هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱:۰۲ سه شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۴
#1
البته در جریانم که اسم نیمفادورا تانکس در فهرست رنگینه...ولی جغدا خبر آوردند ( درواقع مارها و پیامبرها ) که بانوی پیشین که ایفای این نقش رو برعهده داشته بدرود گفته...بنابراین با رنگین تاژ بشورینش ... من اومدم !

نــــــــام : به نام مرلین....مظفرعلی ممدتقی الله حسن نصرالله دهخدایـ....چی ! نه...اشتباه شد !...ینی .... به نام مرلین...بانو نیمفادورا هستم از نوع تانکسش!....ولی منتظرم بگید "نیمفادورا"...! دمپاییم اصلا شوق پرواز داره !....


سن : متولد 1973....دیگه خودتون حساب کنید دیگه...یکم ریاضی هم دور هم تمرین میکنیم...! ...بیست و پنج سالگی یکم مُردم...ولی الان هستم خدمتتون...! خیلی ارادت داریم...! سال نوی شمام مبارک...!

جنسیت : بانویی هستیم...بزرگوار !...

رنگ چشم : تغییر میکنه...(اصولا تیره )

رنگ مو : به همین دستگیره ی در تغییر میکنه !...(اصولا صورتی آدامسی یا بنفش)

نمای صورت : به پیر به پیغمبر تغییر میکنه ! ( صورت قلبی شکل اصولا با موهای کوتاه رنگی)

قد : (اصولا 168 )

ظاهر کلی : (اجق وجق*

نام کامل : نیمفادورا آندرومدا تانکس هستم ...این صد و پنجاه بار...!

کوییدیچ : من...خبر ندارم...ولی بیاید دور هم تصور کنیم مهاجم بودم زمانی...!

گروه : اسلایترین مثل اینکه...!

شغل : کارآگاه مملکت ...!

چوبدستی : تست دادم یونیکورن هیر ، اش وود ، نمیدونم چند اینچ دراومد...!

جارو : ما برقی مصرف میکنیم...! :fishing:


علاقمندی ها : من کلا انسلان علاقمندیم...!


توانمندیها : اصلا از هرانگشت یک ناخن میچکه...!
والمرلین...روایت است... برای کارآگاه بودن بسیار جوان هستیم که حمل بر تعریف نباشه دلیل بر مستعد بودن این بنده ست... دگرگون نما بیدیم... در دوئل کردن بسیار توامند بوده ، اللخصوص حال خاله بلا رو چندبار گرفتم...خوش گذشت ...! ...خاله بلا باجنبه ست...! ...فقط بعدش...زد یکم کشتم...بچه مو یتیم کرد...!... در طلسم بی کلام و معجون سازی و طلسم ها کلا هم حرفی برای گفتن داریم...بره !... پرواز هم که اوف...! نگو اصن ! ....ای تف به ریا ...!


اطلاعات بیشتر : عاغا در جریان این که سر جوونی نوگلی نوشکفته بودیم این ریموس گرگ پیر بزور اومد اسمشو کرد تو شناسنامه ی ما بعد سر جوونی یک توله گرگ انداخت بغل ما ک هستید...الان هم من این نجینی یتیم عاغ شده ی بیچاره رو من ب فرزندی برگزیدم بس ک بزرگوار و بخشنده و مهربانم !

اوه...شما تو گروه من بودی؟
بیا تو تایید شد!
به ایفای نقش خوش اومدی!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۱۰:۰۱:۴۵
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۴ ۱۳:۱۱:۰۰

there's always a little truthbehind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
"i don't know"
a little motionbehind every
" i don't care"
and a little pain behind every
" It's ok"


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۴
#2
عاغا من ایستاده راحت ترم... اون 4پایه هه از قیافه ش معلومه بهش اعتبار نیست ... میشکنه در ایام نوروز یهو خرابی به بار میاد ...
پروفسور فدای دستت اون کلاه رو یکم بالا تر از سرم بگیری ممنون میشم موهام خراب میشه الان به زور بهش مدل دادم...

خب...
درود و عرض سلام و ادب و احترام و تبریک سال نو خدمت کلاه گروهبندی عزیز ! ...

چقدر من از حرف زدن در مورد خودم بدم میاد واقعا...!
نمیشد تست بدیم ؟!...


