هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳
یا مرلین!

دوستان...من هم وقتی از مرورگر لپ تاپ استفاده میکنم این تبلیغات رو میبینم...(چه تبلیغاتی...یکی از یکی با کمالات تر! و البته رو اعصاب تر!)
اما وقتی از مرورگری که روی کامپیوتر خانگی(همون pc!) استفاده میکنم،هیچ تبلیغات و یا مشکلی نیست...
هر دو مرورگر لپ تاپ و سیستم خانگیم هم یکیه...یعنی گوگل کرومه...

یعنی فکر کنم مشکل از سایت نیست...همین...گفتم اطلاع رسانی بکنم!

حاجی تراورز هم میتونه یه کاری کنه خانواده نشینن!
راه حل دیگه ای به ذهنم نمیرسه!




پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
چی شده؟!

حال ندارم بگم عه،اون کو،این کیه و اینا...

سوال میپرسم بلک،جواب بده!

سوالام از شخصیت کتابت یکم بیشتر از سوال هام از شخصیت ایفاته!

بلک...مردی؟!اون پرده چی بود؟!رولینگ واسه چی اسکول کرده بود ملت رو؟!

بلک...سال ها آزکابان بودی به جرم اینکه پاتر ها رو لو دادی...خب...رفیق های محفلی جون جونیت،ویزلی ها،لوپن،دامبلدور و اینا،باور کرده بودن؟!یعنی میدونست بیگناهی یا نه؟!
اگه میدونستن چرا کاری نکردن؟! اگه نمیدونستن،یعنی باور کرده بودن؟!

بلک...سریش از کجا اومد؟!راضی هستیازش؟!میخوای ملت دیگه سریش صدات نکنن یا نه؟!

بلک...علاقه ات به مادر سیوروس رو توضیح بده!

بلک...این چیه؟!...هم از نظرکتاب بگو رابطه ات رو با لیلی و هم از نظر ایفا!
تا جایی که یادمه تو کتاب از لیلی خوشت نمیومد!

بلک...چرا تو پدر خونده هری هستی؟!چرا ریموس نه؟!چرا رومتیل نه؟!

بلک...به نظرت چر ساحره ها اینقدر جذب من میشن!

بیا جواب بده بریم باوووکلی کار داریم!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
سازمان فخیمه آنتی ساحریال با افتخار تقدیم میکند...آرسینوس جیگر!

ما جناب اقای سبیل کلفت آرسینوس جیگر رو به عنوان نماینده سازمان برای دوئل با نماینده اون سازمانه معرفی میناییم!

از لرد سیاه،قدر قدرت،قوی شوکت،بزرگ منزلت درخواست داریم که یه سوژه بدن تا این دوئل فرخنده که انشاالمرلین با پیروزی نماینده آنتی ساحریال مصادف خواهد شد،برگزار گردد...

سوسکید سی بی سی!

و من المرلین التوفیق!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ ۱:۱۰:۰۹



پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
کاراگاه اسمیث روزنامه پیام امروز را از پسر روزنامه فروش گرفت...تیتر اصلی روزنامه این بود:
الیواندر چوبدستی ساز معروف ناپدید شد!

کاراگاه اسمیث در حالی که مقاله نوشته شده درباره گم شدن الیواندر را میخواند و از اینکه چقدر زود این خبر منتشر شده، وارد مغازه چوب دستی فروشی شد...صدای دستیارش جوش اما باعث شد که کاراگاه اسمیث سرش را از روزنامه بردارد...
_قربان!
_چیزی تازه ای فهمیدی جوش؟!
_قربان...همونطور که میشد تشخیص داد این مرد به وسیله طلسم آواداکداورا کشته شده!
_اقای الیواندر چی؟!هیچ ردی ازش تونستین پیدا کنین؟!
_خیر قربان...همه جای مغازه رو با دقت گشتیم...اما انگار که آب شده و رفته تو زمین!
_هووووم...ببینم...کسی رو نتونستی به عنوان شاهد پیدا کنی؟!
_خیر قربان...به جز اون خانومی که مفقود شدن آقای الیواندر رو اطلاع داد دیگه کسی چیزی ندیده...
_باشه...اون خانوم کجاست؟!خودم میخوام ازش سوال بپرسم.

