هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۷:۰۵ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

پروفسور تافتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ پنجشنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ چهارشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۹
از آمدنم نبود گردون را سود!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 88
آفلاین
جلسه‌ی پنجـم:

تافی وارد کلاس میشه و با لبخندی جادوآموزا رو از نظر میگذرونه...

- خب، خـب، رسیدیم به جلسه‌ی آخر رفقا! امروز قراره درمورد ِ رابطه‌ی انسان و موقعیت کمی بیشتر حرف بزنیم... قبلاً در این زمینه از منظرهای دامبلی و قامبلی حرف‌هایی زده بودیم... ببینید بچه‌ها، این‌که آیا تاریخ محصول ِ انسانه یا انسان محصول ِ تاریخ میتونه سوالی باشه به عمر بشریت. فکر کنم ما نیاز داشته باشیم در مورد این تناقض ظاهری بیشتر فکر کنیم.

تافی به بچه‌ها نگاه میکنه که دستاشونو گذاشتن زیر چونه‌ها و بهش زل زدن.

- بذارید از اهمیت این تاریخ، موقعیت، یا واژه‌ای که من دوست دارم استفاده کنم: زیست‌جهان، شروع کنیم. همه‌ی ما محصول زیست‌جهان و موقعیت خاصی هستیم که در اون متولد شدیم. اگر فرهنگ یا زبان خاصی که جزء سازنده‌ای از ماهیت ماست به ما نسبت داده میشه فقط و فقط به خاطر قالب‌بندی شدن در موقعیته. فلسفه‌ی مدرن ابتدا فقط سوبژه و ابژه رو می‌بینه، سوبژه به معنای وجود فهم کننده و ابژه به معنای پدیدار فهم شونده. امروز اما به جایی رسیدیم که نباید اهمیت زیست‌جهان رو نادیده بگیریم، عامل سومی که سوبژه رو سوبژه میکنه و ابژه رو ابژه... به واقع ابژه اگر ابژه‌ست و سوبژه اگر سوبژه به خاطر ِقالب‌بندی شدنشون در زیست‌جهانه.

تافی سرفه‌ی محکمی میکنه و ادامه میده:
- اما انسان به عنوان محصول تاریخ آیا فقط و فقط یک محصوله؟ آیا خودش تاریخ‌ یا موقعیت‌ساز نیست؟ ماهیت انسان در موقعیت قالب‌بندی شده، سوال اول اینه آیا ماهیت فقط همینه؟ به نظر میرسه آدمی همواره میتونه در حال تولید خودش باشه و مفهوم جدیدی از ماهیت خودش رو به نمایش بذاره. انسان میتونه به عنوان یک محصول، در همون چهارچوب ظرفیت‌هایی از خودش رو به کار بگیره که بر روند جریانی تاریخی یا ساخته شدن موقعیتی اثر بذاره. مثلاً آموکیوس بوندئیوس، اولین وزیر سحر و جادوی دوران مدرن، به واسطه‌ی قوانین جدیدی که در به کار گیریشون نقش مهمی داشت، جامعه‌ی جادویی رو وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی کرد. این قوانین محصول تفکری بودن که خودش محصول و قالب بندی شده‌ی زیست‌جهان بود، اما ظرفیت‌هایی رو از خودش بروز داد که وجوه مهمی از مختصات زیست جهان ِ اون عصرو به طور کامل عوض کرد.

تافی لبخند میزنه.

- این جلسه هم تمومه. تکالیف روی تابلون. موفق باشید و برای امتحانتون آماده برگردید.

تافی از کلاس بیرون میره و خطوط طلایی رنگی که بیان‌گر تکلیف جادوآموزا بود، به آرومی روی تابلو نقش میبنده.

تکالیف:
1. رابطه‌ی انسان و زیست‌جهان رو توضیح بدید. اگه نظرتون با تدریس فرق میکنه نظر خودتونو بنویسید. (2 امتیاز)

2. چند خط مهم از اولین سخنرانی آموکیوس بوندئیوس رو به عنوان یکی از مهم‌ترین وزرای سحر و جادو در تاریخ مدرن جادوگری بنویسید. (8 امتیاز)

3. امروز جلسه‌ی آخر بود. خاطره‌ای متفاوت از حضورتون در کلاس فلسفه و حکمت بنویسید. (20 امتیاز)



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
فرجو وسط مغازه خالی شوخی های ویزلی ایستاده بود و سوییچ موتور براووی زهوار در رفته ای در دست داشت که همزمان باصدای آدامس جویدنش آن را دور انگشت اشاره اش می چرخاند. مغازه خالی تر و ساکت تر از آرامگاه مرلین بود، یعنی اگر می شد در سر ولدمورت مو پیدا کرد در این مغازه هم می توانستند پول پیدا کنند. بعله ... بعد از سال ها بالاخره رکسان ویزلی توانسته بود پدرش را ورشکست کند.
از بخت بد، ورشکستگی پدر با دم بختیِ دختر همزمان شد و عملا آن ها چیزی برای تهیه جهیزیه رکسان نداشتند. فرجو که جدیدا فیلم فارسی زیاد نگاه می کرد، تحصیل در هاگوارتز را رها کرده بود و جهت کسب یه لقمه نان حلال با موتورش پیتزا به خانه های مردم می برد و اندک درآمدش در این راه را خرج مادر و خواهرش می کرد، چون پدرش بعد از ورشکستگی سوار بر جارو از انگلیس گریخته بود!
فرجو دستی به سبیل پر پشتش کشید و با صدای بهروز وثوقی داد زد :
_ ننه آنجلینا ا ا ا، سهم من و این آبجی رکسانم از زندگی چیه پس؟

آنجلینا که ردای گل منگلی اش را با دندان هایش گرفته بود که مبادا فرجو دوباره غیرتی شود، به سمت فرجو دوید و گفت :
_ ننه، فرجو چی بگم بهت؟ اون بابای مرلین نیامرزت که نذاشت من از زندگی چیزی بفهمم، الانم که تسترال زاده از دست طلب کارا در رفته، تو بگو سهم من بدبخت ازین زندگی چیه ننه؟

آنجلیا که با حرف زدنش ردایش باز شده بود، روی زمین مغازه خالی نشسته بود و چیزی نمانده بود که گریه کند. در همین حین، رکسان وارد مغازه شد. فرجو با دیدن دامن کوتاه رکسان و ردایی که کلا باز بود و انقد نازک بود که اگر آن را نمی پوشید سنگین تر بود اخمی کرد و گفت :
_ آبجی، صد دفعه نگفتم اینجوری لباس نپوش؟

رکسان ناز و کرشمه ای کرد و سپس تنها پس مانده دینامیت را از زیر ردایش در آورد و به سمت فرجو گرفت و گفت :
_ داداش این تنها چیزیه که واسم مونده، بفروش بزن به زخم زندگی. :pretty:

فرجو از جا برخاست. ابرو های پر پشتش را یکی بالا و یکی پایین کرد و گفت :
_ هنوز کارم به جایی نرسیده که بخوام دینامیت های تورو بفروشم.

