هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۹
#61
_ پلاااااکس؟

پلاکس به سرعت لباسش را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد.
_بلــــــــــــه؟
_ اومدنی اون ماهیتابه کشک و بادمجون رو هم بیار!
_باشـــــــــــــه!

پله ها را یکی یکی طی کرد و به آشپزخانه رفت، ماهیتابه کشک و بادمجان را برداشت و به سمت میز غذا به راه افتاد.

_وای خداا! الان بینز که نمیتونه عضو بشه... حالا مسابقات رو چیکار کنیم؟... اصلا همه اینا به کنار! ارباب! خموده گشتن.
اونم دوبار!
اگه مسابقات شطرنج جادویی رو ببریم؟
اگه ببازیم؟
این کتی هم که انقدر هیجان زدست.
ای وای ارباب! از دست من ناراحت شدن الان؟ چیکار کنـ...

شلپ!
ماهیتابه کشک و بادمجان پس از مقدار زیادی چرخ زدن در هوا، چند متر آنطرف تر روی زمین افتاد.
پلاکس نگاهی پیراهن سبز _طوسی اش انداخت که لکه های روغن به زیبایی مزین اش کرده بودند.
بغض دوباره گلویش را فشرد، نگاهش را به سمت دیوار هایی که چند دقیقه پیش سفید بودند چرخاند.

_پلااااااکس؟ چیشد؟

اشک هایش را به آرامی پاک کرد:
_ارباب!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۰ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۹
#62
ناگهان سکوت اطراف با فریاد سهمگین پلاکس شکسته شد:
_ آقا! آقا! هی آقا! تکون نخورین! آقا همونجا بی‌حرکت وایسین.

مرد جوان که روی صندلی پارک نشسته و می‌خواست به سمت چپ بچرخد، در حالیکه زبانش نرسیده به بستنی متوقف شده بود بی حرکت ایستاد.
پلاکس دوان دوان خودش را به او رساند و بستنی را به آرامی از دستانش خارج کرد.
_ میتونی زبونتو ببری تو و صحبت کنی! ولی اصلاً حرکت نکن.
_ چرا فریاد می‌زنی؟

پلاکس بستنی قیفی مرد را درون سطل زباله انداخت.
_ محشره! حالتت رو میگم... فوق العاده است!

مرد جوان سعی داشت با تکان دادن بینی اش آن را بخاراند. اما مسلما موفق نبود.
_ خب تو کی هستی؟
_ من پلاکسم دیگه!

سپس صندلی کوچکی روی زمین ظاهر کرد و روبروی مرد نشست.

_ تو پلاکسِ دیگه هستی؟
_ نه من پلاکس بلک هستم.
_ خب «دیگه» کیه؟

پلاکس با کلافگی موهایش را عقب داد و به سمتی اشاره کرد:
: دیگه! تو فکر کن «دیگه» اونه!

مرد جوان به سختی چشمانش را چرخاند تا «دیگه» را ببیند.
_اون که دیگه نیست! اون کتیه، کتی بل!

صدای پلاکس بلندتر شد:
_ تو منو نمیشناسی اونوقت کتی که هنوز نیومده تو رو میشناسی! اصلا ولش کن خودت کی هستی؟

مرد جوان چشمانش را در کاسه چرخاند و همان طور که سعی می کرد خیلی بی حرکت ژست مغروری بگیرد گفت:
_ من رهگذر هستم!
_ رهگذر هستی؟ اسمی چیزی نداری یعنی؟

رهگذر به چند برگی که در دستش بود نگاه کرد:
_ تو نمایشنامه نوشته رهگذر!
_ خوب هر کی هستی، حالتت رو نگه دار و حرف نزن، تمرکزش به هم میریزه!

بله، رهگذر هم مثل شما فکر کرد که «تمرکزش» باید اشتباه تایپی باشد؛ اما نبود!

_ تو میخوای چیکار کنی؟
_ می خوام بکشمت!

بلافاصله رنگ صورت رهگذر پرید و بدنش به لرزه افتاد.

_ هی داری چیکار می کنی؟ تو که صدای منو میشنوی! من که نمیتونم با حرکت صحبت کنم! میکِشَمِت!

رهگذر دیگر نلرزید. ژست قبلی اش را دوباره گرفت:
_ خودم میدونستم! اما نمیشه، من خیلی کار دارم باید برم.

