در همين لحظه دامبلدور از اعماق وجود جيغ كشيد.سپس در حالي كه ريش هاي سفيدش را مي كشيد با صداي مبهمي سر نوزاد كوچك داد مي كشيد :
_بچه ي لوس زشت.نگاه كن انگشت زيبامو چي كار كردي.مرلين ازت نگذره.من تورو نفرين مي كنم كه..
تدي كه اشك در چشمانش جمع شده بود با صداي بغض الود گفت :ولي عمو دامبل ما سفيديم نبايد نفرين كنيم.مخصوصا داداشي هارو.
دامبلدور به تدي نگاه كرد و با ديدن اشك هايي كه در چشمانش حلقه زده بود كمي نرم شد و انگشت تكه تكه شده اش را از دهان جيمز بيرون كشيد :اخه عمو جون مگه قرار نبود كه اين بچه گازگازي نباشه.پس چرا منو گاز مي گيره؟هان؟ميبريم مي ذاريمش پرورشگاه.
در همين لحظه مالي كه با شنيدن نام پرورشگاه سرجايش خشك شده بود دقايقي به همان حال ماند و بعد با عجله گفت :
_ولي من تا بحال بچه هاي زيادي رو بزرگ كردم.بچه ي جديد رو هم دارم بزرگ مي كنم.من مي تونم از پس اين كوچولو بر بيام.حتي اگه انگشت تورو گاز بگيره.
مالي اين را گفت و بعد با مهرباني مادرانه جيمز را در اغوش كشيد.در همين لحظه متوجه عكس فرد شد و بغضش را فرو داد.سپس جيمز را در اغوشش فشرد.
_وااااااااااااي بچه ي لوس نگاه كن چي كار كردي.
تدي با بغض به گردن گاز گاز شده ي مالي نگاه كردو بعد به جيمز كه با شيطنت مي خنديد.مالي كه به نظر مي رسيد به شدت عصبي شده است گفت :همين الان اين بچه رو مي بريم و مي ذاريم همونجايي كه بود.شيرفهم شديد؟هي بچه تدي اونطوري نگام نكن وگرنه با اين ملاقه مي زنم تو سرت.
تدي به مالي كه از شدت عصبانيت سرخ شده بود نگاهي كرد و بعد جيمز را در اغوش كشيد و در حالي كه سرش را نوازش مي كرد گفت :
_اشكالي نداره.من خودم موابسظش مي شم .اونم مثل من يتيمه.
دامبلدور به تندي گفت :هركاري دلت مي خواد بكن.ولي كسي كمكت نمي كنه.اون انگشتر نازنينم..
تدي بغضش را فرو داد و جيمز را در اغوش كشيد.اشك گونه هاي سرخ رنگش را خيس كرد.لبخندي لبانش را پوشاند و بعد جيمز كوچولو را در اغوش كشيد.
ساعاتي بعد :تدي با عجله به طرف اشپزخانه دويد.مالي كه مشغول اشپزي بود با ديدن چهره ي هراسان تدي هول كرد و ملاقه را روي ميز گذاشت.تدي با ناراحتي گفت :
_خاله مالي،جيمزي داره ميميره.جيمزي داره ميميره.
مالي با تعجب به تدي نگاه كرد و بعد با عجله به طرف پذيرايي دويد.جيمز خندان در ميان پارچه ي سفيدي كه در ان پيچيده شده بود بازي مي كرد.
_ايناها خاله ئي.يك بوي بدي ميده.اين بوي مرگه.من مي دونم.
مالي نگاهي به جيمز انداخت و بعد در حالي كه دچار سرگيجه شده بود فرياد زد :
_اين بچه جاي خودشو خيس كرده تدي و فقط تو بايد اونو تميز كني چون اون همه رو به جز تو گاز مي گيره.درضمن اين بوي مرگ نيست بوي چيزه..
_بوي چيه؟
_بوي چيز
_از اون چيز؟
_اي بچه ي بي تربيت.همين الان تميزش كن همين الااان.در محوطه ي زيستي من نبايد چيز باشه.
دقايقي بعـــــــــــــــــــــــدتدي با عجله به طرف اشپزخانه دويد.مالي كه پياز هارا پوست مي كند با ديدن چهره ي هراسا تدي هول شد و چاقو را روي ميز گذاشت.تدي با ناراحتي و صورتي گريان گفت :
_جيمزي مرد خاله.جيمزي مرد.حالا بايد براش قبر بخريم.بعدشم بريم يك داداش ديگه برام بخرين.
مالي با عجله به طرف پذيرايي دويد و با ديدن چهره ي خونسرد و بي تفاوت سيريوس كه روي صندلي نشسته بود و قهوه مي نوشيد كمي ارام شد.سپس با ديدن جيمز كه چشمانش با بسته بود بار ديگر هول شد.
چند ثانيه بعد مالي در حالي كه به تدي چشم غره مي رفت با صداي بلندي گفت :
_تـــــــدي اون نمرده.اون بچه خوابيده.
_يعني چي؟
_يعني خوابيده
_يعني از داداش جديد خبــــــري نيست؟