هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۸
-داس!

گابریل داس استرلیزه شده ای را در دست بلاتریکس گذاشت.

-بیل و کلنگ!

ربکا عرق پیشانی بلاتریکس را پاک کرد و بیل و کلنگی را به او داد.

-اره برقی!

اوضاع چندش آور تر از حد تحمل رکسان بود اما با وجود دینامیتی که در حلقش چپانده شده بود نمی توانست فریادی زده و تمرکز دکتر بلاتریکس را بر هم بزند.

بلاتریکس آهی کشید و اره برقی را پایین گذاشت.

-امیدی هست؟
-من تمام تلاشمو کردم اما کرفس ها کنده نشد. فعلا دو راه داریم. یا فقط سر رکسان رو با کرفساش جدا کنیم یا کلا رکسان رو بندازیم تو آب میوه گیری!
-بعد فرق این دوتا راه چیه خانم دکتر؟ مگه هر دوتاش رکسانو شهید نمی کنه؟!
-فرقش اینه که ممکنه با پیوند یه سر دیگه بجای سر رکسان بتونیم زنده نگه ش داریم اما با "آب کرفس/رکسان" دیگه نمی تونیم زنده نگه ش داریم. پس بهتره به فکر یه سر کم حجم و کم وزن باشیم تا وزن بیمار بیشتر از این نشه.

اما رکسان سرش را دوست داشت!




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۰ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
تیم شطرنج اسلیترین با وزیر (مروپ گانت) به اسب (سدریک دیگوری) و سرباز (رکسان ویزلی) تیم هافلپاف حمله می‌کنه.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸
وزیر اسلیترین VS. وزیر هافلپاف


-سیر را خاصیت فراوان است.
-اممم...ببخشید یه سوال داشتم! به نظرتون وقتی توی این مکان سیر میخوریم باعث نمیشه وقتی داریم از دو در از جلو و دو در از عقب، جیغ زنان فرار می کنیم موج عظیمی از انسان های بی گناه کنارمون رو بی هوش کنیم؟
-البته که نه فرزند مهماندارم. ببین شما این سیر رو بخور بعد یه گلابی هم بزن تنگش که خوشبو بشه.

مهماندار دل بهم خوردگی عجیبی را در قسمت تحتانی معده اش حس کرد که با حرکت ناگهانی و شدید هواپیما افزایش یافت.

خلبان با شتاب وارد کابین مسافران شد.
-مسافرین محترم به اطلاع می رسانم ما دچار یک خطای انسانی بسیار کوچیکی شدیم که باعث شد دو جفت موتورمون منفجر بشه و لاستیکا پنچر! لطفا آرامش خود را حفظ کنید. به صندلی های خود برگردید و کمربند های ایمنی و غیر ایمنی خود را محکم ببندید و خلاصه که مرگ آرومی رو برای همتون آرزو می کنم. قربون تک تکتون!

ملت تلاش بسیاری کردند که با آرامش به صندلی های آتش گرفته خود برگردند اما متاسفانه بجز جیغ زدن از ته حلق و صورت خراشیدن با تمام وجود، راه حل بهتری برای حفظ آرامش وجود نداشت.

اما مروپ، زن روز های سخت بود. شیشه پنجره هواپیما را پایین کشید!
-پرستو مهاجر؟ دربست تا زمین چند؟
-دربست میشه هزار دونه گندم، ولی خب برا شما که دچار خطای انسانی شدید به نصفش هم رضایت میدم! بپرین بالا.

مروپ سوار بر بال های پرستو شد و لحظاتی بعد بر روی آسفالت وصل پینه شده خیابان پیاد شد.

-قابل شمارو نداره ولی هزار دونه رو رد کنید بیاد!
-مگه نگفتی بخاطر خطای انسانی نصفشو میگیری؟ دبه؟
-دبه کجا بود حاج خانم؟! دربست آوردمت اونم با بخاری روی پرهای نرم و نازنینم، بعد با این قیمت بنزین حاضر نیستی یه هزار دونه ناقابل بدی؟ تازه اگر کسی دبه داشته باشه اون شمایین...همین دبه ترشی که زیر بغلتونه اضافه باره!

مروپ مطمئن بود گرانی بنزین در زندگی تنها گونه ای که نقشی ندارد پرستو ها هستند. تازه از این ها هم که بگذریم کسی حق نداشت به "دبه ترشی خانگی مامان" بگوید اضافه بار!
-دبه ترشی اضافه باره؟ تو خودت خواهر مادر خودتو بدون دبه ترشی می فرستی بیرون؟ تا حالا در مورد فسنجون پرستوی مهاجر چیزی شنیدی؟ میگن از پرنده های دبه کننده فسنجون های خوشمزه ای در میاد.

پرستو دلش نمی خواست فسنجان شود. پس به همان کرایه اولیه رضایت داد و به سمت افق پرواز کرد. مروپ که ذخیره میوه هایش در هواپیمایی که قاعدتا تاکنون به هزار تکه تقسیم شده بود جا مانده بود به سمت اولین میوه فروشی رفت.
-لطفا نیم کیلو پرتقال تامسون بدین.

فروشنده گونی ای را گشود و کل گونی را پر از پرتقال کرد.

-آقا، گفتم نیم کیلو ها!
-مطمئن باشین نیم کیلوئه.
-آهان...پس توی این کشور نیم کیلو ها این شکلی اند!خب پس نیم کیلو هم سیب بدین!

مروپ با چهره ای متعجب به زور دو گونی را بلند کرد و به سمت صندوق رفت.

-همینا؟ یک تن پرتقال و سیب داشتین که قیمتش میشه...
-یک تن؟! من فقط نیم کیلو پرتقال می خواستم.
-شما چقدر گَدایین!
-نخیرم ما اصلا هم گدا نیستیم. اتفاقا ما ژن خوبیم و از نوادگان سالازار اسلیترین هستیم و روی ثروت و دکل نفتی داریم دست و پا میزنیم!
-من که نفهمیدم این سالاد سزار کیه ولی هرکی هست ظاهرا پولداره و قیمت یک تن پرتقال براش چیزی نیست.

پای آبروی اجداد مروپ وسط بود و خاندان گانت با آبروی سالازار شوخی نداشتند و مروپ هم که کلا اهل معامله با پول نبود بنابراین انگشتر ماروولو را بجای پول به فروشنده داد و از فروشنده متعجب آدرس آموزش و پرورش را پرسید و در حالی که با تمام وجود آرزو می کرد دُردانه اش فروش هورکراکسش بخاطر حفظ آبروی جدش را درک کند با گونی های میوه اش راهی مترو شد.

-خاله؟ پنج بده یک جین جوراب با اشانتیون یک دستگاه فضاپیما بخر. خاله بخر دیگه! خاله تو رو جون عمت بخر!

مروپ که در میان جمعیت داخل مترو در حال خفه شدن بود با نفس تنگی شدید جواب نه ای داد.

-خاله؟ لعنت به عمت!

کودک کار قبل از آنکه مروپ بتواند جمله او را تجزیه و تحلیل کند از بین دست و پای ملت جیم شد. بلاخره مترو به ایستگاه رسید و مروپ به اتفاق یک تن "آبِ سیب پرتقال" داخل گونی اش از مترو پیاده شد!

هنوز از خیابان برای رسیدن به اداره آموزش و پرورش رد نشده بود که موتور سیکلتی وارد پیاده رو شد و گونی آب میوه را دزدید و رفت.
-آهای...دزد های کیک شکلاتی صفت! فست فود های دو هزاری. آب میوه های طبیعیم رو پس بدید مواد نگهدارنده های مضر! الهی که هیچ وقت غذای خونگی نخورین!

اما موتور سیکلت هر لحظه از مروپ دور و دور تر می شد. مروپ ناامیدانه در حال رد شدن از خیابان بود که ارابه مرگی جلوی پایش ترمز کرد.
-برسونمت.
-برو پیتزاتو برسون! شرمم خوب چیزیه! من سن مادرتو دارم پیراشکی!

و در حالی که ارابه مرگ سوار هنوز در حال تجزیه و تحلیل کلمه به کلمه فحش ها بود، مروپ با اخم از خیابان رد شد و وارد اداره آموزش و پرورش شد.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو اطلاعات...طبقه دوم.

