هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲:۳۶ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۹
#81
ملانی چندین ساعت بود که در محل ایستادنش در آژانس خشک شده و به بلیتش خیره شده بود.
-مرگخواران آخه؟ اینجوری که زشته... بعد اینهمه مدت برگردم بگم مریضید؟

ولی او باید تبعید میشد. یک مرگخوار گوش به فرمان اربابش بود... سرنوشت به او اجازه ی انتخاب نداده بود. شاید او می توانست از قضای مرلینی به قدر مرلینی پناه ببرد یا اینکه... .

-تکون بخور دیگه، یه ساعته تو صفیم

ملانی ناخوداگاه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. مردی با سبیل از بناگوش در رفته و قدی دوبرابر او شلوارک هاوایی و کت یقه داری پوشیده بود و عصبانی با پایش روی زمین ضرب می گرفت.
-به چی زل زدی ضعیفه؟

ملانی هنوز درگیر محل تبعیدش بود. یه دلش میگفت بره بره یه دلش میگفت نره نره، دل ها به واکنش های ناخوداگاه و حتی مغزی که هی به عضلات دستور می داد حرکت کنند و بقای صاحبشان را تامین کنند اهمیت نمی دادند.
-ببین، لرد به مرگخوارهای وفادارش نیاز داره. وفاداری یه مرگخوار از غرورش بالاتره!
-اگه رفتی و کسی تحویلت نگرفت چی؟ اگه بری و بندازنت بیرون میدونی که... راه برگشتی وجود نداره.
-بنظر من که حتی سرگرمی محسوب میشه! حتی فرصتش پیش میاد که از هم در مریض بودن پیشی بگیرن.
-واقعا که خیلی خوش بینی!

-هی بچه ها! اینجارو.

دل ها ساکت شده و به چشمی که وسط بحثشان پریده بود نگاه کردند.
-این یه بحث دلیه. خواهشا دخالت نکن.

-بابا مرد شلوارکی رو ساعدش علامت شوم داره! کله مار از آستین کت بیرون... .
-مطمئنی؟

مغز که از خطاهای دید چشم خسته شده بود خمیازه ای کشید.

-میری کنار یا ببرمت کنار! خمیازه میکشه واس من.

دل ها ساکت شده بودند و مغز فرصت خوبی برای واکنش پیدا کرده بود.
-منتظر شما بودم.
-مسخره میکنی؟ برو باوا حال نعاریم.

مرد قلچماق تنه ای به ملانی زد و به طرف باجه رفت. دلی که میگفت نره نره عادل اندر سفیه به بقیه اعضا نگاه کرد.


بپیچم؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#82
آگلانتاین پشت چشمی برای تام نازک کرد و از این شاخه به آن شاخه پرید و خودش را به اژدها رساند.
او تمام مدت به پیپش محبت کرده بود درنتیجه راه و رسم محبت کردن را خوب می دانست!
-تا همین دیروز، منم مثل تو یه آدم شکست خورده بودم. فکر میکردم برای همیشه از دستش دادم... مطمئن بودم دیگه هرگز نمیبینمش. نمیدونستم الان تو دست کدوم غریبه ایه و کی روشنش میکنه. من از زندگی ناامید شده بودم... .

اژدها سرش را بلند کرد و با چشمانی اشک آلود به آگلانتاین که پیپش را در دست داشت نگاه کرد.

-ولی چیزهایی که از دست میدیم همیشه جور دیگه ای بهمون بر می گردن.
-این دیالوگ یه محفلی نیس؟
-بنظرت یه محفلی میتونه آواداکداورا بزنه؟
-خودم میزنم و راحتت میکنم!
-هیشششش!

بنظر میرسید که اژدها اندکی آرام تر شده بود. اما آگلانتاین به اندکی راضی نبود.
-عشق واقعی فقط یکبار پیش میاد. باید مراقبش بود... .
-من مراقبش نبودم.
-اگه غم داری، ببار. نذار رو دلت انبار... .

ادامه صحبت اگلانتاین در صدای گریه اژی گم شد. قطرات اشک در زیر پای درخت جمع شده و کم کم تبدیل به دریاچه می شدند.

مشخص بود که نوع محبت اگلانتاین هیچ کمکی نکرده و مرگخواران باید راه های دیگری را امتحان می کردند.


بپیچم؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#83
-من یه زن اهلی میخوام.

مرگخواران مانند لاستیکی که در سرازیری پنچر شده باشد، وا رفتند.

-من توی شبکه های اجتماعی تحقیق کردم. اگه زن زندگی باشه پاهامو با گلاب ماساژ میده و... .

مرگخواران پنچر شده به اندازه سقوط به ته دره له شدند. پیدا کردن اژدها سخت بود، اما پیدا کردن اژدهای اهلی حرف گوش کن ماساژدهنده تقریبا غیرممکن بود.

-عمو رودولف کمالات وحشیانه ای رو انتخاب کرد... بهتره که شما انتخاب درستی بکنید، وگرنه به ماما میگم.

در آن لحظه هیچکدام از مرگخواران فرصت انتخاب نداشتند زیرا با تمام توان بلاتریکس را گرفته بودند تا بخاطر کلمه وحشیانه به اژی حمله نکند.

-فهمیدم چیکار کنیم.

همه متوقف شدند و به لینی که چراغی بالای سرش روشن شده بود نگاه کردند.

-توی گردونه شانس شهربازی اژدهای عروسکی هست.
-این اژدها رو با اون عوض کنیم؟
-پناه بر روونا! نه. میتونیم از اون برای نقش بازی کردن استفاده کنیم... .

چراغ دیگری بالای سر ملانی روشن شد.
-اگه اژی شکست عشقی بخوره دیگه دور زن و ازدواج رو خط میکشه.
-دل فندق مامان بشکنه؟


بپیچم؟


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۴ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#84
بلاتریکس با این نتیجه گیری که رودولف لعنت شده ارزش مرگ سریع با خفه شدن را ندارد او را رها کرد و به جمع مرگخواران برگشت.

-یه اژدها بس نبود... یکی دیگه هم میخواد.
-دوتا اژدها سخت تر میشه ها.
-زمان سالازار، جوونا از سختی نمیترسیدن که... میرفتن تو دلش.
-ما الان تو کجاشیم؟
-اگه دست دست کنید معتاد میشما.

همه عمیقا در چاهی که رودولف برایشان کنده بود گرفتار شده بودند.
ایوا که از فکر جشن و سرور ذوق کرده بود با خوشحالی پیشنهاد داد.
-اول باید بفهمیم معیارای یه اژدهای ایده آل برای ازدواج و زندگی چیه.
-یه گوشه بشینه و هیچی نخواد.
-مهاجرت کنن به وزارتخونه.

بانو مروپ که تا اون لحظه ساکت بود و با لبخندی به افق خیره شده بود ناگهان به حرف اومد.
-کلم بروکلی مامان میخواد دوماد بشه... چقدر منتظر این لحظه بودم. هرچی مدنظرته بگو نوه ی گلم.


بپیچم؟


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹
#85
با دقت وسواس گونه ای گوشی پزشکی را دور گردنش مرتب کرد و از هم اندازه بودن دو طرف آن مطمئن شد.
چندروزی بود که علامت شوم روی ساعدش به خارش افتاده بود و او به سمت اجرای اوامر اربابش میرفت.
-مطمئنم که ارباب تو تمام این هفت سال که من دود چراغ میخوردم منتظرم بودن برگردم. با... کوله باری... از... دانش! هوف!

ملانی با کوله باری که به دوش داشت به سختی اما شاد و خوشحال قدم بر می داشت. کوله باری که به قول خودش پر از دانش و از دید بقیه پر از گیاهان دارویی و عجیب و غریب بود.
برای ملانی اهمیت نداشت که با جادوی ساده ای می تواند کوله بار را در هوا شناور کند و ببرد.اگر تمام زحمتش با یک ورد ساده به هوا میرفت، اینهمه سال دوری از خانه ریدل ها چه ارزشی داشت.

او عضوی از مرگخواران بود ولی بخاطر این دوری هیچوقت بودنش حس نشده بود.
اما حالا... اشتیاق برگشتن و مرگخوار مفید و شفادهنده ای بودن در او زبانه می کشید.

-به من عاجز کمک کنید. مرلین بهتون سلامتی بده... معلول و درمانده نشی. امان از این پا که نمیذاره یه نات حلال دربیارم... .

ملانی با شنیدن کلمه سلامتی به سرعت به سمت مرد عاجز رفت.
-جاییتون درد میکنه؟
-به من عاجز کمک کنید.
-معلومه که کمک میکنم! بذارید معاینه تون کنم تا سلامت بشید.
-اینم شانس مایه. من عاجزم بابا جان!
اما ملانی با سرعت گوشی پزشکی اش را به گوش زده و دست به کار شده بود.
-یه پای مریض... بذارید ببینم چی دارم.
-پول داری؟
-فکرکنم جلبک اصلاح کننده خوب خوبش کنه.
-خوب خوب؟ کمــک!

چنددقیقه بعد ملانی عاجز مذکور را درحال کشتی گرفتن با گیاهی که مثل چسبی به پای معلولش چسبیده بود تنها گذاشت و به سمت ماموریتش رفت.
تابلوی آژانس مسافربری در نور خورشید می درخشید.

-اسم؟
-خانم.
-فامیلی؟
-دکتر.
-مرگخواری با این اسم نداریم، بعدی!
-باشه خب، ملانی استانفورد.
-زودتر بگو دیگه. بفرما.

ملانی با خوشحالی پاکت را گرفت و به مقصد بلیطش خیره شد.
مرگخواران


-آم، ببخشید... فکرکنم مقصد رو اشتباه زدید. مگه قرار نیست مکان باشه؟

مسئول باجه نگاه چپ چپی به ملانی و گیاهانی که پشت سر او برایش زبان درمی آوردند انداخت.
-درسته خانم. توضیحات رو بخونید.

ملانی به خطوط ریزی در پایین بلیط خیره شد.
توضیحات:
مقصد زنده به دلیل عدم مراجعه مرگخواران به پزشکان و گاهی طلسم کردن آنها داده شده.
شکست تبعید: گواهی سلامت تمام مرگخواران.


بپیچم؟


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ جمعه ۱۴ شهریور ۱۳۹۹
#86
جلسه سوم کلاس طلسم های باستانی


-میدونی، من اصلا اینجارو خونه خودم حساب نمیکنم! یه قلعه ی مزخرفه. پر از جادوگرای خودنما و پر توقع... .

پسرک همونطور که چمن های محوطه رو با بی توجهی می کند ادامه داد:
-استادا ازت تکلیف های پر و پیمون میخوان... همشم میگن خلاقیت، خلاقیت، دقت... مرلین نکنه تو جادو خوب نباشی، همه فکر میکنن دست و پا چلفتی ای، مسخره میشی... .
اصلا چرا دارم با تو حرف میزنم، تو فقط یه وزغ زشتی و نمیفهمی که چی میگم!

پسرک با ناامیدی دستش را به زیر چانه اش زد و به وزغی که روی سنگی در روبرویش نشسته بود نگاه کرد. چند دقیقه دیگر باید به کلاس طلسم های باستانی می رفت و باز هم تکلیف و جادو و چیزهای همیشگی.
اما درحال حاضر ترجیح میداد زیر پنجره ی کلاس طلسم ها کز کند و با یک وزغ حرف بزند تا اینکه در جمع جادوآموزان همسالش باشد.
-همه با هم کنار میان... میخندن... من نه. همشون از نظرم مزخرفن! استادا، جادوآموزا، با هیچکدومشون نمیسازم... .

پسر با احساس چیز لزجی روی دستش یک متر به عقب پرید. وزغ بود که با گذاشتن دستش روی دست او با او همدردی کرده بود.
-خواستم بگم که، منم همینطور!
-یا بیژامه مرلین! تو... نباید حرف بزنی!

ناگهان از پنجره ی بالای سرش صدای استاد استانفورد بلند شد. دیگر برای رسیدن به کلاس دیر شده بود.
-خب شاگردای متعجب من، دیگه جلسات آخر کلاسه، امیدوارم حداقل یه چیز مفید از کلاس یاد گرفته باشید و فقط تعجب نکرده باشید. درس امروز مهمه و مثل بقیه درسا بسیار کاربردیه. خودم قبل از ورود به کلاس روی یه وزغ امتحانش کردم.

-یعنی قبل از اون وزغ جای دیگه امتحان نشده بود؟
-یه حس بدی بهم میگه این طلسما همه آزمایش نشده و ابداعی ان.

-ساکت! بعله میگفتم، ورد موردنظر اسسسمیلانسیوس‌ه. حواستون باشه چقدر س رو می کشید، هرچقدر بیشتر س رو بکشید طلسم بیشتر طول میکشه.
این طلسم گوگولی باعث میشه شی یا حیوانی که طلسم رو روش انجام میدید به حرف بیاد، بتونید باهاش دردودل کنید، قانعش کنید یا باهاتون بحث کنه. در تاریخ باستان کاملا ردپای این طلسم مشخصه، سلیمان نبی، حضرت نوح، همشون با این طلسم حیوانات رو قانع به اطاعت کردن و غیره.

جادوآموزان طبق معمول با ناباوری، تعجب و پوکرفیس منتظر تکلیف عجیب غریب این هفته بودند.

-روال کار من رو که میدونید، تو تکلیف محدودتون نمیکنم و ازتون خلاقیت میخوام... و اما تکلیفتون:
روی چه شی یا حیوونی این طلسم رو اجرا می کنید و چرا؟ (۳نمره)
چه واکنشی نشون میدید؟ چه بحثی باهاش خواهید کرد؟ سوال جوابتون با شی یا حیوونی که به حرف آوردید رو برام بنویسید. مکالمه جالب تر، نمره بهتر. (۷نمره)


بپیچم؟


پاسخ به: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۰:۵۱ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹
#87
-تازه ما جلز ولز کردن و اعتراض پیش از موعد هم بلد نیستیم.
-دلقک خیاری شدن جرئت میخواد، جسارت میخواد، ما نداریم.
-به ظرافت پیکسی بودن دقت کردی؟ ظرافت در حدی که نزدیک بود محو بشم.

زوپس نشینان با حربه ی مظلومیت و معصومیت درتلاش بودند تا از مهلکه ی دلقک شدن گریخته و حلالیت را ستانده و بدون دوشواری به کامفورت زون خودشان برگردند. اما چیزی تمرکز آنهارا بهم زد.
خیار چنبری جلز ولز کنان جلوی پای آنها به زمین افتاده و قصد جلب توجه داشت.
-امیدوارم مدیریت مدرسه بهترین تصمیمو بگیرن.

مدیران از قیافه های مظلوم تبدیل به قیافه های متعجب و گاهی پوکرفیس شدند. شوک وارده عمیق و کاری بود.

-با تشکر.

خیارچنبر با بیحالی به اطراف خزید. بی توجه به وضع موجود چندبار دیگر هم تشکر کرد و درانتها تنها مایع لزجی از خود به جای گذاشت.
گروهی از اعضای به شدت کدر شده پشت سر خیار به راه افتادند و با بی اعتنایی نگاهی به مدیران انداختند.

-دلقک خیاری اینجوریه؟
-بیشتر به نظرم کمدی درام بود!
-درام سوزناک؟
-به هرحال ما الگوی خوبی برای دلقک خیاری بودن نداریم و اینجوری اصلا نمیتونیم.


بپیچم؟


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلا
پیام زده شده در: ۰:۱۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
#88
خلاصه: شخصی در آزمایشگاه سمی تولید کرده که به هرکس تزریق شود او را به تسخیر ارباب ناشناس درمیاورد و صدایی در سرش به او فرمان آلوده کردن بقیه با سرنگ سم را می دهد. تا الان گادفری، لیسا، جیسون، ربکا، هیزل و لاتیشا آلوده شده اند و تام جاگسن و آیلین و ریموند متوجه خطر شده اند. ریموند با سرنگ به سمت آزمایشگاه می رود.
------------
سرنگ در میان سم های ریموند به خودش کش و قوسی داد و با بی حوصلگی به اطراف نگاه کرد.
-هر سرنگی جای من بود و سم به این خطرناکی توش بود، الان یه ارتش داشت.
اینهمه به این و اون اصابت کن، نه همدیگرو میکشن نه شخص مهمی رو آلوده میکنن... تازه همش هم منو میندازن اینور اونور.

ریموند که با نگرانی به اطراف نگاه می کرد تا خورده نشود متوجه تکان های سرنگ نشد. او باید هرچه سریعتر راهی برای جلوگیری از همه گیری این سم می کرد.

-بین اونهمه شیشه های دارو و سرنگ های معمولی، من انتخاب شدم! من! سرنگی که از همه سرنگ ها بهتره، ولی دست یه سری جادوگر بی عرضه افتاده.

ریموند ناگهان ایستاد، از یکی از راهروها صدای پا شنیده بود. چوبدستی و شاخ هایش را آماده نگه داشت.
اما صدایی که شنید آشنا و پر از نگرانی بود:
-ریموند! منم تام، تو که خودتی، نه؟
-آره، اونا بهم حمله کردن! خیلی ترسیدم... فهمیدم که... نفر بعدی، بیدله!
-آروم باش، فکرکنم پادزهر سم رو بدونم، باید معجون راستگویی پیدا کنیم. میتونم سرنگ رو ببینم؟

ریموند با هیجان سم اش را بالا برد اما سرنگ چنددقیقه پیش لغزیده و به زمین افتاده بود. سرنگ مرموز با شعار یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت خودش دست به کار شده بود.


بپیچم؟


پاسخ به: کلاس طلسم‌های باستانی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۹
#89
نمرات جلسه دوم کلاس طلسم های باستانی



هافلپاف:

آرتمیسیا لافکین: ۱ + ۷
نقل قول:
بعدش به دلایلی شخصی (که یکی از اونا رو توی تکلیف دوم توضیح می‌دم) با اجازهٔ وزارت و تعدادی واسطه به دنیای فانی اومدم؛ اما نه کاملاً!

دلایل شخصی رو توی تکلیف دوم پیدا نکردم آرتمیسیا.
نه کاملا؟ متوجه نشدم بلاخره به دنیای فانی اومدی یا نیومدی!
خلاقانه بود.

گابریل تیت: ۲ + ۶
سوال جالبی بود گابریل، آفرین.
ولی توی تکلیفت اشتباهات زیادی هست. یکیشون «ه» کسره. من وظیفه ندارم نقد کنم، این مشکل رو به راحتی میتونی با درخواست نقد رفع کنی. چون من بابت اشتباهات املایی و نگارشی نمره کسر میکنم میگم که بدونی.
دشمن اصلیه بدعنق غلطه، دشمن اصلیِ بدعنق. جنگ جادوییه اول هم اشتباهه، جنگ جادویی اول درسته.
سعی کن بعد از نوشتن پستت یک دور بخونیش تا غلط تایپی نداشته باشی.

گابریل بعدی ترومن: ۳ + ۵
سوالات جالبی بودن اما... لحجه غلطه، لهجه درسته.
سدریک لهجه مشهدی گرفته بود، تو دیگه چرا گرفتی؟

پومانا اسپراوت: ۳ + ۷
مادربزرگ و مادر و دو دایی و پدربزرگ همه روی یه جارو؟

زاخاریاس اسمیت: 3 + ۷
سلام زاخیار اسمیت.
سقاوت رو نمیدونم ولی بی رحمی میشد قساوت.

رودولف لسترنج: ۳ + ۷
مشخصه که کاملا الگو گرفتی از این بزرگوار.

