خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده که اونجا مرگخوارهاش رو بفروشه. ولی کارش زیاد رونق نداره. مرگخوارها یا فروش نمی رن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده می شن. دامبلدور وارد مغازه میشه اما لرد سیاه اون رو گول میزنه بعد هم میگذارتش توی ویترین تا بفروشتش. هری پاتر که از بیرون آلبوس رو توی ویترین میبینه برای کمک به او به مغازه حمله میکنه اما اون هم توسط ولدمورت غافلگیر میشه و برای فروش توی ویترین قرار داده میشه . حالا مغازه مشتریان زیادی داره و شلوغ شده اما همشون هری پاتر میخوان. لرد تصمیم میگیره تا با معجون به مرگخوارا اونهارو به هری پاتر تبدیل کنه و بفروشه اما تا به الان هیچکدوم از معجون ها درست عمل نکردن و اینک ادامه ی ماجرا...
-خب معجون بعدی رو امتحان میکنیم. کی داوطلبه؟
جماعت مرگخوار مثل دانش اموزان کلاس درس، به چند دسته تقسیم میشدند. بعضی ها که مرگخواران خیلی لات و لوتی بودند و تا لرد سیخونکی، لگدی، کروشیویی چیزی نمیزد خودشان را تکان نمیدادند. بعضی هم که مرگخواران میان رده بودند و در ردیف های آخر ایستاده بودند و با شنیدن فرمان لرد ولدمورت سرشان را خواراندند و اینور و آنور را نگاه کردند. صدای باز شدن چند بسته چیپس و پفک هم در میان ان ها شنیده شد. دسته بعدی مرگخوارها، مرگخوار هایی بودند که بسیار مستعد بودند و جلو می ایستادند اما در آخر همیشه بقیه را جلو می انداختند. دسته ی آخر هم دسته ای بود که لرد ولدمورت
مثل ناظم بچگی های من اسمشان را حفظ کرده بود و تقی به توقی میخورد آن هارا صدا میزد و کارها و بلاهارا روی سر آنها میریخت.
-
وینکی بیا اینجا.
-ارباب وینکی رو خودتون لهش کردین.
-خاموش.
لردولدمورت دست در ردایش کرد و لیست مرگخواران را بیرون کشید. صفحات را یکی یکی به عقب میرفت تا به صفحه وینکی رسید که مشخصاتش انجا نوشته شده بود؛ به همراه تکه ای خشک شده از بدن کوچکش. لردولدمورت لیست را روی زمین گذاشت. چوبدستی اش را کشید و طلسم زنده کردن را اجرا کرد. مرگخواران با ترس و حیرت تماشا میکردند.
-کمی از سنگ سرخ جاودانگی(
که از فلامل گرفته بود) ...گوشت خدمتکار (
گوشت کتی که داشت می پخت)...ریش دشمن(
دامبلدور)...استخوان پدر... .
-وینکی که پدر نداره، خودش خبر نداره.
-کروشیو اسکور.
-آخـــــــــــــــــــ.
لردولدمورت همه چیز را روی هم ریخت. سنگ سرخ درخشید و مثل آهن ربا گوشت و مو و استخوان را به خودش جذب کرد. کم کم شکل و شمایل موجودی معلوم شد. لردولدمورت طلسم را به پایان رساند و آن را به سمت موجود فرستاد. وینکی با فریاد از کتاب کنده شد و به بیرون افتاد.
-آهــــ. من کجا؟ اینجا کجا بود؟ ارباب خودتون بود؟
وینکی از هیجان مسلسلش را کشید و شروع به رگبار کردن دور و اطراف کرد. مرگخواران شیرجه رفتند و مشتریان از ترس خودشان را پشت اجسام و وسایل انداختند. بعد از چند دقیقه خشاب های وینکی خالی شد.
-وینکی جن خوب؟
-وینکی تو داوطلبی این معجون رو بخوری؟
-بله ارباب من جن حرف گوش کن بود. وینکی جن خوب؟
لردولدمورت نچ نچی به بقیه مرگخوار ها کرد و با نگاه "یه کم از این جن خونگی یاد بگیرین" به آنها نگاه کرد بعد هم معجون مرکب را به وینکی داد تا بخورد. وینکی معجون را با شیشه اش درسته قورت داد و کمی بالا پایین پرید تا خوب عمل کند. چند دقیقه بعد از کشیده شدن استخوان اش و تغییر شکل موهایش، هری پاتری جلوی لردولدمورت ایستاده بود.
-ارباب وینکی جن خو... چرا صدای وینکی شبیه صدای اون ملعون، هری پاتر بود؟ وینکی از هری پاتر متنفر بود.
وینکی جلوی آینه ای رفت و خودش را برانداز کرد. تا خودش را دید شروع به خود زنی کرد!
-وینکی تبدیل به یک سفید بی خاصیت شده بود. وینکی از این زندگی متنفر بود. وینکی خود را کشت.
وینکی برای بار آخر مسلسلش را کشید و ان را روی شقیقه اش گذاشت و ماشه را کشید.
حالا مرگخوارها، هری پاتر، دامبلدور و لرد و مشتریان به جنازه ی هری پاتر که روی زمین افتاده بود خیره شده بودند.
-آقا مرده اش رو هم میفروشین؟
-کیلویی نمیشه ببریم؟ ما فقط کله پاچه شو میخوایم.