اطلاعات

-ببخشید...من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو بخش روابط عمومی...طبقه سوم.

روابط عمومی

-شرمنده ام واقعا...عذر میخوام...ولی میخوام اگر امکانش باشه یه مدرسه تاسیس کنم!
-برو بخش تاسیس...طبقه چهارم.

بخش تاسیس

-تو رو مرلین ببخشید مزاحم شدم...میخواستم یه مدرسه ناقابل تاسیس کنم.
-برو بخش مدرسه...طبقه پنجم.

بخش مدرسه

-خواهش میکنم منو ببخشید...به جان شما نه به جان خودم اومدم فقط یه مدرسه تاسیس کنم و برم.
-چرا اومدین اینجا؟ باید برین بخش تاسیس مدرسه! طبقه اول.

بخش تاسیس مدرسه

-اومدین مدرسه تاسیس کنید؟ خب این نیاز به مجوز وزیر آموزش و پرورش داره و وزیر هم تا یک سال دیگه و انتخابات ریاست جمهوری سرشون شلوغه! در نتیجه برید و یکسال دیگه بیاین تا ببینیم وزیر بعدی سرشون خلوته یا نه.
-

بخش شکایات

-از موقعی که اومدم اینجا هزار بار بالا پایینم کردن و دریغ از یکم پاسخگویی. این چه وضعشه؟
-همیشه حق با مشتری نیست. بروکراسی اداری هم نقل و نباته. همینه که هست!
-من میرم "دیوان عالی بی عدالت غیر اداری" شکایت می کنم.
-سلام ما را به پسر دایی هایمان رسانده و التماس دعای ما را خدمت پسر عموهای عزیزمان هم عرض کنید.
-

ناامیدانه در بخش شکایات را پشت سرش بست. متوجه فردی شد که از در ورودی ساختمان وارد آموزش و پرورش شد که ناگهان تمام کارمندان و کارکنان جلویش دولا راست شدند. مروپ در جست و جوی پرتو ای از امید به سمت فرد مذکور به راه افتاد.
-ببخشید شما کی هستین که انقدر مورد احترام همه کارکنان اینجایین؟
-پارتی زیر میزی گیر!
-از دیدنتون خوشبختم.
-در خدمت باشیم؟
-راستش من می خواستم یه مدرسه تاسیس کنم.
-عه؟ چه کار خوبی. این فرم رو امضا کنید تا همین الان مجوز ساخت مدرسه تون رو صادر کنم. اینم فرم.
-چقدر خوب! وای مرلین شمارو رسوند...آممم...فقط چرا بالای این فرم نوشته جمهوری غیر آسلامی سوئیس؟

"پارتی" نگاهی مشکوک به مروپ انداخت.
-خب اینجا سوئیسه دیگه. پس می خواستین بالای فرم اداری کشور چی بنویسیم؟

فلش بک به یک هفته قبل

-هکتور مامان؟ میشه یکم کمتر ویبره بری و بیشتر به اینکه بلیط کجارو تهیه می کنی برام دقت کنی؟ ببین من میخوام برم ایران ها.
-اصلا نگران نباشین بانو. من ویبره هام باعث افزایش دقت در کلیک روی دکمه ها میشه. اینم از این...تموم شد. سفرتون به ایران بخیر!

پایان فلش بک

-هکولی مگه دستم بهت نرسه. خربزه عسل در انتظارت!

مروپ به سمت فرودگاه به راه افتاد.

ایران

مروپ از پرواز بدون خطای انسانی اش پیاده شد. سوار "بنز تاکسی" شد و با نهایت احترام راننده، جلوی وزارت آموزش و پرورش پیاده شد و با تخت روان به دیدار وزیر آموزش و پرورش رفت.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-به به...چه کار خیر و پسندیده ای. کشور ما تا ابد مدیون شما خیرین مدرسه سازه. احترامات ما رو پذیرا باشین. گفتین مدرسه تون به آموزش چه رشته ای می پردازه؟
-جادو!
-به به چه رشته ای. این روزا کشور ما به شدت به این هنر با ظرافت نیاز داره. چه نوجوانان با استعدادی که بخاطر کمبود مدرسه از یادگیری جادو محروم شدن. همین الان مجوز تاسیس مدرستون رو صادر می کنم. موفق باشین.