اسلیترین:

مگان راوستوگ: ۳ + ۴
سلام مگان.
نقل قول:
اتفاقا برای کسانی مثل تو. تو اگر نبودی کیتی چطور از پس یه غول بر می اومد. تو اگر نبودی گابریل از کی خیلی سلیقه می پرسید اگر تو نبودی گابریل هیچ کس به مدل هاش توجه نمی کرد و من اگر تو نبودی هیچ وقت معنای دوستی رو درک نمی کردم.

خیلی سلیقه می پرسید؟
گابریل هیچکس به مدل هاش توجه نمی کرد؟
جملاتت اینجا یکم نامفهومن. هیچکس فاعله؟ پس گابریل تو اول جمله اشتباهه. به جمله هات بیشتر توجه کن.
دخترعمویه مادرت غلطه، دخترعموی مادرت درسته.

هوریس اسلاگهورن: ۰ + ۰
وا.

ماریوس بلک: ۳ + ۷

به به عالی بود. واقعا لذت بردم از خلاقیتت. شما اسلیترینی ها بخواید بنویسید خوب مینویسید.

مرلین: ۳ + ۷
جالب بود ولی از پیامبرمان بعید بود که اشاره ای به پول هایی که مادر کوزت می فرستاد نکنه.

گریفیندور:

لاوندر براون: ۳ + ۷
سلام دوشیزه براون. تکلیف تو هم خلاقانه تر از دفعه پیش بود. خاله ی گشنه ای داشتی.

آرتور ویزلی: ۳ + ۷
سوال منم بود!
آفرین که تشکر یادت نرفت.

نویل لانگ باتم: ۳ + ۵
برا؟ برای.
نزاشتم اشتباهه! نذاشتم درسته.
روح هم نمیتونه کله‌مو بکنه ولی من میتونم گوش کسی که الکی تو تکلیفش میخنده رو بپیچونم.

اینیگو ایماگو: ۳ + ۷
لفت ندادنت رو دوس داشتم، عمه خانم جذابی داشتی.
جذاب تر از اون جمله های طولانیت بودن، تبریک میگم با صفت های طولانی و توصیف های طویل رو مخم رفتی!

ریونکلاو:

لیسا تورپین: ۳ + ۷
معمای جالبی بود، آگاتا تورپینستی.
فکر نمیکردم یه روزی خرافات به داد واقعیت برسه.


بپیچم؟


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
#90
در همان هنگام که نارسیسا با بیچارگی به دنبال دمنوشی می رفت که در قصرشان وجود نداشت، در مغز لرد سیاه غوغایی به پا بود.

-هوی! دستت را تا آرنج فرو کردی در پهلویمان.
-اول خودت پایت را از شکممان کنار بکش گستاخ!

در اثر کوبیدن مکرر سر لرد ولدمورت به کف اتاق، جای سلولهای عصبی بسیار تنگ تر از قبل شده بود و آنها درحالی که غافلگیر شده بودند با تقلای بسیار سعی در بهتر کردن وضعیتشان داشتند.

یکی از آنها درحالی که هنوز حالت چهره متکبرانه اش را حفظ کرده بود گفت:
-ناسلامتی ما بهترین جادوگر قرن هستیم، چرا اینجا را نمی کوبند یک دوطبقه اش را بسازند؟
-شاید دلیل این خفقان هم همین باشد.

سلول عصبی دیگری درحالی که سعی می کرد از زیردست و پای بقیه بیرون بیاید با خوشحالی گفت:
-دقت کردید یهو چقدر همه به ما توجه میکنند و نگرانند؟
-یعنی میگویی ما به توجه دیگران نیاز داریم؟
-یالا بی مصرف ها، تلاش کنید تا جایگاهمان را پس بگیریم!

سلول ها به دیواره ها فشار آوردند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد.
-اونا حیاط پشتی مان را از بین بردند. ما عصبانی ایم و عمرا به هوش بیاییم.

چندین سلول دیگر هم با سروصدا این حرف را تایید کردند.
سلول های مقتدر و متکبر غرغر کردند. آنها به تعویق افتادن به هوش آمدن را نشانه ضعف می دانستند. یک گروه باید گروه دیگر را قانع می کرد.


بپیچم؟






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.