هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#51
رابسورولاف vs اراذل اوباش گریف

پست دوم


دو نوگلی که مرلین رو چه دیدی شاید بعدا با هم ازدواج می کردن، به سمت دفتر فنریر حرکت کردن.

الاف دیگه هیچی براش مهم نبود. نه تیم، نه گربه و نه تیم!
تیم برای الاف دو بار مهم نبود. یکی بخاطر اینکه اون به کوییدیچ پاک اعتقاد داشت و تیمش برخلاف این اعتقاد عمل کرده بودن و یکی دیگه بخاطر اینکه اعضای تیم بهش خیانت کرده بودن.
الاف حواسش نبود که می تونست سه بار براش مهم نباشه...اونم بخاطر وجود علاف در تیم.

الاف آدم حواس پرتی نبود ولی چند دقیقه ای بود که حواس پرت شده بود...اونم بخاطر آملیا!

الاف به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت برای همین هیچوقت عاشق نشده بود چون هر کسی رو یک بار نگاه می‌کرد، آتیشش می‌زد. ولی ایندفعه اینجوری نبود. برا همین فکرش درگیر بود.

از طرفی آملیا هم فکرش درگیر بود. درگیر سیرازویی ها...اینکه واقعا می‌شه با اونا بره سیرازو؟ اصلا قبولش می کنن؟ چیکار باید می کرد که قبولش کنن؟ آملیا واقعا دلش می خواست که بره.

دو آدم درگیر راه خودشون رو به سمت دفتر فنریر ادامه دادند.

نزدیک دفتر بودن که نفس اماره و لوامه ی الاف روی شونه هاش ظاهر شدن.
-متوجهی که داری می‌ری تا دوستات رو لو بدی؟
-تو دهنت رو ببند بچه مثبت...برو الاف، برو همشون رو لو بده...حتما بخاطر این کارت بهت پاداش هم می‌دن...پول بیشتر یعنی فندک بیشتر و در نتیجه آتیش زدن بیشتر!

نفس لوامه می‌ دونست که تا حرف از فندک و آتیش به میون میاد، الاف هوایی می‌شه. پس باید سریع یه کاری می کرد.
-الاف! به این پست فطرت گوش نده! هرکی به این گوش داد، ور افتاد. تو که نمی خوای ور بیفتی؟ می خوای؟ یادته که اربابت بهت گفته بود که باید تیم کوییدیچ راه بندازی؟ می دونی که اگه باعث بشی تیم منحل بشه، چی می شه؟ از گروه مرگخواران اخراج می شی!

الاف می دونست که اخراج شدن از مرگخواران یعنی ورود به اتاق تسترال ها!

-تو خسته نمی‌شی انقد این چیزای چرت و پرت رو به الاف می‌گی! ببین الاف! تو اگه پاداش بگیری می تونی اونو تقدیم کنی به اربابت! این یعنی می‌ توی یک مرگخوار خوب بشی براش! لگد به بختت نزن نزن نزن!

آخرین فعل نفس اماره اکو دار شد و بعدش هر دو نفس ناپدید شدن...چون الاف و آملیا دقیقا جلوی در دفتر فنریر بودن.

الاف باید سریع تصمیم نهایشو می گرفت.

شهرداری لندن


بعد از پرت شدن الاف، جو اونجا آروم شده بود. همه به مسابقه فکر می‌ کردن...به دور از دعوا و جر و بحث!

-آقا و آقا زاده باید با ما آمدن کنن به سیرازو!

ملت سیرازویی این جمله رو گفتن و وارد اتاق شهردار شدن.

انگار تیم رابسورولاف نمی تونست رنگ آرامش رو ببینه!
-باز چی شده شما داد و فریاد راه انداختین؟
-آقا باید با ما آمدن کنه سیرازو و اگه اومدن نکنه، به زور بردنش می کنیم!

شاید این تهدید جلوی بقیه جواب بده ولی بلاتریکس، بقیه نیست!
رابستن هم اینو می دونست که اگه الان کاری نکنه، مردم کل سیاره‌اش نابود می شن. پس رفت و بلاتریکس رو از اون مکان دور کرد و برگشت.

-خب آقا...آمدن می کنین؟

رابستن هم می خواست بره هم نه!
خواستنش بخاطر این بود که می تونست روی یک سیاره فرمانروایی کنه.
نخواستنش هم بخاطر وجود دو نفر بود.
یکی اربابش که هیچوقت نمی خواد از زیر سایه‌اش بیرون بیاد و یکی دیگه بخاطر گابریل که هنوز حسی که بهش داره رو بهش نگفته.

رابستن دوباره به دلایلش فکر کرد و دید که دلایل نخواستنش خیلی بیشتر براش مهم هستن. ولی خب نمی تونست خیلی واضح به سیرازویی ها بگه که نمیاد.
-خب من الان توی مسابقات کوییدیچ بودن می‌شم! من در اوج آمادگی هستن می‌شم. من اگه نباشن بشم، تیم لنگ شدن می‌شه!

تمام اعضای تیم به جز بلاتریکس که در اون موقعیت نبود با چشمای گشاد شده به رابستن نگاه می کردن...حتی بچه!

رابستن خودش هم می دونست که کار خاصی نکرده توی بازی ولی باید اینا رو به سیرازویی ها می گفت تا شاید قبول کنن.

متاسفانه سیرازویی بازی رابستن رو دیده بودن.

-آقا ما بازی آخر شما رو دیدن کردیم. شما هیچ کاری نکردن شدن و فقط یه بار توپ رو پاس دادن کردین! الانم بهونه نیاوردن بشین و با ما اومدن کنین!

رابستن دیگه نمی دونست چیکار کنه.
کمی فکر کرد. باید چیکار می کرد؟ اون نباید می رفت.

فکر بکری به ذهنش رسید.
-مگه من آقای شما نبودن می‌شم؟
-بله آقا!
-مگه قرار نبودن می‌شد که من به شما دستور دادن بشم؟
-بله آقا!
-پس چرا شما به من دستور دادن می‌شین؟

رابستن همیشه می خواست یک بار هم که شده شبیه اربابش بشه و بالاخره به آرزوش رسید.

جذبه رابستن تمام ملت سیرازویی رو گرفت. اونا از این که یک آقای با جذبه گیرشون اومده بود بسیار خوشحال شدن. و از طرفی به این فکر کردن که واقعا اونی که دستور می‌ده رابستنه نه اونا!

سیرازویی ها قانع شدن!
-باشه آقا! پس ما رفتن می کنیم به سیرازو و بعد از مسابقات برگشتن می کنیم!

سیرازویی ها سوار سفینه هاشون شدن و برگشتن به سیرازو!

رابستن فعلا تا آخر مسابقات رفتنش به تعویق افتاد.
-برای بعدش هم یک فکری کردن می‌شم که نرفتن بشم!

بالاخره تیم رابسورولاف به آرامش رسیده بودن. نه از داد و هوار های سیرازویی ها خبری بود و نه از الاف!

اونا واقعا آماده ی مسابقه بودن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۵:۰۳
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۴۷:۴۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۳:۱۷

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#52
یک هوریس تا کی می‌تونست سوخو موشک رو تامین کنه؟ این مسئله ای بود که همه داشتن بهش فکر می‌ کردن و بعدش بالا می آوردن.

دستگاه گوارش هوریس باید فعالیتش رو بیشتر می کرد. اون نباید کم میاورد.

دهن هوریس باز شد.
-کنسرو بیارین...سوخت داره تموم می‌شه!

کریس یک جعبه کنسرو آورد ولی کسی نبود که کنسرو هارو باز کنه.

-فنر! با دندونات بازشون کن!

فنریر بعد از اینکه لرد بهش گفته بود بی دندون، در نقشش فرو رفته بود و با بی دندونیش انس گرفته بود.
-ارباب من دندون ندارم...خودتونم گفتین همینو!

وقتی فنریر لبخند زد، بچه از روی سر رابستن پرید و یک مشت به صورت فنریر زد و یکی از دندونای فنریر کنده شد.
رابستن دندون رو گرفت و در کنسرو هارو باز کرد و یکی یکی ریخت توی دهن هوریس.

سوخت موشک دوباره تامین شده بود.

-ما کجا می رویم یاران ما؟


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#53
بیلی پنج شی رو برداشت و به سمت موزه ی کتاب ها رفت تا شاید کتابی پیدا کنه که طرز تهیه ی هورکراکس رو داشته باشه.

موزه خیلی بزرگ بود و برای یه بیل این مسئله مشکل ساز بود.
وقتی بیلی توی خاک دفن شده بعضی از حشره ها یکم از اونو خورده بودن. برای همین راه رفتن براش سخت بود.
بیلی سخت تلاش می کرد. لنگ لنگان و لی لی کنان به سمت موزه ی کتاب ها حرکت می کرد. شوق ارباب شدن در وجودش قل قل می کرد...بیلی داشت از درون می جوشید.
هوای داخل بدن بیلی، داغ شده بود. میجیمی تاب نیاور و از درون بیلی، بیرون اومد. روی تن بیلی خزید تا به نوک دماغش رسید.

بیلی مفهوم دست راست رو درست درک نکرده بود.
-مگه تو دماغ منی میجیمی؟ برو سمت دست راستم!

دیگه از بیل چه انتظاری می‌شه داشت؟!

بیلی جلوی اولین قفسه ی کتاب بود.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#54
منم یک چیز رو اضافه کنم که نه میشه حذفشون کرد و نه ویرایششون.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#55
بیلی وقتی فهمید به "انضمام" دستگیر شده، کلی حال کرد چون از نظرش خیلی با ابهته!

بیلی با انضمام دستگیر شد...با انضمام حمل شد...با انضمام منتقل شد. ولی قرار بود بدون انضمام بازجویی بشه.

بیلی روی صندلی بازجویی نشسته بود و با افتخار به اینور و اونور نگاه می کرد.

شخصی برای بازجویی وارد اتاق شد.
-اسم؟
-بیلی!
-فامیل؟

بیلی تا حالا فامیل نداشت ولی همون لحظه برای خودش ساخت.
-انضمام پور!
-هدف از انجام کار؟

بیلی فکر می کرد که بازجویی در مورد موضوع ارباب شدنشه!
-اول کسب درآمد...بعد جذب جوانان این مرز و بوم و بعد تصاحب کل دنیا!

بازجو بدون اینکه دیگه چیزی بگه بلند شد و رفت!

بعد از چند دقیقه دو مرد دیگه با روپوش سفید وارد شدن و روی روپوششون نوشته بود...تیمارستان لندن!





تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#56
-باز تو نظر دادی فنریر! به سمت اون شخص حرکت می کنیم یاران ما!

فنریر از اینکه اول تحقیر شد و بعد از نظرش استفاده شد احساس خنثی ای داشت. فنریر از این بابت خیلی خوشحال شد چون تا الان فقط احساس بد داشت و خنثی بود از بد بودن بهتره!

-یاران ما! چرا به نظری که دادیم توجهی نمی کنید. فرمودیم، حرکت می کنیم.

مرگخواران بعد از این که فهمیدن این نظر، نظر فنریر نیست، شروع به حرکت کردن.

فنریر در کل مسیر داشت به این موضوع فکر می کرد که نظرش با اربابش چه فرقی داشت. ولی می دونست اگه فکرش رو به زبون بیاره با هجوم مرگخوار ها رو به رو می شه برای همین در حد فکر نگه‌ش داشت.

-یاران ما...سفیدی دارد حال ما را بهم می زند...

بعد لگدی نثار فنریر کرد.
-یادمان بنداز بعد از دریافت جایزه تو را بکشیم!

فنریر فقط شانس آورد که به اون مرد رسیده بودن وگرنه بیشتر تحقیر می شد.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#57
اون دو مرد دوباره بیلی رو بردن پیش موش!
بیلی هنوزم خوش بین بود...چون اون دوتا مرد داشتن با خنده اونو حمل می کردن.
وارد دفتر رئیس شد و موش رو دید که هلو مینداخت بالا!

موش وقتی بیلی رو دید دست از هلو خوردن برداشت و با خشم بهش نگاه کرد.

بیلی دیگه خوش بین نبود.
-چیزی شده؟
-چیزی شده؟ چیزی شده؟ نصف سرمایه ی من سر بازی تو به باد رفت بعد تو می گی چیزی شده؟ تو مگه بیل نیستی؟
-هستم!
-مگه نگفتی برای آزمون عملی اومدی؟!
-گفتم!
-مگه قرارداد امضا نکردی؟!
-کردم!

موش سوال هاش تموم شده بود و نمی دونست چیکار کنه. تا همین جا بهش یاد داده بودن.
-همین! می تونی بری!