حتی ساخت و ساز هم در ایران شکل خاص خودش را داشت.

-خانم گانت...به اطلاعتون می رسونیم نقشه مدرستون آماده شده و دو دقیقه پیش شروع به ساختن پروژه کردیم.

مروپ که تاکنون چنین سرعتی در آغاز یک پروژه را ندیده بود. با حیرت شروع به پوست کندن یک پرتقال کرد که...

-همچنین به اطلاعتون می رسونیم پروژه در مراحل پایانی قرار داره و فقط روند نصب کلید پریز ها باقی مانده.

و مروپ هنوز یک پر از پرتقال را در دهانش نگذاشته بود که...

-بدینوسیله پایان کار پروژه تاسیس مدرسه جادوگری را اعلام می داریم!

از آنجایی که کار ساخت و ساز در ایران با سرعت شگفت انگیزی صورت می گرفت، روز بعد شعبه دوم هاگوارتز در قم افتتاح شد و مورد استقبال شدید شهروندان این شهر قرار گرفت. به افتخار خیر مدرسه ساز بزرگ...مروپ گانت، این مدرسه "گانتوارتز" نامیده شد.

برگرفته از کتاب "تسترال در خواب بیند پنبه دانه"، جلد هزارم، صفحه بیست و هفتم.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: انجمن تفرقه بین دو جبه ی سیاه و سفید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
خلاصه:

جای روح لرد سیاه و دامبلدور عوض شده. لرد سیاه به شکل دامبلدور تو خانه گریمولده و دامبلدور به شکل لرد سیاه تو خانه ریدل ها. وقتی می فهمن کاری از دستشون بر نمیاد، از یه طرف سعی می کنن با شرایط کنار بیان و از طرف دیگه، اعضای گروه مقابل رو به مسیری که خودشون دوست دارن هدایت کنن.
نکته اول: حالا لرد توی محفل دنبال خوراکی برای خوردنه اما مالی میخواد شلغم سوخاری به خوردش بده!
نکته دوم: دامبلدورم غش کرده و مرگخوارا میخوان پاهاشو بالا بگیرن تا حالش خوب بشه!
* * *


محفل ققنوس:

-اینم شلغم سوخاری!

لرد نمی دانست شلغم دستپخت مالی با آن پودر سوخاری های رویش بدتر است یا شلیل سوخاری های مادرش.
گویا بین مالی و مروپ رقابت تنگاتنگی برای شکنجه تغذیه ای لرد وجود داشت!
-ما همین الان حس کردیم بی اشتها شدیم مالی جان.
-عه...چرا پروفسور؟ الان ریش های شما تو سن رشد هستن و بخاطر همین باید غذاهای مقوی میل کنید. نگاه کنید این شلغم چه رنگ و بویی داره!

لرد نگاه می کرد اما هر چه بیشتر نگاه می کرد دل و روده اش بیشتر به هم می پیچید. مطمئن بود با خوردن آن غذای مقوی در آن واحد پنج هورکراکسش نیست و نابود می شود.
-بله از چهره دل انگیز این غذا پیداست که چقدر مقوی است. اما از آنجایی که ما دامبلدوریم و همواره وقت و تلاشمان را برای محفل تلف...صرف کردیم، می خواهیم از خورد و خوراک خود گذشت کرده و به کارهای مهمتری بپردازیم.
-وای پروفسور شما چقدر از خود گذشته هستین. چقدر فداکارانه از شلغم بخاطر محفل گذشتین. شما اسوه یک انسان خوب هستین.
-بله بله در جریانیم. ما انسان بسیار شریفی هستیم. تا حالا آزارمان به یک مورچه هم نرسیده حتی!

لرد با چهره قهرمانانه اش جلوی مالی در حال مرور بیست هزار قتلی بود که در عمرش مرتکب شده بود.
-ما قصد داریم تغییر بزرگی را در راه سیاه...سفیدی در محفل اجرا کنیم.
-حتما خیلی تغییر بزرگ و شگفت انگیزیه که شما بخاطرش از غذاتون گذشتین پروفسور.
-البته...ما می خواهیم نام محفل ققنوس را تغییر دهیم. به نظرمان این نام کمی قدیمی و از مد افتاده شده است. نامی برای پیشنهاد دارید؟




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
مرگخواران می دانستند با پیدا شدن فرد خاطی آبروی کل گروه جلوی محفلی ها خواهد رفت، پس تصمیم گرفتند هر طور که بود حواس بلاتریکس را از اصل قضیه پرت کنند.

بلاتریکس با خط کش فلزی به صف مرگخواران نزدیک شد.
-به زودی اون عنصر خود فروخته تسترال صفت به همه ی ما معرفی خواهد شد. اون چند نفری که هنوز دستاشونو جلو نیاوردن. دست!
-دست...دست!
-منظورم این بود که دستاتونو...
-صدا دستا نمیادا.

گروهی از مرگخواران شروع به سوت زدن و کِل کشیدن کردند. گروهی دیگر مشغول پخش شیرینی و روبوسی شدند.

-چه خبرتونه؟

موهای بلاتریکس از حجم زیاد خشم در حال تولید جریان الکتریسیته بود. شاید مرگخواران باید قبل از انفجاری سهمگین، راه های دیگری را برای پرت کردن حواس او امتحان می کردند.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۹۸
-حاضره!

گابریل با دقت قطره ای وایتکس به معجون حقیقت اضافه کرد و نگاهی تحسین آمیز به آن انداخت.
-میخوام که شما این مصاحبه رو انجام بدین بانو. هر چی باشه در چیز خور کردن ملت مهارت...
-
-اممم...منظورم این بود که بلاخره بزرگتری گفتن کوچیک تری گفتن دیگه، بخاطر همین شما این مصاحبه رو انجام بدین بهتره.
-حالا قراره با کی مصاحبه کنم گابریل مامان؟
-تام.

مروپ که با خیال راحت در حال نوشیدن "چای قهوه اش" بود ناگهان فنجان از دستش رها شد و بر زمین افتاد و به صد تکه تقسیم شد. گابریل در حالی که با دیدن کثیف شدن زمین دفترش سعی می کرد جلوی تشنجش را بگیرد، با احتیاط به همراه سطل وایتکس و تی اش از پشت میزش برخاست.
-اتفاقی افتاده بانو؟
-این قرار ما نبود گابریل مامان. رفتی تام گور به گور شده رو از توی قبر آوردی برا مصاحبه؟ نمی دونستی دیگه همه چیز بین ما تموم شده و من عمرا باهاش مصاحبه نمی کنم؟ چقدر بهش گفتم هر بار این در صاب مرده خونه رو محکم نبند نرو ولی اون درو محکم بست و رفت پی سیسیلیاش! همون روز بود که ما کات فور اور کردیم!
-تام جاگسن...تام جاگسن رو میگم بانو!

اما مروپ بدون توجه به فریاد های گابریل همچنان در حال سخنرانی ژرفش بود.
- نه گابریل مامان...نمیتونی یه مادر رو خام کنی. اصرار نکن...دیگه بخششی در کار نیست. عمرا! هرگز! نِوِر! حتی اگر ویلاهای کل لیتل هنگلتون رو به نامم کنه هم دیگه بخششی در کار نیست. حتی اگر بخاطر من تمام کوه های لیتل هنگلتون رو بکنه...حتی اگر...

گابریل یقه تام جاگسن را که بسیار خیس خورده بود کشید و از سطل وایتکس بیرون آورد و او را جلوی چشمان مروپ گرفت.
-به مرلین این تامو میگم بانو...نگاه کنید...خود تام جاگسنِ به مرگ تی ام!
-عه! چرا از اول نگفتی تام گور به گور نشده رو میگی گابریل مامان؟!
-

***


هفتمین خورنده معجون راستی کسی نیست جز: تام گور به گور نشده مامان، که تا ۲۴ ساعت وقت داره خودشو به وزارتخونه برسونه و معجون وایتکسیشو با دمنوش پیاز بنوشه!

اینم لیست سوالات:

۱. مهم‌ترین سوتی‌ای که در طول عضویتت دادی رو به طور کامل شرح بده!
۲. به نظر من خیلی نسبت به قبل تصمیم های درست تری میگیری و خیلی محتاط تر عمل میکنی. چیشد که تامی شدی محتاط؟
۳. لینک اولین پست ایفائیت رو با اولین شناسه‌ت رد کن بیاد! 
۴. در طول تاریخ عضویتت با کسی به مشکل خوردی؟ کی؟ چرا؟
۵. چه شناسه‌هایی داشتی تا حالا؟
۶. چرا اولین بار که اومدی سایت مستقیم رفتی سراغ شخصیت فلیت ویک؟ علت انتخاب تام گور به گور نشده چی بود؟
۷. پستای چه کسانی رو به طور جدی دنبال می‌کنی و از خوندنشون لذت می‌بری؟(سه نفر)
۸. چهار تا از شخصیتایی که بنظرت بیشترین کمک رو به سایت رسوندن نام ببر.
۹. بهترین دوستت توی سایت، و کسی که باهاش رودروایسی داری کیه؟(بله تام مامان من با کیک خربزه و عسل خام نمیشم. )
۱۰. لینک دوتا از پستای موردعلاقه‌ت رو بفرست!
۱۱. کدوم شخصیت‌پردازی‌ رو توی سایت می‌پسندی؟
۱۲. اگه همه‌ی شخصیت‌ها باز باشه و دستت توی انتخاب آزاد، کدوم رو انتخاب می کنی و چرا؟
۱۳. چی شد که فیلیوس رو بستی و تام مرگخوار شدی؟
۱۴. سوژه ایفایی تام از کجا اومد؟
۱۵. چرا با وجود اینکه سوژه برای ایفای نقش داری اما خیلی کم توی سایت فعالیت می کنی و در موردش می نویسی؟
۱۶. دوتا از اعضای قدیمی که دوست داری برگردن کیا هستن و چرا؟
۱۷. چه اتفاق خاص و جالبی در طول مدت عضویتت رخ داده که برات جالب و دوست‌داشتنی بوده و همیشه برات یه خاطره جذاب راجع به سایت محسوب می‌شده؟ لطفا با جزئیات اون اتفاق رو شرح بده.
۱۸. نظارت چطوره؟ به نظرت ناظر بودن خوبه یا بد؟
۱۹. وزارتخونه در راستای مفرح سازی بیشتر فعالیت توی سایت چه اقداماتی میتونه انجام بده؟
۲۰. تا حالا شده فکر کنی که فعالیت توی این سایت وقت تلف کردنه؟
۲۱. کدوم دوره‌ی زمانی از فعالیتت توی سایت رو بیشتر دوست داشتی؟
۲۲. الگوی نویسندگی داری؟ منظورم کسی هست که خوندن نوشته هاش همیشه روت تاثیر گذاشته و سبک نویسندگیش مورد تاییدته. میتونه انتخابت از اعضای سایت باشه یا حتی نویسنده های بیرون سایت.
۲۳. نظرت نسبت به نسل جدید و آینده سازان فردای سایت جادوگران چیه؟
۲۴. میدونم خیلی اهل مطالعه ای. چیشد که نسبت به بخش عظیمی از هم نسلی هات یه راه دیگه پیش گرفتی و بجای محدود کردن زندگیت به بازی و فضای مجازی به مطالعه رو آوردی؟ چه تاثیری توی زندگیت داشت؟
۲۵. اوایل ورودت چه چالش هایی برات پیش اومد و چه چیزی باعث موندنت شد؟
۲۶. هر چه دل تنگت می خواهد بگو فرزندم. میتونی بین دل تنگی هات در مورد آشپزی بی نظیر منم بگی حتی.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۱۱ ۲۱:۳۸:۲۲



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱:۰۴ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸
شیرجه بلند بود. بسیار بلند! بلندی شیرجه باعث شد که روح، دامبلدور را پشت سر گذاشته و محکم به دیوار پشت سر او برخورد کند و از صد جا تکه تکه شود تا دیگر به روح پسر مردم نگوید: "روحی تکه تکه شده و آسیب دیده و تغییر شکل یافته و کلا بدبخت و بیچاره شده."
-آخخخخ! این دیگه چه شانسیه!من روحم...روح! طبیعتا نباید به جسمی برخورد کنم، باید از درونش رد بشم.