فرجو با سرعت و بدون توجه به التماس های آنجلینا و گریه های رکسان از مغازه خالی خارج شد و قابل ذکر است که با هر قدمی که بر می داشت گرد و خاکی از پشت کفشش بلند می شد.
فرجو سوار بر موتور براوو اش با سرعت به هاگزمید می راند. پس از رسیدن به کافه کله گراز متوقف شد و با کفش های خوابیده وارد کافه شد.
_ همون همیشگی. عرق تسترالی میخوام با یه نخ سیگار بهمن.
_ هی چطوری داوش فرجو، اینجا چیکار می کنی؟ نبینم داوشم غمگین نشسته؟ :sharti:
فرجو سرش را بلند کرد و با دیدن جوان مو طلایی و درشت هیکلی که جلویش ایستاده بود گفت :
_ باری داوش دست رو دلم نذار که خونه. بابام با کلی قرض گذاشته رفته من موندم و یه ننه علیل و آبجی دم بخت که حتی جهیزیه هم نداره.

باری دستی به سبیلش کشید و ابرویی بالا انداخت و گفت :
_ رکسی رو میخوای شوورش بدی مگه؟
_ آره دیگه. خیلی خاطرخواه داره آبجیم. همشم که آتیش می سوزونه.

باری که از مدت ها پیش به دور از چشم فرجو با رکسان جغد بازی می کرد مشتی بر میز کوبید و با صدای فردین واری گفت :
_ مگه من مردم که داوشم نگران جهیزیه آبجیش باشه. همین فردا جورش می کنیم. همه چیزو بسپر به من.

فرجو تابی به سبیلش داد و همه چیز را به باری سپرد.

***************************************************************************
فردای آن روز

_ باری تو مطمئنی اینجا کسی زندگی نمی کنه دیگه؟
_ آره داوشِ من، سیریوس که رفته، هری هم که تو دره گودریک داره بچه بزرگ می کنه، خیلی راحت می ریم داخل خونه گریمولد و چیزهایی که لازم داریمو بر می داریم، خود سیریوس هم خوشحال میشه، دستش به خیر بود قدیما.

فرجو که جوراب ننه آنجلینا را روی سرش کشیده بود و سعی داشت از دیوار گریمولد بالا برود، با صدای بهروز وثوقی گفت:
_ به نام مرلین که این خونه زندگی، حق این پولدارای از مرلین بی خبر نیس. :no:

باری و فرجو وارد خانه شدند و با احتیاط قدم به سالن پذیرایی گذاشتند. سالن پر بود از انواع و اقسام وسایل تزیینی و غیر تزئینی گران قیمت که همیشه باعث حسرت فقیران می شد. باری به سرعت شروع به پُرکردن گونی های جادویی کرد. هر وسیله ای که دستش می رسید وارد گونی ها می کرد و سرانجام هرچه بود داخل گونی ها جا داد. ناگهان صدای آژیری گوش خراش بلند شد.
_ باری داوش صدای چیه؟
_ فکر کنم آجان اومده؟
_ هان؟

باری در حالیکه دو گونیِ پر وسایل گران قیمت را بر دوش داشت از پنجره به بیرون پرید و ظرف سه ثانیه غیب شد.

****************************************************************************

چند روز بعد

صدای هلهله و شادی از مغازه شوخی های ویزلی می آمد، رکسان در لباسی سفید رنگ ایستاده بود و دست در دست باری به همه لبخند می زد. آنجلینا کنار مهمانان، با شادی وصف ناپذیری از شوهر دادن دخترش بالا و پایین می پرید.
کیلومتر ها دورتر فرجو در سلولی در آزکابان به جرم دزدی آب خنک می خورد و سیریوس بلک، بیچاره و گدا در وسط خانه گریمولد بر سرش می کوبید.

پایان


ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۱۶:۰۵:۲۵
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۱۶:۰۸:۰۵
ویرایش شده توسط فرد جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۲ ۲۳:۴۶:۴۸


بدون نام
ارمینتا لحظه ایی درنگ کرد و گفت:نه تکلیف نبود.

سپس از از جایش بلند شد و مستقیم از در کلاس بیرون رفت.

لندن،میدان گریمولد

این یه سرقت واقعیعه

میدونم

پس چرا داری انجام میدی؟

چون پروفسور خواست

خواست دزدی کنی؟

مگه کر بودی؟

این چه مدرسه ایه که کارا خلاف یاد میده؟مگه تو درس های شیطانی هم میگیری؟

به تو مربوط نیست

من وجدانتم!!!

تا الان که خواب بودی بقیشم بخواب



ارمینتا پس از این خود درگیری جزیی به سمت در خانه سیریوس بلک حرکت کرد.

در بزنم..؟یا زنگ بزنم..؟

زنگ بزن کلاسش بیشتره

با تو نبودم میخای لالایی برات بخونم؟؟

زیییییییینگ!

در باز شد و سیریوس بلک با نگاهی کنجکاو در را باز کرد(البته با چوبدستی)

_میتونم کمکی بکنم؟

_اره اومدم مامانتو ببینم.

_اون به رحمت مرلین پرکشید شما؟

ارمینتا بدون دعوت وارد خانه شد و گفت:دختر عموی عزیزم مررررد؟

_ععه تو همونی نیسی که تو بچگی بت میگفتم خاله ارمینتا؟؟بعدم هی میومدی اینجا برا ریگولس شکلات میاوردی و وقتیم میگفتم به منم بده میگفتی برو از داداشت بگیر؟؟

_پس منو یادته..

سیریوس زیر لب گفت:چه جورم..اونم وقتی به ریگولس میگفتی سریع همه شکلاتارو بخوره تا به من نرسه..

ارمینتا چند قدمی جلو رفت و نگاهی به کیسه سیاهی که در دست سیریوس بود انداخت و گفت:این چیه؟

_این؟هیچی داشتم تو تنهایی خونه تکونی میکردم..

_بده ببینم!

ارمینتا کیسه را قاپید و روی مبلی راحتی داخل اتاق نشیمن نشست.سپس وسایل را دانه دانه دراورد.

_اوه تو که خونه رو تو همین کیسه خالی کردی..این نشان مرلینو بابات گرفت..؟

_بابابزرگم..

_اوه اره اره!!

ارمینتا همچنان به کندو کاو مشغول بود

_و این..گرامافون مشنگی؟؟

_اونو مامان مامانبزرگم به یه جن سفارش داده.مشنگی نیست چون موزیک ویدیو هم نشون میده.

_ممم..چه قاب اویز قشنگی..اوه این یکی ساخت جنای ژاپنه؟؟حیف نیست این بطری خون اژدها رو بیرون بندازی؟من شر این کیسه رو برات کم میکنم،نه نیازی به تشکر نیست.

_ :hyp:

ارمینتا از جایش بلند شد و به سمت کمدی رفت.در ان را باز کرد و گفت:این زهر بالسیسکه؟؟ میدونی چقدر خطرناکه؟من اینو باید از تو دور کنم چون خیلی افسرده ایی ممکنه بخای خودتو بکشی

ارمینتا دانه دانه وسایل کمد را درون پلاستیک خالی کرد.سپس به طرف اشپزخانه به راه افتاد.

