هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
این تاپیک رو سالها پیش، با هدف اینکه یه جایی در جادوگران بین این همه طنز و جدی، داستان وحشت هم نوشته بشه زدم ... با اجازه ناظر انجمن، برای آخرین بار یه سوژه ژانر وحشت داخلش می‌نویسم و میرم ...
<><><><><><><><><><><><><><><>

- مواظب باش لورا ...

هانا، لورا، تد و جرالد به آرامی در محوطه تاریک روبروی ساختمان شیون آوارگان قدم بر می‌داشتند. نور مهتاب، فضای خالی روبرویشان را روشن کرده بود. زمین بایر روبری ساختمان چوبی بزرگ، خشک و ناهموار بود. تکه‌هایی از کلوخ کف آن توسط حیوانات و پرندگان کنده شده بود و سطح صاف آن را خراشیده بود. در میانه این محوطه نسبتا بزرگ، قدمگاه کوچک سنگفرش شده ای بود که به درب ورودی بزرگ شیون آوارگان (با شیشه‌های شکسته و دستگیره از جا درآمده اش) ختم می‌شد.

لورا در حالی که دست تد را گرفته بود یه قدم دیگر به جلو برداشت. آن‌ها شدیداَ مواظب بودند که از یک سو، توجه اهل هاگزمید را به خود جلب نکنند و از سوی دیگر، خدای ناکرده ارواح سرگردان ساختمان مخوف هاگزمید را بیدار نکنند. یک چشمشان به مسیر پیش رو بود و یک چشمشان به خیابان‌های تاریک پشت سر.

- آآآآآآه ...

فریاد هانا باعث شد همه از جا بپرند، اما وقتی به جایی که هانا تا ثانیه‌ای پیش ایستاده بود نگاه کردند کسی آنجا نبود. چند لحظه طول کشید تا همه بفهمند که دقیقاَ همانجا در روی زمین، حفره بزرگی زیر پای هانا خالی شده است و او را به داخل خود کشیده است. تد اولین کسی بود که واکنش نشان داد، سریع خودش را به بالای حفره رساند، لورا و جرالد پشت سر او آمدند و همه از آن‌چه دیدند انگشت به دهن مانند. پلکان سنگی بزرگ و باشکوهی با شیب بسیار زیاد، به مکانی در قعر زمین ختم می‌شد که در تاریکی شب، سیاهی گودال و گرد و خاک بلند شده از سقوط هانا انتهای آن معلوم نبود.

هر سه نگاه نگرانی رد و بدل کردند، مردد بودند که آیا پایین بروند یا سعی کنند هانا را صدا کنند تا بالا بیاید، از طرفی، صدای کردن هانا اهل روستا را قطعاَ بیدار می‌کرد. این تردید، لحظاتی بعد به یقین تبدیل شد، وقتی جیغ بلندی از انتهای سیاهی به گوش رسید، که مشخص بود از فاصله بسیار دوری شنیده می‌شود، به نظر می‌آمد تنها راه آن باشد که با سرعت هرچه تمام‌تر وارد حفره شوند ...صدای جیغ هولناک بود، گویی کسی داشت به بدترین شکل ممکن شکنجه می‌شد ... و شکی وجود نداشت، که این صدای کسی نیست جز هانا ...

جرالد، در حالی که آب دهانش را قورت می‌داد، اولین کسی بود که پا در پلکان هولناک گذاشت ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۷:۴۱ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
همه ی سفینه در حال کمرنگ شدن و از بین رفتن بود. مورفین گانت لحظه به لحظه بیشتر از قبل شوکه می شد. نمی توانست باور کند که سفرش به مریخ در حال نابود شدن است.

- نه ، نه. من می خوام برم فژا. من داشتم می رفتم فژا.

مورفین گانت به سمت دکمه های سفینه حمله ور شد و همه ی دکمه های کیبوردش را فشار داد تا شاید دوباره پرواز کند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. با نگرانی به دور و برش نگاه کرد. دنبال چیزی می گشت تا بتواند سفینه را برگرداند که ناگهان یک پیکنیک روشن و چند تا سیخ در وسط اتاق چشمش را گرفت. به سمتشان شیرجه رفت.
یک پک عمیق کشید و سینه اش را پر از دود غلیظ کرد. بعد چشم هایش را بست و تصور کرد:
- یک شفینه ی بزرگ می خوام. برای سفر به مریخ. یک شفینه ی آبی خوشگل.

چشم هایش را باز و آرزو کرد که سفینه برگشته باشد. اما او در سفینه نبود. او و رفقایش در هال در یک خانه ی تمام چوب بودند. مبل های قدیمی و خاک خورده در وسط هال به چشم می خوردند. کنار گروه معتادان یک راه پله ی چوبی پوسیده بود که به اتاق های تاریک بالایی می رسید.

- واها! اینژا دیگه کجاش؟
- مورفین ما رو عوژی آوردی داداش. چشاتو ببندو دوباره آرژو کن.
- چه خونه ی بژرگیه. من فکر می کنم اینژا گنج هشت.

مورفین گفت :
- اهای ، کشی اینجا نی؟ ما فضانوردای مریخیم. کشی اینجا نی؟

هیچ جوابی نیامد. کم کم سایه ی مردی در اتاق های بالایی بر روی پله های راهپله افتاد و یک صدای هو هوی عجیبی در خانه پیچید. یکی از رفقای مورفین با صدای لرزانش گفت :
- اوووون کیه اون بالا؟ چرا شایه اش هشت خودش نیش؟

مورفین گفت :
- بریم پیشش. شاید ناخداشت ، گنجو پیدا کرده شاید.
- راشتم. بچه ها بریم ناخداشت.


معتادان دوان دوان از راهپله ها دویدند و به سمت سایه ی مرد تاریک رفتند.


عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۶

پاتریشیا وینتربورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۰ سه شنبه ۱ آبان ۱۳۹۷
از همون اول هم ازت خوشم نمی اومد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 146
آفلاین
یه کم اون ورتر سوژه مورفین روی صندلی نشسته و منتظر حرکت بعدی بود .
- کپتن مورفین گانت ، لطفا از بسته بودن کمربند های خود اطمینان حاصل فرمایید.

مورفین نگاهی به کمربند شلوارش انداخت . سپس سیگارش رو پشت گوشش گذاشت .
-شمربند من شه بشته .
- ok . لطفا تا شنیدن صدای بوق منتظر بمانید.

(در همین لحظه صداهای ناخوشایندی از نشیمنگاه مورفین به گوش می رسه .)


- دستگاه ی تصفیه ی هوای فضاپیما روشن شد . ماسک های اکسیژن در بالای سر شما قرار دارد.
- ولی شدای بوق شه شنیده شد...عه،عه،عه.

مورفین نگاهی به اطرافش انداخت.
- ایشا شلا ایشوری شد؟

مثل اینکه فضاپیما هم زمان با از بین رفتن تاثیر ------مورفین ازبین رفته بود .

این داستان ادامه دارد ....


ویرایش شده توسط پاتریشیا وینتربورن در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۲۷ ۲۱:۵۱:۲۷

I'm learning that who I'm is'nt so bad.The things that make me different are the things that make me





پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۰۴ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۶

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۳ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۳۵ یکشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
کَپتِن مورفین گانت کلاهش رو زیر بغلش گذاشته بود و به سختی با لباس های سفید رنگ فضانوردان قدم بر می داشت و به سمت سفینه فضایی مورد نظر می رفت. صدایی توی گوشش پیچید:
- کپتن We Must بپریم in حدود 5 Minutes آینده. Please برید سر جاتون Sit down کنید و Close کنین کمربند هاتون رو!

مورفین از حرکت ایستاد و نگاهی به پشت سرش کرد. تعدادی از دوستان ش رو دید که برای بدرقه ش توی این سفر مخاطره آمیز جمع شده بودند و سیگار های بهمن کوچول شون رو براش تکون می دادند و براش آرزوی موفقیت می کردند.
به شکل کاملاً سینمایی دستش رو گذاشت روی گوشش و جواب مرکز رو داد:
- Roger that!

چند لحظه بعد خودش رو جلوی درب سفینه دید و با یه گام بلند وارد شد. ایول! دمشون گرم! چقدر خوب و نرم میسازن این سفینه ها رو! اصلاً آدم حس می کنه روی مبل خونه ی خودش نشسته!

- یوهاهاهـــــــــــا!

- شرا همشین می کنین؟! شماها باید افراد من باشید برای این مأموریت! شریع شر جاتون بشینید تا چند دقیقه دیگه باید بپریم!

روح ممد یه نگاهی کرد و در حالی که سعی می کرد بسیار بسیار ترسناک تر بشه غرید و گفت:
- افراد چیه مردک؟! ما روحــــیـــــم!

روح حسن یه نگاهی به روح ممد کرد و گفت:
- ممد جان، عزیزم می دونم داری تلاشت رو می کنی. ولی این گرگینه بود نه روح!

مورفین نشست روی صندلی و کمربندش رو سفت کرد و گفت:
- آره ممد ژون. حالا تو که روح به این خوشگلی هشی بیا بشین پیش خودم که الان داره شمارش معکوش برای پرتاب شروع میشه!

روحان نگاهی به هم کردند و از قیافه هاشون می شد خوند که پیش خودشون دارن میگن:
- این یارو انگار به شخمشم نیست که ما روحیم! چرا همچینه؟
- نه بابا این اسکل فکر می کنه ما افرادشیم. خیلی رد داده!
- بچه ها به نظر من این یه کمی ترسناکه ها! بلایی سرمون نیاره!

در همین حال صدای مورفین به گوش می رسید:
- افراد آماده باشن برای پرتاب! 10، 9، 8، 7، بشینین شر جاتون دیگه! 6، 5، ممد چرا کمربندتو نبشتی؟! 4، 3، خاک بر شرتون الان پرت میشین بیرون! 2، 1!

با یه تکون وحشیانه از مورفین مبل کج شد و سه تا روح از روش افتادن پایین و قل خوردن و قل خوردن و قل خوردن تا رسیدن به یکی از معتادان محترم! معتاده گفت:
- به به آقا روحا! کجا میرین؟ دارین میرین خونه دخترتون غذا بخورین؟ چاق بشین چله بشین؟ بعد من بیام بخورمتون؟

روح ها که جداً دیگه وحشت کرده بودن قل خوردن و قل خوردن و قل خوردن تا از در ورودی رفتن بیرون و اونجا روی هم افتادن! روح ممد از جاش بلند شد و آروم زیر لب گفت:
- اینجوری نمیشه! اینا خیلی وحشی ـن و خیلی م زیادن! باید نیروی کمکی بیاریم! باید بریم سراغ روح های هاگوارتز و حتی گروه اشباح بی سر!

***


آیا گروه اشباح بی سر و روح های هاگوارتز به ارواح شیون آوارگان کمک خواهند کرد؟
آیا سر پاتریک دیلانی پادمور و گروه اشباح بی سرش به فریاد روح ممد و دوستانش می رسند؟
آیا اصلاً روح ممد و دوستانش می توانند وارد هاگوارتز شوند؟
آیا هیچ تسترالی اصلاً این پست را ادامه خواهد داد؟
نمی دانید؟!
به پشم آراگوگ که نمی دانید! حالا انگار ما می دانیم!



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۶

آرنولد پفک پیگمیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۵۹:۴۹ جمعه ۱۱ اسفند ۱۴۰۲
از هررررررررررچی که منفوره، خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 95
آفلاین
قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل‌قُل... قُـــــل!

- ژون!

قال‌قال‌قال‌قال‌قال‌قال... قـااااال!

- ژووووون!

قیل‌قیل‌قیل‌قیل‌قیل‌قیل... قیــــــــــل!

- ژوووووووووووون!

لابه‌لای فضای دود گرفته‌ی اتاق، چهل‌تا معتادی که لای پتوهاشون پیچ خورده بودن، مدام انرژی تنفسی‌شون رو شارژ می‌کردن و با هر پُکِ دسته‌جمعی، مورفینی که چهل‌تا شیلنگِ قلیون بهش وصل شده بود، دودِ دریافتی رو توی مخزنِ سوختِ سفینه‌ش تخلیه می‌کرد.
- دمتون گرم بَشّه‌ها. پُر شد. مریخ رفتن‌مون قطعیِ قطعی شد. پاشین بریم.

رفقای مورفین:

- اَی باباااااااا! شِهِل و یه نفری بیشتر فاژ میده‌ها! ... بَشّه‌ها؟ ... نُش! مِشلِ اینکه باش یه نفری برم مریخ. شما شِهِل‌تا تنه‌لش همین‌ژا تو خُماری بپوشین تا ژونِتون درآد. ما که رفتیم!

مورفین شیلنگ‌ها رو یکی‌یکی از بدنش کَند و سینه‌خیز وارد سفینه‌ش شد.
جایی که روح حسن، روح ممد و روح ارژنگ کمین کرده بودن.


