- تا حالا بهش فکر نکرده بودم.

- ینی واقعا به این فکر نکردی که چرا بهش میگیم کله "زخمی" ؟

اسلایترینی ها آن قدر عمیق به فکر فرو رفته بودند که کم کم داشتند در کاسه ی افکار خود غرق می شدند؛ البته اگر ریگولوس با سر و صدای کمتری سعی به فرار می کرد؛ اگر فقط کمی در کش رفتن اره هشت سانتی متری ورونیکا دقت بیشتری می کرد؛ اگر کمی بیشتر احتیاط می کرد، حتی توسط مری تهدید به چرخ گوشت نمی شد، که خودش را به ضلع شمالی سوژه پرت کرده بود.
- میخواین با من چیکار کنین؟
- اگه یه کم صبر داشته باشی می فهمی.

اما ریگولوس اگر تشت صبر هم داشت تا به حال لبریز شده بود؛ چه برسد به کاسه. صبر کردن در شرایطی که نمی دانی قرار است چه بلایی بر سرت نازل شود خیلی سخت است.
- آدم به هم گروهی هاش نمیگه بلای آسمانی.
پس از اتمام اکوی صدای شهرزاد، از دور، ورونیکا دیده می شد که با اره هشت میلی متری جلو می آمد و خنده ای بس شیطانی بر لب داشت. شنلش به اهتزاز در آمده بود و مثل همیشه دکوراسیون تالار را خراب کرده بود. ریگولوس نمی دانست که آیا می داند شهرزاد چیست یا نه، اما می دانست که ورونیکا هر کاری آنجا دارد، به نفع ریگولوس تمام نمی شود.
- مریض کجاست؟ عااااااااا
- مریض! مریض کیه؟
- مریض تویی دیگه بوقی! :vay: ایشونم دکتر اسمتلی جراح پلاستیک هستن.
- چی؟

- همین که شنیدی.

ریگولوس درک نمی کرد که چرا باید جراحی شود، در حالی که می توانست با معجون مرکب سر و ته قضیه را هم بیاورد. درک نمی کرد که ورونیکا از کی جراح پلاستیک شده بود. خود ورونیکا هم درک نمی کرد. در واقع، هیچ کس در تالار اسلایترین درک نمی کرد. اسلایترینی ها فقط یک چیز را درک می کردند، و آن هم این بود که باید به گونه ای ناجینی را به حرف بیاورند.
- اول باید مریضو بیهوش می کردین! من که نمیتونم زنده زنده عملش کنم! عااااااااا
- معجون بیهوش کننده بدم؟

- استثنائاٌ بله.

- نه!

خودم خودمو بیهوش می کنم.
و برای خلاصی از دست جماعت اسلایترین، سرش را به مجسمه سالازار کوبیده، برای آخرین لحظات درخواست کمک می کند. می داند که بی فایده است. میداند که-
- اینجا چه خبره؟
- این ریشو اینجا چیکار می کنه؟ :vay: