هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#81
در همین لحظه زمین زیر پای برودریک لرزید، شکاف برداشت و یک عدد گادفری لخت از آن بیرون جهید. ذرات خاک را از سر و رویش کنار ریخت و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید.
- لوموس!
- چوبدستیتو باید دقیقا تو تخم چشم من روشن می کردی؟
- واهاییییی! واهاییییی! برودریک خودتی؟... چه قدر خوشبختم!... برودریک، الگوی من، قهرمان من! برودریکم، اگه تو نبودی، واقعا چی به سر من میومد؟ تا ابد تو پیرهن و جلیقه و کت و کلاهم زندونی می شدم و کپک می زدم؟... بذار ماچت کنم!

گادفری خودش را آماده کرد تا یک بوس خیس تف آلود از برودریک بگیرد، ولی برودریک به موقع جاخالی داد و دهان گادفری روی دهان یک دیوانه ساز قرار گرفت. چشمان گادفری گشاد شد و در عرض یک ثانیه منجمد شد و مرد.

برودریک آهی از سر آسودگی کشید.

- برودریکم، نمی خوای مثل اون فیلمه ماچم کنی تا به هوش بیام؟

برودریک فهمید که در کشیدن آه تعجیل کرده. گادفری هم فهمید دراز کشیدن کف زمین بدبوی آزکابان فایده ندارد و کسی قرار نیست او را ماچ کند، پس قندیل هایش را تکاند و از جایش بلند شد.
- خب، نظرتون چیه یه بحث منطقی با دیوانه سازا داشته باشیم؟ از معایب پوشش و مزایای لختی و حقوق بشر براشون میگیم. اصلا شاید متقاعد شدن و خودشونم چادرو گذاشتن کنار!



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۷:۴۴:۵۰



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۲۸ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱
#82
گادفری میدهرست
Vs
نیکلاس فلامل


سوژه: فرشته ی مرگ


تقریبا نیمه شب بود. خانه ی گریمولد در تاریکی فرو رفته بود و نور تنها از لای در یکی از اتاق های آن بیرون می زد. صدای نفس های خفه ای از داخل این اتاق به گوش می رسید، نفس هایی دردناک که به نظر می رسید صاحب آن سعی داشت آن ها را آرام کند. کف اتاق سیل خونی راه افتاده بود و منشأ آن پای قطع شده ی شخصی بود که روی تخت نشسته بود، صورت خون آلودش از شدت درد مچاله شده بود، تکه پارچه ای داخل دهانش چپانده بود و اره ای در دستش گرفته بود. این شخص نگون بخت گادفری میدهرست بود.

فلاش بک/شب قبل

چیزی به نیمه شب نمانده بود و گادفری تازه از سیرک برگشته بود. روی تختش لم داده بود، سوپ پیاز داغ می خورد و لبخندزنان نمایش آن شبش را در ذهنش مرور می کرد. صورت های هیجان زده و چشمان گشاد شده ی تماشاچیان که به او دوخته شده بود، صورت وحشت زده و عرق کرده ی داوطلبی ک داخل تابوت دراز کشیده بود و با حالتی التماس آمیز به گادفری نگاه می کرد، اره ی عزیز شعبده باز که آن را با دست راستش نگه داشته بود. گادفری با دست چپش چوبدستی اش را بیرون کشید و آن را به سمت در تابوت گرفت؛ درپوش بلند شد و به سمت تابوت حرکت کرد و چهره ی وحشت زده ی داوطلب از نظر ناپدید شد. گادفری چوبدستی اش را به سمت اره اش گرفت، تیغه های آن را به حرکت درآورد و ...

در همین لحظه صدایی به گوش شعبده باز رسید و او را از دریای افکارش بیرون کشید.
- گادفری! گادفری! آهای، با توام!

صدا دقیقا از رو به روی شعبده باز می آمد و منشأ آن یک قورباغه ی درشت سبز و براق بود که روی کوه ملحفه ها جا خوش کرده بود.

قورباغه با لحنی شاکی گفت:
- قورررر! یه ساعته دارم صدات می کنم!

گادفری پیاله ی سوپش را کنار گذاشت و با دقت قورباغه را برانداز کرد. بعد لبخندی روی لبانش نشست، چشمانش برق زد و با لحنی هیجان زده گفت:
- تو خودتی!

قورباغه تعجب کرد.
- منو میشناسی؟!
- معلومه که میشناسم! من خیلی وقته منتظرتم، پرنسس من. حالا سرتو بیار جلو تا بوسش کنم و تبدیل بشی.

قورباغه چند لحظه با حالت پوکرفیس به گادفری خیره شد و بعد گفت:
- چیزه... اشتباه گرفتی. من پرنسس نیستم، یه فرشته ام که خودمو به شکل قورباغه دراوردم.

گادفری حتی از قبل هم خوشحال تر شد.
- دیگه چه بهتر! فرشته ها از پرنسسا بهترن!

قورباغه با لحنی سرد گفت:
- حتی فرشته های مرگ؟

لبخند از صورت گادفری محو شد و رنگش مثل گچ سفید شد. با صدایی ضعیف پرسید:
- تو یه فرشته ی مرگی؟
- آره و اومدم بهت بگم فردا ساعت دوازده شب میام و جونتو می گیرم.

گادفری حس کرد خون در رگ هایش منجمد شده و چیزی نمانده قلبش از حرکت بایستد. نفسش بند آمده بود. دستش را روی سینه اش گذاشت و سعی کرد هوا به داخل شش هایش بفرستد.

قورباغه که تمام این مدت داشت با حالتی سرگرم شده به گادفری نگاه می کرد، گفت:
- البته یه راه واسه نجاتت هست.

خون دوباره به گونه های گادفری برگشت. لبخند امیدوارانه ای زد و با بی تابی پرسید:
- چه راهی؟ چه راهی؟
- باید بزرگ ترین اشتباه زندگیتو کشف کنی و بعدم جبرانش کنی.

پایان فلاش بک

گادفری سعی کرد از شدت درد بی هوش نشود. اره اش را پایین گذاشت، چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت پای قطع شده اش گرفت و طلسمی اجرا کرد تا جریان خون قطع شود.

سال ها پیش، زمانی که گادفری تازه کارش را به عنوان یک شعبده باز شروع کرده بود، پاهای یک دواطلب را به اشتباه قطع کرده بود و داوطلب بیچاره نتوانسته بود از این حادثه جان سالم به در ببرد. گادفری نمی توانست او را به زندگی برگرداند، ولی می توانست پاهای خودش را قطع کند و برای خانواده ی قربانی بفرستد تا خاطرشان تا حدی آرام شود.

گادفری دوباره اره را برداشت، با چوبدستی اش تیغه هایش را به حرکت درآورد و آن را به سمت ران پای دیگرش برد. اشک از چشمانش جاری بود و دندان هایش را محکم روی تکه پارچه فشار می داد تا ناخودآگاه فریاد نکشد و بقیه ی ساکنان خانه ی گریمولد را بیدار نکند. همان طور که سینه اش بالا و پایین می رفت، اره را روی رانش قرار داد. تیغه های متحرک شروع کردند به تراشیدن گوشتش و خون به صورت گادفری پاشید. قلب شعبده باز به شدت تیر کشید؛ طوری بود که انگار اره داشت قلبش را هم می تراشید. گادفری دندان هایش را محکم تر از قبل روی تکه پارچه فشار داد و هم چنان اره را روی رانش نگه داشت. تیغه ها به استخوان رسیدند و قرچ قرچ کنان آن را بریدند. گادفری مثل یک حیوان زخمی خرخر کرد و اره بقیه ی قسمت های رانش را هم تا ته برش داد.

شعبده باز اره را رها کرد، چوبدستی اش را برداشت و دوباره طلسم قطع خونریزی را اجرا کرد. تکه پارچه را از دهانش بیرون انداخت و به ساعت دیواری که داشت عدد دوازده را نشان می داد، نگاه کرد. لبخند بی رمقی زد و با خودش گفت:
- موفق شدم!

بعد روی تخت از حال رفت و دیگر هیچ وقت بیدار نشد.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۸ ۷:۴۱:۳۱



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۸:۲۸ شنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۱
#83
سلام به همگی

من و نیکلاس فلامل می خوایم دوئل کنیم؛ مهلتش دو هفته باشه لطفا.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۱
#84
دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، ناگهان رنگ صورتش به سفیدی ریش هایش شد.
- وای بابا جان... وای!