اما روح، روحی نبود که با این بادها بلرزد! دوباره از جا برخاست. تکه هایش را بهم چسب نواری زد. محاسبات دقیقی انجام داد و دوباره به سمت دامبلدور شیرجه زد.

شترررررق

-آخخخخخخ!

اما با دماغ از صد جا شکسته و ترک خورده او مواجه شد که مانند سپری از صورتش محافظت می کرد.
-آقای دامبلدور...میشه یه لحظه دماغتونو بردارین بتونم در جسمتون حلول کنم؟
-چیکار کنم بابا جان؟! این دماغ که همینجوری کاشته نشده...کلی آب و کود بهش دادم و در دمای مناسب نگه ش داشتم تا تونستم رشدش بدم. این شکستگی وسطشم سیزده بدر پارسال در اثر بی مسئولیتی یه سری انسان های بی توجه به محیط زیست اتفاق افتاد که می خواستن با دماغم آتیش روشن کنند.
-این تن بمیره یعنی هیچ راهی نیست؟ پس اعتماد بین تمدن ها چی میشه؟ عشق؟ محبت؟ احسان؟ دوستی؟

روح می دانست که چگونه دامبلدور را خام کند. در چشمان دامبلدور اشکی حلقه زد‌.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۹ ۱:۰۷:۱۹



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۰:۲۲ چهارشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۸
-بیف استراگانف مامان، من دارم میرم خانه سالمندان.

لرد بسیار متعجب شد زیرا نمی دانست ظرف چند دقیقه اخیر چه اتفاقی رخ داده که سبب شده "افسردگی خانه سالمندانی" مروپ دوباره عود کند!
-مادر جان بفرمایید دوباره چه شده؟
-آخه همین الان بورانی اسفناج با عسل مامان به مامان گفت گوریل! پدر ماروولو گوریل بود یا من کوآلا که سرزمین مادریت شد جنگل عزیز مامان؟

مروپ چمدانش را از جیبش در آورد و از آنجایی که وسط جنگل لباس و ظروف نبود تا در آن بچپاند شروع کرد به ریختن شاخ و برگ درختان در چمدانش.

-این نزدیک ها خانه سالمندان نیست ها. تازه مسیر هم بلد نیستین میرین گم میشین توی جنگل. بعد خسته و بی آذوقه می مونین و بعد هم دور از ما در گوشه ای سرد و غمناک...

مروپ که با تجسم حرف های لرد دلهره عجیبی پیدا کرده بود فورا از تصمیمش منصرف شد. چمدانش را روی زمین گذاشت و شاخ و برگ هایی که در آن چپانده بود را خالی کرد.
-همین الان به این نتیجه رسیدم که اینجا سرزمین منه عزیز مامان. تازه نه تنها من کوآلام که تام گور به گور شده هم یه میمون به تمام معنا بود! حالا چطوری قراره توی جنگل سکونت کنیم؟




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲:۰۳ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
-
-قیافه تان را برای ما اونطوری نکنید. ما از همان دو چشم بزرگ و کوچک شده تان متوجه می شویم در حال پنهان کردن سوابق ننگین محفل خود هستید! ما اربابی هستیم چهره شناس و ذهن خوان.

پیتزا فروش خودش را کمی جمع و جور کرد. چهره لرد سیاه تهدید آمیز به نظر می رسید.
-من اصلا نمیدونم منظورتون از این سوال چیه!

ناگهان بینز در وسط مجلس خواستگاری ظاهر شد.
-در اینجا طراح سوال قصد داره که پیشینه شما رو بدونه. اینکه آیا عضو قدیمی هستید یا جدید، تا به حال در گروه مرگخواران بودین یا نه و اینکه تمایلات سفید و سیاهانه وجود شما چقدره. اگه به متن سوال دقت کنین، دو نکته هست که باید بهش توجه داشته باشین...
-ت...ت...تو...چرا سفید و شفافی؟!
-خب من مُردم دیگه برادر من...روحم...روح.
-یعنی...یه روح داره...با...با من صحبت می کنه؟!

پیتزا فروش سعی داشت جلوی جیغش را بگیرد، بنابراین رویش را به طرفی دیگر برگرداند تا بینز جلوی چشمش نباشد. اما متاسفانه بلافاصله پشیمان شد زیرا با فنریری رو به رو شد که قطرات خون از پوزه اش می چکید.
-ل...لا...لابد...اونم گرگتونه...نه؟!

بینز نگاهی به فنریر انداخت.
-گرگ که نه...درواقع گرگینه هست. ولی نگران نباش از نظر رژیم غذایی گرگینه ها هیچ فرقی با گرگ ندارن. دوتاشون آدم می خورن! هرچند این گرگینه ما همه چیز خواره.
-آ...آ...دم؟!
-البته یه گرگینه دیگه هم داریم وجترینه حتی!

سر تا پای مرد می لرزید. همچنان سعی داشت جیغ نکشد. ناگهان ربکا بال بال زنان با شکل و شمایل خفاشی اش خودش را به نیم متری چشم های مرد رساند.
-راحت باش بابا...جیغتو بزن...کی به کیه! والا!
-یه خفاش سخنگو...جیـــــــــــــــــغ!

لحظاتی بعد مرد پیتزا فروش بی اراده می خندید و سرش را به دیوار می کوبید، دور خانه ریدل گرگم به هوا بازی می کرد، از لوستر آویزان می شد و آواز می خواند و در درون یخچال باله می رقصید.

-آخرم یک داماد خل و چل نصیبمان شد.
-ارباب؟ حالا جواب پرنسس رو چی بدیم؟! فکر نکنم با دیدن این صحنه ها چندان خوشحال بشن!
-فعلا این پیتزا فروش مفلوک را یک جایی قایم کنید که دخترمان پیدایش نکند. شاید موفق شدیم یک داماد دیگر بجایش تدارک ببینیم تا دخترمان رضایت دهد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۱۱/۴ ۹:۰۱:۴۵



Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۰:۵۷ جمعه ۴ بهمن ۱۳۹۸
هرچه باشد هوریس اخبار روز را دنبال می کرد پس بلاخره بعد هزار سال تصمیمش را گرفت.

پااااق

-کسی از جاش تکون نخوره و یک قدم هم به من نزدیک نشه!
-نه هوریس، کور خوندی. فکر نکن چون مار کبری چینی شدی ما نمی خوریمت! آدم گرسنه به سنگ بیابونم رضایت میده چه برسه به مار که غذای محبوب چینی هاست. مگه مرگخوارا چی از چینی جماعت کم دارن که نتونن مار بخورن؟

ندای تایید حرف بلاتریکس و غر غر شکم از طرف صف مرگخواران به گوش رسید.

-خود دانید ولی من الان منشا اصلی ویروس کرونام. ویروس کرونا اصلا در گوشت و پوست و نیش های من سکنی گزیده حتی!

ملت مرگخوار یک قدم از هوریس فاصله گرفتند. اما طولی نکشید که خبر مذکور تکذیب شد.
-نخیر آقا...من شنیدم این ویروس از خفاش ها منتقل میشه.
-جیــــغ!
-نکشیدن شو خواهر من...کر کردن شدی! به نکته مثبتش فکر کردن شو ربکا. حالا دیگه احتمال اینکه خورده شدن بشی نزدیک صفر درصده!

هوریس که همین را می خواست فورا به خفاش تغییر شکل داد.

پااااق

-ولی من شنیدم همون مار کبری عاملشه ها.
-به نظرم کشیدن شو ربکا چون الان احتمال اینکه خورده شدن بشی صد درصده!
-جیــــغ!

پااااق

-نه بابا خفاشه.

پااااق

-ولی...
-من الان چیکار کنم رابستن؟
-خودمم دونستن نمیشم ربکا. حالا فعلا نیمه جیغ کشیدن شو تا دیدن کنیم مرلین چی خواستن میشه!

پااااااااق

-آقاااا...میشه بی زحمت تکلیف مارو روشن کنید؟

ملت نگاهی به هوریس انداختند. سیستم تغییر شکلش اتصالی کرده بود و دود می کرد. در نهایت به شکل انسانی با سر مار و بدن خفاش در آمده بود.




Don't ask me why I still can't leave
This is where I feel at home
This is where my heart always belonged






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.