وزیر اسلیترین VS. وزیر هافلپاف
-سیر را خاصیت فراوان است.
-اممم...ببخشید یه سوال داشتم! به نظرتون وقتی توی این مکان سیر میخوریم باعث نمیشه وقتی داریم از دو در از جلو و دو در از عقب، جیغ زنان فرار می کنیم موج عظیمی از انسان های بی گناه کنارمون رو بی هوش کنیم؟
-البته که نه فرزند مهماندارم. ببین شما این سیر رو بخور بعد یه گلابی هم بزن تنگش که خوشبو بشه.
مهماندار دل بهم خوردگی عجیبی را در قسمت تحتانی معده اش حس کرد که با حرکت ناگهانی و شدید هواپیما افزایش یافت.
خلبان با شتاب وارد کابین مسافران شد.
-مسافرین محترم به اطلاع می رسانم ما دچار یک خطای انسانی بسیار کوچیکی شدیم که باعث شد دو جفت موتورمون منفجر بشه و لاستیکا پنچر! لطفا آرامش خود را حفظ کنید. به صندلی های خود برگردید و کمربند های ایمنی و غیر ایمنی خود را محکم ببندید و خلاصه که مرگ آرومی رو برای همتون آرزو می کنم. قربون تک تکتون!
ملت تلاش بسیاری کردند که با آرامش به صندلی های آتش گرفته خود برگردند اما متاسفانه بجز جیغ زدن از ته حلق و صورت خراشیدن با تمام وجود، راه حل بهتری برای حفظ آرامش وجود نداشت.
اما مروپ، زن روز های سخت بود. شیشه پنجره هواپیما را پایین کشید!
-پرستو مهاجر؟ دربست تا زمین چند؟
-دربست میشه هزار دونه گندم، ولی خب برا شما که دچار خطای انسانی شدید به نصفش هم رضایت میدم! بپرین بالا.
مروپ سوار بر بال های پرستو شد و لحظاتی بعد بر روی آسفالت وصل پینه شده خیابان پیاد شد.
-قابل شمارو نداره ولی هزار دونه رو رد کنید بیاد!
-مگه نگفتی بخاطر خطای انسانی نصفشو میگیری؟ دبه؟
-دبه کجا بود حاج خانم؟! دربست آوردمت اونم با بخاری روی پرهای نرم و نازنینم، بعد با این قیمت بنزین حاضر نیستی یه هزار دونه ناقابل بدی؟ تازه اگر کسی دبه داشته باشه اون شمایین...همین دبه ترشی که زیر بغلتونه اضافه باره!
مروپ مطمئن بود گرانی بنزین در زندگی تنها گونه ای که نقشی ندارد پرستو ها هستند. تازه از این ها هم که بگذریم کسی حق نداشت به "دبه ترشی خانگی مامان" بگوید اضافه بار!
-دبه ترشی اضافه باره؟
تو خودت خواهر مادر خودتو بدون دبه ترشی می فرستی بیرون؟
تا حالا در مورد فسنجون پرستوی مهاجر چیزی شنیدی؟ میگن از پرنده های دبه کننده فسنجون های خوشمزه ای در میاد.
پرستو دلش نمی خواست فسنجان شود. پس به همان کرایه اولیه رضایت داد و به سمت افق پرواز کرد. مروپ که ذخیره میوه هایش در هواپیمایی که قاعدتا تاکنون به هزار تکه تقسیم شده بود جا مانده بود به سمت اولین میوه فروشی رفت.
-لطفا نیم کیلو پرتقال تامسون بدین.
فروشنده گونی ای را گشود و کل گونی را پر از پرتقال کرد.
-آقا، گفتم نیم کیلو ها!
-مطمئن باشین نیم کیلوئه.
-آهان...پس توی این کشور نیم کیلو ها این شکلی اند!خب پس نیم کیلو هم سیب بدین!
مروپ با چهره ای متعجب به زور دو گونی را بلند کرد و به سمت صندوق رفت.
-همینا؟ یک تن پرتقال و سیب داشتین که قیمتش میشه...
-یک تن؟! من فقط نیم کیلو پرتقال می خواستم.
-شما چقدر گَدایین!
-نخیرم ما اصلا هم گدا نیستیم. اتفاقا ما ژن خوبیم و از نوادگان سالازار اسلیترین هستیم و روی ثروت و دکل نفتی داریم دست و پا میزنیم!
-من که نفهمیدم این سالاد سزار کیه ولی هرکی هست ظاهرا پولداره و قیمت یک تن پرتقال براش چیزی نیست.
پای آبروی اجداد مروپ وسط بود و خاندان گانت با آبروی سالازار شوخی نداشتند و مروپ هم که کلا اهل معامله با پول نبود بنابراین انگشتر ماروولو را بجای پول به فروشنده داد و از فروشنده متعجب آدرس آموزش و پرورش را پرسید و در حالی که با تمام وجود آرزو می کرد دُردانه اش فروش هورکراکسش بخاطر حفظ آبروی جدش را درک کند با گونی های میوه اش راهی مترو شد.
-خاله؟ پنج بده یک جین جوراب با اشانتیون یک دستگاه فضاپیما بخر. خاله بخر دیگه! خاله تو رو جون عمت بخر!
مروپ که در میان جمعیت داخل مترو در حال خفه شدن بود با نفس تنگی شدید جواب نه ای داد.
-خاله؟
لعنت به عمت!
کودک کار قبل از آنکه مروپ بتواند جمله او را تجزیه و تحلیل کند از بین دست و پای ملت جیم شد. بلاخره مترو به ایستگاه رسید و مروپ به اتفاق یک تن "آبِ سیب پرتقال" داخل گونی اش از مترو پیاده شد!
هنوز از خیابان برای رسیدن به اداره آموزش و پرورش رد نشده بود که موتور سیکلتی وارد پیاده رو شد و گونی آب میوه را دزدید و رفت.
-آهای...دزد های کیک شکلاتی صفت! فست فود های دو هزاری. آب میوه های طبیعیم رو پس بدید مواد نگهدارنده های مضر! الهی که هیچ وقت غذای خونگی نخورین!
اما موتور سیکلت هر لحظه از مروپ دور و دور تر می شد. مروپ ناامیدانه در حال رد شدن از خیابان بود که ارابه مرگی جلوی پایش ترمز کرد.
-برسونمت.
-برو پیتزاتو برسون! شرمم خوب چیزیه! من سن مادرتو دارم پیراشکی!
و در حالی که ارابه مرگ سوار هنوز در حال تجزیه و تحلیل کلمه به کلمه فحش ها بود، مروپ با اخم از خیابان رد شد و وارد اداره آموزش و پرورش شد.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو اطلاعات...طبقه دوم.
اطلاعات-ببخشید...من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-برو بخش روابط عمومی...طبقه سوم.
روابط عمومی-شرمنده ام واقعا...عذر میخوام...ولی میخوام اگر امکانش باشه یه مدرسه تاسیس کنم!
-برو بخش تاسیس...طبقه چهارم.
بخش تاسیس-تو رو مرلین ببخشید مزاحم شدم...میخواستم یه مدرسه ناقابل تاسیس کنم.
-برو بخش مدرسه...طبقه پنجم.
بخش مدرسه-خواهش میکنم منو ببخشید...به جان شما نه به جان خودم اومدم فقط یه مدرسه تاسیس کنم و برم.
-چرا اومدین اینجا؟ باید برین بخش تاسیس مدرسه! طبقه اول.
بخش تاسیس مدرسه-اومدین مدرسه تاسیس کنید؟ خب این نیاز به مجوز وزیر آموزش و پرورش داره و وزیر هم تا یک سال دیگه و انتخابات ریاست جمهوری سرشون شلوغه! در نتیجه برید و یکسال دیگه بیاین تا ببینیم وزیر بعدی سرشون خلوته یا نه.
-
بخش شکایات-از موقعی که اومدم اینجا هزار بار بالا پایینم کردن و دریغ از یکم پاسخگویی. این چه وضعشه؟
-همیشه حق با مشتری نیست. بروکراسی اداری هم نقل و نباته. همینه که هست!