_امم..خاله..؟

_گفتم که نیاز به تشکر نیست..این ظروف نقره خیلی قدیمین این قاشق و چنگالاهم که کج شدن..مشکلی نیست من کیسه اظافی اوردم

دو ساعت بعد

ارمینتا نگاهی به پزیرایی که حالا لخت و عریان شده انداخت سپس رو به سیریوس گفت:

_بچه دختر عموی عزیزم هر وقت مثل الان توی خونه تکونی یا کار دیگه کمک خاستی منو خبر کن و بدون همیشه یکی هست تا باهاش دردودل کنی خب دیگه خدافظ

_

ارمینتا از خانه بیرون امد و سوار کامیونی شد که اسباب و اساسیه سیریوس را حمل میکرد.

_بریم

سیریوس با حالتی گیج و منگ بیرون خانه اش ایستاده بود و دور شدن خانه و زندگی اش را تماشا میکرد.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۳

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
سهمیه ارشد گریفندور


توضیح: مسلما خودم نمی تونم اموال خودمو غارت کنم.

1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

در یک روز پاییزی و نسبتا سرد، خورشید در حال طلوع بود و نوید صبح دیگری را به اهالی میدان گریمولد می داد. تنها صدای گنجشکانی که در میان شاخه های درختان حرکت می کردند و نسیمی که در حال وزش بود سکوت خیابان منتهی به میدان که کناره های آن به وسیله برگ های زرد و سرخ افتاده شده از درختان تزئین شده بود را می شکست.
ناگهان درب خانه شماره 12 باز شد و اعضای محفل ققنوس در حالی که با سیریوس خداحافظی می کردند و همگی پکر بودند از آنجا بیرون آمدند. دامبلدور در حالی که چمدانش در دستش بود رو به سیریوس کرد و گفت:
- خب سیریوس جان، این حساب ما چی شد... مجموعا چقدر شد... بذار ببینم...

- شد 955 گالیون برای اجاره سه سال، 330 گالیون برای خورد و خوراک، 500 گالیون پول برق اون کولر گازی که جیمز سیریوس شبانه روز روشنش می ذاشت تا خاموشش می کردیم جیغ میزد. 215 گالیون پول آب و گاز. مجموعا میشه... شما آقای بنده باشی... 2000 گالیون، قابل تورو هم نداره. البته 500 گالیون هم بابت دیر کرد این سه سال!

سیریوس که در آستانه در ایستاده بود و با دستش به چارچوب تکیه کرده بود با لبخندی اینها را گفت.
دامبلدور دستش را در جیب داخلی ردای بلند ارغوانی رنگش کرد و از آن دسته چکی با نشان بانک گرینگوتز بیرون آورد. سپس از جیب دیگرش قلم پر جوهر سر خودی بیرون آورد؛ دسته چک را باز و شروع به نوشتن کرد.
- بیا سیریوس جان. اینم یه چک به مبلغ 2500 گالیون، به تاریخ هفته دیگه... ولی ای کاش این کارو نمی کردی.

دامبلدور با ناراحتی چک را به او داد. سیریوس با لبخندی بر لب و چهره ای گشاده آن را گرفت و در حالی که جلوی بینی اش گرفته بود و بو می کرد گفت:
- نه دامبل جان میدونی... باید رفت. این محله دیگه خوب نیست. بعدشم توی این سه سال شما پدر خونه منو در آوردین. این جیمز تمام دیوار های آشپزخونه رو رنگ آمیزی کرده! آخه کدوم آدمی نهنگ رو توی وان حموم نگهداری میکنه؟! با اون یویو هاش هم که دیوار همه اتاق خوابارو زخم و زیلی کرده!

(سیریوس دست تکیه گاهش را عوض کرد و ادامه داد:)

-... خلاصه اش اینکه من تصمیممو گرفتم، میخوام این خونه رو هم بفروشم با پولش بزنم به یه کار درست و حسابی. از تو هم که آبی گرم نمیشه! بعد سه سال داری پولمو بهم میدی. باباجون من توی این سه سال از جیب خوردم فقط! حساب گرینگوتزم دیگه ته کشیده!

پس از صحبت های سیریوس دامبلدور نیز با او خداحافظی کرد. سپس به طرف سایر اعضا رفت و همگی با هم غیب شدند.

دو ساعت بعد، دفتر مشاور املاک کینگزلی شکلبوت

سیریوس داخل دفتر نشسته و منتظر بود تا کینگزلی از موال() خارج شود. پس از یک ربع بالاخره او بیرون آمد و پشت میزش نشست.
- خب سیریوس جان خیلی خوش اومدی... پسر دوتا چایی وردار بیار! ... یادی از فقیر فقرا کردی! از اینورا؟

سیریوس استکان چای را از سینی که پیشخدمت آورده بود برداشت و گفت:
- والا... تو آقای بنده باشی، میخوام خونه رو بفروشم. با پولش بزنم به یه کاری. وضع محفل دیگه کساد شده. دفتر فرماندهی هم که طی کودتایی که انجام شد درش پلمپ شد. خلاصه الان دیگه بیکار شدیم.

کینزگلی دستی به کله کچلش کشید و با چهره ای متفکر گفت:
- عجب... خونه شماره 12 بود دیگه نه؟ میدون گریمولد؟ هومممم... اونجا دیگه خودت زندگی کردی میدونی، محله با کلاسی نیست. ولی خب این خونه، امکانات زیادی داره. مهم ترینش همون وضعیت رازداریه. یه مشتری واسش دارم. پولش هم نقده. تو هیمن جا باش، من میرم خونه رو نشونش میدم، اگر راضی بود میارمش همینجا برای معامله.

سیریوس که استکان خالی چای را روی میز روبه رویش می گذاشت گفت:
- دیگه هر جور خودت صلاح میدونی.

یک ساعت بعد

سیریوس، کینگزلی و اسکاور که خریدار خانه بود، دور یک میز نشسته بودند.
کینگزلی:
- اسی جون دیدی که خونه واقعا حرف نداره، یه سری گچ کاری فقط احتیاج داره که اونم سیریوس خودش هزینه اش رو گفته تقبل میکنه. سیریوس جان قیمت پیشنهادی شما چقدره؟

- من نظرم روی متری 750 گالیون هست.

اسکاور:
- نه آقا گرونه. همین هفته پیش دوتا کوچه پایین تر خونه دیدم شیک عالی با استخر و سونا و پارکینگ مخصوص جارو متری 480 میداد. ولی چون به کینگزلی هم سپرده بودم، به احترامش نرفتم سره معالمه.

کینگزلی:
- اسی جان شما برو توی اتاق بغلی منتظر باش.

اسکاور از جای خود برخاست و به اتاق دیگر رفت. کینگزلی به سیریوس گفت:
- آخه مرده حسابی متری 750 چی بود تو گفتی؟ من الان میرم اتاق بغلی، میگم تا 680 راضیت کردم.

او پس از موافقت سیریوس به اتاق دیگر رفت و پس از چند بار رفت و آمد و بالا و پایین کردن قیمت، بالاخره...
- آقا پس در نهایت شد متری 600 گالیون خیرشو ببینی.

کینگزلی در حالی که بین سیریوس و اسکاور نشسته بود این را گفت. سپس قرار داد را جلوی سیریوس بر روی میز گذاشت. او ادامه داد:
- خونه شما 250 متره که متری 600 گالیون حساب کنیم، میشه 150 هزار گالیون.