هری با بی قراری پرسید:
- چی می بینین پروف؟

و بلافاصله تصاویر تاریکی در ذهنش پدیدار شد. یک مرگخوار نقابدار که کلاه بوقی جشن تولد را روی سرش گذاشته و بقیه ی مرگخوارها هم دورش جمع شده اند و همگی مشغول فعالیت های مافوق دارک هستند. ماگل هایی که روی زمین پخش و پلا شده اند، اعضای بدنشان قطعه قطعه شده و دل و روده شان مثل سوسیس از بدنشان بیرون زده... هری آب دهانش را به سختی قورت داد و این بار با صدای ضعیفی پرسید:
- پروف!... چی می بینین؟

- بابا جان! بابا جان!... پلیدترین، شوم ترین، سیاه ترین، ناسفیدترین...
- پروف، بگین... من طاقتشو دارم!
- اونا دارن... دارن...

دامبلدور همان طور که بالا و پایین می پرید، دستش را روی قلبش گذاشت.
- بابا جان، دارن با قاشق دهنی بستنی می خورن.

قیافه ی هری پوکر شد.
- پروف، گرفتین ما رو؟

ابروهای دامبلدور در هم رفت.
- فرزندم! قاشق دهنی سرچشمه ی تمام پلیدیا، شومیا، سیاهیا و ناسفیدیاست. اون بزاق لزج و خلطی که چسبیده به قاشق...

هری حرف دامبلدور را قطع کرد.
- پروف، حالا این حرفا رو بی خیال شین، تولد کی هست؟

اما دامبلدور تازه حس گرفته بود و می خواست پلیدی های قاشق دهنی را با جزئیات توصیف کند.
- بزاق چسبناک که بوی پنیر کپک زده و جوراب نشسته میده...

هری با بی صبری گفت:
- پروووفففف!




ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۸ ۹:۱۸:۱۹



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۸:۳۳ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۱
#85
پروفسور، میشه بیام تو؟

البته که میشه فرزند.خوشحالم که برگشتی.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۷ ۹:۴۸:۵۸



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
#86
نام و نام خانوادگی: گادفری میدهرست

جنسیت: مذکر

گروه: ریونکلاو

ویژگی های ظاهری: موهای بلند و قهوه ای، چشمان عسلی

توضیحات: در مکان و زمانی نامعلوم به دنیا آمد. اما از وقتی که خود را شناخت، در یتیم خانه بوده. یکی از مسئولان نوانخانه ادعا کرده او را هنگامی که نوزاد بوده، در سطل آشغال و میان زباله ها پیدا کرده. دوران کودکی او در نوانخانه نسبتا به خوبی گذشت. اما گادفری هم اکنون، در دوران بزرگسالی، داستان هایی اغراق آمیز و ناراحت کننده را از آن دوران برای بقیه تعریف می کند تا آن ها را تحت تأثیر قرار دهد.

وقتی که یازده ساله شد، نامه ای از هاگوارتز برایش آمد و او با خوشحالی روانه ی مدرسه ی جدیدش شد. به خاطر علاقه ی فراوان گادفری به هنر کلاه گروه بندی او را در گروه ریونکلاو قرار داد. در مدرسه، شاگرد درس خوانی بود، اما افراد بسیاری را اغفال کرد.

بعد از فارغ تحصیلی، در یک سیرک مشغول به کار شد. وی از تماشاچیان داوطلب می خواست که در یک جعبه ی چوبی بنشینند و سپس شمشیرهایی را از زوایای مختلف وارد جعبه می کرد. در نهایت، جعبه را می گشود و در حالی که فرد داوطلب تقریبا سالم بود و مثلا جز یک شمشیر که از چشمش رد شده و از پس کله اش بیرون زده، آسیب دیگری ندیده بود، ملت برایش کف می زدند. در هر حال، روزی صاحب سیرک مزبور ورشکسته شد و گادفری بعد از گرد هم آوردن تعدادی افراد با استعداد دور هم، سیرک خودش را با نام "چالگاه غریب" تأسیس نمود.

یک روز که مشغول فضانوردی با خشخاش بود، روونا در مقابلش ظاهر گشت و از او خواست که نیم تاج ریونکلاو را از بانک بدزدد. البته، این چیزی است که وکیل گادفری گفته و اطمینان زیادی به آن نیست. به هر جهت، گادفری نیم تاج را دزدید، اما مأموران آزکابان او را دستگیر کرده و به زندان انداختند. گادفری هنگام اقامت در آزکابان، یک دیوانه ساز مونث را فریب داد و با وعده ی ازدواج، او را خام کرد. دیوانه ساز هم به او کمک کرد تا از زندان بگریزد. بعد از فرار، گادفری دیوانه ساز را قال گذاشت و دیمنتور هم از شدت ناراحتی، خودبوسی کرد. وقتی برادر دیوانه ساز عاشق و ناکام از این قضیه مطلع گشت، به تعقیب گادفری مشغول شد تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. تصمیم داشت مرد فریبکار را ببوسد تا انتقام خواهرش را از او بگیرد، اما نتوانست این کار را بکند. چرا که گادفری شب قبلش سیر خورده بود و دهانش بو می داد. به هر جهت، مأموران آزکابان گادفری را دوباره دستگیر کردند و به زندان انداختند. اما وکیلش به کمک او آمد و با سر هم کردن داستان فضانوردی، خشخاش و خزعبلاتی از این قیبل، مرد جوان را نجات داد.

گادفری هم اکنون، در سیرک "چالگاه غریب" مشغول به کار است و هنوز هم شمشیر در چشم و چار ملت فرو می کند.


تایید شد.
خوش برگشتی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۱۶:۱۰:۳۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۰ ۲۳:۴۳:۴۱



پاسخ به: سالن دوئل انفرادی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸
#87
زوج


بعد از ظهر یک روز تعطیل بود. گادفری روی مبل کهنه و رنگ و رو رفته‌ای نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند. ناگهان چشمش به اطلاعیه‌ای افتاد.
نقل قول:
تسهیلات وزارت‌خانه برای زوج‌هایی که تازه به خانه‌ی بخت رفته‌اند:
خانه با استخر و جکوزی، اتومبیل پرنده و ...

گادفری بسیار هیجان زده شد. او می‌توانست همه‌ی آن امکانات را داشته باشد. فقط یک مشکل وجود داشت.

- هیچ کس نیست که باهاش ازدواج کنم.

در واقع در محفل گزینه‌های زیادی برای ازدواج وجود داشت. تعداد زیادی ویزلی دم بخت در انتظار نیمه‌ی گم‌شده‌شان به سر می‌بردند. گادفری می‌توانست به راحتی یکی از آن‌ها را انتخاب کند، اما تصویری در گوشه‌ی ذهنش وجود داشت که به او اجازه نمی‌داد دست به چنین کاری بزند: یک دختر با موهای بلند بور، چشمان درشت و گیرا و کلاه لبه‌دار مشکی.

- خب حالا چه طوری راضیش کنم؟

در گذشته‌های بسیار دور کراش کلاه به سر گادفری یک اپسیلون به او علاقه داشت... شاید هم نداشت. ولی لااقل به خونش تشنه نبود و نمی‌خواست او را تکه تکه کند. گادفری باید راهی پیدا می‌کرد تا هم با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج کند و هم تسهیلات وزارت‌خانه را به دست بیاورد. نفوذ به خانه‌ی ریدل و خوراندن معجون عشق به دختر مزبور کار سخت و پر خطری بود. پس شعبده‌باز تصمیم گرفت به جای این کار به یک دعانویس مراجعه کند.
***

سو لی در اتاقش واقع در خانه‌ی ریدل نشسته بود و مشغول بررسی مجله‌ای مربوط به انواع مدل‌های کلاه بود. همان طور که داشت ورق می‌زد، به بخش کلاه‌های استوانه‌ای رسید. چیزی در خاطرش زنده شد: مردی با کت و شلوار مشکی و کلاه استوانه‌ای بلند.
لبخندی پهن بر لبان سو نشست و برقی در چشمانش درخشید.
- دوست دارم...
***

گادفری کنار دعانویس نشسته بود و با حالتی هیجان‌زده به یک گوی شیشه‌ای که داشت تصویر سو لی را نشان می‌داد، خیره شده بود.
- اون گفت دوسم داره! بالاخره اعتراف کرد!

سوی لبخند به لب همان طور که چشمانش می درخشید، ادامه داد:
- ... با دستای خودم تیکه تیکه‌اش کنم... دوست دارم با دستای خودم تیکه تیکه‌اش کنم!

گادفری با شنیدن این حرف یقه‌ی دعانویس را گرفت و با عصبانیت گفت:
- پس چی شد؟ دعایی که نوشته بودی، اثر نکرد.

دعانویس لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
- دعا داره اثر می‌کنه پسر جون! یه کم دندون رو جیگر بذار. صبح که دختره از خواب پا بشه، دیگه اون آدم سابق نیست.
***

صبح روز بعد مرگخوارها نتوانستند هیچ اثری از سو لی پیدا کنند. او بی خبر خانه‌ی ریدل را ترک کرده بود و حتی جعبه‌ی کلاه‌هایش را هم با خود نبرده بود.

از طرفی گادفری در اتاق خوابش واقع در خانه‌ی شماره‌ی دوازده گریمولد نشسته بود و داشت صورتش را با اره برقی اصلاح می‌کرد. ناگهان در اتاقش به شدت باز شد و دختری جوان با موهای آشفته و ملبس به لباس خواب به داخل پرید. گادفری با تعجب فریاد زد:
- سوووو!

بعد هم به دلیل حواس پرتی گونه‌اش را با اره برقی برید. سو جلو آمد و اره را از دستان گادفری بیرون آورد. شعبده‌باز آب دهانش را قورت داد و منتظر شد تا سو او را تکه تکه کند. اما بعد دختر جوان اره را کنار انداخت و همان طور که لبخند می‌زد، دستش را با ملایمت روی گونه‌ی زخمی گادفری گذاشت. شعبده‌باز به آرامی پرسید:
- سو، چرا اومدی اینجا؟

البته خودش جواب را می‌دانست. این که سو مقابلش ایستاده بود، سعی نمی‌کرد او را تکه پاره کند و آن طور با ملایمت با او رفتار می‌کرد، فقط می‌توانست نشان‌دهنده‌ی این باشد که طلسم دعانویس اثر کرده بود. گادفری آن لحظه در بهشت به سر می‌برد. زخم روی گونه‌اش می‌سوخت، اما تماس دست لطیف سو با صورتش باعث می‌شد احساس درد نداشته باشد. چشمانش را بست و لب‌هایش را جلو آورد. بالاخره چیزی که مدت‌ها در انتظارش بود، داشت به وقوع می‌پیوست.

اما در همان لحظه اتفاقی افتاد که گادفری انتظارش را نداشت. شعبده‌باز به شدت روی تخت خوابش پرتاب شد. چشمانش را باز کرد و سو را دید که با چهره‌ای خشمگین و در هم رفته به او نزدیک می‌شد. دختر جوان به گادفری حمله ور شد و ناخن‌هایش را داخل زخم گونه‌ی او فرو کرد. بعد هم فریاد کشید:
- تو چه طور جرئت کردی منو طلسم کنی؟ الان حسابتو می‌رسم!

سو اره برقی را برداشت و آن را به طرف صورت گادفری گرفت...
لحظاتی بعد صدای نعره‌های دردآلود شعبده‌باز در فضا پیچید و پرده‌های سفید اتاق خواب با رنگ سرخ مزین شد.
***

بعد از اتفاقی که برای صورت گادفری افتاد، دیگر هیچ کس حاضر نبود به او نگاه کند. البته وزارت‌خانه هم به دلیل اوضاع نا به سامان اقتصادی قولی را که در رابطه با تازه‌عروس‌ها و تازه‌دامادها داده بود، پس گرفت. از طرفی سیرک گادفری هم منحل شد و به این ترتیب، او دیگر هیچ پشتوانه‌ی مالی‌ای نداشت. گادفری که دیگر نمی‌توانست این حجم از زشتی و بی‌پولی را تحمل کند، با اره برقی خودش را تکه تکه کرد. اعضای محفل هم برای اینکه یاد هم‌رزمی از دست‌رفته‌شان را گرامی بدارند، تکه‌های او را داخل سوپ پیاز ریختند و خوردند.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۳۴:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۳۵:۴۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۴۶:۴۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۵۳:۱۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۴:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۳ ۱۵:۰۴:۴۶



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#88
گربه - دامبلدور به سنت مانگو مراجعه کرد و یکی از سرنگ های بزرگ مخصوص ترول ها را دزدید. بعد هم به یک مغازه ی آبمیوه فروشی رفت و چند بشکه آب چغندر بلند کرد. سپس به یک دستگاه خودروی لوکس حمله ور شد و سرنشینانش را به بیرون قل داد. بعد ماشین را روشن کرد و همان طور که ویراژ می داد و عده ی زیادی از عابرین پیاده را کتلت می کرد، سرنگ ترولی را پر از آب چغندر نمود و آن را روی عابرین کتلت شده ریخت.

