بعد از اینکه از شر اون معتادا خلاص شدم، از پاتیل درزدار بیرون رفتم تا لیسا رو که قهر کرده بود پیدا کنم.

بعد از تلاش های فراوان لیسا رو با اخم کنار یک آبشار پیدا کردم. فکر کنم شدیدا مشغول فکر کردن بود!
-هی لیسا! تموم شد رفت بیا برگردیم به پاتیل درزدار.
حدود یک دقیقه به من نگاه کرد و بعدش سر تکون داد. همچنین تو راه با خودش زمزمه میکرد :
-بازی با معتادا! واقعا مسخرست اونا حتی نمیتونن درست یک کلمه رو تلفظ کنن!
منم غرق در فکر و خیال شده بودم و داشتم به بازی پانتومیم و برنده بازی و حریفامون و... فکر میکردم که یک دفعه لیسا گفت :
-عه...اینجا دیگه کجاست؟!
به رو به روم نگاه کردم و یه خونه به ظاهر متروکه با جنگل وحشتناکی در اطرافش دیدم!
-اینجا کوچه ناکترن نیست که...هست؟
-نه امکان نداره!
-پس بهتره برگردیم
-نه وایسا! به نظرت اینجا کجاست؟
و به سمت خونه رفت . منم به ناچار به دنبالش رفتم.
تا در خونه رو باز کردیم و پامون رو روی کف چوبیش گذاشتیم قژقژ شدیدی از داد چوب های قدیمیش بلند شد ! همینطور که جلوتر میرفتیم متوجه عظمت خونه و وسایل قدیمی اون مثل کتاب های قدیمی و آینه های خاک گرفته و شجره نامه سوزانده شده و ... شدم که توی یکی از اتاقاش که به طور عجیبی درش باز بود یک شی درخشان دیدم و به لیسا گفتم که صبر کنه. همینطور که به اتاق نزدیک تر میشدم دلشوره شدید تری میگرفتم تا اینکه واردش شدم...
به طرز وحشتناکی یک شمع نیم سوز توی اتاق بود و کنارش هم اون شی قرار داشت که شبیه یک گلدون طلایی بود! یکدفعه چشمم به نوشته بالاش افتاد :
هومم خیلی وسوسه انگیزه ...میتونی همین الان امتحانش کنی...به تنها چیزی که نیاز داره فقط یک کار کثیفه با یک جسارت که بتونی تا همیشه تقریبا نامیرا باشی!
فهمیدم که نباید اینجا باشم و دویدم به سمت لیسا و بهش گفتم هرچی سریع تر از اینجا بریم بیرون. به سمت پاتیل درزدار دویدیم . وقتی به پاتیل رسیدیم وایستادیم و یه نفسی تازه کردیم که البته من تو راه به لیسا جریانو گفته بودم.
وقتی در پاتیل درزدار رو باز کردیم دوتا معتاد دیدیم که به من اشاره کردن و یکیشون گفت :
-عه داداچ این همون آبژیَست که میگفت اینژا بوی بدی میاد!