جوش با انگشت به گوشه مغازه و زن میانسال و تقریبا کوتاه قد و چاقی اشاره کرد که به وضوح ترسیده بود و با ترس و لکنت در حال تعریف کردن ماجرا برای یکی از مامورها بود...کاراگاه اسمیث به سمت آن زن حرکت کرد و به شانه مامور زد و گفت:
_ممنون درک...خودم ازشون سوال ها رو میپرسم...خانوم! من کاراگاه بران اسمیث هستم...از اداره کارگاهان وزارت جادو...میتونم اسمتون رو بپرسم؟!
_ال...الیزابت...الیزابت ثندر...اسممه!
-خانوم ثندر...شغلتون چیه؟!
_من؟!من توی کافه ی رو به روی اینجا کار میکنم...
_خب...دقیقا برای چی اومده بودین اینجا؟!
_گفتم به همکارتون...من همیشه این ساعت میام اینجا!
_چرا؟
_خب...الیواندر پیرمرد تقریبا از مغازه اش نمیاد بیرون...برای همین سفارش هاش رو خودمون میاریم پیشش...خودش گفته بود که این ساعت براش نوشیدنی بیاریم...منم مثل همیشه اومدم تا سفارشش رو بدم!
_خب خانوم ثندر...میخوام برام دقیقا تعریف کنید که چی دیدن...

زن به سختی آب دهانش را قورت داد و کمی من و من کرد...عرق روی پیشانیش را با آستنش پاک کرد...کاراگاه اسمیث که نگرانی و ترس خانوم ثندر را دید گفت:
_خانوم ثندر...میدونم سخته...ولی ما واقعا به اطلاعات شما نیاز داریم!
_همه چیز خیلی خیلی سریع اتفاق افتاد...تقریبا فرصت نکردم همه چیز رو ببینم...اقای الیواندر پشت میز وایساده بود...و یه ادم...یعنی فکر کنم یه آدم دستش رو گرفته بود...اینقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم تشخیص بدم اون کسی که دست الیواندر بیچاره رو گرفته بود،چی بود!فقط مشکی بود...انگار که یک ردای سر تا پا سیاه پوشیده بود...الیواندر رو هم فقط از موهای سفیدش تونستم تشخیص بدم...من همین که وارد مغازه شدم اون دوتا غیب شدن...یعنی آپارات کردن...و بعد...بعد...چشمم به این جنازه افتاد...بعدش هم که هیچی...از مغازه اومدم بیرون تا کمک بگیرم از مردم...

کارگاه اسمیث نگاهی به خانوم ثندر کرد...خانوم ثندر از ترس میلرزید...
_خیلی خب خانوم ثندر...مرسی از کمکتون...نگران هم نباشید...شما میتونید برید.
خانوم ثندر با تکان دادن سرش از کاراگاه اسمیث تشکر کرد و سریعا از مغازه خارج شد...

جوش با دیدن خارج شدن خانوم ثندر از مغازه،به سمت کاراگاه رفت...
_خب قربان...چیزی از حرفاش دستگیرتون شد؟!
_جوش...فکر کنم موضوع از اونی که ما فکر میکنیم بزرگتر و پیچیده تر باشه...باید کمک بگیریم!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۲۲:۳۷:۰۰



پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
(پست پایانی)

در همین حین بود که رودولف لسترنج وارد سوژه مغازه شده و خودش را به لرد میرساند...
لرد که از حظور یهویی رودولف تعجب کرده بود،رو به رودولف کرد و گفت:
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
_ارباب...قمه ام تو چشم دشمنانتون...خب نویسنده این رول منم!دلتون میاد خودم توی رول خودم نباشم!
_اصولا من دلی ندارم که بخواد یا نخواد...واسه همین الان تو رو تنبیه میکنیم!
_ارباب...من دوباره دچار یاس و افسردگی و اینا شدم...ولی از اونجایی که درونگرا هستم،بروز نمیدم...ارباب...میخوایین من رو شکنجه کنید؟!یعنی یه مشکل دیگه به هزاران مشکل من اضافه شد؟! ارباب...پس باید غر بزنم...ارباب...چرا زندگی اینقدر سخت شده...چرا...
_بسه!