Rock 'n' Roll 'n' Rule 'n' Role!


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶

پنه‌لوپه کلیرواترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۱ جمعه ۲۶ آبان ۱۳۹۶
از مرگ خوشم نمی آد، ولی ازش نمی ترسم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 104
آفلاین
سپس روح ممد andروح حسنandروح ارژنگ ،بالای سقف رفته و از دودکش سعی در دید زدن ساکنان جدید خانه کردند:
- اوا !
- چی شد روح ممد؟
- این که مورفین گانت خومونه!

روح ارژنگ که از همه کوچک تر بود غرولندی کرد و سعی کرد از وسط دو تا خان دادشش درون دودکش را ببیند:
- مورفین کیه؟

روح ممد با حوصله جواب داد:
- دایی لردک.
- لردک کیه؟ کاردک کیکه ؟
- چی می گی لردک،لرد سیاهه!
- خب چرا همش لباسای سیاه می پوشه؟
-چی؟ .اه ، من دیگه برات توضیح نمی دم.

سپس روح ممد با آرنجش روح ارژنگ با به عقب پرتاب کرد ، که چون هر دو روح بودند آرنجش از وسط روح ارژنگ رد شد ، و در نهایت روح ارژنگ به عقب پرتاب نشد!
روح حسن که در طی این مکالمه خاموش گشته بود با حالت : « من عاقلم یا تو؟ می بندی چشماتو ! دیدین فقط با من قشنگه دنیا!»
گفت :
- حالا که مورفین و رفقاش رفتن تو خونه ما، چطوره یکم اذیتشون کنیم؟

روح ممد و روح ارژنگ که سعی در پرتاب کردن یکدیگر می کردند- که کار بیهوده ای بود چون هر بار دستشان از میان بدن یکدیگر رد می شد- لحظه دست از کار کشیدند و با اندکی تامل سرشان را به نشانه تایید تکان دادند، سپس هر سه با هم از دودکش وارد خانه شدند.


نگاه کن ، خون زیادی ازت می رود!
درد داری!
داری می میری!
آیا این آخر کار است؟
از مرگ می ترسی؟
یک ریونکلاوی نباید از مرگ بترسد !
مرگ چیزی جز افق نیست!
و افق فقط محدوده ی دید ما است!
و مرگ نیز چیزی جز پیمان با تاریکی نیست!
پس؛
«روحش هنوز زنده س»


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۶

جیسون ساموئلزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ جمعه ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
از سفر برگشتم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
سوژه جدید!


- ... خُلاژه دوشتان عژیژ شَلتونو درد نیارم. دیدم جنشو نمیده منم یکی چپ یکی راشت گرفتم شل و پلش کردم. حالا یه دوتا هم خوردیم ولی با یه گل که بهار نمیشه!

- آره بد زمونه ای شده. دیگه باید برای جنش خودت هم کل کل کنی.

- آره بد زمونه ای شده.

- البته اون یاروئه که جنشو نمیداد گفته بود که اگه دعوامون رو به کشی بگم میاد کلیه و رودَم رو یکی میکنه ولی منم فقط به شما بیشت شی نفر گفتم، دیگه که به کشی نگفتم که. شما هم به کشی نگید.

- احشَنت، احشَنت.

در همین حال - بیرون شیون آوارگان:

یه تاکسی سفید که روش نوشته شده بود "شرکت حمل و نقل روح ها متعلق به روح هوشنگ - سهامی خاص" جلوی شیون آوارگان وایساد و سه تا روح ازش پیاده شدن. روحی که از بقیه بزرگتر بود گفت:
- چقد میشه آقا؟

روحی که پشت فرمون بود گفت:
- پنج تومن خیرشو ببینی.

روح بزرگتر یه پنج تومنی از جیبش در آورد و با بی میلی به راننده داد. راننده لبخندی زد و به سرعت دور شد. روح کوچیک تر که کنار روح بزرگتر وایساده بود گفت:
- خیلی خوش گذشت روح ممد، مخصوصاً اونجاش که شب رفتیم خلبان هواپیما رو ترسوندیم نزدیک بود هواپیما سقوط کنه.

روح ممد جواب داد:
- نه روح حسن، اونجاش که تو دستشویی اون آقائه رو غافلگیر کردیم باحال بود.

روح متوسط که کنار روح حسن بود گفت:
- اونجاش که رفتیم موج سوار هارو ترسوندیم باحال بود.

روح ممد گفت:
- همیشه انتخابات مضخرف بود روح ارژنگ.

روح ممد نگاهی به پنجره شیون آوارگان انداخت.
- اینا کین تو خونه ی ما؟ ... کی جرئت کرده بیاد تو خونه ی ما؟!


تصویر کوچک شده

= = = = = = = =
- تو فيلما وقتي يکي از کما خارج ميشه، بازيگر زن مياد و بهش گل تقديم ميکنه. اما من...از يه خواب کوتاه بيدار شدم...ديدم دنيا به فنا رفته...و به جای گل يه دسته مرده ی مغز خوار بهم تقديم کردن.

Night Of The Living Deadpool
= = = = = = = =
من یعنی مسافرت...مسافرت یعنی من!

= = = = = = = =

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
پست پایانی:


ماندانگاس و فرد به چهره طلبکاروارانه و پوکرفیس مرلین نگاه کردند. مرلین هم البته کم نیاورد و به صورتی پیامبروارانه و عالم بالایی خیره شد به آن دو.

- فرد، تو هم حس میکنی نگاهش داره می‌سوزونه؟
- اتفاقاً می‌خواستم از تو بپرسم.

مرلین که دید اگر این نگاهش را همینطور ادامه دهد، مغز هر دو جادوگر ذوب خواهد شد، دیگر نگاهش را ادامه نداد و دو جادوگر را روی کف مرمری قصرش گذاشت.
- خب؟ حالا برای چی اومدید مصدع اوقاتِ پر ارزش ما شدید؟

- میشه خصوصی بگیم؟

مرلین یک نگاه به حوری‌هایی که در هر سو گوششان را تیز کرده بودند، انداخت. سپس با یک حرکت دست دستور داد که همه‌شان بروند و البته آنها نیز رفتند.

- خب... بگید حالا تا نزدیم پودرتون کنیم.
- ما یه غلطی کردیم اومدیم با ننه شیاطین معامله کردیم آقا.

مرلین یک عدد پاپ کورن ظاهر کرد.
- خب؟ بعدش؟
- بعدش هیچی دیگه... باید یه جادوگر سفید براش قربانی کنیم که ولمون کنه.
- بکنید خب.

فرد و ماندانگاس:

مرلین به نظر می‌رسید اندکی به ماجرا علاقه مند شده باشد.
- خب؟ الان از ما انتظار دارید که کمکتون کنیم لابد؟
- آره دیگه ای پیامبر... کمکمون کن... ما که انقده بدبخت و بیچاره و ضعیفیم.
- نه دیگه... ما کمکتون می‌کنیم، ولی به این شرط که تا سه ماه کل قصر آسمانیمون رو جارو بکشید و تمیز کنید.

ماندانگاس و فرد چاره دیگری نداشتند. پس با چشمانی پر از اشک، قبول کردند و مرلین هم که بسیار شده شده بود، از تالار عظیم خارج شد.

چند دقیقه بعد، مرلین به تالار بازگشت. کاسه‌ای پر از پودری سیاه نیز در دستش بود. او پدر را روی زمین ریخت، سپس به وسیله چوبدستی خود به آنها شکل داد و منتظر ماند.
همینطور منتظر ماند.
خیلی منتظر ماند.
کم کم علف زیر پای پیغمبر داشت سبز می‌شد که ناگهان دودی سیاه در اتاق پیچید. هوا سنگین شد و بعد خودِ مادر شیاطین با پسرش و تعداد زیادی از خدمتکارانش وارد شدند.
پیامبر با نگاه سرد خود به آنها نگاه کرد. سپس با یک حرکت دست، خدمتکاران مادر شیاطین را به بوق تبدیل کرد و گفت:
- این دو جانور بدبخت با شما یک قراری گذاشتن. ما به وسیله اختیارات زوپسی و عالم بالاییمون ازت میخوایم که ولشون کنی به حال خودشون.

مادر شیاطین فکر کرد. و پوکرفیس شد.
- یعنی چی که ولشون کنم؟ اینا واسه منن! حق منن! تو مشتمن! باید ببرمشون جهنم!

مرلین که در قلمرو خودش بسیار حس قدرت میکرد و خوشحال بود، از غیب چسبی ظاهر کرد و کوباند روی دهانِ مادر شیاطین که دیگر صدایش را همینطور آزاد نکند و جیغ نزند.

