اسنیپ در برابر آینه نفاق انگیز
پروفسور اسنیپ از خواب پرید. چشمانش قرمز شده بودند و موهایش به هم ریخته. آن شب، یکی دیگر از آن شب ها بود.
او با خودش زمزمه کرد:((این فقط یک خواب بود))
اما حتی خودش هم وقتی از خواب می پرید، هیچ احساس خوبی نداشت. در همه ی این کابوس ها می دید که چطور عشق زندگی اش با چشمان بی روح روی دستش دراز کشیده-مرده!
او این کابوس ها را از همان شبی می دید که به گودریک هالو رفته بود.
اسنیپ با خودش فکر کرد که تنها راه فراموش کردن کابوسش قدم زدن است، پس از دخمه ها بیرون رفت و به سمت طبقه های بالا تر به راه افتاد. در سکوت در راهرو ها ی هاگوارتز قدم می زد. بدون هیچ فکری در ذهنش. هیمن که می خواست از اتاق ضروریات خارج بشود صدایی از داخل اتاق شنید.
اسنیپ گفت:((سلام؟ کسی آنجاست؟ اگر خودت را نشان ندهی...))
اما جوابی نشنید.
((لوموس))نور چوب دستی اش کل اتاق را فرا گرفت. او در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد تا این که بلعخره احساس کرد وقت بر گشتن به دخمه هایش است. در راه بیرون اتاق بود که ناگهان پایش به پارچه ای که روی چیزی را پوشانده بود گیر کرد:((آخ))
پارچه کنار رفت و آینه ی اسرار آمیز نفاق انگیز را نمایان کرد. اسنیپ قبل از اینکه چشمانش را ببندد چند ثانیه به آینه خیره شد. نفس عمیقی کشید و تصویر لی لی پاتر را در ذهنش تصور کرد. تصور کردن چهره او هرگز برایش سخت نبود. اما برای چیزی که بعد از باز کردن چشمش دید به هیچ وجه آماده نبود.
آنجا درست رو به رویش لی لی ایستاده بود. خودش بود. درست کنارش. اسنیپ ناگهان سرش را به عقب برگرداند:((لی لی)) اما او آنجا نبود. تصویرش فقط در آیینه بود. او نمی توانست تکان بخورد. فقط همان جا ایستاده و به چشمان لی لی نگاه می کرد. در همه ی کابوس هایش آن چشم ها بی جان بودند اما حالا می توانست با چشمانش ارتباط برقرار کند. شخص دیگری نیز در آینه دیده می شد. یک اسنیپ جوان تر. او می خندید. خیلی وقت بود لبخند معنا دار خودش را ندیده بود. او همان جا در سکوت ایستاده بود. رویش را بر گرداند که برود. با خودش گفت:(( من دیگر نباید به این جا بر گردم. مگر این که بخواهم عقلم را از دست بدهم))
درود فرزندم
خوب بود. توصیفاتت به جا مناسب بودن. فقط دیالوگ هاتو لازم نیست توی پرانتز بذاری و اونا رو با دوتا اینتر از توصیفات جدا کن.
اسنیپ گفت:
- سلام؟ کسی آنجاست؟ اگر خودت را نشان ندهی...
اما جوابی نشنید.
- لوموس.
نور چوب دستی اش کل اتاق را فرا گرفت. او در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد تا این که بلاخره احساس کرد وقت بر گشتن به دخمه هایش است.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی