رابسورولاف vs اراذل اوباش گریف
پست دوم
دو نوگلی که مرلین رو چه دیدی شاید بعدا با هم ازدواج می کردن، به سمت دفتر فنریر حرکت کردن.
الاف دیگه هیچی براش مهم نبود. نه تیم، نه گربه و نه تیم!
تیم برای الاف دو بار مهم نبود. یکی بخاطر اینکه اون به کوییدیچ پاک اعتقاد داشت و تیمش برخلاف این اعتقاد عمل کرده بودن و یکی دیگه بخاطر اینکه اعضای تیم بهش خیانت کرده بودن.
الاف حواسش نبود که می تونست سه بار براش مهم نباشه...اونم بخاطر وجود علاف در تیم.
الاف آدم حواس پرتی نبود ولی چند دقیقه ای بود که حواس پرت شده بود...اونم بخاطر آملیا!
الاف به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت برای همین هیچوقت عاشق نشده بود چون هر کسی رو یک بار نگاه میکرد، آتیشش میزد. ولی ایندفعه اینجوری نبود. برا همین فکرش درگیر بود.
از طرفی آملیا هم فکرش درگیر بود. درگیر سیرازویی ها...اینکه واقعا میشه با اونا بره سیرازو؟ اصلا قبولش می کنن؟ چیکار باید می کرد که قبولش کنن؟ آملیا واقعا دلش می خواست که بره.
دو آدم درگیر راه خودشون رو به سمت دفتر فنریر ادامه دادند.
نزدیک دفتر بودن که نفس اماره و لوامه ی الاف روی شونه هاش ظاهر شدن.
-متوجهی که داری میری تا دوستات رو لو بدی؟
-تو دهنت رو ببند بچه مثبت...برو الاف، برو همشون رو لو بده...حتما بخاطر این کارت بهت پاداش هم میدن...پول بیشتر یعنی فندک بیشتر و در نتیجه آتیش زدن بیشتر!
نفس لوامه می دونست که تا حرف از فندک و آتیش به میون میاد، الاف هوایی میشه. پس باید سریع یه کاری می کرد.
-الاف! به این پست فطرت گوش نده! هرکی به این گوش داد، ور افتاد. تو که نمی خوای ور بیفتی؟ می خوای؟ یادته که اربابت بهت گفته بود که باید تیم کوییدیچ راه بندازی؟ می دونی که اگه باعث بشی تیم منحل بشه، چی می شه؟ از گروه مرگخواران اخراج می شی!
الاف می دونست که اخراج شدن از مرگخواران یعنی ورود به اتاق تسترال ها!
-تو خسته نمیشی انقد این چیزای چرت و پرت رو به الاف میگی! ببین الاف! تو اگه پاداش بگیری می تونی اونو تقدیم کنی به اربابت! این یعنی می توی یک مرگخوار خوب بشی براش! لگد به بختت نزن
نزن نزن!
آخرین فعل نفس اماره اکو دار شد و بعدش هر دو نفس ناپدید شدن...چون الاف و آملیا دقیقا جلوی در دفتر فنریر بودن.
الاف باید سریع تصمیم نهایشو می گرفت.
شهرداری لندنبعد از پرت شدن الاف، جو اونجا آروم شده بود. همه به مسابقه فکر می کردن...به دور از دعوا و جر و بحث!
-آقا و آقا زاده باید با ما آمدن کنن به سیرازو!
ملت سیرازویی این جمله رو گفتن و وارد اتاق شهردار شدن.
انگار تیم رابسورولاف نمی تونست رنگ آرامش رو ببینه!
-باز چی شده شما داد و فریاد راه انداختین؟
-آقا باید با ما آمدن کنه سیرازو و اگه اومدن نکنه، به زور بردنش می کنیم!
شاید این تهدید جلوی بقیه جواب بده ولی بلاتریکس، بقیه نیست!
رابستن هم اینو می دونست که اگه الان کاری نکنه، مردم کل سیارهاش نابود می شن. پس رفت و بلاتریکس رو از اون مکان دور کرد و برگشت.
-خب آقا...آمدن می کنین؟
رابستن هم می خواست بره هم نه!
خواستنش بخاطر این بود که می تونست روی یک سیاره فرمانروایی کنه.
نخواستنش هم بخاطر وجود دو نفر بود.
یکی اربابش که هیچوقت نمی خواد از زیر سایهاش بیرون بیاد و یکی دیگه بخاطر گابریل که هنوز حسی که بهش داره رو بهش نگفته.
رابستن دوباره به دلایلش فکر کرد و دید که دلایل نخواستنش خیلی بیشتر براش مهم هستن. ولی خب نمی تونست خیلی واضح به سیرازویی ها بگه که نمیاد.
-خب من الان توی مسابقات کوییدیچ بودن میشم! من در اوج آمادگی هستن میشم. من اگه نباشن بشم، تیم لنگ شدن میشه!
تمام اعضای تیم به جز بلاتریکس که در اون موقعیت نبود با چشمای گشاد شده به رابستن نگاه می کردن...حتی بچه!
رابستن خودش هم می دونست که کار خاصی نکرده توی بازی ولی باید اینا رو به سیرازویی ها می گفت تا شاید قبول کنن.
متاسفانه سیرازویی بازی رابستن رو دیده بودن.
-آقا ما بازی آخر شما رو دیدن کردیم. شما هیچ کاری نکردن شدن و فقط یه بار توپ رو پاس دادن کردین! الانم بهونه نیاوردن بشین و با ما اومدن کنین!
رابستن دیگه نمی دونست چیکار کنه.
کمی فکر کرد. باید چیکار می کرد؟ اون نباید می رفت.
فکر بکری به ذهنش رسید.
-مگه من آقای شما نبودن میشم؟
-بله آقا!
-مگه قرار نبودن میشد که من به شما دستور دادن بشم؟
-بله آقا!
-پس چرا شما به من دستور دادن میشین؟
رابستن همیشه می خواست یک بار هم که شده شبیه اربابش بشه و بالاخره به آرزوش رسید.
جذبه رابستن تمام ملت سیرازویی رو گرفت. اونا از این که یک آقای با جذبه گیرشون اومده بود بسیار خوشحال شدن. و از طرفی به این فکر کردن که واقعا اونی که دستور میده رابستنه نه اونا!
سیرازویی ها قانع شدن!
-باشه آقا! پس ما رفتن می کنیم به سیرازو و بعد از مسابقات برگشتن می کنیم!
سیرازویی ها سوار سفینه هاشون شدن و برگشتن به سیرازو!
رابستن فعلا تا آخر مسابقات رفتنش به تعویق افتاد.
-برای بعدش هم یک فکری کردن میشم که نرفتن بشم!
بالاخره تیم رابسورولاف به آرامش رسیده بودن. نه از داد و هوار های سیرازویی ها خبری بود و نه از الاف!
اونا واقعا آماده ی مسابقه بودن!