خب ...ام ...من واقعا هوش و ذکاوت برام به شدت مهمه و برای من معیار بزرگی برای سنجیدن دیگران به حساب میاد .... تحمل حماقت و جهل برام واقعا دشواره که متاسفانه این روزها هم زیاد میبینیمش !... به نظرم با هوش و فراست و درک و فهم و خلاقیت و سیاست میشه یه دنیا رو زیرورو کرد !... اهل تفکر و فلسفه و منطق و مطالعه هستم و پیدا کردن پاسخ برای سوالاتم برام به شدت لذتبخشه !
همیشه تو ذهنم درحال نوشتن داستان هستم ، ....هنر و ادب رو دوست دارم !...
بیشتر دوست دارم شنونده باشم تا گوینده...سوال بپرسم تا سوال پاسخ بدم...علاقمند به یاد گرفتن...
سیاه و سپید ؟...به نظرم کاملا نسبین !...بد و خوب وجود نداره ! هرکس تو ذهن خودش بوجودشون میاره !
کاری رو میکنم ک ب نفعم باشه !
پولدوستم (خب تعارف نداریم ک...) ، ...
از خصوصیات اخلاقی هم : اهل مزاح و شوخی... البته به جا... رفتار صمیمی....به دیگران احترام میذارم... از احساسی رفتار کردن خوشم نمیاد ترجیح میدم ب اونچه ک عقلم میگه عمل کنم... !...زیاد هم احساساتمو بروز نمیدم... ولی واقعا عاشق خونواده و دوستامم !...و سعی میکنم تاجایی ک ازم بر بیاد کمکشون کنم...! ...نخ سوزن کمک معنوی !
عاها از گریفیندور و هافلپاف هم زیاد خوشم نمیاد !

اه ...چقد بدم میاد ک درمورد خودم حرف بزنم...خیلی حس بدی بهم میده !

ای جوانک من!
گروهبندی تو یکی از سخترین گروهبندی هاییه که در طول این قرن ها داشتم!
سیاست و فراست اسلیترین و هوش ریونکلا در تو موج می زنه.در عین حال رگه هایی از صداقت و صمیمیت گریفندوری هارو در تو میبینم.با این همه فکر میکنم که اسلیترین به تو می تونه بیشتر در راه پیشرفت کمک کنه.

گام بعدی: معرفی شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده.


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳ ۲۱:۴۶:۳۴

there's always a little truthbehind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
"i don't know"
a little motionbehind every
" i don't care"
and a little pain behind every
" It's ok"


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۴
#3

به نام ایزد منان
با سلـــــــــــــــــــــــــام و درود و عرض ادب و احترام و تبریک سال نو !
هرروزتان نوروز ، نوروزتان پیروز !
انشاالله که سال بسیار خوبی برای همه باشه و همین حرفا...!
به علت زیغ وقت سریعتر بریم سر متن... !
(مهمونامون تو راهن ! )

----------------------------------------------------
بعضی چیزها، آنقدر کوچکند ، که حتی فراموش میکنید ، آنهارا آرزو کنید !
آنقدر نزدیک و در دسترس ، که حتی دیده نمی شوند ...
آنقدر ملموس و روزمره ، که فراموش میکنید برای شناختنشان بکوشید ،...
اما ، مگر نه اینکه هر بنای بزرگ و باشکوه ، از ذرات کوچکی تشکیل می شود ؟
و مگر نه اینکه همین چیزهای کوچک بزرگترین اتفاقات زندگی را می سازند ؟...
تقصیر ما هم نیست...
ناگهان جایشان خالی می شود ... ناگهان در میابیم... که دیگر نیستند...که چیزی کم داریم...
که زندگیمان ، دیگر همانند زندگی نیست...که دیگر آن آدم پیشین نیستیم...که چه بسیارند
چیزهایی که دیگر ، عوض شده اند !...
بعضی چیزها...مانند یک "لبخند" !
سیوروس اسنیپ ، نگاهی به دو جوان خوشبخت و خوشحال درون آینه انداخت .
دخترک ، لی لی بود . با همان گیسوان سرخ تابدار بلندش ،...
لی لی بود ، با همان چشمان زمردین درخشان و پر از شور زندگی اش ،...
لی لی بود ، با همان لبخند گرم و زیبایش ،...
لی لی بود ، با همان نگاه مهربانش...
او قطعا لی لی بود . اما...پسرک را نمیشناخت !...پسرک ، حتی شاید برای سیوروس عجیب بود !
همان ردای بلند مشکی رنگ را به تن داشت . همان گیسوان سیاه چرب ،
همان چشمان سیاه...لکن با نگاهی متفاوت....
لبخند به لب داشت ، نمی توانست سوروس باشد .
چشمانش برق می زد ، نمی توانست سوروس باشد .
او ، گونه هایی گلگون داشت ، خیر ، نمیتوانست سیوروس باشد .
"خوشحال" بود ، نه ، سیوروس نبود .
اما سیوروس یقین داشت او را زمانی جایی دیده است...آشنا بود . ... آشنا بود همانند صدای خنده های بلند و شادان دو طفل کوچک که زمانی چون رودخانه ای بر سکوت بیشه زار جاری می شد. آشنا بود همانند نگاه لطیف چشمان زمردین دختر درون آینه .
سیوروس ، زمانی با این غریبه زندگی کرده بود . خنده ها سر داده بود...اشک ها ریخته بود... ناامید شده بود ،...امیدوار گشته بود...رویاها دیده بود ...آرزوها کرده بود...
اما ، او هم مانند لی لی ، گویی جایی در میان کوچه باغهای خاطرات جا مانده بود .
او هم ،... با لی لی .... رفته بود . آخر ، ماهی که بی آب ، زنده نمی ماند !
تمام مرده ها که زیر خاک نیستند !... و تمام افرادی که در این پهنه ی خاکی قدم میزنند ، که زنده نیستند !...
لی لی یک بار برای همیشه رفته بود و سیوروس پس از او هر روز هزاران بارجان داد .
لرد تاریکی ، آن روز ، چیزی بیش از یک انسان را کشت . او ، آن روز یک "لبخند" را گرفت . یک زندگی را از یک زنده گرفت . قلبی که در دستان لی لی اونز جا مانده بود ، آن روز همراه او از تپش بازایستاد . سیوروس اسنیپ ، آن روز همراه با لی لی اونز رفت.
و شاید ، فقط شاید ، دختر زیبای مو قرمز درون آینه ، بهانه ای برای رسیدن به آن آرزوی بزرگ اصلی سیوروس بود . به آن لبخند .
سیوروس ، بی آنکه خود آگاه باشد ، نه به دنبال عشق دیرینش ، که به دنبال بهانه ای برای لبخندش بود .
سیوروس ، شادی اش را درون آینه می جست . خوشبختی ای را که پشت آن شیشه ی جیوه اندود نقش بسته بود . حس خوبی که زمانی ، در پیچ و خم این جاده ی طولانی گم کرده بود .
عجیب است که ما انسانها برای رسیدن به چه چیزهای بزرگ دست و پا میزنیم فقط به این علت که بتوانیم به وسیله ی آنها به چیزهای کوچکی برسیم که درست نزدیک ما قرار دارند . در وجود ما ، در قلب ما . شاید به این علت که ما هیچگاه داشته های خود را نمیبینیم . این چیزهای کوچک بیش از هرچیز دیگری ارزش دارند . چیزهایی مانند ... یک حس خوب !
آن قدر ارزشمند که نمی توان آنهارا با هیچ ثروتی خرید .
لبخند را نمی توان با ثروت خرید .
شادی را نمی توان خرید .
عشق را نمی توان خرید .
زندگی را نمی توان خرید .
محبت را نمی توان خرید .
حس خوب را ،...نه ،...نمی توان خرید !
و ای دل غافل ، تا کجاها می روی ، تا کجاها می دوانی ، به کجاها می کشانی ، تا عاقبت بازگردیم به همان نقطه ی اول . تا عاقبت بفهمیم ، قهرمان قصه و شیطان بدجنس قصه و گنج پشت دیوار ...همه و همه فقط درون خودمان است . که ما همان زندگی...همان حس خوب ...همان لبخند طبیعت هستیم ... .
سیوروس ، در آن آینه چه می گشت ...که آرزویی که آنقدر در دوردست به نظر می رسید ، درست درون خودش بود . که آن خوشبختی و شادی درون قلبش بود . لی لی ، در قلبش بود .
و تا به قلب مرده اش نمی نگریست ، هیچگاه به آن سیوروس خندان درون آینه نمی رسید .

