هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۳

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 205
آفلاین
. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند.

هر کس در زندگیش به چیزی وابسته است.چیزی که جان به جانش کنی هم نمیتواند از ان بگذرد ، چیزی که برای بدست اوردنش سختی های زیادی کشیده است و از دست دادنش حتی برایش سخت تر است ، ان چیز میتواند یک شخص یک وسیله یا یک شی گرانبها باشد. اما بعضی اوقات باید از خیلی چیزها گذشت...بعضی اوقات مجبوریم از دوست داشتنمان بگذریم....و بعضی اوقات روزگار مجبورمان میکند ان چیز را ترک کنیم.

نیمفادورا در خانه مادرش بود و به تدی کوچولویش که دائم رنگ موهایش عوض میشد خیره شده بود. همین چند روز پیش بود که مرگ خواران پدرش را کشته بودند. هنوز غم درگذشت پدرش را فراموش نکرده بود که جنگ هاگوارتز شروع شده بود . ریموس به جنگ رفته بود ، رفته بود و تدی و تانکس را تنها گذاشته بود .....شاید برای همیشه . موقع رفتن از نیمفادورا خواهش کرده بود که دنبالش نرود و مواظب تدی باشد از او خواسته بود که تدی را بزرگ کند ، به او گفته بود که میخواهد پسرش بزرگ و شجاع شود و بعد هم نیمفادورا را به مادرش اندرومدا سپرده بود و رفته بود.

حسی در دلش به او میگفت :
– اگر دوستش داری برو دنبالش مگه تو نبودی که هر جوری که بود پای عشقت واستادی . اگه واقعا دوسش داری برو پیشش...اون به تو نیاز داره .
بالاخره تصمیمش را گرفت او میرفت ، باید میرفت!
به مادرش گفت :
- مامان من تصمیم رو گرفتم من باید برم و بجنگم برای سیریوس که تا اخرین قطره قدرتش جنگید، برای بابا که با نامردی کشتنش،برای مودی که به من خیلی کمک کرد. بخاطر لوپین، بخاطر تدی، بخاطر دامبلدور... بخاطر مردم!

گونه های مادرش خیس شده بود و چشمان زیبایش خون الود .کمی جلو تر رفت و دخترش را بغل کرد؛ او را به خود فشرد . به هر حال او مادر بود، شاید میدانست که اخرین فرصت است که دخترش را بغل کند و او را ببوسد.

گفت :
دورا...م..من دوست دارم...جل..جلوتو نمیگیرم.
لبخندی زد و ادامه داد :
- چون میدونم دورای من وقتی بخواد کاری رو بکنه میکنه برو به امید پیروزی !

دورا هم لبخند زد به سمت پسرش رفت او را بوسید، و یواشکی گفت :
- تدی میخوام وقتی بزرگ شدی از هیچی نترسی از دشمنات نترس و مقابلشون وایسا ! مثل پدرت...

بعد پسرش را در بغل مادرش گذاشت و گفت :
- سپردمش به شما و هری!.. خداحافظ !

به سمت هاگوارتز راه افتاد. روزگار قصد داشت لوپین را از او بگیرد ،ولی او رفت تا اگر همسرش کشته شد او هم کشته شود...و از طرف دیگ هم نگران پسرش بود... روزگار پسرش را هم از او میگرفت ولی او مصمم بود، میدانست که پسرش اینده خوبی خواهد داشت.

بعداز چند دقیقه ای که برایش مثل روزها گذشته بود به اتاق ضروریات رسید و با جینی ویزلی برخورد کرد.به اوگفت:
- سلام جینی ! جنگ شروع شده ؟ لوپین کجاست؟

جینی که مضطرب بود گفت :
-اره ! لوپین هم قرار شد با کینگزلی مسئولیت گروه هایی که در محوطه هستند رو به عهده بگیره !

تانکس به سمت محوطه دوید،با اخرین سرعت !میخواست قبل از رفتن ریموس او را باز هم ببیند و در کنارش بجنگد.
به محوطه که رسید نگاهی به اطراف کرد ؛ همه با هم میجنگیدند و طلسم هایی را به سمت هم پرتاب میکردند .همان لحظه لوپین را دید ، به سمتش دوید اما....

طلسمی درست به سینه لوپین خورد و او بر زمین افتاد... تانکس به سمت او رفت ، بر زمین زانو زد و اشک هایش بر روی گونه هایش سرازیر شدند.

-ریموس...خواهش میکنم نرو!
-دو...دورا...
و دیگر نتوانست حرف بزند ...دیگر نتوانست نفس بکشد... دیگر نتوانست صدای گریه ها و فریاد های نیمفادورا را بشنود... و دیگر نتوانست بی صبری های دورا را ببیند...دیگر همه چیز تمام شده بود!
نیمفادورا بلند شد و گفت : منم باهات میام اونقدر میجنگم تا باهات بیام!و به سمت میدان جنگ دوید تا حریفی برای خودش دست و پا کند.

باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)
بنظر من نشون دهنده همبستگیه ...یعنی روزی همه با هم یکی و متحد میشوند.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

سلوینیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
از مایشگاه تخصصی هماتولوژی با کادر مجرب .. :selvin:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
با نام و یاد ننه رونااا

1- یک رول بنویسید و توصیف کنین آیا قدرت آن را دارین که از چیزی که از همه بیشتر به آن دلبستگی دارید دل بکنید؟

هميشه چنين است؛ جرأت از یک کلام آغاز ميشود..
به همين سادگی..
من آن چيزی را که می بایستی می کردم، کردم..
هر چيز دیگری مزه ای جز خاکستر نمی داشت..
این است آنچه که بر ما گذشته است..

----------------------------------------------

دخترک با دستان مشت شده مستعصل در طول اتاق راه می رفت و فکر می کرد، به آنچه که در این مدت بر او گذشته بود و آنچه که در آینده ممکن بود بر او رخ دهد.

او هیچ وقت وابسته کسی یا چیزی نبود حتی زمانیکه بعد مدتها دوباره برگشت . حتی وقتی به خودش جرات داد و به او نزدیک شد. او وابسته کسی یا چیزی نبود حتی وقتی ایمان داشت که بالاترین سیاست صداقته ، حتی وقتی به او انگ دروغگو بودن زدند .

او وابسته نبود حتی وقتی بهش فهماندند که باید برای رسیدن به ان چیزی که میخواد باید سیاستش مغلطه کاری باشه ولی اون همه رو پس زد تا برعکسه این قضیه رو به بقیه ثابت کنه . او وابسته نبود حتی وقتی اون رو با حرفای سیاه از خودشون دور کردند و بلاکش کردند. او به خود و راهش ایمان داشت و به خزعبلاتی که ممکن بود پشت سرش زده بشه اهمیتی نمیداد.

او وابسته نشد و نخواست وابسته کنه چون از یک روز بعدش خبر نداشت و نمیخواست کسی رو عذاب بده. اون وابسته نبود حتی وقتی برای هفته ها مجبور بود تو بیمارستان سنت مانگو بستری باشه، حتی وقتی فهمید ممکنه فقط پنج سال از عمرش باقی مونده باشه، مثل کسی که به راهرو مرگ وارد می شه و می دونه که این لحظه ممکنه آخرین لحظات زندگيت باشه.

او دوست نداشت دوباره کسی با احساساتش بازی کنه و تحمل درد جسمی و روحیش براش از شکنجه های سیاه مرگخوار هم بدتر بود. اون آغوشش رو برای همه اتفاقات غیر منتظره گشوده بود حتی........... مرگ ......

دخترک به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد با چشمان قرمز براق خود به آسمان خیره شد، سقفی که زیر آن تمام کسانی که زمانی برایش عزیز بودند در حال نفس کشیدن بودند.
دخترک چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید . احساس تازگی میکرد. چشمانش را گشود و لبخندی زد. زندگی همچنان جریان داشت بی هیچ نقصان و کم وکاستی.

ولی نه ... او یک وابستگی داشت ...

دخترک به سمت گاو صندوق رفت و کلیدی را با وردی در دستش ظاهر کرد و شروع به باز کردن آن کرد. بعد از ده دور چرخاندن کلید ، بالاخره در گاو صندوق باز شد. دستش را دراز کرد و صندوق کوچکی را از داخل آن خارج کرد و تکانش داد. چقدر از دفعه قبل سبک تر شده بود!

فکر آشفته ای از ذهن دخترک گذشت. سریع در صندوق را باز کرد و بادیدن محتوای خالی صندوق خون به چهره اش دوید. همه ان چیزی که دخترک همیشه آن را ناموس خود خطاب میکرد، ناپدید شده بود. در حالیکه از خشم چشمانش می درخشید و دندانهای تیزش نمایان شده بود ، چوب دستیش را به دست گرفت و کروشیو زنان به در و دیوار به بیرون رفت.

او ابتدا به سمت اتاق برادرش ، لوسیفر رفت تا کروشیویی نثارش کرد چون تنها کسی که همیشه سربه سرش میگذاشت او بود.
- شت و پتت میکنم لوسیفر .. شوخی با ناموس من؟؟ :vay:

با لگد در اتاق رو باز کرد . طبق معمول اتاقش شبیه بازار شام بود. یادش آمد که برادرش چندروز قبل خانه را به مقصد لندن برای شرکت در همایش راهکارهای ساخت چوب دستی های فراجادویی ترک کرده است.
آهی کشید و وردی خواند و وسایل اتاق شروع به رقص در هوا کردند و هرکدام به سر جای خود پریدند. اتاق بسیار شیک و منظم شده بود ولی هنوز اثرونشانه ای از گمشده دخترک نبود.

او آشفته به اطرافش نگاه می کرد که بویی احساس کرد. بوی دلچسب و مست کنده ای در هوا پیچیده بود و باعث میشد او احساس ضعف کند و خشم خود را فراموش کند . بو مثل دستی جادویی دخترک را به سمت خود میکشید.

او از اتاق خارج شد و به سمت بویی که از مطبخ بلند شده بود به راه افتاد . پاتیلی روی آتش در حال جوشیدن بود . دخترک منبع بو را یافته بود. ملاقه به دست به سمت پاتیل رفت و درش را برداشت ... دخترک بهت زده به محتویات پاتیل خیره شد و از آنچه جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود احساس ناباوری میکرد. مادر دخترک تمام ناموس دخترک را داخل خورش انداخته بود ! گوجه سبز ها داخل غذا در حال جوشیدن بودند... :vay:


2- باریکه های آب بهم می پیوندند .. رودها بهم میپیوندند.. دریا ها بهم می پیوندند.. این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟


مویرگها بهم می پیوندند .. رگها بهم می پیوندند.. شاهرگها بهم می پیوند.. کلا همشون بهم می پیوندن.. و در آخر چیزی که مهمه اون چیزیه که درون این اینها جریان داره.. خــــــــــــــــــــون .. یه مایع لزج و قرمز رنگ ... مایع حیات اینجانب .. :selvin:


ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۰ ۱۶:۳۳:۴۵
ویرایش شده توسط سلوینیا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۰ ۱۶:۳۶:۰۷

Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۶:۱۷ پنجشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۳

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
ویکتوآر ویزلی، ارشدِ کوچک گریفیندور!!


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما می گیرند.


هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کرد. چیزی نبود که به این سادگی ها از خاطر برود. ویکی با کلافگی قلم پر را در دست چرخاند. نمی فهمید چرا باید یکی از خصوصی ترین موضوعات زندگی اش را در کلاس "دفاع" در برابر جادوی سیاه عنوان کند. با این حال می دانست که نمی تواند موضوعی دروغین را بنویسد چون در تمامی برگه های اختصاصی کلاس، مقداری معجون راستی به کار رفته بود.آهی کشید، قلم پر را در جوهر زد و شروع کرد.



فلش بک


- یعنی چی که نباید هیج وسیله ای با خودم بردارم؟ اونم واسه اولین ماموریتم؟ آخه من چجوری بفهمم چی بپوشم؟


جیمز با کلافگی کنار او نشست:


- میدونی واسه چی منو فرستادن که که واسه ماموریت آماده ت کنم نه؟ چون میدونن من جلوت کوتاه نمیام دختردایی.


ویکی با خجالت سرشو پایین انداخت:

- می دونم...خودم فک میکردم تدی رو می فرستن. اووم..دوس داشتم برای آخرین بار قبل رفتن می دیدمش اما ماموریت این دفعه ش خیلی طولانی شده. تو این طور فکر نمیکنی؟ دقت کردی چقدر این ماموریته خونوادگی شده؟ از بابام گرفته تا عمه جینی و تدی همه رفتن!


یکی از آن وقت های معدودی شد که جیمز، آن جیمز مهربان و ملایم چند سال پیش می شد که ویکی همیشه برایش برتی باتز آماده داشت:


- نگران نباش ماموریتشون رو به اتمامه. حالا پاشو بریم پایین دامبلدور منتظرته واسه اولین ماموریت محفلیت!


چند دقیقه بعد


-خب فرزندم دست منو بگیر تا با هم آپارات کنیم.


ویکی با نگرانی دستش را جلو آورد و دست دامبلدور را گرفت.


پاق!


دور و برش را نگاه کرد. در جنگلی شبیه به جنگل ممنوعه بودند. به دامبلدور نگاه کرد و لبخند نگران و چشمان دقیقش از پشت عینک را دید.