پلاکس بلند شد و قلمش را از پشت گوشش بیرون کشید؛ در حالی که تهدید وار قلم را به سمت رهگذر می‌برد زمزمه کرد:
_ ساکت باش! من که میدونم تو نیوتی که تغییر کاربری دادی، و بعد از باخت سنگینت اومدی پست منو محاوره‌ای کنی که نقدش پر از اشکال باشه! اما کور خوندی!

سپس قلمش را چرخاند و نیوت رهگذر را سرجایش خشک‌ کرد (قلمو چوبدستی اش بود).
پلاکس برگشت و روی صندلی اش نشست. از داخل موهایش سه پایه و بوم را بیرون کشید. (چیه فک کردین فقط بلاتریکس مو‌داره؟ نخیر ایده موهای بلاتریکس رو رولینگ از روی من گرفت! )
زبانش را برای تمرکز بیشتر لای دندان هایش گذاشت و مشغول شد.

آفتابِ در حال تابیدن به خواب رفت، ماه به آسمان آمد، ستاره ها چشمک زدند، ماه رفت و خورشید آمد و دوباره آسمان روشن شد.
ابرها حرکت کردند، پاییز تمام شد و شاخه های خشک درختان زیر سنگینی برف خموده گشتند.
برفها آب شدند و شاخه‌های خشک شکوفه زدند؛ و زیبایی دنیا را فرا گرفت.

ریش های نیوت رهگذر نما به زمین نزدیک شده بود و گرد پیری روی صورتش نشسته بود.
پلاکس بالاخره از روی بوم نقاشی بلند شد و زبانش را درون دهانش برد.
کش و قوسی به خودش داد و از زاویه های مختلف اثر هنری زیبایش را بررسی کرد.
_ خوبه! دیگه تموم شد.

رهگذر چشمانش را تکان داد و «اهم اهم» ـی کرد.
پلاکس که انگار تازه متوجه حضور او شده بود طلسمش را باطل کرد.
رهگذر روی زمین افتاد، چند دقیقه بعد به سختی بلند شد و گرد و خاک و برگ و برف ریخته روی بدنش را تکاند.

_ حالا ببینم چی کشیدی؟

قدم قدم به تابلو پلاکس نزدیک شد، بالاخره کنار پلاکس ایستاد و تابلو را از نظر گذرانید.
_ یعنی واقعا من این شکلی ام؟

پلاکس چانه اش را خاراند و نگاهش را از نیوت به تابلو و از تابلو به نیوت منتقل نمود:
_ نه بابا! حیفه این شکل تو باشه. خیلی مگس خوشگلیه!
_ خب پس چرا منو چرا این همههه وقت نگه داشتی؟
_ آخه روی سرت نشسته بود! اگه تکون میخوردی میپرید. :yap:

رهگذر که دیگر عمرش را کرده بود و مدیران هم داشتند متوجه نیوت بودنش می‌شدند، همانجا جان به جان آفرین تسلیم کرد و old شد.

_ عجب تابلویی شد! بلاتریکس حتماً باید اینو ببینه!

پایان



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۹
#63
سلامی شایسته!

بی زحمت اینو نقد میکنین ارباب؟ ببخشید.
و لطفاً با در نظر گرفتن نکاتی که برای مرگخوار شدن باید انجام بدیم باشه.

ممنان.



پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#64
نقل قول:
امیدوارم توضیحاتم کامل بوده باشه. اگر همچنان حس می کنی که میشه این ایده رو بررسی کرد و اشکالاتی که بهش وارده رو برطرف کرد می تونیم بازم در موردش صحبت کنیم.


فکر میکنم این رو شما باید بگین. که آیا ارزش داره وقت گذاشت و اشکالاتش رو برطرف کرد یا نه!
به هر حال اون چیزی که شما تشخیص می‌دین و بر اساس تجربه تون بهش واقف هستین با تعریف من از جذاب بودن یک ایده تفاوت داره.

نقل قول:
مسابقه های این سبکی هم که با داور برگزار میشن مسئله جدیدی نیستن. مدتهاست توی سایت برگزار شدن و خواهند شد. فقط باتوجه به صلاحدید مدیریت زمان برگزاریشون دیر یا زود میشه.



