با بیرون رفتن لینی از اتاق لرد، در کمال تعجب فرد دیگری داخل اتاق نشد. حتی از شیشه روی در هم که بیرون پیدا بود، نمی توانست حرکت هیچ کسی را ببیند. از اینکه دیگر هیچ کدام از مرگخوارانش نمی خواستند وارد اتاقش شوند و به او چیز پیشنهاد دهند، عصبانی شد. البته وضعیت روحی او نیز در این قضیه بی تقصیر نبود. با گذشت هر ساعت، بدنش به درد می افتاد و خماری اش بیشتر می شد.
- اَی بابا... ینی بین این همه مرگخوار، یکیشون نیست که بیاد و احتیاجات ما رو رفع کنه؟
لرد ولدمورت بعد از گفتن این حرف، سعی کرد بچرخد و به سمت زنگ مخصوص احضار شفابخش برود تا شاید مقداری توجه و شاید حتی چیز بدست بیاورد. ولی هر قدر تلاش کرد، نتوانست دست هایش را تکان دهد. گویی خماری ناشی از نبودن چیز به آرامی بر او مستولی شده بود.
- چرا ما نمی تونیم دستمون رو تکون بدیم؟ این دیگه چه وضعشه؟ این همه مرگخوار بی مصرف بس نبود، حالا بدن ما هم علیه ما شده؟ دست! بیا بالا!
اما هیچ کدام از دست های لرد کوچکترین حرکتی نکردند. در واقع حتی هیچ کدام از انگشت های او نیز به خود زحمت حرکت کردن ندادند. لرد که از این وضعیت یکه خورده بود، گفت:
- یعنی چی؟ حالا دست های ما هم اونقدر پر رو شدن که دیگه به حرف ما گوش نمیدن؟ دارم براشون!
رئیس مرگخواران بعد از اینکه سعی کرد تا خود را کمی حرکت بدهد و رو در رو با اعضای بدنش قرار بگیرد، خطاب به آنها گفت:
- برای بار آخر بهتون دستور میدیم که حرکت بکنین! شما اینجا هستید تا نیاز های ما، لرد ولدمورت بزرگ رو برآورده بکنید وگرنه استفاده دیگه ای ندارین! کاری نکنین که بلایی که سر موها و دماغمون آوردیم رو سر بقیه اعضای بدنمون هم بیاریم.
اما هیچ حرکتی از جانب هیچ کدام از اعضای بدن لرد ولدمورت مشاهده نمی شد!
بیرون از اتاق، جلسه مرگخواران:- برای ارباب چیکار بکنیم؟ کسی چیز دیگه ای نداره که ببریم براشون؟
- من معجون چیز دارم، بیارم؟
- تو کلا معجوناتو بیخیال نمیشی، نه؟
- مگه جای تو رو تنگ کردم؟ عههه! معجون جا گشاد کن بدم؟
- سالازار میگه چنان بزنم دهنش...
- بچه ها، بچه ها، ساکت! لرد رو نگاه کنین...
مرگخواران همگی پشت پنجره اتاق لرد سیاه جمع شدند و به داخل نگاه کردند.
- ارباب با کی حرف می زنن؟
- من که کسی رو نمی بینم.
- فکر کنم ارباب خماریشون رفته بالا! دارن هذیون میگن!