بیلی اصلا نفهمید چی شد که اینجوری شد.

بیلی از اونجا خارج شد.
بیلی که در شوک این قضیه به سر می برد، بدون توجه به جایی وارد پارک جادوگران شد.
روی نیمکت پارک نشست. یک آدمی هم دقیقا رو به روی اون نشسته بود. یه آدم دیگه به اون آدم رسید. چند گالیونی بهش داد و چیز کوچیکی گرفت و رفت.

بیلی فکرشم نمی کرد که انقد راحت بشه پول در آورد.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#58
بیلی وارد شد.
از فرط خوشحالی لی لی کنان حرکت می کرد که قسمت پلاستیکی‌اش به زمین چسبید.

بیلی گیر کرده ولی نمیخواست که اینجوری نشون بده چون می دونست اگه بفهمن که جریان چیه فکر می کنن مشکل داره و شغل رو بهش نمی دن.

شروع کرد به تلاش کردن...اول کمی اینو و اونور کرد خودشو ولی اتفاق خاصی نیفتاد...جلو و عقب...بازم هیچی...شمال شرقی جنوب غربی...نتیجه همون بود.

-مشکلی دارین؟

بیلی نگاهی به شخص گوینده کرد و مردی رو که تقریبا سه برابر خودش بود دید.
-مشکل؟ نه چه مشکلی! فقط دارم خودمو گرم می کنم.
-برای چی اینکارو می کنین؟

بیلی ایده ی خاصی برای جواب دادن به این موضوع نداشت ولی باید سریع یه جواب پیدا می کرد.
-چیزه...می دونین...برای آزمون عملی!

مرد دم گوش کسی که کنارش بود، گفت:
-رمز همین بود دیگه نه؟ آزمون عملی!
-آره همین بود...گفتن یکی رو می فرستن که اینو بهتون میگه!

بیلی نگاهی به این پچ پچ کردن ها کرد و اون رو به نیت خیر گرفت.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#59
باد مرگخوار نظاره گر سقوط اربابش بود. ولی تا چه حد نظاره گر؟ یک مرگخوار‌ حاظر جونش رو هم برای اربابش بده...پس باد دست به کار شد. هو هو کنان به سمت قالیچه رفت تا اربابش رو نجات بده.

باد محفلی که تا اونجا باد مرگخوار رو تعقیف کرده بود این صحنه رو دید. اونم می خواست کاری کنه که پیش دامبلدور سر بلند بشه پس به سمت باد مرگخوار حمله ور شد.

جنگ سختی بین این دو باد قدرتمند در گرفت...طی این نبرد، کوه ها از جایشان کنده شدن...یه کشور رو آب برد...به علت مرگ طبیعی یک نفر قیمت گالیون بالا پایین شد و ...

هر دو باد خسته شدن.

-آواداکاداورا!

باد مرگخوار نگاهی به بالا انداخت و دید که دو ابر مرگخوار با هم برخورد کردن و رعد سبزی رو روانه ی باد محفلی کردن و اونو از پا در آوردن.

باد مرگخوار رفت که اربابش رو نجات بده.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#60
قالیچه با سرعت هر چه تمام تر سقوط می کرد. فنریر نسبتا نشیمنگاهش رو بر اثر سوختگی از دست داده بود.

آیا این پایان گروه مرگخواران بود؟
گروهی که قرار بود کل دنیا رو آعشته به سیاهی کنه، این گونه نابود می شد؟ به تار و پود یک قالیچه ی پرنده؟

مرگخواران همانگونه که اربابشان را سفت چسبیده بودن تا نیفته به هم دیگه نگاه می کردن...انگار می خواستن با نگاهشون با همدیگه حرف بزنن و این دم آخری از هم عذر خواهی کنن.

مرگخوار ها انتظار نداشتن که نگاهشون حرف بزنه.

نگاه رابستن به نگاه کراب گفت:
-خیلی شرمنده‌ بودن می شم که اون اوایل ورودم انقد بهت گیر دادن شدم...ولی واقعا چرا ماتیک زدن می کنی؟
-تو فکر کردی من خودم راضی‌ام که پنج کیلو ریمل به موژه ها زده بشه و موژه ها سنگین بشه و پلک و بیاره پایین تر و من نصف بشم؟ تو واقعا همچین فکری در موردم کردی؟

نگاه کراب، دل پری داشت.



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.