- پس معامله انجام شد. ما همیشه می‌دونستیم که شما برعکس شیاطین دیگه قابل معامله کردن هستید. آفرین!

سپس مرلین، مادر شیاطین را هم برگرداند به دنیای خودشان، رو کرد به ماندانگاس و فرد و گفت:
- خب... شما هم برید سر کارتون... و قبلش یه نکته... هرچقدر که اینجاهارو تمیز کنید، باز هم کش میان و طولانی تر میشن و بخواید برگردید هم دوباره کثیف میشن. میدونیم که الان با دونستن این موضوع میگید ای کاش میرفتید جهنم، ولی همینه که هست!

ماندانگاس و فرد، در حینی که جاروها وارد دماغشان میشدند، تنها توانستند پوکرفیس‌وارانه به مرلین نگاه کنند!

پایان



پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ سه شنبه ۸ تیر ۱۳۹۵

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۷ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۴:۱۵ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹
از جوانی خیری ندیدم ای مروپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 529
آفلاین
- من مرد نیستم اگه دهن اون مادر شیاطین رو ... مسواک نکنم!
- دهع! خودتو کنترل دانگ. هی دانگی به دونگی میشه، از دهان مبارکت کلمات رکیک میاد بیرون.
- نه آخه دهنش خیلی بوی بد میداد. قصدم فقط مسواک کردنه! خب الان بریم سراغ مسائل مربوط به دهان مادر شیاطین or گم شدن لیلی؟
- اصلا من نمیدونم کدوم مادر سیریوسی، لیلی رو وارد سوژه ما کرد که حالا باس دنبال بگردیم!

بدین ترتیب بعد از گذراندن این دوراهی برای اینکه اول به کدوم کارشون رسیدگی کنن، از ابتدای کوچه ناکترن شروع به گشتن لیلی کردن و توی تک تک مغازه ها سرک کشیدن. حتی دانگ گاها طبق عادت قدیمیش، جیب مردم رو میگشت تا بلکه لیلی رو اونجا یافت کنه.
- نع خیر! مثل اینکه پیدا به شو نیست. گویا رسما به فاااج رفتیم.
- عه.. صبر کن! اینهمه جیب ملت رو گشتی اما جیب خودتو نگاه نکردی، گویا یه چیزی داره تکون میخوره!

دانگ که معلوم نبود چطوری لیلی رو به صورت فشرده شده توی جیبش قرار داده بود، اونو با مکافات بسیار بیرون کشید و سعی کرد یه دستی به سر و صورت لیلی بکشه..
- لازم نکرده منو تمیز کنی! مگه توی جیبت چیکار میکنی که بوی دستمال کاغذی های اسکاور رو میده؟
- هیچی به جان یو! یه زمانی تولیدات کارخونه‌ی اسکاور رو جا به جا میکردم، واس همینه!

بعد از پیدا شدن لیلی و باز شدن پیچش سوژه، فرد و دانگ طبق گفته ی پیرمرد به دنبال مرلین رفتن تا بلکه بتونن از طلسم مادر شیاطین نجات پیدا کنن. مرلین که در عوالم بالا مشغول راز و نیاز کردن با دافهای بهشتی بود، صدای آه و ناله‌ی هردویشان روی mute قرار داد و به کارش ادامه داد تا اینکه یهویی یه Buzz یاهو پسند و تکان دهنده، هفت ستون بدنش رو لرزوند و مجبور شد از کارش دست بکشه. دستاشو از آسمون به سمت زمین دراز کرد، یقه‌ی هردویشان رو گرفت، به عوالم بالا بردشون و پوکرفیسانه نگاه‌شون کرد ..

- خب؟




پاسخ به: شیون آوارگان (ساختمان مخوف هاگزمید )
پیام زده شده در: ۱۰:۵۵ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
دانگ و فرد براي به دست آوردن جادويي قوي اي كه بتواند پيمان ناگسستني يشان را با مادر شياطين دور بزند، تنها به يك جا مي توانستند بروند، كوچه ي منفور ناكترن!

كوچه ي ناكترن از صد و يك راه معقول و غير معقول قابل دسترسي هست، از شيوه ي هري پاتري (پودر پرواز) گرفته تا ظاهر شدن وسط سيني پر از چشم تسترالِ عجوزه ي دست فروش!