سیریوس قرارداد را امضا کرد؛ سپس اسکاور امضا کرد و بعد آن را به کینگزلی داد تا کار های دفتری دیگر را انجام دهد.
اسکاور رو به سیریوس کرد و گفت:
- خب برادر. 150 هزار سکه رو به صورت نقد بگم بچه ها بیارن یا بریزم به حساب گرینگوتز؟

سیریوس در حالی که کت خود را می پوشید و در حال رفتن بود گفت:
- نه حاجی بریز به حساب. شماره حسابم هم توی این برگه نوشتم. فقط همین الان بریز که من یه استعلام هم بگیرم. در ضمن من دو روز دیگه خونه رو تحویل میدم، اسباب اساسشم بر نمی دارم. دوست داشتی نگهدار نخواستی بسوزون.

اسکاور با سپر مدافع خود چند پیام فرستاد و بعد از چند دقیقه به سیریوس گفت:
- آقا پول تمام و کمال به حساب شما واریز شده.

سیریوس پس از چک کردن حساب خود به وسیله سرویس پیام رسان سپر مدافع و مطمئن شدن از این بابت با کینگزلی و اسکاور خداحافظی کرد و از دفتر مشاور املاک بیرون رفت.

فردا شب، خانه شماره 12 میدان گریمولد

خانه تاریک بود. تنها، نوری که از لای در نیمه باز آشپزخانه بیرون می آمد راهرو منتهی به قسمت پذیرایی خانه را اندکی روشن کرده بود. داخل آشپز خانه سیریوس پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن چک بود. جلوی او تعداد زیادی پاکت نامه وجود داشت. نامه هایی به ادارات و اشخاص مختلف جهت خرید چند هکتار زمین، مقدار زیادی مصالح، تعداد زیادی ابزار و ماشین آلات جادویی و ...
سیریوس با وزارت سحر و جادو قراردادی محرمانه امضا کرده بود تا وسایل و ابزار مورد نیاز بخش های مختلف وزارتخانه، مانند سازمان اسرار و دفتر فرماندهی کاراگاهان را تامین کند.
او چک ها را درون پاکت های مختلف گذاشت که آدرس خانه نیز برو روی آنها نوشته شده بود. سپس به پشت بام رفت، نامه ها را در خورجینی که برای کج منقار درست کرده بود قرار داد. بر پشتش سوار شد و رفت تا آن ها را تحویل دهد.

فردا بعد از ظهر، خانه شماره 12

سیریوس در خواب سنگینی به سر می برد که ناگهان چندین نفر با شدت و خشونت شروع به در زدن کردند. صدای فریاد آنها از بیرون به گوش می رسید.
- بیا بیرون مرده حسابی!
- هووووووووووووووی! مردک کلاه بردار! بیا بیرون!
- تا نزدم خونه رو با خاک کوچه یکی نکردم با زبون خوش بیا بیرون!
- آقای بلک من مامور وزارتخونه هستم. هر چه سریعتر بیاید بیرون.

سیریوس از خواب پرید و با چشمانی خون گرفته چوبدستی اش را برداشت. با عجله از اتاق بیرون آمد و به طرف در رفت و آن را باز کرد.
تمامی کسانی که او از آنها خرید کرده بود با مامور جلوی خانه ایستاده بودند. یکی از مامورین به نمایندگی از بقیه جلو رفت و شروع به صحبت کرد:
- آقای بلک، شما به جرم کشیدن چک های بی محل اون هم با مبالغ بسیار سنگین چند هزار گالیونی، بازداشت هستید.

در همین لحظه، اسکاور با یک تیم تخریب چی در سمت دیگر خیابان ظاهر شد و به سمت خانه حرکت کرد. امروز آخرین مهلت سیریوس برای ماندن در آنجا بود.
- جناب سروان این حرفا چیه؟ من خودم دو روز پیش حسابمو چک کردم، صد و پنجاه هزار گالیون توش پول بود. اینا اینا... همین آقا... تشریف بیارید.

سیریوس به اسکاور اشاره کرد و همراه با مامور به سمت او رفت.
- همین آقا خونه منو خرید... اسی! ببینم تو مگه اون روز تو دفتر کینگزلی صد و پنجاه هزار تا واسه من نریختی؟

اسکاور در حالی که تیم تخریب چی را به سمت خانه می فرستاد گفت:
- آقا من صحبتی ندارم... سلام جناب سروان... این سند خونه، اینم حکم تخریب، اینم حکم ساخت و ساز، در مدارک من مشکلی وجود داره؟

مامور وزارتخانه احکام و اسناد را بررسی کرد و گفت:
- نه قربان شما می تونید به کارتون برسید. این آقا هم باید با من بیان به وزارتخونه!

به این ترتیب سیریوس دستگیر و راهی وزارتخانه شد و پس از بررسی هایی که مامورین آنجا و همچنین بازرسان اداره مالیات انجام دادند، او به جرم کلاه برداری، کشیدن چک بی محل و عدم پرداخت مالیات به 5 سال حبس در زندان آزکابان محکوم شد؛ همچنین سربازان گمنام مرلین کبیر پرده از کلاه برداری اصلی که توسط باند سه نفره قاچاق موارد مخدر انجام شده بود برداشتند. این سه نفر عبارت اند از: کینگزلی شکلبوت، اسکاور و پروفسور تافتی که مغز متفکر این گروه بود و از ابتدا برای به چنگ آوردن اموال بلک دندان تیز کرده بود.
طبق اقرار تافتی، آنها قصد داشتند خانه شماره 12 را که با گالیون های ناپدید شونده خریداری کرده بودند، مرکز تولید و پخش انواع مواد مخدر صنعتی و سنتی و تهیه و توزیع فیلم های خاک بر سری در بریتانیا کنند. همچنین به دلیل سایر اجرام مرتکب شده توسط این باند، آنها به 13 سال حبس در زندان آزکابان، محکوم شدند.
در این میان، تمام اموال خاندان بلک توسط وزارتخانه مصادره شد.

پ.ن: آلبوس دامبلدور نیز به دلیل کشیدن چک بی محل و شکایت سیریوس، فعلا متواری است!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)


-نه،نه،نه! :no:
-ولی سارا این تکلیفمونه.
-ببین رزی یه "کِلِن" هیچ وقت چنین کاری نمی کنه. این جوری شرافت خوانوادگیم زیر سوال میره.
رز زلزله ادای سارا رو در آورد و گفت:
-بس کن سارا. میای یا نه؟
-نه!


نیمه شب خانه ی گریمولد

-هیـــــــــــــس! مواظب باش پاتو رو چیزی نذاری رز.
-حواسم هست سارا. حالا خوبه نمی خواست بیاد الان داره به من راه و رسم دزدی یاد میده. بهتر نبود با یکی از پسرا میومدیم؟
-نه. خودمون از اونام بهتر کارو انجام میدیم.

صدای خشن زنی سارا و رز رو میخکوب کرد.
-کی اونجاست؟
رز و سارا از ترس نفس هم نمی کشیدند که بالاخره سارا زیر لب گفت:
-به نظرت صداش آشنا نیس؟ آها! ننه بلکه.

و سارا درست فهمیده بود خانوم بلک از تابلوش بیرون اومده بود و به ایفای نقش پیوسته بود و جای تعجبش این بود که گروهش هافلپاف بود.

سارا از پشت دیوار بیرون آمد و به رز را به دنبال خود کشید و گفت:
-سلام میس بلک!
خانوم بلک با تعجب گفت:
-شما این وقتِ شبی اینجا چی کار می کنین؟ می دونین اگه الا بفهمه زندتون نمی ذاره؟!
رز با من و من گفت:
-خب...خب راستش ما اومده بودیم...
سارا با کفشش روی پای رز بیچاره کوبید که در اثر این حرکت پوست رز به صورتی بعد به بنفش و در ادامه به رنگ های دیگر تغییر پیدا کرد. کلا رنگین کمونی شد واسه خودش!

سارا یکی از سه چوبدستش را در آورد و گفت:
-می بخشید میس بلک ولی، استوپفای!
خانوم بلک روی زمین افتاد سارا به رز که حالا رنگش نارنجی بود گفت:
-عجله کن.

رز و سارا به سرعت از کنار خانم بلک گذشتند و تمام وسایل گران قیمت را گوشه ای جمع کردند.
رز گفت:
-خب حالا چی؟
-من موندم اگه باهات نمیومدم می خواستی چی کار کنی؟ به دانگ گفتم بیاد اینارو ببره.
رز سری تکان داد.
دقایقی بعد دانگ از راه رسید. البته با کامیون از راه رسید!
دانگ تمام وسایل را بار زد و به سرعت از آنجا دور شد. قرار بود دانگ وسایل را بفروشد و نصفش را خودش بردارد و نصفش خرج هزینه های تالار بشود.

-بریم سارا؟
-باید حافظه ی خانوم بلکو پاک کنیم.
-پس اول بریم پاکش کنیم.

سارا و رز حافظه ی خانوم بلک را پاک کردند و خوشبختانه هیچ کس به جز تافی (و البته دانگ)نفهمید که دزدی از خانه ی سیریوس کار رز و سارا بوده است. البته همین کافی بود که کل هاگ با خبر شوند که دزدی کار رز و سارا بوده!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۵۱ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه ریونکلاو

سیریوس در خانه مادریش نشسته بود که یک دفعه، یک کله در آتش ظاهر شد و سیریوس چشمانش گرد (فعل دیلیتی به قرینه لفظی) . زخم هری را شناخت و گفت: هری ِ کوچک! تو اصلا شبیه بابات نیستی!

هری که خیلی ناراحت شده بود؛ بدون حرف زدن، کله اش را از آتش در آورد و قهر کنان رفت. سیریوس هم که خیلی اعصابش خورد شده بود داد زد: کریچــــر!



کریچر تقی ظاهر شد و سیریوس گفت: بی شعور ِ بی ادب! چرا گلاشتی هری بره؟ برو بیرون!

سیریوس رویش را آنور کرد و وقتی رویش را دوباره این ور کرد کریچر را ندید و داد زد: آخ تو سرم! کریچر رفت به ولدمورت گفت اون اطلاعاتی که نه به قدری مهم بود که محفل رو اذیت کنه و به قدری بی ارزش بود که من اجازه دادم به همه بگه. اون الان به همه می گه من هری رو دوست دارم و سر به سرش می ذارم. منو لو داد. آخ تو سرم! می کشمت، بلاتریکس!

بلاتریکس هم از ناکجا آباد ظاهر شد و آن موقع خانه سیریوس و خانواده ضد ِ جسم یابی نبود و نویسنده خودتان هم سوتی داد!

بعد، سیریوس خندید و گفت: تو؟ بزغاله، تو می خوای من رو شکست بدی؟

بلاتریکس غش غش خنده شیطانی انجام داد و گفت: هم تو رو و هم اون مامان ِ ویزلی ها که منو کشت.

این را که گفت، آپاندیسش را گرفت و دوتایی با هم شروع کردند به خندیدن و هی همدیگر را مسخره کردند. اما هنوز خنده ِ سیریوس تمام نشده بود که پرتوی ِ سبزی به او خورد و او افتاد در ماشین ِ لباش شویی و دیگر پدیدار نشد!

یک بزغاله ای که در همان دور و ور نشسته بود و شهید ِ گمنام ِ هری پاتری بود؛ داد زد: سیریوس! سیریوس!

اما لوپین یک دفعه ظاهر شد و او را گرفت و گفت: اون نمی تونه جواب بده برای این که مرده!

برغاله داد زد: کثافت! ملاحظه نمی کنی من الان غم دارم؟

لوپین عذر خواهی کرد و حرفش را جوری دیگر تکرار کرد.
- اون جوابتو نمی ده برای این که به به به به رحمت ِ گودریکی پیوس... پیوست.

بزغاله آب دهانش را غورت داد و داد زد: می کشمت بلاتریکس!

بلاتریکس هم خیلی خندید و شکمش را گرفت که کبدش از شدت ِ خنده جا بجا نشود و یک دفعه، به عقب پرتاب شد. برغاله هی پشت ِ سر م می گفت: کروشیو! کروشیو!
- بی سواد! نباید بگی کروشییو! باید بگی کروشیو. مثل ِ من!
- اگه راست می گی خودت انجام بده.

بلاتریکس هم قبول کرد و برغاله ِ گمنام از درد بخود پیچید و رفت تا اسنیپ را دنبال کند. اما تا می خواست طلسم انجام دهد؛ اسنیپ ذهنش را می خواند و کله پایش می کرد و داد می زد: یوهاهاهاهاها! چطور جرئت می کنی با من بجنگی؟ من شاهزاده دورگه ـم! :bat:

بزغاله که دیگر نای تعقیب ِ این و آن را نداشت؛ رفت تا برغاله ِ برگزیده شود و بمیرد و برود پیش ِ مدیر ِ مهدکودکشان و دوباره برگردد.

در خانه سیریوس، قاتلش چرخید و چرخید دور خودش تا این که گردبای عظیم به وجود آمد و وقتی گرد و خاک نشست، بینندگان مشاهده کردند که دافنه با لباس های ِ بلاتریکس نشسته و می خندد. اوهو ههو هوو!

کریچر که تقی برگشته بود، با دیدن ِ خواهر ِ زن ِ بچه ِ دختر خاله سیریوس خوشحال شد و نقشه هری پاتر را گفت و دافنه و ولدمورت هری را کشتند و دافنه دختری که سیریوس را کشت لقب گرفت و این رولی که قرار است از 30 نمره دهی شود؛ با این طول ِ کم تمام شد. اما پروفسور تافتی خیلی دافنه را دوست می دارد و از طول ِ کم ِ پستش ایراد نمی گیرد! :pretty:


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

-وا سیری ؟ تو از کی تا به حال اینقدر افسرده شدی؟
-الادورا ولم کن.
-باشه پس من رفتم.

فلش بک
-هی سیریوس.
-ولم کن میخوام بخوابم فرد.
-آخه شرکت پیکو چیتو ایران از تو طلبکاره .
-چی؟
-همون که شنفتی.

سپس از روی تخت خود بلن شد و رو به فرد گفت:

-پیکو چیتو دیگه چه کوفتیه؟
-نمیدونم یه کوفتی هست اما اینو بدون که خیلی پفکا و بیسکوییتاش خومشزهس به ریش مرلین قسم.

سیریوس بر سر خود کوفت(اینجوری ) و بعد از شدت ضربه به حالت گیجی در آمد(اینجوری )

-حال چقدر میخوان؟
-تمام اموالتو.
-چی؟ عمرا.
-باشه فکر کنم دوباره میخوای بری زندان آزکابان بیا اینم چمدونات برو آزکابان حالشو ببر.
-حالا باید چیزی رو امضا کنم؟
-نه فقط کافیه سند خونه ها و اموالتو به نام من بزنی تا من به نام اون مشنگا بزنم.
-بگو کجارو امضا کنم؟
-اینجا.

سپس سیریوس مهر خود را زد و فرد بدو بدو کنان از در خارج شد.

پایان فلش بک

-سیریوس وسایلتو جم کن باید کارتون خواب بشی.
-آخ خدای من فرد خواهش میکنم اموال منو برگردون.
-آ،آ امکان نداره
-پس من رفتم بمیرم
-خدانگهدار.

سپس لباسش را پوشید و به قبرستان رفت.

اینگونه شد که اموال سیریش مال من شد و اون بدبخت آسو پاس


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#99

موراک مک دوگالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۳ یکشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
از خوابگاه هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

(سبک خودمه)

خوابگاه هافل


_این واقعا مسخرس!
-کجاش مسخرس؟؟!...به این فکر کن که اگه همه ی اون مال و اموال واسه ما بشه میتونیم چه کارای خفنی باهاشون بکنیم...
_هووووم؟
-موری تو بهترین دوستِ منی میخوام این ثروتِ بزرگو با تو شریک شم چون میدونم اصلا از وضعیتت تو پرورشگاه راضی نیستی...
_خیلی خب، آره، راستش منم بدم نمیاد بچه مایه باشم ولی فقط یه سوال، چی شد که یهو اینجوری شدی سدی؟؟
-چجوری؟؟
_همینجوری دیگه...تا دیروز بچه مثبت هافل بودی حالا الان پیشنهاد دزدی میدی به من...!!!
-هاهاها ... خنگول تا دیروز همه نگاها به من بود، خیر سرم یکی از نماینده های هاگوارتز بودم ولی امشب همه درگیرِ هری پاترن، کسی به من کار نداره
_چرا؟؟
-چون تو راهِ خوابگاه یه سر رفتم هری رو راهنمایی کردم اومدم...البته نمی خواستما ولی جوآن کلی خواهش و تمنا کرد منم نخواستم دلش بشکنه گفتم باوشه...فعلا آخرین سکانسمو رفتم تا ببینم فردا جو چی میگه.
_آهاااااااا
-آره ه ه ه ه ه ه
_ که اینطوررررررر
-آره ه ه ه ه ه ه ه ه
_جالبه ه ه ه ه ه ه ه
-هه حسودیت شد من یکی از نقشای اصلیم ولی تو هیییییچ؟ :lol2:
_آنداناسسسس
-نوووش...پاشو پاشو برو یه تیریپ خفن مشکی بزن که بریم دزدی
_حالا چی بدزدیم؟؟
-تشتِِ طلا
_هووووم؟ ... جواب خدارو چی بدیم؟؟
-منِ منِ کله گنده
_خوب پس اوکی، من میرم گلاب بروت الان یکم استرس گرفتم
-خیرِ سرت...زودبیا کار داریما

خانه ی بلک


س: لوموس...لوموس...لومووووس...
م: زارت بابا
س: ااا...چه روشن شد
م: خو عاغای نقش اصلی اینجا برق کشی شده تو عصر مرلین زندگی نمیکنی که...
س: اووووو چه پیشرفته
م: اووووو چه عقب مونده
س: خودتی
م: چو چانگه
س: میزنم لهت میکنما
م: خو حالا کجا باس بریم؟؟
س: اوناهاش ش ش ش ش
م: کوناهاش ش ش ش ش ؟
س: هموناهاش دیگه
م: دررررد، خب کوووووو
س: کوووو که تو دره گودریکه ولی تشت طلا اوناهاش تو اتاق
م:اها ا ا ا ا ا ا
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه گندس س س س س س
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه خوشگلن ن ن ن ن ن
س: آره ه ه ه ه ه
م: تو اُسگلی ی ی ی ی ؟؟
س: آره ه ه ه ه ه ه
م: چوچانگ خره ه ه ه ه ه؟
س: آره ه ه ه ه ه
م: هه باو تو رد دادی...بیا بریم تشتُ ورداریم درریم تا آژانا نریختن سرمون
س: کیا؟
م: آژانا
س: آژانا کیه؟؟
م: آژان خننننگ...میدونی یجور کارآگاهن، اینا بهشون میگن پلیس ولی ما تو داهاتمون میگفتیم آژان
س: آها ا ا ا ا
م: آره ه ه ه ه ه
س: اوهووووم
م: اه تو چرا نمیمیری؟؟...برو داییتو مسخره کن
س: دایی ندارم
م: عمتو...!!
س: عممو چی؟؟... هااااان؟؟
م: مسخره کن...
س: آهاااااا...عمه م ندارم
م:

بوووووووووووووووووم...

م: یا قمرِ مرلین...
س: چی شددد؟؟
م: این تشته پوکید!!
س: چرااااا؟؟
م: چونکه ه ه ه ه

دود غلیظی از لابه لای طلاها بلند شد...

س: اون یه شبحه ه ه ه ه
م: هه باو این که ترس نداره... من چنبار دیدمش
س: دیدیش!! کجا؟؟
م: تو خواب
س: تو خوااااب؟؟؟
م: آره...بِش میگن غول چراغ جادو...احتمالا چراغش بین طلاهاس
س: عجب ب ب ب ب
م: آره ه ه ه ه

روح کش و قوصی به بدنش داد و صاف در هوا شناور ماند و گفت:
یوهاهاها...آماده این؟؟

س: آماده ی چی؟؟
م: میخواد آرزوهامونو برآورده کنه
س: ایووول
م و س: آماده اییییییم

روح یا به عبارتی همان غول چراغ جادو تا حد امکان خم شد و صورتش را تقریبا روبروی صورت موراک قرار داد.

غ: وظیفه ی اولتون اینه
م: صبرکن ببینم وظیفه یعنی چی؟؟
غ: یعنی من دستور میدم و شما عمل میکنید، این میشه وظیفه ی شما...
م: چی ی ی ی ی ی؟؟؟
غ: سه دستور من رو باید انجام بدین در غیر این صورت اجازه ی خارج شدن از این اتاق رو ندارین
م: اما...اما تو باید سه تا از آرزوهای ما رو برآورده کنی نه ما...
غ: هاهاها ...اون مالِ قصه هاس پسر جان...هیچوقت در رویا سراغ حقیقت رو نگیر به غول شاعر، ببین تو رویا همیشه حقیقت گُمه...

موراک با چشمهای نگرانش به سدریک که کاملا ترسیده بود نگاهی انداخت

م: سدریک؟؟
س: هووووم؟
م: خیس نکنی...
س: درررررد...تو این وضعیت بازم ولکن نیستی تو؟!
م: نچ چ چ چ چ

غول سر تا پای موراک و سدریک رو برانداز کرد.

غ: خُب وظیفه ی اول...باید تمام طلاها رو توی کیسه بریزی حتی اگه یک سکه ازشون کم بشه فاتحت خوندس...

از غیب یک کیسه ی بزرگ نقره ای پشمی با خالهای بنفش ظاهر شد و افتاد رو سرِ موراک.

م: زِکی
س: بِتِرِکی
م: حالا چرا من؟؟...سدریک از من سریع ترِ ها
غ: حرف نباشه ه ه ه... سه دقیقه وقت داری.

موراک از سدریک و غول فاصله گرفت و مشغول جمع کردن طلاها شد.
غول لبخند رضایت مندانه ای زد و رو به سدریک کرد.

غ: چند سالته؟؟
س: 14،15
غ: پ هنوز بچه ای...
س: نخیر ر ر ر ر
غ: هاهاها...غرور...غرور...هیچوقت به خودت مغرور نشو جوانک...این حرف رو گوشواره کن بنداز گوشت
س: حتماااا
...
م: خُب تموم شد...
غ: خوبه...حالا وظیفه ی دوم...کیسه رو بزار تو اون صندوقچه و درِشو ببند

موراک به سمت صندوقچه ای قهوه ای رنگ روی میزِ خاک گرفته ای در گوشه ی اتاق رفت که غول به آن اشاره کرده بود، کیسه رو درون صندوق گذاشت و درِ اون رو بست.

م: بیا گذاشتم...ولی این انصاف نیست همه کارارو به من میگیا...
غ: حرف نزن فقط عمل کن...اصلا از آدمای پرحرف خوشم نمیاد.

غول در هوا چرخی زد و دوباره سرِ جایِ قبلش در هوا معلق ایستاد.

غ: امروز روزِ خیلی خوبیه بچه ها...مگه نه؟...هاهاها
م: الان شبِ
غ: بامن بحث نکن بچه ه ه ه ه ه

با فریادِ غول موراک لرزه ای عصبی در درونش احساس کرد ولی به رویِ خودش نیاورد، شاید میترسید بعدها سدریک مسخره اش کند.

غ: و اما وظیفه ی آخر...باید یک وِرد روی صندوقچه بخونی پسر
م: چه وردی؟؟!!
غ: برو جلوی صندوق بایست و بهش خیره شو و هرچه که من گفتم رو تکرار کن

موراک دوباره به سوی صندوقچه رفت و به اون زول زد.

غ: آماده ای؟؟
م: اوهوم...
غ: بولو بولو
م: بولو بولو
غ: شندولافسکی
م: شندولافسکی
غ: قام قام
م: قام قام
غ: بایِرنولو
م: بایرنولو
غ: مونوخیا
م: مونوخیا
غ: پخ پخ
م: پخ پخ
غ: شِتِلِقسو
م: شتلقسو

بوووووووم...
ناگهان صندوقچه غیب شد و سدریک و موراک به شکلِ درآمدند.
غول خنده ی مستانه ای سر داد و رو به موراک کرد.

غ: ازت ممنونم پسرک جوان...سالهای سال منتظر جادوگری جاه طلب مثل شما بودم...ما غولها اجازه ی دزدی از انسانها رو نداریم و من مجبور بودم از یک جادوگر برای اینکار کمک بگیرم...هاهاها...تو این گنج رو دزدیدی...به نامِ تو ، به کامِ من...هاهاها

غول به خنده ی مستانه اش ادامه داد و دورِ اتاق دور دور میکرد...این بار جلوی سدریک متوقف شد.

غ: فداکاری، تلاش، پشتکار، عشق...این چهار چیزِ مسخره رو هیچگاه از یاد نبر...

غول هی خندید و هی دور شد، هی خندید و هی دور شد تا از دیدرس موری و سدی خارج شد.

اینگونه بود که اموال خاندان بلک توسط موراک مک دوگال به سرغت رسید و سیریوس تهی دست شد



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#98

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
1. رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

- واااااااااای!

با شگفتی نگاهی به فضای کازینوی دو دانه لودر انداخت، آنجا مکانی پر از زرق و برق و بود. شب جمعه معمولا" این مکان پر میشد از ساحران و جادوگران برجسته ای که برای تفریح، شرط میبستند. لودو بگمن با کت و شلواری رو صندلی نشسته بود و به اطراف نگاه میکرد.

گیدیون پریوت به آرامی داخل شد با امید آنکه بتواند تعدادی از دوستانش را در آن بیابد. چشمانش اطراف را میکاوید، هر از چندگاهی فریاد " گراوپ " بعضی از شرکت کنندگان به آسمان بلند میشد. غول بزرگ سرش را به طرف منبع فریاد برمیگرداند و بازنده ها با این حرکت، به سرعت شرط باخته ی خود را پرداخت میکردند.

شنل سرخ و سیاهش در هوا پیچ و تاب میخورد. به سوی یکی از نیمکت هارفت و بر روی آن نشست. چشمش به افراد آشنایی مانند: جیمز، تدی، ویکی، دانگ، افتاد. جیمز تدیا جلوی یک صفحه شطرنج جادویی نشسته و سخت مشغول فکر کردن بودند. به نظرش بی ادبی آمد که در چنین وضعیتی به سراغ آنان برود.

در طرف دیگر، ماندانگاس با یک فردی که گیدیون نمی شناخت مشغول شرط بندی بر روی مسابقه ی کرم های فلوبر بودند. به نظرش مسابقه ی خسته کننده ای می آمد. ناگهان فریادی به گوشش رسید.

- هی پریوت.

اوریون بلک، ( پدر سیریوس و ریگولوس بلک ) نیشخندی زد و به سوی وی آمد. به آرامی از جایش برخاست و با لحنی خشک، گفت:
- سلام اوریون.

با او دست داد. اوریون همچنان با نیشخندی به گیدیون مینگریست، به غیر از سیریوس، از هیچ یک از بلک ها خوشش نمی آمد. به نظرش آن ها افرادی بودند که برای هیچ و پوچ به اصالت خود افتخار میکردند. اوریون گفت:
- تو کجا اینجا کجا پریوت؟
- دنبال دوستام اومدم.

نیشخند از صورت او رخت بربست، سپس با لحنی نا امیدانه گفت:
- همون دوستدار مشنگ ها؟ تاسف آوره پریوت، تو یک اصیل زاده ای. نباید با همچین آدمایی رفت و آمد کنی.

گیدیون سرش را به علامت تاسف تکان داد، به نظر می آمد اوریون بلک همچنان به اصالت خودش افتخار میکند و وی را خائن میپندارد. با لحنی پر آرامش گفت:
- من برای این حرفا نیومدم اینجا.
- درسته درسته.