اگر هم مدیریت یا ناظران برنامه خاصی در برگزاری چنین مسابقاتی دارن بنده دخالتی نمیکنم و ممنون که رسیدگی کردین.



پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#65
درود.
پیشنهاد زدن یه تاپیک یا استفاده از تاپیکی که قبلاً بوده حالا هرجور صلاح بدونید داشتم.
گفتم یه چیزی تو مایه های مسابقه راه بندازیم یکم جون بگیریم.
و کجا بهتر از دهکده زیبای شما واسه تفریح.
و البته اینم بگم که از الان می‌دونم که فقط تازه واردا استقبال میکنن.
حالا شرح این مسابقه:
یه اطلاعیه می‌زنیم اول، بعد یک سری نفرات میان پخ اسم مینویسن.
مثلاً هشت نفر شرکت کردن. یه موضوع می‌دیم تو یه زمان مشخصی درموردش رول نوشته میشه.
حالا چون نمی‌خوایم مزاحم مدیران محترم و نقد کننده های عزیز بشیم، اسم این نفرات رو میذاریم تو نظر سنجی و کسانی که رول هاشون رو خوندن به بهترین رای میدن.
در مرحله دوم دو نفری که کمترین رای رو آوردن حذف میشن. حالا این مرحله یکم سخت تر میشه مثلاً موضوع یکم سخت تر میشه یا زمان کوتاه تر میشه.
و به همین ترتیب تا دو نفر باقی بمونه و از بین اونها یک نفر قهرمان بشه.
در مورد این که فصل تحصیل هست و وقت ندارن و اینا هم میشه زمان رو بیشتر کرد و یه مقدار ساده گرفت که مشکلی پیش نیاد.

انقدر این درخواست رو گردوندم رماتیسم گرفته.

چشم هایتان سبز باد.


نقل قول:
اینکه مدام اینور و اونور بگیم سایت چرا فعالیتش کم شده؟ سایت چرا توی سکوت فرو رفته؟ سایت چرا بی جان شده؟ حوصله مون سر رفته و... هیچی رو تغییر نمیده و فقط بیشتر انرژی منفی به سایت تزریق می کنه.


بله درسته اما این حرف هایی که شاید من و بقیه گفتیم دلیل دیگری داشت که خودشون در جریان هستن.


نقل قول:
بجای این جملات مایوس کننده اگر واقعا از این مسئله ناراحتیم می تونیم هر کدوممون هفته ای یه رول بزنیم تا سایتم بی جان نشه.


ببخشید چشم!




پاسخ به: دره‌ي سكــــــوت
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#66
با سرعت سرش را به اطراف تکان داد با خودش فکر کرد:
_ چقدر خوب که هنوز بلاتریکس نرسیده، چقدر بد که نمیتونم این افکار مزاحم رو از خودم دور کنم!
چند قدمی جلو رفت؛ دو تا از اجساد زندانیان کنار دیوار افتاده بودند، طلسمی را به سمت آنها روانه کرد؛ اجساد روی هوا شناور شدند، هدایتشان کرد و به سمت بیرون برد.
فرصت خوبی بود برای اینکه اطمینان بلاتریکس و بقیه را به دست آورد.
آنها را گوشه ای گذاشت و شروع به کندن باغچه کرد.
در هوای سرد آن اطراف ریموس در حالی که می‌لرزید جسد دو فرد بیگناه را به خاک سپرد.
اگر ریموس بود باید سراغ کتاب هایش میرفت. باید نقشه جدیدی برای شکست لرد سیاه میکشید. اما او ریموس نبود، او فنریر بود که باید تمام تلاشش را برای جلب اعتماد بلاتریکس به کار میبرد.
دوباره به سمت زندان به راه افتاد؛ نمی توانست آدم بکشد، این کار را بلد نبود.
دوباره افکارش به جوشش افتادند:
_ من آدم کش نیستم ام...اما... اما هیچ کس متوجه نمی شه جسد چند تا زندانی بیگناه خاک شده یا زندانی ها صحیح و سالم فرار کردن!

کلید در زندان را از جیب فنریر درآورد و داخل شد.



پاسخ به: شهرداری هاگزمید (تعامل با ناظران)
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۹
#67
درود و صد درود...

