آفتاب طوری بی رحمانه میتابید که خار مغیلان هم تاب دوام آوردن زیر آن را نداشت و پژمرده میشد ... البته سوژه در خارج رخ میدهد و آنجا خبری از خار مغیلان نیست که ببینیم چگونه پژمرده میشود. آنجا فقط گیاههای باکلاس خارجی میروید. آنجا کلّاً همه چیز باکلاس و خارجی است. همه هم بافرهنگ و متمدّن هستند و مثل «ما ایرانیها» فقر فرهنگی ندارند! ما یک فامیلی در سوئد داریم که میگوید ...
- آقا روایتتو بکن نرو بالا منبر.
بله ... آفتاب بی رحمانه میتابید و امان هاگرید را بریده بود.
- گوشنمه ... تشنمه ... هالاک شدم!
- مجبور هستی روزه ره ره بگیری بعد این همه غره ره بزنی؟
در روستای ما هر کس ...
- بسّه ناموساً بارف ... بسّه!
چرا نمیره جلو عقربه هی؟ متنفّرم از ته دل من از سر ظهر.
- نشستی غره ره میزنی معلومه وقت تو نمیگذره. یک سرگرمی ای چیزی برای خودت دستوپا کن.
با شنیدن لفظ سرگرمی برقی در چشمان هاگرید ظاهر شد. پس از ترک کردن جانور بازی، تنها یک چیز هاگرید را یاد سرگرمی میانداخت.
- الو ... رون خودتی؟ گوش کن من هاگریدم! میگم یادته وختی میرفتی هاگ، یه بار اومدی وسط کلبهم افتادی به شوکوفه؟ تگری کاریش کردی ... فدای سرتا داداچ! همینطوری گفتم! یاد خاطرات کنیم بخندیم! راسّی خونه خودتونی یا پیش ننه آقاتی؟ آها ... نمیخواسّم مزاحم شما؛ حالا که اصرار داری یه سر بت میزنم. [بوق ممتد] پاشو بارف ... بپّر پشت گاومیشت دنبال موتور من بیا؛ بساط تفریح جور شد!
پناهگاه
آفتاب طوری بی رحمانه میتابید که دهن جنخاکیهای حیاط پناهگاه هم خشک شده بود. داخل و خارج هم کلّاً تفاوتی ندارد. بالاخره هرجایی گونهها و آدمهای متفاوتی دارد. آنجا هم redneck هایی هستند که از فقر فرهنگی رنج میبرند. گونهی redhead ویزلیها نیز از جمله آنهاست که اصلاً اگر از ابتدا میگفتند سوژه آنها هستند من انقدر حرف مفت ...
- میای پایین؟
... اهم! موتور و گاومیش در محوّطه فرود آمده و کنار هم پارک کردند. هاگرید در حالی که با هر قدم چند آجر از ساختمانِ خرابهمانندِ پناهگاه کم میکرد، دوان دوان وارد شد و بدون این که سراغی از اهل خانه بگیرد رفت و پلی استیشن جادویی رون را روشن کرد و دیسک ProEvolutionQuidditch را درون آن گذاشت.
- بلغارستان کلاسیک واس من ... میخوام زیر یه دیقه با کرام اسنیچو بیگیرم!
- منم انگلستان کلاسیکه ره میگیرم ... فک کن لودو بگمن بذاره کرام نفسه ره بکشه.
هاگرید و باروفیو مشغول ارنج تیمهایشان بودند که درِ اتاقی باز شد و هرمیون با موهای وز شده از آن خارج شد.
- کی این کتابای منو سوزونده؟
جینی در حالی که عاروق آلبوس سیوروس را میگرفت از اتاق دیگری خارج شد.
- حتما باز گذاشتی تو دست و پا، توله اژدهای داداش چارلیم نفسش گرفته بهشون عزیزم!
درب مرلینگاه باز شد و پرسی ویزلی که در مقابل آینه ایستاده بود و موهایش را مرتّب میکرد با صدای بلندی ابرا وجود کرد:
- انقد سنگ چارلی شلخته رو به سینه نزن ... اژدهاهاش چند دست ردای پلوخوری منو هم تا حالا سوزوندن.
- This is john champion and alongside me in the camp new, is jim beglin.
- Hello john! Hello everyone!
- سلام بچّهها! بابابزرگ اومده.
آرتور ویزلی که با استقبال خوبی مواجه نشده بود سریعا ردای آغشته به روغن موتورش را درآورد و گوشهای انداخت که مالی متوجّه سرکشی دوباره او به گاراژش نشود و سپس گفت:
- مــــالــــــــی؟ کجایی لرزونک من؟ ناهارت حاضره؟
- باز تو از راه نرسیده گفتی ناهار؟ من فقط کنیزم دیگه تو این خونه؟ بپز بشور بسّاب ... جمعیّت نون خورا هم که روز به روز بیشتر میشه.
- بــــــیــــــــــــــل!
مامانت به من گفت نونخوغ! من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم.
پسربچّه تخسی از زیر میز ناهارخوری بیرون پرید و فریاد زد:
- چرا شلوغش میکنی مامان ... مگه قرار نشد با فامیل بسازی تا نون و نمک همو بخوریم تا تو انتخابات وزارت به من رأی بدن؟
فلور پسرش را در آغوش گرفت و سعی کرد او را ساکت کند تا دلیل این که بعد از سالها با مادرشوهرش آشتی کرده بود و به خانه آنها آمده بود را جار نزند. بیل که کنار شومینه چرت میزد سر بلند کرد و گفت:
- ولش کن خانوم! هی لی لی به لالاش گذاشتی که اینطوری پررو شده دیگه ... بچّه رو چه به سیاست؟
در خانه برای بار دوّم باز شد و این بار هری پاتر وارد شد و در حالی که چوبدستیاش را فوت میکرد گفت:
- هـــــــــــوف ... چه روز پرکاری بود! شونزده نفر رو خلع سلاح کردم.
رون پشت سر او وارد شد و گفت:
- حتماً باید بلند شاهکارت رو اعلام کنی؟ همینجوریش داماد محبوب خونواده ای! حتّی محبوب تر از پسرای خونواده!
در آن بحبوحه نه کسی متوجّه حضور هاگرید و باروفیو شده بود و نه آنها که سخت برای بردن تلاش میکردند متوجه جرّوبحثهای اطراف. ناگهان فریاد هاگرید به هوا خواست!
- گــــــرفتم!
اسنیچو گرفتم!
بـــردم!
گفته بودم که به من نمیخوری باروفیو خان!
ریزی جلو داداشت!
باروفیو در حالی که دسته ره به سمت صفحه بازی پرتاب میکرد فریاد زد:
- حرفه ره نزن مرد حسابی! کلّ بازی ره من در دست داشتم ... توی تسترالشانس فقط اسنیچه ره گرفتی.
جماعت ویزلیهای بی اعصاب همگی به آن دو خیره شده بودند.
- خودمون خیلی کم تو این خونه جنگ اعصاب و داد و هوار داریم ... کی این نرّه خر و اون داهاتی رو دعوت کرده اینجا؟
پیش از آن که رون فرصت کند توضیحی دهد باروفیو خروشید ...
- داهاتی؟
چرا شما شهری ها خودتون ره بالا تر میدونید؟ اگه ما روستایی ها شیره ره نمیدوشیدیم شما چه مینوشیدید؟ دست بندازم دهن منه ره جر بدما!
- آآآآآآآی نفس کش! تا وقتی که یک نفر توی هاگوارتز به پروفسور دامبلدور وفادار باشه من نیمیذارم کسی به ریفیقم فوش بده!