كه البته راه اول لذت بخش تر از شنيدن جيغ و داد كَر كننده ي عجوزه است اما دانگ و فرد تصميم گرفتند به اين شيوه به ناكترن بروند. پيرزن دست فروش هم كه آن روز كاسبي خوبي نداشته بود، بر سر آن دو داد كشيد و حرف هايي به لاتين زد:

- *********

فرد كمي به دانگ و بعد به پيرزن نگاه كرد و بعد با داد پرسيد:

- اين داره چي مي گه؟
- داره فوش مي ده احتمالاً.

كه البته دانگ هم نمي فهميد و فقط از حالت پيرزن حدس مي زد كه عمه يشان را مورد لطف قرار داده باشد. دانگ يك قدم به عقب برداشت و نگاه كرد به عجوزه. دو ثانيه ي بعد گام بعدي و بعدترش! اما دقيقا زماني كه فكر مي كرد فرار كرده پيرزن چهره ي چروكش را در هم كشيد و با جيغ توجه همه را جلب كرد:

- دزدا! كجا مي رين؟ برگردين!

فرد انگشتش را بيشتر دورن گوشش فرو برد و پرسيد:

- چيكار كنيم تا بذاري بريم؟
- بايد ازم خريد كنين تا بذارم برين!


بلاخره فرد با بدبختي پانزده سيكل را از دست مشت شده ي دانگ در آورد و با دو جشم لزج در پلاستيكي به راهشان ادامه دادند. جلوي در بورگن، پيرمرد گوژ پشتي جلويشان را گرفت و اخ له كنان پرسيد:

- دنبال...چييييي...هـَ هـَ هستين؟
- هيچي پدرجان!

پيرمرد از دور گردنش گردن بند گوي مانندي را در آورد و حريصانه رويش دست كشيد و نوازشش كرد:

- عزيــــــزم...بهـــ من...دروغ نمي گه!..هيچ وقت! مادر شــيــــاطـين، كسي...نيس كههـ...فكرش وووو...ميكنيــن. وحهـشت ناك...ترهـــ! به سادگي نميــ تونين...دوررررش بزنين!

فرد به دانگ نگاه كرد، اما دانگ هم نمي دانست پيرمرد از كجا مي داند آنها دنبال چي هستند.

- گفتــم كه! عزيــزم....مي دونهــــ!
- خب بايد چيكار كنيم حالا؟

پيرمرد بي توجه به دانگ حرفش را ادامه داد:

- مادر شيــــاطين، اول مادر انســـان ها بودهـــ...اما! اما عين ابليســـ...به جَهَنَّم تبعيــــد ميشهـ...و مي شهـ مادرِ همه ي...شــيــــاطـين !

دانگ سرش را خاراند و به چشم هايي كه از توي پلاستيكي كه دست فرد بود، خيره شد. فرد پاكت را دست دانگ داد و از پيرمرد پرسيد:

- خب بايد چيكار كنيم حالا؟

پيرمرد به ناخن هاي خشك شده اي كه كمي آن طرف تر بسته بسته روي زيرانداز پاره بود اشاره كرد و اين طوري شد كه به چشم ها، ناخن هم اضافه شد. پيرمرد كه ناخن هايش را قالب كرده بود چند جمله اي گفت و غيبت زد:

- تنهــــآ راهشّ...شيــطانيه كهـ...از خودشّ نباشه...مرلينْ...اووون مي تونهـهـ...كمك كنهــ!

دانگ رو به فضايي كه تا چند دقيقه ي قبل پيرمرد ايستاده بود، داد كشيد:

- حقه بازِ دغل كار! پولمو پس بده!

فرد دست دانگ را كشيد و سعي كرد او را از وسط كوچه به كناري بكشد و در همين حين
به خواهر زاده اي كه مي بايست كنارش مي بود، گفت:

- ليلي جان...به مامانت چيزي نگي كه اومدي اينجا ها ! باشه؟

و برگشت تا ليلي را نگاه كند اما با فضاي خالي مواجه شد. ليلي اونجا نبود! وحشت كرد. او را اينجا گم كرده بود يا به ناكترن نياورده بود؟ در هر حال كه ليلي گم شده بود و پيرمرد هم رفته بود و آنها را با يك راه حل تقريبا غير ممكن تنها گذاشته بود.

دانگ و فرد يا بايد به عالم بالا مي رفتند و از مرلين كمك مي خواستند و يا راه ديگري پيدا مي كردند كه در هر دو صورت بايد مي فهميدند ليلي كجاست!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۴ ۱۱:۰۷:۵۴








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.