یه پیشنهاد داشتم جهت خارج کردن سایت از حالت پوکرفیس.
در پخ گرامیتان ارسال گردید.

خدانگهدار و صد خدانگهدار دیگر!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
#68
سلامی به زیبایی... امممم... به زیبایی لرد!


«نام : پلَکس بلک.

گروه : با افتخار اسلیترین

سن: ۱۸

تاریخ تولد: 29 می 2002.

جنسیت : ساحره.

تحصیلات : فارغ تحصیل هاگوارتز

پاترونوس: گوزن ماده.

چوب دستی: چوب درخت بید، ریسه قلب اژدها

جارو: می‌خوام چیکار؟

جبهه: با افتخار سیاه


ویژگی های ظاهری: قد متوسط، چشم تیله ای و مشکی، مو مشکی و تا کمر، چشم درشت، بینی قلمی، لب معمولی.

ویژگی های اخلاقی: شهرت بسیار زیاد او در مهربانی است، با وقار و بسیار متین است، هوش بالایی دارد، آرام، سر به زیر و اکثرا تنهاست.
به دنیای جادو وابسته است و اعتقاد شدیدی به بی عقل و احمق بودن مشنگ ها دارد.

زندگی نامه:
پلاکس در خانواده اصیل بلک متولد شد، وی با هری پاتر هم دوره بوده است.
از کودکی اش اطلاعات زیادی بجز جمله (پلاکس از اولشم بچه آرومی بود) در دسترس نمی باشد.
از شش سالگی به نقاشی ماگلی علاقه مند شد و در ده سالگی نقاشی جادویی را فرا گرفت.
تا یازده سالگی هیچ آشنایی با هاگوارتز نداشت تا اینکه نامه هاگوارتز را دریافت کرد؛ او در یک هفته به کمک پدر و مادرش همه سوراخ سنبه های هاگوارتز را کشف کرد و تا حدود زیادی با جادو آشنا شد.
بعد از ورودش به هاگوارتز همانطور که پدر و مادرش آرزو داشتند اسلیترینی شد شروع به فعالیت کرد.
در طول هفت سال تحصیلش به عنوان جادو آموز مهربان اسلیترینی شناخته شد و علاوه بر آن از هر فرصتی برای شکستن قانون استفاده میکرد.
در سال اول وارد خیلی اتفاقی وارد قدح اندیشه پرفسور اسنیپ شد ولی هیچگاه به هیچکس از این موضوع چیزی نگفت.
تمام طول تحصیلش در هاگوارتز با نگاه های عشقی پنهان به اسنیپ همراه بود و قانون شکنی به عادتش تبدیل شد تا توسط اسنیپ تنبیه شود تا شاید دقایقی بیشتر او را ملاقات کند.
اسنیپ هرگز نفهمید اما او همیشه مراقبش بود و اجازه نمی‌داد هیچکس به اسنیپ بی احترامی کند.
سال چهارم بود که به علت پذیرایی خانواده اش از لرد سیاه با جادوی سیاه و مرگ‌خواران آشنا شد. و بخاطر علاقه شدیددددد به لرد سیاه به عضویت مرگ‌خواران درآمد.
سال هفتم تصمیم گرفت عشقش به سوروس را برملا کند اما جنگ هاگوارتز شروع شد و درست در روزی که قصد برملا کردن رازش را داشت جسد بی جان سوروس را در آغوش گرفت.
پس از شکست مرگ‌خواران در جنگ دوم و مرگ پدر و مادرش سراغ زندگی آرام و بی سر و صدا در دهکده ای ماگلی رفت.
و هیچگاه هیچکس متوجه مرگخوار بودن او نشد.

دو سال بعد به هاگوارتز دعوت شد و همچنان مشغول تدریس درس معجون سازی است.»



بی زحمت جایگزین میکنین؟

-------

سلام.
حتما، جایگزین شد.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۱۱ ۱۸:۲۵:۰۵


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۱:۱۸ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹
#69
جمله کامل:

تام جاگسن ملعون با هری پاتر در زمانی که لرد سیاه به قدرت رسید در چت باکس جینگولر بازی میکردند.