از طرفی محفلی ها مثل شهروندان با فرهنگ و متمدن پشت خط عابر پیاده ایستاده بودند تا چراغ سبز شود و بتوانند به آن سمت خیابان بروند. به محض اینکه رنگ چراغ عوض شد و محفلی ها پا به خیابان گذاشتند، ماشینی به سرعت از رویشان رد شد و آن ها را با سطح خیابان یکی کرد. همان طور که محفلی ها سعی داشتند با کفگیر خودشان را از آسفالت جدا کنند، مقادیری مایع چسبناک و سرخ رویشان پاشیده شد. ریموند همان طور که سوجی را به دندان گرفته بود و آبمیوه ی ترکیبی پرتقال - چغندر به بدن می زد، رو به دوستانش کرد و گفت:
- میگم راننده ی ماشینه قیافه اش آشنا نبود؟


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۲۲:۳۶:۴۲



پاسخ به: آزمایشگاه سرّی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۶ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸
#89
لاتیشا وارد سالن غذاخوری شد. نگاهش را روی دانش آموزانی که مشغول غذا خوردن، کتاب خواندن، حرف زدن و خندیدن بودند، لغزاند. چشمانش روی جمعی از دانش آموزان ریونکلاوی ثابت ماند. در مرکز آن جمع گادفری ایستاده بود و داشت شیرین کاری انجام می داد. او همان طور که انگشتان دست یک دختر بچه ی سال اولی را اره می کرد، با خوشرویی گفت:
- می بینی؟ اصن درد نداره.

دختربچه اخم هایش را در هم کشید.
- اما یه کم می سوزه.

گادفری آخرین انگشت را هم اره کرد و گونه ی دخترک را نوازش نمود.
- عزیزم، این فقط یه تلقینه.

لاتیشا به جمع تماشاگران نزدیک شد و در گوشه ای نشست. گادفری همان طور که انگشتان قطع شده را با ماده ای مخصوص سر جایشان می چسباند، از گوشه ی چشم نگاهی به لاتیشا انداخت. دختر ریونکلاوی لبخند زد یا در واقع بهتر است بگوییم صدایی داخل مغزش او را وادار به لبخند زدن کرد. لاتیشا از جایش بلند شد و به سمت گادفری رفت.
- نظرت چیه که این دفعه من یه جور شعبده بازی رو خودت انجام بدم؟ نه با اره. شاید با یه چیز ظریف تر.

لاتیشا این را گفت و سوزن زهرآگینی را که داخل جیبش گذاشته بود، لمس کرد.




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#90
گریوندور


لاکهارت همان طور که یک آینه ی جیبی کوچک را مقابل صورت خود نگه داشته بود، خرامان خرامان در جنگل پیاده روی می کرد.
- ای آیینه ی جادویی! باید به من بگویی کیست در این جهان زیباتر از دیگران.
- ای باباااا... کچلم کردی تو. چن بار بگم... خود مَنگولِتی!

لاکهارت بی ادبی آینه را نشنیده گرفت و آن را با رضایت در جیبش گذاشت. بعد همان طور که داشت به خرامیدنش ادامه می داد، ناگهان متوجه حرکتی در میان درختان جنگل شد.
- اون چیه دیگه؟ یه درخت که داره راه میره؟ مرلینا... حتی درختای جنگلم با دیدن جذابیت من از خود بی خود میشَنو ریشه از خاک میدَرَن.

همان طور که لاکهارت داشت به جذابیت بیش از حدش مباهات می ورزید، درخت مزبور به او نزدیک شد و نعره سر داد. لاکهارت لبخند پَت و پَهنی زد و با کلی ژست و ادا اطوارهای مانکن طور دستی داخل موهای طلایی اش کشید.
- میبینم که از غم عشق و دوری از من نعره سر میدی درخت!

هیولای درختی فقط توانست با حالتی پوکر طور به لاکهارت خیره شود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲:۱۲:۱۹







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.