فریاد لرد،غر های رودولف را ناتمام گذاشت...لرد با خشونت از روی صندلی بلند شد و طوری که صورت اش از خشم سرخ شده بود،به رودولف گفت:
_باشه...باشه...تنبیهت نمیکنم...فقط شروع نکن به غر زدن!ما خسته شدیم از بس که هی پیش ما میایی غر میزنی!:vay:

ایوان که این صحنه ها را مشاهده میکرد،برای اینکه قضیه کش پیدا نکند جلوی پای لرد زانو زد و گفت:
_ارباب...ول کنید این رودولف رو...قرار بود که ما یک فکری به حال مغازه سیوروس بکنیم!
_خب...چه فکری؟!
_اممممممم...نمیدونم ارباب...قرار بود یه فکری بکنیم!
_ایوان...حیف که دخترم از استخون خوشش نمیاد...و گرنه شام امشب دخترمون بودی! این مغازه مشکلش چیه که ما فکری به حالش بکنیم؟! ما قرار بود بیاییم معجون رو از سیوروس بگیریم و بریم!

سیوروس که تا آن لحظه دیالوگی نگفته بود،برای اینکه او هم چیزی گفته باشد گفت:
_ارباب...خب میفرمودین خودم این معجون رو تقدیمتون میکردم!
_اما تو که مرگخوار نیستی سیو!
_رودولف منظورت چیه که من مرگخوار نیستم؟!
_خب...مرگخوار نیستی...اصلا بانو آیلین برای چی به تو سه روز مهلت داده بود؟!قرار بود که راضیت کنه مرگخوار بشی دیگه!
_هوووم...یادم نمیاد مهلت مادرت برای چی بود...ولی مهم نیست...مادرم که به رحمت مرلین رفته و من هم مرگخوارم!

لرد تکانی به ردایش داد...به سمت قفسه معجون ها رفت و چند شیشه از معجون خواسته های درونی را برداشت و گفت:
_و از همه مهمتر...من به معجون رسیدم!حالا که دیگه همه چی حل شد و گره ای باقی نمود بهتره سوژه رو تموم کنیم...رودولف...حالا که تا اینجا اومدی سوژه رو تموم کن!
_بله ارباب حتما!

و اینگونه بود که همه چی حل شد...سیوروس مرگخوار شد...لرد هم به معجون رسید...ولی اینکه از آن استفاده کند یا نه معلوم نیست...اما او معجون را دارد و اگر از آن استفاده نکند،ثابت میشود که کچلی و بی دماغی لرد خود خواسته است!
همین...برین خونه هاتون...تموم شد!

پایان


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۲۱:۱۱:۲۹



پاسخ به: دوست داري با جادو چيكار كني؟
پیام زده شده در: ۰:۰۱ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
جادوگری!

نه زیاد...در حد اینکه کارای روزمره زندگیت رو پیش ببری!
آره دایی..ما قانعیم!




پاسخ به: فروشگاه موجودات جادويي چارلی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
چارلی نگاهی به نویسنده کرد و بعد نگاهی به توده عظیم گرد و غبار...استیصال و درماندگی به وضوح در چهره چارلی نمایان بود...بلاخره چارلی با نا امیدی و ترس رو به نویسنده نامرئی کرد و گفت:
_امممممممممم...خب من الان باید چیکار کنم؟!
_من نمیدونم...خودت ببین چیکار میکنی...من دارم میرم الان ماجرای فرد و جرج رو توی خونه ریدل روایت کنم!
_نه...صبر کن...نرو...همینجا بمون داستان رو پیش ببر...

اما دیگر دیر شده بود...نویسنده رفته بود و چارلی را با توده عظیم گرد و غبار تنها گذاشته بود!
چارلی باید سریعا چاره ای می اندیشید...به همین خاطر به سراغ اژدهایش رفت!

اونور...طرف فرد و جرج...خانه ریدل ها!

