered Fenrir's battle cry, a legend to unfold. A monstrous bellow split the heavens, a tempest in its wake, The waves themselves cowered in fear, a monstrous serpent's wake. No slumber could restrain him now, no mortal plea suffice, Jormungandr, the world-encircling, claimed vengeance as his price. The empty halls of gods and men, a target etched in flame, He lashed the seas in fury's wake, and roared Asgard's coming doom!

بعدش یورمونگاندر شناکنان به سمت آزگارد رفت و هر چی ماهی و قایق و آدم و اسب و روباه دید رو خورد تا اینکه حتی بزرگ‌تر بشه و رنگ به فلس‌هاش که به خاطر قرن‌ها گرسنگی سفید شده بودن، برگرده. و بعد، یورمونگاندر سرش رو بالا آورد و از بالای دیوارهای عظیم آزگارد، به سیل مردم آزگاردی و جادوگر خیره شد.
سیل مردم آزگاردی رگناروک خواه و جادوگر و والکری رگناروک نخواه هم بهش خیره شدن. و بعد آزگاردی‌ها شروع کردن به تشویق و شادی و اسم یورمونگاندر و فنریر رو با خوشحالی فریاد زدن و یورمونگاندر به غایت متعجب شد که احتمالاً قابل درکه. جادوگرا و والکری‌ها البته سریع صحنه رو خالی کردن تا ببینن چه غلطی باید بخورن.
آزگاردی‌ها هم بعد از اینکه سریع ضیافتی ترتیب دادن و کلی پیش‌کشی به یورمونگاندر دادن، گفتن:
- بریم پیش فنریر؟

یورمونگاندر چشماشو تنگ کرد. با شک بهشون نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه کلکی تو کارشون نیست و یهو دوباره نمیندازنش تو دریا، رودخونه یا دریاچه. بعد که از حسن نیتشون مطمئن شد و همه پیش‌کشی‌هاشون رو خورد، گفت:
- دلم واسه داداشیم تنگ شده. بپرید بالا جهتو نشون بدید زود بریم.

و در نتیجه، زود رفتن!

We were speeding together
Down the dark avenues
But besides of the stardom
All we got was blues

But through all of that sorrow
We were riding high
And the truth of the matter is
I never let you go, let you go

We were scanning the cities
Rocking to pay the dues
But besides of the glamour
All we got was bruised


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۳:۰۱:۰۶

Smile my dear, you're never fully dressed without one






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.