جوان سالخورده آهی کشید و آخرین نگاهش را به زوج خوشحال درون آینه انداخت . دو چشم سیاه درخشان و شاد ، غمگین و مرده برای آخرین بار نگاهشان بهم گره خورد . و سیوروس پارچه ی بالای آینه را ، روی آن کشید . اتاق بار دیگر درتاریکی کامل فرو رفت . سیوروس پشت به آینه کرد و به طرف درب اتاق به راه افتاد . صدای پای او تنها صدایی بود که سکوت سنگین را می شکافت . پس از خروج او ، درب با صدای تقی به روی اتاق تاریک و آینه ای که زیر پارچه در مرکز آن قرار داشت بسته شد .
آینه ، در انتظار قربانی بعدی اش بود ،... در انتظار فرد دیگری که درست در مقابل آرزویش ایستاده ، اما هیچگاه آن را نمی دید .
تقصیر ماهم نیست ،...آخر...
بعضی چیزها، آنقدر کوچکند ، که حتی فراموش میکنیم ، آنهارا آرزو کنیم .

----------------------------------------------------


و اما...من...از یک دیدگاه دیگه هم به این تصویر نگریستم !...
خب متن بالا ، احساسی تره و در ضمن به آرایش من و استفاده از آرایه ها بخصوص آرایه ی تکرار نیاز داره و توصیف و محاوره و روایت و اینها نمیخواد !
اما
این متن دوم بیشتر توصیف و محاوره و اینا میخواد و کمتر به آرایه احتیاج داره و حاصل تفکری عمیق تره ...ولی به قشنگی اولی نیست ! چون اولی بیشتر از قلب برمیاد....
و ضمنا" دومی یکم فازش سنگینه ، به تصوراتمون از شخصیت ها نمیخوره ، و نوشتن در مورد بدبختی و این حرفا برای من یکم سخته....
ولی بااجازه من این دیدگاه رو هم بنویسم ( فقط چون حیفم میاد ننویسم ایده ش تازه ست ! )
خوشحال میشم بهم بگید کدوم دیدگاه قشنگتره ...