فرد و جرج در حالی که مورپی پشت آنها بود،وارد خانه ریدل ها شدند و با نگرانی به دور و برشان نگاه میکردند که صدای کلفتی توجه آنها را جلب کرد...
_هی...شما دوتا چه جوری اومدین اینجا!
_عه...رودولف؟!چیزه...بانو مورپی ما رو اوردن اینجا!
_دروغگو ها!مادر ارباب خیلی وقته که نیستن...
_نه به جون تو...ایناهاش...خوشون هم اینجان...بانو مو...اٍ!

فرد و جرج به پشت سرشان نگاهی کردند ولی اثری از مورپی گانت نبود!
_رودولف...باور کن خودش ما رو اورد اینجا!

اما رودولف به حرف دوقلوها اهمیتی نداد...دستش را در جورابش کرد از داخل آن یک شمشیر سامورایی بیرون آورد!و آماده حمله به آنها شد!
اما همین که قصد داشت که به طرف دوقلوها بدود،جیغ بلاتریکس مانع رودولف شد...
_چی کار میکنی رودولف!
_عه؟!عزیزم...هیچی...میخواستم این دوتا محفلی رو به عنوان شکار بدم به آگستیوس تا یه محفلی پلو برامون درست کنه واسه شام!
_لازم نکرده...دستور ارباب بود که این دوتا بیان اینجا!پس اون شمشیرت رو غلاف کن...در ضمن...بسه دیگه مثل مشنگ ها از این وسایل استفاده میکنی...یکم از چوب جادوت استفاده کن یادت نره یه وقت کار با چوب دستی رو!
_چشم عزیزم...ولی...
_چیزی میخوای اضافه کنی به حرفام رودولف؟!
_چیزه...نه...نه...من غلط بکنم چیزی بخوام اضافه کنم!
_خوبه...شما دوتا هم دنبال من بیایین ببینم اون اختراعتون چی جوریه!

فرد و جرج پس از اینکه کمی شکلک برای رودولف دراوردن،دنبال بلاتریکس به راه افتادند...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۵:۳۹:۳۲



پاسخ به: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۱ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
_پس میخوای همه اسلیترینی ها رو نابود کنی؟!
_چی؟!نه...معلومه که نه فرزند روشنایی و این حرفها!

پرنس با تعجب به دامبلدور نگاه کرد...دامبلدور هم از پشت عینک هلالی شکلش نگاهی به پرنس کرد...پرنس هم به نگاه کردن به دامبلدور ادمه داد...دامبلدور هم همینطور...پرنس اما مگه از رو میرفت؟!باز هم به نگاه کردن به دامبلدور ادامه داد...دامبلدور اما دیگه از رو رفت!برای همین چشمهاش رو از پرنس برداشت و گفت:
_پسرم...چرا هی نگاه میکنی؟!نگاهت من رو یاد نگاه گلرت توی جوونیش میندازه!

پرنس همین که کلمه گلرت رو از زبان دامبلدور شنید،سریعا نگاهش رو از دامبلدور برداشت و گفت:
_نه...نه...اصلا این نگاه ربطی به اون نگاه نداره...این نگاه تعجبی بود...فکرت اونجاها نره!
_از چی تعجب کردی فرزندم؟!
_آخه همین پست قبلی چند لحظه پیش خودتون گفتین که میخوایین همه اسلیترینی ها رو نابود کنید؟!
_من کی همچین حرفی زدم فرزندم؟!
_عه؟!خودتون بودین...خودتون گفتین...مدارکش هم موجوده...نشون بدم؟!بدم؟! ایناهاش:
نقل قول:
این قضیه تاپ سکرته! به هیشکی در موردش نگو فرزندم. صاحب این مغازه ای که میخوام بری، یه کتاب خیلی قدیمی از سالازار اسلایترین پیدا کرده که توش میگه چطوری میشه همه اسلایترینی هارو از بین برد و چطوری میشه عمر جاویدان پیدا کنن. ما با عمر جاویدانشون کاری نداریم ولی نابود کردن همیشگیشون به دردمون میخوره

_خیر فرزندم...شما اگه توجه میکردی به پست قبلی جمله قبلی،میفهمیدی اون که این رو گفته من نبودم!

پرنس تصمیم داشت که دوباره با تعجب به دامبلدور نگاه بکنه اما وقتی که به یاد اورد ممکنه نگاهش باعث بشه دامبلدور دوباره به یاد گلرت بیوفته،از این تصمیش سریعا پشیمون شد و بدون نگاه کردن ولی با تعجب گفت:
_عه؟!یعنی چی؟!مگه شما دامبلدور نیستین؟!منظورتون چیه؟!
_فرزند روشنایی من دامبلدورم...ولی من اون دامبلدور نیستم...من این دامبلدورم...از اون پست قبلی جمله قبلی تا الان دامبلدور عوض شده...این دامبلدور اون دامبلدور نیست...دامبلدور همونه...ولی من دامبلدورم...دامبلدور دامبلورد در اصل دامبلدوره...اصلا دامبلدوری که دامبلدور نباشه،دامبلدور نیست!

پرنس که با توجه به سبقه قبلی تصمیم گرفت که چه با تعجب و چه بی تعجب کلا به دامبلدور نگاهی نکنه،سرش رو خاروند...چند بار جمله دامبلدور رو تجزیه و تحلیل کرد..بارها اون رو از زوایای مختلف برسی کرد...به وسیله هوش ریونیش سعی کرد که جمله دامبلدور رو هضم کنه،اما موفق به این امر نشد...
_پورفسور...من الان متوجه نشدم راستیتش...مشکل از منه؟!یعنی هوش ریونیم رو از دست دادم؟!
_نخیر فرزندم...چون من خیلی باهوشم و متواضع(!) این جمله من کمی برات سنگین بود...ولی مهم نیست...الان من دیگه قصد ندارم اسلیترینی ها رو نابود کنم...تصمیم دارم که تو بری و شروع کنی به جاسوسی از تام و مرگخوارهاش!
_هااااااااا...خب باشه...پس من رفتم!

و این گونه بود که پرنس به سرنوشت برادرش دچار شد و رفت تا جاسوس دو جانبه شود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۱۳:۱۱:۱۶



پاسخ به: سالن ورزشي دياگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۳
سوژه جدید

_عک...دوع...سعح...چوعهار...پعن...چیز...صد و عف...صد و عشت!
_حاجی؟! الان پنج بودی؟!چه جوری شد صد وهشت؟!

رودولف شاخه درختی که در دو طرف اون یک لاستیک ماشین گذاشته بود و از اون به عنوان هالتر استفاده میکرد رو زمین گذاشت و به طرف تراورز که به نرده های خونه ریدل تکیه داده بود رفت و گفت:
_خب...مگه ندیدی اون ساحره با کمالاته رو که از جلوی خونه رد شد؟! گفتم ببینه به زور دارم تازه هشت تا میزنم ضایع است...واسه همین پریدم به صد و هفت!

تراورز سرش رو بالا گرفت و نگاهی به رودولف کرد...براش عجیب بود که رودولف چقدر بیخیال از اینکه لرد اون رو از خونه بیرون کرده،داره ورزش و چشم چرونی میکنه!
_ببینم رودولف...تو چیکار کردی الان مدت هاست لرد اجازه نداده بری توی ساختمون؟!
_هوووم...نمیدونم...یادم نمیاد....فکر کنم چون ریشام رو زدم!ولی خب...مهم نیست...این پایین هیجان انگیز تره...حالا تو هم عادت میکنی!
_منظورت چیه که عادت میکنم حاجی؟!یعنی قرار نیست حالا حالا ها برگردم توی خونه ریدل؟!:worry:
_نمیدونم حالا...چیکار کردی مگه؟!
_ارباب ماموریت داده بود که یکم سکه تهیه کنم...ولی نتونستم...به هرکی رو انداختم بی مروت ها هیچ کی هیچی بهم نداد...تو این دوره زمونه دیگه هیچکی مرام و معرفت نداره حاجی...حاجی؟! حاج رودولف میشنوی چی دارم میگم؟!
_آره...عفت...آره...عش...گفتی...نح...چیز...دً...چی گفتی؟!یاعدً!

تراورز سرش رو به نشونه تاسف به حال خودش تکون داد و نگاهی به رودولف که دوباره با شاخه درخت در حال ورزش کردن بود کرد.
تراورزهمینطور که به رودولف زل زده بود فکری به ذهنش رسید...
_هی حاجی؟!مرلین وکیلی هیکلت ردیفه ها!

رودولف با تعجب به تراورز نگاه کرد...بعد از چند ثانیه که فهمید تراورز این حرف رو به شوخی نگفته بود،گفت:
_حاج تراورز! از تو توقع نداشتم!داشتیم؟!من درسته که میگم به همه علاقه دارم ولی خب منظورم همه ی ساحره هاست!
_نه حاجی!نه...منظورم رو نگرفتی...میخواستم بگم که واقعا ورزشکاری...فکر نکردی تا حالا از این هیکل و ورزش پول دربیاری؟!
_نه...مگه میشه از این راه پول دراورد؟!
_خب...راستش من یه چند روز که پیش توی دیاگون داشتم قیمت گونی برنجی میگرفتم،چشمم خورد به یه اعلامیه که فرخوان داده بودن ورزشکار ها بیان و توی یه مسابقه که در سالن ورزشی دیاگون برگزار میشه شرکت کنن...جایزه نقدی برنده مسابقات هم دقیقا همون اندازهای هست که من باید برای ارباب میبردم حاجی!
_ببین حاجی اصولا به نظرم پول در مقایسه با بعضی چیزها در زندگی از اهمیت کمتری بخورداره!
_حاجی...نذاشتی که کامل بگم...جایزه نقدیش رو که من میبرم! اون بحثش جداست...در کنار اون یه جایزه معنوی هم دارن...برنده مسابقات به یک سفر عشق و حالی به مقصد شهر جادویی پاتایا در کشور جادویی تایلند فرستاده خواهد شد...فکر نکنم نیاز باشه از ساحره های مشتی پاتایا چیزی واست تعریف کنم حاجی...درسته؟!

رودولف به محض شنیدن کلمه جادویی پاتایا چشمهاش گشاد شد و لبخند حجیمی بر لبش نشت...و این برای تراورز به این معنی بود که رودولف در این مسابقات شرکت خواهد کرد...
اما تراوز در این فکر بود که شرکت در مسابقه کافی نیست...اون باید هر طوری که شده کاری بکنه رودولف برنده اون مسابقات بشه...هر طوری که شده...حتی با تقلب یا کشتن رقیب های رودولف! تراورز باید جایزه نقدی اون مسابقات رو میگرفت...
_خب حاج رودولف...پس آماده شو بریم ببینم داستان چیه...اصلا بریم ببینم مسابقات چی هست...چه جوری برگزار میشه...حاج رودولف؟!حاجی؟!حاج رودولف؟!کجا سیر میکنی؟!
رودولف طبیعتا جیزی نمیشند...ذهن رودولف حالا فقط معطوف پاتایا بود!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ ۰:۰۱:۵۳



پاسخ به: انجمن آنتي ساحريال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳
ملت شریف سبیل کلفت...توجه فرمایید...ملت شریف سبیل کلفت...توجه فرمایید...

به زودی اولین ماموریت انجمن فخیمه آنتی ساحریال انجام خواهد شد...

نظر به پررو بودن انجمن سی بی سی و در راستای هدف والای دفاع از سبیل کلفتی و باز پسگیری حقوق جادوگران از ساحره تصمیم بر آن شد که یک نفر به نمایندگی از این انجمن والا در دوئلی به مصاف یک نفر به نمایندگی سی بی سی برود...

از همین رو از اعضای محترم و سبیل کلفت انجمن برای شرکت در این دوئل تقاضا میشود که در صورت دواطلب بودن یک پخ به بنده بفرستن و خلاص!
در صورتی که بیش از یک نفر اعلام آمادگی کرد برای دوئل،یک نفر با صلاح دید من،معاون انجمن و بقیه اعضا برای این دوئل انتخاب خوهد شد...

مهلت ارسال پخ تا 25 بهمن ماه میباشد...

در اینده انشاالمرلین ماقبی جزییات بیان خواهد شد!

در ضمن...
عضوگیری از میان سبیل کلفتان جامعه جادوگری همچنان ادامه دارد...


سبیل کلف پیروز است!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۱۹ ۲۲:۰۶:۵۴







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.