هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (آگوستوس.پای)



Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۹:۱۵ جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰
#71
ایوان که تنها کسی بود که صدای باز شدن در شنیده بود، سرش را بلند کرد و با مشاهده افراد ایستاده در آستانه در وحشت زده از جا جست.
- ای داد بی داد! آهای با شما سه تام... یالا از هم جداشین! :

ایوان در حالیکه این جملات را به زبان می آورد خودش را به آنتونین رساند و سعی کرد آنتونین را از روی استر که او هم بر روی کوییرل افتاده بود بلند کند اما استر که هنوز جو گیرانه مشغول ضربه زنی به آنتونین و کوییرل بود ناخواسته چنان ضربه محکمی به ایوان زد که جسم لاغرمردنی ابوان نتوانست چنین فشاری را تحمل کند و بیهوش بر پیکرهای در هم تنیده شده سه تای دیگر افتاد.

صبح روز بعد:

با خواندن هر جمله چهره ی کوییرل قرمز و قرمز تر می شد. بالاخره در حالیکه روزنامه را از شدت خشم و ناراحتی ماچاله می کرد، گفت:

- راحت شدید! همینو می خواستید! دیگه همین رو کم داشتیم که سوژه روز ریتا اسکیتر بشیم...

و بعد با ناراحتی روبه بارون خون آلود کرد و گفت:
- چطور فراموش کردی به ما بگی قرار بوده خانواده های دخترا شب بیان اینجا!
- من ... من ...راستش با هلنا که هستم گذشت زمان یادم میره.

ایوان که هنوز آثار سیلی بر صورتش بود با عصبانیت حرف بارون خون آلود را قطع کرد و گفت:
- یاد رفت... یادت بره نون خوردن...
اما با بیاد آوردن اینکه بارون خون آلود سال هاست مرده جمله اش را تصحیح کرد و گفت:
- ام... آرزوی نون خوردن داشته باشی تا ابد!

آنتونین با ناراحتی به بقایای پارچه ای که روزی لباس بود نگاه کرد و با بغض گفت:
- یعنی... یعنی دیگه هیچ راهی نیست که با پانسی حرف بزنم و متقاعدش کنم که اونو خونوادش اشتباه متوجه شدن! بابا آخه این یه سوتفاهم بود!

کوییرل سرش را تکان داد و گفت: دیگه تموم شد. فعلا باید فکری برای آبروی از دست رفته مدیران بکنیم!

استر با تنی کبود شده در حالیکه که از ترس آن سه نفر دیگر جرات جیک زدن نداشت،آهسته سرش را از گوشه تخت خواب که در پشت آن سنگر گرفته بود بیرون آورد و گفت:
- ام... م..من یه فکری دارم.
اما با مشاهده بیرون آمدن چوب دستی ها دوباره به زیر تخت پناه برد.

شب قبل زمانیکه خانواده دختران قصد داشتند همسران آینده فرزندانشان را ببینند. خانواده پانسی پارکینسون از ریتا اسکیتر، دوست خانوادگیشان دعوت کردند تا در این مراسم شرکت کند. اما از بخت بد ورود خانواده ها همزمان با زد و خورد بین استر و کوییرل و... شد و این دقیقا همان صحنه ای بود که ریتا اسکیتر فرصت طلب از آن عکس گرفته بود و با تیتر درشت "چهار مرد پیژامه پوش درهم تنیده شده!" و با زیر عنوانِ "فساد در خوابگاه مدیران، این افتضاح بزرگ" در صفحه نخست دیلی پرافت چاپ کرد.

اکنون تنها چیزی که مدیران آرزو داشتند پناه بردن به جایی بود که نامه های عربده کش و شوم به دستشان نرسد.


پــــــــــــایــــــــــــان


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
#72
آخر شب، خوابگاه مدیران:

آنتونین با خیال راحت روی تختش دراز کشیده بود و جدیدترین مجله ساحره ماه را ورق می زد تا از میان مدل لباس های روز آن، یکی را برای پانسی پارکینسون انتخاب کند. ایوان نیز در طرف دیگر اتاق مشغول کشیدن آخرین اثر هنری متحرکش بود که اسکلتی را نشان می داد، زانو زده، با دستان بهم گره خورده، شیفته وار دخترکی شبیه هانا ابوت را نگاه می کرد.

در اتاق مجاور استرجس هنوز مبهوت به در دیوار می نگریست و هر از چند گاهی که به خود می آمد ناخواسته دستی به گونه سمت راستش می کشید. جاییکه صبحگاه سیلی محکمی به آن خورده بود و شبانگاه بوسه ای عاشقانه!

اما در بین این همه افراد خوشبخت تنها کسی که هنوز به آرزوی خود نرسیده بود بارون خون آلود بود. کوییرل وقتی شنید که بارون خون آلود چگونه با یک نگاه عشق سوزانش به روونا راونکلاو را فراموش و شیفته جمال و جبروت دختر روونا (هلنا) شده به او گفت که دیگر امیدی به رسیدن به ارزویش نداشته باشد و در حضور بارون خون آلود به روونا حق داد که بخواهد روحش نابود شود!

- اما کوییرل من که به او نگفته بودم که عاشقشم! من درست زمانی که می خواستم حرف بزنم هلنا زیبا دم در ظاهر شد... پس از کجا می خواسته بفهمه که من چی می خواستم بگم؟

- چون احمق جون قبلش که منو فرستاده بودی دنبالش تا بیارمش من بهش گفته بودم که خواسته تو چیه... وگرنه چه دلیلی داشت که همراه من بیاد!

- پس تکلیف من چی میشه؟

کوییرل خسته و بی رمق از جایش بلند شد و در حالیکه خودش را کش و قوس می داد گفت:
- دیگه از من کاری ساخته نیست. تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه؛ بد آوردی رفیق نقره ای، بد!

صبح سه روز بعد:

سه شب بود که ناله های وحشتناک بارون خون آلود خواب را بر همه جادوگران حرام کرده بود به طوری که با طلوع آفتاب سیلی از نامه های فریادکش روانه خوابگاه مدیران شد.

آنتونین اولین نامه فریاد کش را که اتفاقا دود زیادی هم از ان بر می خاست را باز کرد. بلافاصله صدای گوشخراش فردی که چند صد مرتبه بلندتر از حد معمول بود همه مدیران را از جا پراند:

- ... نفسکِش!!! برای اولین و اخرین بار بهتون هشدار می دیم! اگه نتونین صدای این روح مزاحم رو امشب قطع کنین، کودتایی علیه مدیران به راه خواهیم انداخت که در طول تاریخ جادوگری بی سابقه باشه! روشن شد!
امضا جمعی از جادوگران عاصی شده


آنتونین که در اثر برخورد پژواک های نیرومند نامه فریادکش موهای سرش سیخ شده بود، ترسان به کوهی از نامه های فریادکش دیگر نگریست گفت:

- ام... کوییرل جان... شنیدی که این یارو نفسکش چی گفت.
- کر که نیستم، اخه من چه گناهی مرتکب شدم که اسیر شما ناخاله ها شدم!

در همان لحظه در اتاق خوابی که استرجس در آن بود باز شد و سر ژولیده استر در آستانه در ظاهر شد و گفت:
- چندبار بهتون بگم مردم خوابن اینقدر صدای رادیو رو زیاد نکنین مردم آزارا!
-


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خانه شماره دوازده گریمولد(محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۹:۲۸ شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۰
#73
گرچه دو مرگخوار فهمیده بودند که هدف مالی از تدارک شام چیست و توانسته بودند راه حلی برای آن پیدا کنند، با این حال از این موضوع خبر نداشتند که مالی تصمیم گرفته برای حفظ این چهار مرگخوار تازه به راه آمده سنگ تمام بگذارد.

شامگاه، زیر شیروانی خانه شماره 12 گریمولد!

سوسک سیاه روبه روی خفاش نشسته بود و با صدایی وز وز مانند که تنها برای خفاش مفهوم بود شروع به صحبت کرد:
- خوب پس نقشمون رو یه بار دیگه مرور می کنیم... وقتی مالی داره ظرف غذای لینی رو پر می کنه تو پرواز می کنی و منو درست روی غذای اون می ندازی، اگه لینی منون ببینه دیگه نیازی به فعالیت اضافه نخواهیم داشت!

خفاش( ایوان) که سرو ته به میخ زنگ زده ای آویزان بود با صدای سوت مانندش خنده ای کرد و به سوسک( آنتونین) گفت:
- ها ها ها... اگه لینی همون عکس العملی رو که اون شب بارونی توی قصر مالفوی از خودش نشون داد، بده... ها ها ها... کار تمومه... یادته وقتی از ترس جیغ کشید و تمام میز غذا رو برگردوند قیافه بلاتریکس چه طور شده بود!

- آره از تمام سر و صورت بلا سوپ کلم می چکید! در تمام مدت عمرم هرگز ندیده بودم لرد سیاه اونجوری بخنده!!!

- هووم... اگه همه چیز درست طبق نقشه پبش بره امشب اخرین شب اقامت اینا خواهد بود. اوه چه شبی بشه امشب.

یک ساعت مانده به شام:

مالی به ساعت قدیمی آشپزخانه نگاه کرد.
- دیگه وقتی نمونده... الانه که سر برسن!

و با گفتن این حرف به سرعت ظرف ها را روی میز چید و با چرخشی ناگهانی به عصایش آخرین لکه جامانده بر روی میز را پاک کرد.

مالی هر کدام از مرگخوارن تازه محفلی شده را بدنبال نخود سیاهی به خارج از خانه فرستاده بود تا بتواند با خیال راحت به فعالیتش ادامه دهد. او که از قبل فکر همه چیز را کرده بود با ارول پیر 5-4 نامه به آرتور، سیریوس و بر و بچه هایش فرستاده بود تا همه خودشان را به موقع برای شام به خانه برسانند. مالی قصد داشت از دامبلدور هم بخواهد که شب را به گریمولد بیاید اما یادش آمد که دامبلدور برای مدتی با هری به سفر رفته و از جایی که رفته بودند اطلاعی نداشت.

- بالاخره تموم شد. خب... بهتره تا مهمونا نیومدن برم و لباسامو عوض کنم...

نیم ساعت مانده به شام:

همه محفلی ها یکی پس از دیگری خود را برای شام به خانه رسانده بودند و در این بین مالی هم فرصت را غنیمت شمرده بود و به بقیه گفته بود که قبل از شام جشن کوچکی برای تازه محفلی ها بگیرند. رز، لینی، لونا هم مدت کوتاهی بود که به خانه برگشته بودند و هنگامی که از ورود ناگهانی بقیه سوال کرده بودند تنها یک جواب از مالی شنیده بودند و آن این بود: " صبر کنید تا آگوستوس هم برسه و به زودی خودتون می فهمید! "

سالن پذیرایی:

چهار مرگخوار سابق با دهان باز به کیک بزرگی که در وسط میز بود نگاه می کردند.هیچکدام بیاد نمی آورد که در تمام عمر خدمتشان به لرد سیاه هرگز کسی به خاطر کارشان آنها را تشویق کرده باشد و یا جشنی برای شخص آنها گرفته باشد. تا انجا که بیاد داشتن همیشه این انها بودند که برای لرد سیاه جشن می گرفتند و حالا...

آرتور ویزلی با جادو بار دیگر جام همه را پر کرد و گفت:
- به سلامتی اعضای جدیدمون...

لونا با حالتی رویاگونه به میهمانان خیره شده بود، آگوستوس و لینی و رز که تا بحال در مرکز توجه قرار نگرفته بودند به شدت سرخ شده بود و بدنبال راه گریزی برای فرار از سنگینی نگاه ها می گشتند تا اینکه مالی همه را به سوی کیک خواند و شروع به برش دادن کیک و پخش کردن آنها میان مهمان ها کرد.

از ان طرف مهمان ها آنقدر گرم گفتگو و خنده بودند که متوجه صدای بال بال زدن خفاشی که سوسکی را حمل می کرد نشدند. خفاش که به سختی راهش را از میان آن همه نور پیدا می کرد سرانجام خود را به بالای چل چراغ وسط سالن رساند.

- اینجا چقدر شلوغه!

سوسک از پشت خفاش بالا رفت و به جمعیت زیر پایشان نگاه کرد و گفت:
- به هر حال چاره ای نیست باید نقشمونو اجرا کنیم.

هنگام سرو شام

همه با خوشحال بدور میز رنگین نشستند و در حالیکه سرگرم برداشتن غذاهای دلخواهشان بودند با هم گپ می زدند.

لینی سرحال و خوشحال در کنار لونا نشست و گفت:
- عجب شب فوق العاده ایه...


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: ایستگاه قطار(اعلاميه های هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۱۹ فروردین ۱۳۹۰
#74
اطلاعیه

با توجه به انتقال دوباره گروه ضربت به دهکده هاگزمید و با در نظر گرفتن انصراف کینگزلی شکلبولت از سمت ریاست این گروه، از کسانی که مایلند سرپرستی این دسته را بر عهده بگیرند درخواست می شود با پیام شخصی یا با خودم و یا با آستوریا گرینگرس صحبت کنند.

این اطلاعیه از امروز به مدت دو هفته اعتبار دارد.


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۰
#75
شماها واقعا خسته نشدید که یه موضوع رو بارها مطرح می کنید؟!

خیلی ببخشید ولی فکر می کنم مینروا خودش اونقدر توان داره که از حق خودش دفاع کنه! به نظر میرسه اگه مشکلی هم بر فرض بوده، اگه شانسی برای حل اون وجود داشته و داره شما دوستان دارین راه رو عملا دشوار می کنید. این کارتون دیگه کمک نیست. چوب لای چرخ گذاشتنه!

مینروا دسترسیش گرفته شده، درست، اما اومد و به زبون خودش اعتراض کرد و این حق رو هم داره. در این بین یکی دو نفر هم تایید کردن اینم خوبه اما تاحدی!

الان دیگه واقعا موضوع داره لوس میشه. اوایل، کار شما رو دفاع میشد تصور کرد اما حالا به نوعی بیشتر شبیه دامن زدن به یه موضوع هست تا دفاع از حقوق کاربری!

شما با این حرفاتون باعث شدید که مشکلی که اصلا توی چشم نبود حالا توی دید بیاد. اینکارتون درست نیست. بزرگ کردن یه موضوع اونم به این شکل یه اشتباهه!

الان اگه وضعیت مینروا درست بشه بنظرتون مشکل اصلی که همون مظنون بودن به مدیراست حل میشه، نه جانم! فقط تبدیل به آتش زیر خاکستر میشه.

پس خواهش می کنم دیگه ادامه ندید و فرصت بدین مینروا با آنتونین و ایوان و... خودش حرف بزنه.

ما همه اینجا برای سرگرمی جمع شدیم. در ضمن به حد کافی توی محیط بیرون دردسر داریم. خواهشا این فضا رو دیگه اشفته نکیند.

بزارین رو به پیشرفت باشیم و بجای گله کردن مرد عمل باشیم.

قصد مقایسه ندارم ولی بیایم کمی از لرد سیاه و البوس( ریشوی خودمون) یاد بگیریم، کاری رو که شروع کردن و حرفش رو زدن دارن عملی می کنن. دامبلدور گروه ترجمه راه انداخته، متن خبری رو دائم ارسال می کنه و داره جو رو بهبود می بخشه و با این اراده مطمئنا مدیرا رو قانع می کنه که کاری رو که شروع کرده درست بوده! و بالاخره به هدفش هم می رسه.

شما دوستان هم اگه می خواین کمک کنید بجای نیرو گذاشتن روی این تاپیک یه گوشه کارو بگیرید اونوقت لذت واقعی دور هم بودن و مشارکت رو حس می کنید.

در آخر هم امیدوارم مینروا هم زودتر دسترسیشو بدست بیاره و همه با هم این هدف رو به سرانجام برسونیم. خواهشا دیگه بحث رو ادامه ندید!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۴ ۲۱:۱۰:۳۲
ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۴ ۲۱:۳۶:۴۷

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۴۹ یکشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۰
#76
استرجس عزیز

در مورد خبر ها آلبوس زحمت کشیده و لینک ویدیو ها رو دادن. اما از طرفی خود من ویدوی یاکسلی را برای سایت آپلود کردم. بهتر نبود ویدیو رو به جای لینک قرار می دادین؟

در ضمن کاش مشخصا اعلام می کردین چه مواردی منع درج در سایت( بعنوان خبر،عکس،یا ویدیو و...) داره تا امثال من تکلیف حودشون بدونن که برای نمونه فلان تریلر یا صحنه خذف شده برای سایت ارسال کنن یا نه!

این موضوع بخاطر صرف کردن زمان برای ارسال فایل های با حجم بالا یا نسبتا بالا اهمیت داره!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: کجای کتاب واقعا اشکتون در اومد؟
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۰
#77
وقتی کتاب 6 رو خوندم، مطمئن بودم که دامبلدور نمرده به خاطر همین ناراخت نشدم. اما وقتی کتاب هفت رو تموم کردم تا چند روز کلا منگ بودم.

کلا در مود کتاب هفت باید بگم، یه نسل کشی از نوع رولینگی بود. مرگ الستور مودی، دابی، لوپین، نیم فا دورا، پدر نیمفا دورا و کالین و فرد و کلی بچه ناشناس دیگه.

