لرد ولدمورت که فرصت را مناسب آن دید که بلاخره سخنرانیش را شروع کند،به سمت جایگاه تریبون مانندش رفت...
_اهم...یارا...چیز...فرزندانم...صحبت کردن مجالی میخواد که الان وقتش نیست...میدونم گشنه هستین...پس فعلا شامتون رو بخورید...
همین که جمله لرد تمام شد،دانش آموز های سال اولی به سمت غذایی که بر روی میز بود هجوم بردند...اما به یک ثانیه هم نکشید که دانش آموزان با صدای فریاد عصبانی لرد،سرجایشان خشک شدند...
_بینزاکت ها...بی ادب ها...احمق ها...چه طوری جرات میکنید وقتی ما هنوز حرف نزدیم به سمت غذا ها حمله برید؟!
_اما پورفسور...شما گفتین که...
_حرف نباشه...یکی این دانش آموز گستاخ رو از جلو چشمام دور کنه!
در همین حین سیوروس،دانش آموز مفلوک را از یقه گرفت و کشان کشان در حالی که دانش اموز بی چاره اشک در چشمانش حلقه زده بود،از سالن خارج کرد...چندثانیه ای طول نکشید که صدای ضجه و فریاد آن دانش آموژ به گوش رسید و دیگر دانش آموزان که فقط صدا را میشنیدند تنها به جویدن ناخن هایشان از ترس اکتفا کردند...صدای جیغ و فریاد آن دانش آموز که قطع شد،سیوروس اسنیپ دوباره وارد سالن شد و به لرد چشمکی به معنای "همه چی حله ارباب" زد...دانش آموزان هم پس از اینکه آب دهانشان را به سختی قورت دادند به طرف لرد برگشته و او را نگاه کردند...
_خب...فرمودیم که میخواهیم ایراد سخنرانی کنیم...همانطور که مطلع هستین بودن آموزش بسیار مهم است...امر آموزش مقوله ایست اساسی،داری پنج وجه که سه وجه آن به شما مربوط نیست و دو وجه دیگر هم داستانش فرق میکند!پس با توجه به کمیت ها و ضرفیت های کنونی هیچکس حق مداخله در امور کودکان را ندارد.چون اشخاص متخصص در این امر باید به این پدیده بپردازند که آیا در میان...
سه ساعت بعد!لرد همچنان با حرارت و شوق خاصی در حال سخنرانی بود...ولی دانش آموزان همگی چرت میزدند...حتی بعضی از مرگخواران هم به خواب رفته بودند...اما لرد همچنان در حال سخنرانی حماسی خود بود...
_در آخر باید بگم که آموزش را باید به دستان پرتوانمند متخصصین،یعنی ما سپرد تا آینده ی جامعه جادوگری سیا...چیز...سفید شود!در ضمن آقای "بان" سفارش کردن که بگم سمت جنگل دهکده نرین...اونجا ماگل داره،گازتون میگیرن...همچنین گفت که بگم سعی کنید کمتر بخورید تا کمتر از مرلینگاه استفاده کنید...پایان!
بلاتریکس که تمام سه ساعت را سرپا به لرد زل زده بود گفت:
_وای...چه سخنرانی عالی بود
...هوی توله ها...چرا بر و بر من رو نیگاه میکنید؟!دست بزنید برای این سخنرانی محشر!
دانش آموزان در حالی که با خواب آلودگی و بیحوصلگی دست میزدند،به لرد نگاهی کردند که کی به آنها اجازه ی شام خوردن میداد...
اما لرد و مرگخواران بی توجه به آنها به سمت تنها میز غذای موجود در سالن رفته و مشغول غذا خوردن شدند...
بلاخره یکی از دانش آموزان تمام شجاعت را جمع کرد و به سمت میز غذا خوری رفت و پرسید:
_ببخشید...ما گرسنه ایم...میتوینم بیاییم و غذا بخوریم؟!
_این میزِ غذا خوریِ اساتیده بی شعور...با استادا میخوای غذا بخوری؟!
_خب...ما از کجا غذا بخوریم؟!
_مگه توی نامه ای که هاگوارتز واستون فرستاده نگفته بودن که غذای یک سال رو با خودتون بیارین؟!
_هوووم...نه!
_خب باید میوردین...خودتون باید با خودتون میوردین...در ضمن چهل درصد گمرک وارد کردن اغذیه به اینجاست...چهل درصد هم مالیات بر ارزش افزوده است...یعنی هر اغذیه ای که داشته باشن،نود درصدش رو باید بدین به آشپزخونه!
دانش آموزان به هم نگاهی کردند...بدون شک سال فلاکت باری در انتظارشان بود!