-من میرم "دیوان عالی بی عدالت غیر اداری" شکایت می کنم.
-سلام ما را به پسر دایی هایمان رسانده و التماس دعای ما را خدمت پسر عموهای عزیزمان هم عرض کنید.
-
ناامیدانه در بخش شکایات را پشت سرش بست. متوجه فردی شد که از در ورودی ساختمان وارد آموزش و پرورش شد که ناگهان تمام کارمندان و کارکنان جلویش دولا راست شدند. مروپ در جست و جوی پرتو ای از امید به سمت فرد مذکور به راه افتاد.
-ببخشید شما کی هستین که انقدر مورد احترام همه کارکنان اینجایین؟
-پارتی زیر میزی گیر!
-از دیدنتون خوشبختم.
-در خدمت باشیم؟
-راستش من می خواستم یه مدرسه تاسیس کنم.
-عه؟ چه کار خوبی. این فرم رو امضا کنید تا همین الان مجوز ساخت مدرسه تون رو صادر کنم. اینم فرم.
-چقدر خوب! وای مرلین شمارو رسوند...آممم...فقط چرا بالای این فرم نوشته جمهوری غیر آسلامی سوئیس؟
"پارتی" نگاهی مشکوک به مروپ انداخت.
-خب اینجا سوئیسه دیگه. پس می خواستین بالای فرم اداری کشور چی بنویسیم؟
فلش بک به یک هفته قبل-هکتور مامان؟ میشه یکم کمتر ویبره بری و بیشتر به اینکه بلیط کجارو تهیه می کنی برام دقت کنی؟ ببین من میخوام برم ایران ها.
-اصلا نگران نباشین بانو. من ویبره هام باعث افزایش دقت در کلیک روی دکمه ها میشه. اینم از این...تموم شد. سفرتون به ایران بخیر!
پایان فلش بک-هکولی مگه دستم بهت نرسه. خربزه عسل در انتظارت!
مروپ به سمت فرودگاه به راه افتاد.
ایرانمروپ از پرواز بدون خطای انسانی اش پیاده شد. سوار "بنز تاکسی" شد و با نهایت احترام راننده، جلوی وزارت آموزش و پرورش پیاده شد و با تخت روان به دیدار وزیر آموزش و پرورش رفت.
-من میخوام یه مدرسه تاسیس کنم.
-به به...چه کار خیر و پسندیده ای. کشور ما تا ابد مدیون شما خیرین مدرسه سازه. احترامات ما رو پذیرا باشین. گفتین مدرسه تون به آموزش چه رشته ای می پردازه؟
-جادو!
-به به چه رشته ای. این روزا کشور ما به شدت به این هنر با ظرافت نیاز داره. چه نوجوانان با استعدادی که بخاطر کمبود مدرسه از یادگیری جادو محروم شدن. همین الان مجوز تاسیس مدرستون رو صادر می کنم. موفق باشین.
حتی ساخت و ساز هم در ایران شکل خاص خودش را داشت.
-خانم گانت...به اطلاعتون می رسونیم نقشه مدرستون آماده شده و دو دقیقه پیش شروع به ساختن پروژه کردیم.
مروپ که تاکنون چنین سرعتی در آغاز یک پروژه را ندیده بود. با حیرت شروع به پوست کندن یک پرتقال کرد که...
-همچنین به اطلاعتون می رسونیم پروژه در مراحل پایانی قرار داره و فقط روند نصب کلید پریز ها باقی مانده.
و مروپ هنوز یک پر از پرتقال را در دهانش نگذاشته بود که...
-بدینوسیله پایان کار پروژه تاسیس مدرسه جادوگری را اعلام می داریم!
از آنجایی که کار ساخت و ساز در ایران با سرعت شگفت انگیزی صورت می گرفت، روز بعد شعبه دوم هاگوارتز در قم افتتاح شد و مورد استقبال شدید شهروندان این شهر قرار گرفت. به افتخار خیر مدرسه ساز بزرگ...مروپ گانت، این مدرسه "گانتوارتز" نامیده شد.
برگرفته از کتاب "تسترال در خواب بیند پنبه دانه"، جلد هزارم، صفحه بیست و هفتم.