باور کن اگه خواهر جی کی رولینگ جلوی او رو نگرفته بود هاگرید رو هم کشته بود! بقیه رو هم لابد یکی پا درمیونی کرده بوده!

با وجودی که مرگ اسنیپ رو پیش بینی می کردم اما مرگی به این بدی رو تصور نمی کردم. یه مبارزه ای چیزی... در کل تنها برای این کارکتر گریه کردم.

مرگ ولدمورتم خیلی بد بود! اگرچه مرگ می تونه در ساده ترین حالت ممکن رخ بده اما.... خب خودتون بگین آخه خدایش یه اکسپلیارموس؟!!!

بشترین ناراحتی و غصه من به خاطر اتمام بد کتابهای هری پاتر بود.


------

پ.ن: تنها از مرگ یکی راضی بودم اونم سیریوس بلک بود که خیلی بی خردانه خودشو به کشتن داد!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۳ ۲۱:۰۰:۰۲

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: گروه ترجمه سایت جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
#78
درود

من متن دوم رو هم ترجمه کردم منتها هنوز وقت نکردم تایپش کنم، ولی احتمالا تا فردا پس فردا حتما براتون پیام شخصی می کنم.

لطفا یه لینک دیگه هم بدین تا اون رو هم ترجمه کنم.

با تشکر


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۱ ۱۳:۳۲:۰۰

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰
#79
زمانی که کوییرل مطمئن شد که ایوان و آنتونین به آرزوی خودشان رسیدند، به اتفاق بارون خون آلود به سمت اتاقک جاروها رفت تا استرجس را از حبس در آورد و در عین حال او را متقاعد کند که دختران بسیار بهتر و شایسته تر از پارکینسون هم وجود دارند.

اما با آزاد کردن استرجس خیلی زود متوجه اشتباهشان شدند که فکر می کردند میتوانند استرجس را آرام و او ترغیب به انتخاب فرد دیگری کنند.

همین که استرجس فهمید پانسی به آنتونین جواب مثبت داده عصایش را بیرون کشید تا آنتونین را پیدا کند و او را به دوئل فرا بخواند.

کوییرل و بارون خون الود که اوضاع را خراب دیدند، با مشورتی کوتاه تصمیم گرفتند تا استرجس از تسترال خشم پایین بیاد و بلایی به سر کسی نیاورد، موقتا چوب جادویش را ضبط کنند.
.
.
.
استرجس مغبون و ناراحت، در حالیکه به بدبختی و بدشانسی هایش فکر می کرد، سرگشته و حیران از خوابگاه خارج شد.
- آخه من چه تخم اژدهایی فروختم که باید اینقده بدشانس باشم!

همینطور که با خود غرغر می کرد از خوابگاه دور شد و در پیاده روهای سنگ فرشی هاگزمید شروع به راه رفتن کرد.
- ... آنتونین نامرد، ای نارفیق، از پشت خنجر زن، حالم ازت بهم می خوره!

عبارت آخر را درحالیکه از شدت خشم سیاه شده بود فریاد زد جوری که توجه تعداد زیادی از رهگذرها را به خود جلب کرد. آنها متعجب به مردی که با خود زمزمه می کرد و گاهی به شدت با حالتی تهدید کننده سر و دستش را تکان می داد نگاه می کردند که وارد کافه هاگزهد شد.

ساکنان اطراف کافه ساعتی بعد دیدند استرجس با حالتی بسیار بدتر از قبل، از کافه خارج شد و به سمت خیابانی رفت که به خارج از دهکده منتهی میشد.
.
.
.
استرجس گیج از جام های نوشیدنی که در کافه پیاپی زده بود، آنقدر راه رفت تا اینکه دیگر رمقی برایش نماند و سرانجام در کنار درختی تنومند برزمین افتاد و بخواب رفت.

پس از گذشت زمانی نامعلوم:

بالاخره استرجس با ناله ای کرد و چشمانش را گشود. هوا تقریبا تاریک شده بود یا اینطور به نظرش رسید که شب شده. ناگهان از جایش جست و انگار که از خواب پریده باشد با وحشت پیرامونش را نگریست.
- من...من کجام!

استرجس بدون اینکه متوجه باشد از هاگزمید خارج شده و ناخواسته سر از جنگل ممنوعه در آورده بود.

- اوه خدای من... معلوم نیست چقدر راه اومدم. باید هرچه سریعتر را خروج رو پیدا کنم!

صدای خش خشی باعث شد رشته افکارش پاره شود. به سرعت اطرافش را نگاه کرد. برای یک آن بنظرش رسید که سایه بزرگی را دیده اما وقتی به همان نقطه سر برگرداند چیزی جز چند درخت بزرگ و بی قواره ندید.

- خش...خش...

با شنیدن دویاره صدای خش خش، آرام و با احتیاط دستش را در ردایش کرد تا چوب جادوییش را بیرون بیاورد، اما...
-
عرق سرد بر بدنش نشست. یادش امد که کوییرل عصایش را ضبط کرده بود تا دست به حماقتی نزند!

- خش... خشش..خــــــــــــتش!
-


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱۱ ۱۳:۲۰:۰۵

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ دوشنبه ۸ فروردین ۱۳۹۰
#80
ساعت ها گذشت...
هر از گاهی یکی از اعضای محفل و یا مرگخوار در حالیکه سعی می کرد خستگی خود و هم گروهی هایش را از رقیب مخفی کند، به بهانه ی گشت زنی سعی می کرد تا حد امکان خود را به خانه 777 نزدیک کند تا شاید از پنجره، سوراخ و یا درزی از پیشرفت مذاکره ولدمورت با دامبلدور خبری کسب کند.

گرچه اعضای محفل و گروه مرگخوار همدیگر را می شناختند با این حال اهالی دهکده هاگزمید بی خبر از اینکه در زیر دماغشان چه اتفاقی در شرف وقوع است، تنها غریبه ها و مسافران خاک آلود و خسته ای را می دیدند که ظاهرا بدنبال کسی یا آدرسی می گشتند.

از آن طرف در داخل خانه 777 دو رقیب چشم در چشم هم، همچنان بر مواضع خود پافشاری می کردند و هیچکدام حاضر به عقب نشینی نبود که نبود.

آنتونین دالاهوف، رز ویزلی و بانز سه مرگخواری که ماموریت یافتن کلاهبردار را داشتند، بعد از آخرین دور جستجویشان، سرانجام شکست را پذیرفتند و قبل از بازگشت به نزد لرد سیاه به سمت هاگزهد براه افتادند تا کمی تمدد اعصاب کنند.

بالاخره هر سه نفر وارد کافه ی گرد و خاک گرفته شدند و در گوشه تاریک و دنجی دور میزی نشتند.

بانز بعد از اینکه به صاحب کافه سفارش نوشیدنی داد رو به دو نفر دیگر کرد و گفت:
- تا حالا جونوری به این حقه بازی ندیده بودم. هیچکس تا حالا نتونسته ود سر ارباب رو شیره بماله!

رز در تایید حرف بانز سری تکان داد و گفت:
- اینا یه طرف... فکر کن، اگه بدون پیدا کردن اون آشغال بریم پیش لرد، چه بر سر سه تامون میاره!

با نزدیک شدن صاحب کافه، هر سه برای مدتی ساکت شدند. بعد از رفتن کافه دار رز با صدای زیری که به سحتی شنیده می شد ادامه داد:
- دیگه جایی نمونده که نگشته باشیم! ارباب مارو میکشه اگه سندی، مدرکی دال بر مالکیت این خونه بدست نیاریم.

آنتونین که آن موقع بی سرو صدا مشغول نوشیدن بود ناگهان با شنیدن جمله آخر رز ناگهان مشتی به پیشانیش زد و گفت:
- شهرداری! چرا زودتر به ذهنمون نرسید!
- جی؟!

آنتونین به چهره گیج دو نفر دیگر نگاه کرد و گفت:
- بلند شین باید بریم شهرداری، اونجا مطمئنا می تونیم با کمی شانس و ... کمی رشوه خونه رو به نام ارباب کنیم... یالا دیگه بلندشین راه بیفتیم!
-

در شهرداری هاگزمید

آنتونین مات و متحیر چشمانش را از کاغذ در دستش برداشت و متحیر به مسئول تنظیم اسناد ملک و املاک نگاه کرد و گفت:
- چطور همچین چیزی ممکنه...مگه میشه خونه ای با شماره 777 وجود نداشته باشه، پس اون خونه ای که الان لرد س... اهم اهم... خونه ای که داریم در موردش حرف می زنیم چیه؟ زمین؟؟؟ امکان نداره!


When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.