سلام پروفسور قشنگ ریشو!سوال اول:به نظر من اونا از یه پرده ی سفید استفاده کرده بودن. البته یه پرده ی سفید خالی نه. بنظرم نشستن قسمتی از دشت و دره و که قرار بوده مدرسه بشه رو با هم روی پرده کشیدن و بعدش با جادو رو هوا نگهش داشتن. اینجوری هرکی رد میشده، فکر میکرده دشت هنوز سر جاشه و با صدای ساخت و سازی که معلوم نبوده از کجا میاد، از ترس فرار میکرده.
البته چند تا احتمال شکستم وجود داشته. مثلا ممکن بوده نقاشی یکی از بنیان گزار ها بد بوده باشه و نقاشی کلی، بسیار نا متقارن در بیاد.
و ممکن هم بوده گاهی وقتا باد بیاد و پرده رو ببره کنار و کارشون فاش بشه. شاید برای همینه تو هاگوارتز زیاد باد نمیاد؟ چون جادوی ضد بادشون هنوز کمابیش پا بر جاعه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ
سوال دوم:-قاقارو! بهتره جعبه ی آبنباتامو پس بدی...
اگه جونتو دوست داری! کتی در عجب بود. قاقارو چگونه میتوانست با آن پاهای کوچک و به درد نخورش، اندازه ی جت سرعت داشته باشد؟
-
نمیدم. مال خودمه!
- عه؟
خودم پولشو دادما.
اگر بار اولشان بود، جادو آموزان دیگر با کنجکاوی و تمسخر، نگاهشان می کردند. اما خوشبختانه، به گرگم به هوای کتی و قاقارو عادت کرده و یاد گرفته بودند که برای سالم ماندن، بهتر است مسخره شان نکنند. سوزن هایی که کتی روی صندلی هایشان میگذاشت و آبرنگی که ناگهانی روی سر و کلشان میریخت، خیلی بد بود.
دنبال کردن پشمالو و صاحبش، به راهروی تاریکی کشیده شد که جز مشعل های کم نور متصل به دیوار، نور دیگری نداشت. زمین کثیف و پر از آشغال راهرو، به هیولایی میمانست. کتی، سرعتش را کم کرد و به قاقارو نیز، هشدار داد که همین کار را بکند. اما در کمال تعجب، قاقارو با سرعت به سمت جهت مخالف حرکت کرد و در بغل کتی کز کرد.
- یه... چیزی... اونجا بود!
کتی، دوپا داشت و چهار پای دیگری هم قرض کرد و پا به فرار گذاشت. هر دو، آنقدر ترسیده بودند که متوجه نشدند جن خدمتکار از سایه ها بیرون آمده و با جارو و خاک اندازش، متعجب به آنها نگاه میکند.
اما، این نقطه ی اوج کتی و قاقارو بود. چون چند روز بعد، شایعه ی کشف محترمانه و پیروز مندانه ای، در کل مدرسه چرخید.
- هی، میدونستی یه هیولا داره تو یکی از راهرو های مدرسه زندگی میکنه؟ کتی و قاقارو اون رو دیدن. شنیدم که میگفتن حتی از یه باسیلیسکم ترسناک تر بوده! با اینحال بازم زنده بیرون اومدن. اون دوتا فوق العادن!