-----------------------------------------------------

لی لی اونز اسنیپ ، پاکشان وارد خانه شد و درب را پشت سرش به آرامی بست .
آنقدر تاریک بود که جلوی پایش را نمی دید . و سکوت چنان عمیق بود که صدای پاهای برهنه اش روی کف چوبی خانه در گوشش پژواک می شد .
ـــ شب شما به خیر خانوم اسنیپ !... دیگه نمیومدید خونه ؟!...چه زحمتی به خودتون دادید !
لی لی از جا پرید . صدای موذی و آرام همسرش از عمق تاریکی به گوش می رسید .
ـــ تو خودت این وقت شب چه غلطی میکنی که بیداری ! هاه ؟!
با تشر پاسخش را داد .
صدای سیوروس این بار خشمگین طنین انداز شد :" ارتباطش به تو چیه ؟!"
چون چشمان لی لی به تاریکی عادت کرد ، توانست سیوروس را ببیند که خصمانه به او خیره شده بود . نفس عمیقی را با سروصدا بیرون داد و به تندی گفت :" اصلا رفته بودم مقر مرگخوارا پیش فامیلامون گونت ها ! عشقم میکشه قاطیشون شم !...اصلا جادوی سیاه دوست دارم ! ببینم چه غلطی میخوای بکنی ! منتظرم!"
ـــ تو به من گفتی دست از جادوی سیاه بردارم که خودت بری سراغ جادوی سیاه ؟!؟!
لی لی به تمسخر خنده ای کرد :" آهان ، منم نرم سراغ جادوی سیاه ، دیگه از کجا میخوای نون در بیاری ! هان ؟!... همین الان چندشبه شام نداریم ! هان ؟!"
ـــ من ازت خواستم نون در بیاری ؟! تو قرار بود از یه دونه بچه...فقط از یه بچه ! مراقبت کنی...که آخر هم به کشتنش دادی...! دیگه تو کارای من دخالت نکن ! ... تو کار خودت هم نمیتونی انجام بدی !...هیسسسس...! هیس حرف نزن بزار حرف من تموم شه !....هی میخوام ب روت نیارم ، ولی خودتم میدونی ، تو بچه مو به کشتن دادی !... و جواب آزمایش هم پریروز از سنت مانگو رسید !...نخیر خانوم ، دیگه بچه دار نمیشی !
گویی شوکی به لی لی وارد شد . برای لحظاتی هیچ چیز نگفت و فقط در سکوتی آمیخته با تحیر به اسنیپ خیره شد . و ناگهان جیغ کشید :" مــــــن به کشتن دادم ؟! مــــــن بچه مو به کشتن دادم ؟!؟! اصلا میفهمی چی میگی ؟!؟! ساکت شو !...فقط ساکت شو خب ؟!؟!...خودت انقدر الکل مصرف کرده بودی که وقتی زنگ زدم بیای کمک...!"
ـــ من الکل مصرف میکنم تو چی که نون همه ی ساقیای شهرو کردی تو روغن...!
ـــ ....اصلا نفهمیدی من چی میگم...! اگه تو زودتر رسیده بودی...! ...
ـــ بیخود تقصیرو پاس نده به من ...! دهنتو ببند !
ــــ سر من داد نزن !!!
ـــ تویی که داری سر من داد میزنی !!!
ـــ ساکت شو !!!
ـــ انقدر کشیدی که حتی نمیفهمی داری چی میگی !
ـــ من ...سـ....حرف نز...ساکـ....!
سر لی لی به دوران افتاد ، چشمانش سیاهی رفت ، تعادلش را از دست داد . پیش از آنکه به زمین بیافتد سیوروس سوی او شیرجه زد و دستش را گرفت . لی لی بیهوش در آغوش او افتاد .
اسنیپ سرش را سمت آینه ای برگرداند که درست پیش روی او قرار داشت . در آن آینه اسنیپ تنهایی را دید که با افسوس و حسرت و ناراحتی به او و لی لی که در آغوشش بود خیره شده بود . لبخند تلخی به پسر جاهل درون آینه زد . برای چه افسوس می خورد ؟...آیا نمیدانست در حال حاضر این اوست که آرزوی زندگی مشارالیه را دارد ؟...
برای چه افسوس می خورد ؟ لی لی او در اوج شادی و رضایت و خوشبختی در کنار مردی که بسیار دوستش داشت ، قهرمانانه در دفاع از تنها پسرش ، که قهرمان دنیای جادوگری بود ، کشته شد . او شاد و باشرافت و زیبا زیست .
و تا آخرین لحظه ، همان لی لی مهربان و فداکار و دوستداشتنی بود .
و اسنیپ ؟... او اکنون استاد معجون سازی ، سرگروه اسلایترین ، و جادوگری لایق ، باهوش ، و فرد مورد اعتماد دامبلدور بود .
برای چه افسوس میخورد ؟
او ناراحت عشق از دست رفته اش بود . تصور می کرد اگر او زنده بود ، اگر از او روی برنگردانده بود ، اکنون مشارالیها در کناراو زندگی می کرد و خوشبخت بودند ...

اما حقیقت اینست که ، گاهی بهتر است آرزوهای ما در حد یک آرزو باقی بمانند تا زیبایی خود را حفظ کنند...گاهی آرزوهای ما نباید به حقیقت بپیوندند ....
ما پشت آینه ی نفاق انگیز را ندیده ایم...

سیوروس تنها و غمگین به تصویر خودش و لی لی ، و سیوروسی که لی لی را در آغوش داشت با لبخندی اندوه بار به تصویر غمگین خودش در آینه خیره شد .

به راستی ، چه کسی در آینه به آرزویش مینگریست ...؟

هوم...باید ابتدا به ساکن بگم از قلم قدرتمندی برخوردارین.هر دو متن شما زیبا و تاثیرگذار بودن و مشخصا در انتخاب کلمات با دقت عمل میکنین.با این وجود نیازه کمی با در نظر گرفتن میانگین رده سنی خواننده ها کلمات رو انتخاب کرد.مثلا هرکسی در این سایت با کلمه "مشارالیها" آشنایی نداره. متن دومتون هم از نظر سوژه کمی مبهم باقی مونده و همین می تونه باعث ایجاد سردرگمی برای خواننده بشه و در نتیجه از اثر بخشی نوشته ی شما کم کنه.ضمنا ضیق وقت صحیحه!
با این وجود تردیدی نیست ایرادات جزئی که در نوشته شما دیده میشه با کمی فعالیت در ایفای نقش و آشنایی با رویه حاکم بر ایفا قابل رفع و رجوع هستن.

تایید شد.گام بعدی:سال اولیا از این طرف جهت تعیین گروه!


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳ ۱۷:۵۳:۴۲
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳ ۱۸:۰۱:۱۷






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.