کنار او بر روی نیمکت نشست و با نشان دادن نیمکت، گیدیون را به نشستن دعوت کرد. زمانی که گیدیون به آرامی نشست، اوریون گفت:
- حق با توئه گیدیون اینجا وقت این صحبت ها نیست. بهتره وقتمونو به بطالت نگذرونیم.
- منظورت چیه؟

با سردرگمی به بلک 30 ساله نگاه کرد. نگاهش پر از شیطنت بود، گویا او را به کاری دعوت میکند. کمی فکر کرد، در این مکان چه کاری میتوان انجام داد تا باعث از دست رفتن زمان نشود؟ به آرامی گفت:
- منظورت اینه شرط بندی کنیم؟
- توچرا نرفتی ریونکلاو؟

با این حرف، با صدای نسبتا" بلندی خندید. گیدیون با بی میلی لبخند تلخی زد. هیچ وقت علاقه ای به شرط بندی نداشت. هرگز ریسک نمیکرد، مگر آنکه مطمئن شود چیز با ارزشی را از دست نمی دهد. اما این بار به طرز عجیبی نیرویی او را به سوی این مبارزه میخواند.

- روی چی شرط بندی کنیم؟
- مسابقه ی تسترال سواری، چطوره؟

یا این حرف، نگاهش به سوی دیگر سالن رفت، عده ی زیادی اطراف مکانی که در آن تسترال های چوبی با یکدیگر مسابقه میدادند جمع شده بودند. هر چند دقیقه ای فریاد خوشحالی یک نفر از میان چندین نفر به آسمان بلند میشد. سرش را به علامت تایید تکان داد و به همراه اوریون به سوی باجه رفت.

چند دقیقه بعد.

به 20 تسترال چوبی نگاه میکرد. تمام امیدش به تسترال شماره ی 2 بود تا بتواند با پیروزی در این نبرد باعث پیروزی گیدیون در شرط بندی شود. اوریون در حالی که از خنده ریسه میرفت گفت:
- تو ... تو دیوونه ای گیدیون ... سر تمام املاک خانوادگیت ... شرط بستی؟
- تو هم همچین عاقل نیستی روی تمام دارایی خاندان بلک شرط بستی.

با این حرف، اوریون بار دیگر شروع به خندیدن کرد، به طوری که اشک از چشمانش جاری شد. بعد از دقایقی، اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- من با تجربه ام گیدیون، مدت هاست توی این کازینو شرط میبندم تو کارم واردم، نگران نباش.

سپس بااین حرف، مشتاقانه به محل مسابقه خیره ماند. گیدیون شنلش را چنگ زد و برعکس اوریون، با استرس به آن سکو نگاه کرد. تا به حال شرط بندی نکرده بود، به خصوص بر روی چنین چیز بزرگی که حتی برای خودش هم نبود. اگر میباخت به برادرش فابیان و خواهرش مالی چه میگفت؟

بنگ!

با این صدا، تسترال ها به حرکت در آمدند. تسترال شماره ی 5 پیش تاز بود، پست سر او تسترال 2 و 10 بودند و باقی در عقب آن ها. اوریون بالا و پایین میپرید. گیدیون چشمانش را پوشاند تا شاهد شکست خوردنش نباشد. دقایقی در سکوت گذشت.

- دینگ! تسترال شماره ی 2 برنده شد!

حتما" اشتباه شنیده بود، امکان نداشت برنده شده باشد. دستانش را از روی صورتش برداشت و به محل مسابقه خیره شد. به نظر می آمد تسترال شماره 2 در آخرین دقایق تسترال شماره 5 را شکست داد بود. باورش نمیشد تا این حد خوش شانس باشد. نگاهی به بلک انداخت، او با دهانی به باز به رو به رو نگاه میکرد.

نیشخندی زد و با شیطنت به شانه ی او کوبید و گفت:
- گفته بودی که با تجربه ای هستی. حالا کلید خونه ی بلک ها رو بده بیاد.

اوریون بلک به آرامی دستش را در رادیش برد و کلید را بیرون آورد و به او داد.

- بقیه اموال؟
- تو زیر زمینه همون خونه ـس.
- ممنون.

با خوشحالی به سوی در کازینو رفت تا به سوی خانه ای که حال جز اموال او بود برود. با وجود آنکه بسیار خوشحال بود، دلش برای همسر و فرزندان اوریون میسوخت.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۳
#97

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
موفرفری هافل!

در دور افتاده ترین گوشه ی سالن عمومی هافلپاف

مانداگاس با بی حوصلگی به رز نگاه می کرد و رز با خجالت شروع به حرف زدن کرد:
-خب مرسی که امدی می خواستم ببینم .....نگاهی به اطراف کرد تامطمئن شود کسی ان ها رانگاه نمی کند، بعد ادامه داد:اون قالیچه های پرنده ی خاندان بلک راهنوز داری؟
دانگ با صدایی که به زحمت شنیده می شد،جواب داد:
-نه اون موقع که وسایل خاندان بلک را برمی داشتم قالیچه ها رابرنداشتم یعنی نشد.
رز گفت:
-خب من یکی می خوام می تونی از یه جایی گیر بیاری؟
دانگ کمی فکر کردوبعدگفت:
-شاید ؛باید ببینم چی می شه!حالا بگو اگه تونستم یکی پیدا کنم چند می دی؟
رز که کمی خیالش راحت شده بود ،گفت:
-هرچقدر که لازم باشه.
دانگ جواب داد:پیدا کردنش صدتا اوردنش دویست تاوپول خودم هم چهار صدتا....درمجموع می شه هفصد!
رز با عصبانت گفت:
-یکم کمترش کن.
-نمی شه.
-چرا؟
-برای اینکه من می گم.
-توهافلی هستی منم هافلی یه کم تخفیف بده دیگه!
دانگ فریاد زد:
قیمت ها مقطوع می باشد.
با فریاد دانگ همه ی سرها به سمت رز ودانگ برگشت؛رز که از خجالت داشت اب می شد ؛به ارامی گفت:همه دارن نگاهمون می کنن یکم کمش کن من برم.
دانگ زیر لب گفت:باشه ولی ازششصد وسی پایین تر نمی ایم!امشب ساعت چهار کنار در سالن.
وبا قدم های بلند از سالن بیرون رفت،رز هم که در اثر نگاه های بچه ها نصف شده بودبه درون خوابگاه شیرجه زد.

ساعت 5 درخانه ی سیریوس

رزپرسد:
قالیچه ها کجاست؟
دانگ جواب داد:
-من از کجا بدانم؟باید بگردیم وبا کیسه زباله به سمت اتاق سیریوس رفت،در راباز کرد و وارد شد.
رز که نگران بود به صبحانه ی هاگوارتزنرسند همراهش رفت.
دانگ هرچیزی را که می دید درون پلاستیک می انداخت ؛ازجعبه،پول،مجموعه ی عاج فیل ،ناخن خشک شده ی هیپوگریف،پشم شتر مرغ ،پر تسترال گرفته تا کلی وسایل دیگه.
رز نگاهی به ساعت انداخت وگفت:دانگ امدیم قالیچه بر داریما!
دانگ:حالا که این همه راه امدیم بگذار یه سری چیز برای کاسبی مون برداریم ،بیا قالیچه ها پیدا شد.
وبه این ترتیب اتاق سریوس وبعد اشپزخانه وکم کم کل خانه خالی شدوسیریوس تهی دست شد!


ایده ی باحالی بود!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲ ۱۱:۰۶:۵۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.