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ شنبه ۱۰ آبان ۱۳۹۹
#70
بعد از گذشت زمان زیادی فنریر داوطلب شد و به سراغ کلاغ ها رفت. البته فقط چند کلاغ بی پر و بال در حال مرگ باقی مانده بودند؛ اما کلاغ ها که خیلی هم از ظاهر او خوششان نمی آمد پر کشیدند و همه با هم به دور ترین نقطه از پارک مهاجرت کردند.
از آن طرف محفلی ها و هاگرید صندوقچه به دوش که چاره ای جز اتحاد دوباره نداشتند پیش مرگخوار ها بازگشتند و دو ملت سیاه و سفید دوباره متحد شدند.

_ یعنی باز باید ناز نقشه رو بکشیم؟

نقشه در خود مچاله شد و درحالی که فین فین میکرد به سمت صندلی کهنه ای رفت و گوشه آن نشست.

_ خب مهربون باشید باهاش، گناهی نکرده که! انقد گوگولی و ناز و ملوسه.

بلاتریکس چشم هایش را با کلافگی چرخاند:
_ خب حالا که خیلی گوگولی و ناز و ملوسه برو ازش جای شیشه عمر رو بپرس.

پلاکس چمدان پر از وسایل نقاشی اش را برداشت و کنار نقشه نشست:
_ من درکت میکنم، من و تو دردمون یکیه! هیچکس دوستمون نداره!

نقشه تکانی خورد و صدای هق هقش به هوا رفت.

_ میگم ویب، میخوای نقاشی تو بکشم؟ بعدش که حالت خوب شد بریم پیش اونا. خب گناه دارن دیگه! این همه تلاش کردن، تو ام کمکشون کن زودتر رهبر هاشون مثل قبل بشن.

نقشه هم دل نازکی داشت، اصلا هم لوس نبود. گوشه هایش را تکانی داد و باز شد. لبخند ملیحی زد و ژست خوشگلی گرفت.
پلاکس سه پایه سبز رنگی را روی زمین بنا کرد و بوم کوچکی روی آن گذاشت، سپس قلمویش را از پشت گوش بیرون کشید و مشغول شد.

نیم ساعت بعد پلاکس دوباره قلمو را پشت گوشش گذاشت و بوم را به سمت ویب چرخاند:
_ بفرما، اینم نقاشی غم و غصه شما.

نقشه برخلاف انتظار لبخندی زد و بوم نقاشی را در جیبش جا داد:
_ خوبه، حالا بریم کمکتون کنم!

ملت ها با خوشحالی فریاد کشیدند و پلاکس را تشویق کردند. حواس هیچکس به کلمه ای که ویب به زبان آورده بود نبود.

_ عه ارباب!
_ عه پروفسور!

هری، دامبلدور را که یک توت فرنگی شده بود؛ و بلاتریکس لرد سیاه را که یک ماهی شده بود از روی زمین برداشتند.
لرد سیاه در دستان بلاتریکس بالا و پایین میپرید:
_ آب... آب... داریم می‌میریم!

لینی سریعا تنگ پر از آبی ظاهر کرد و لرد را درونش انداخت.

_ وایی ارباب چقدر خوشگل شدین.
_ فقط دهان این را ببندید.

بلاتریکس از خدا خواسته از پاهای پلاکس گرفت و سرش را کشید و یکهو ول کرد.
پلاکس به نقطه دوری پرتاب شد اما سریعا بازگشت. چون زبان نقشه را بلد بود.

_ خب ویب، حالا بگو شیشه عمر کجاست!
_ کلاغی که شیشه عمر دستش بود مامان شده و باید از جوجه هاش مراقبت کنه. برای همین بابایی من شیشه عمر رو داد دست یه فرد قابل اعتماد.
_ و اون فرد قابل اعتماد کیه؟
_ خب درستش اینه که بگید چیه. شیشه عمر الان دست یدونه از این مجسمه هاست که علاقه زیادی به پیاده روی داره.
_ و تو میگی اون مجسمه الان کجاست؟
_ نه دیگه پررو نشید، تا همین الانشم باهاتون راه اومدم بر خلاف قوانین سوژه بود.

ملت ناامید و خموده روی زمین نشستند تا هم چاره ای بیاندیشند، و هم در این فاصله نفسی بکشند و استراحتی بکنند.

_ من میگم باید ببینیم یه همچنین مجسمه های کجا دوست دارن برن!

تام سرش را خاراند:
_ خب معلومه دیگه، قصر!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.