پاق!


وحشت کرد. دامبلدور رفته بود؟باید تنها شروع می کرد؟ به خودش تشر زد:


- این همه مثل بچه ها غر زدی که میخوای بری ماموریت.تمریناتو یادت نره.


نفس عمیقی کشید.چوبدستی اش را درآورد. صدای قاطع و محکم ویولت را به یاد آورد:

- این خیلی اصل مهمیه ویکی و تو مدام فراموش میکنی. اول محیط اطرافتو شناسایی کن.


نگاهی سریع به اطراف انداخت، طلسم هشدار دهنده را فعال کرد و به سمت محوطه بازی که میان در ختها تشخیص داده بود به راه افتاد:


- تو یه گریفیندوری هستی تو شجاعی تو قدرتشو داری خونسردیتو حفظ کن.


اما هیچ دلگرمی ای نمی توانست او را برای صحنه ای که قرار بود با آن مواجه شود اماده سازد.


از چند متری محوطه توانست جسد هایی را که در گوشه کنار آن افتاده بود تشخیص دهد. صدای ضربان قلبش گوشش را کر کرد. کاملا مشخص بود که درگیری شدیدی اتفاق افتاده است. این را به راحتی می شد از خونی که روی زمین ریخته شده بود و به درخت ها پاشیده شده بود تشخیص داد. در دوئل های جادوگری هیچ خونی ریخته نمی شود و کار طرف به راحتی با یک آواداکداورا تمام می شود. مگر این که طرف آدم قسی القلبی باشد. معلوم بود قربانیان به راحتی تسلیم نشده اند.


حالا ویکی تنها چند قدم با فضای باز فاصله داشت. چشمانش را با کنجکاوی تنگ کرد تا بهتر ببیند . هجوم ناگهانی نور خورشید چشمانش را زد. قلبش برای چند لحظه ایستاد. مگر چند نفر در جامعه ی جادوگری آن موی آبی آسمانی خوش حالت را داشتند؟ مگر چند خانواده ، مو قرمز بودند؟ زانوانش جوری می لرزیدند که توانایی تحمل وزنش را نداشتند.



سرعت قدم هایش را زیاد کرد. با پاهایی بی قدرت و دستانی که به زور چوبدستی را نگه داشته بودند وسط محوطه ایستاد و دور خودش چرخید.


عمه جینی که رگه ای خون روی موهای آشفته اش خشکیده بود...

پدرش که انگار بارها و بارها زخم صورتش سر باز کرده بود...

شخصی که چنان تکه پاره شده بود که ویکی فقط می توانست موهای قرمزش را تشخیص دهد...

تدی..باز هم کند شدن ضربان قلبش را حس کرد...تدی محبوبش...که به صورت روی زمین افتاده بود و زخمی عمیق روی ستون فقراتش خودنمایی می کرد...



حس می کرد نمی تواند نفس بکشد. به سینه اش مشت زد و تنها جوابی که گرفت هق هق خفه ای بود که به زور بیرون آمد. دنیا دور سرش می چرخید. تمام کسانی که ویکتوآر ویزلی را می شناختند می دانستندکه به هیچ چیز در دنیا بیشتر از خانواده اش وابسته نیست و علاقه ی قلبی ندارد.



صدای طلسم هشدار دهنده در سرش طنین انداز شد. ویکتوآر ویزلی نه قوی بود نه شجاع. نه می توانست یک وزنه ی 200 کیلوگرمی را بلند کند نه می توانست طلسم های سطح بالا را اجرا کند. اما هیچ کس، هیچ کس در دنیا جرات نداشت به خانوده ی او آسیب برساند.


دستان ظریفش با عصبانیت به دور چوبدستی محکم شدند. می توانست خشم پریزادگونه و ویزلیِ مخلوطش را حس کند. موهای بلندش در اطرافش به اهتراز درآمد و به سرعت برگشت. دو مرگخوارکه چهره شان را پوشانده بودند از دو سو به او نزدیک می شدند. الان دیگر هیچ چیز جلودارش نبود. چوبدستی اش را به سمت مرگخواری که نزدیکتر بود گرفت و فریاد زد:

- اینسندیو!


و همان طور که به سردی آتش گرفتنش را تماشا می کرد به سمت مرگخوار دیگرچوبدستی اش را تکان داد:

- ایمپدیمنتا !


اطرافش به سرعت تاریک شد. با دستپاچگی پلک زد. در مقر محفل بود. دامبلدور،جیمز، تدی، پدرش و همه ی ویزلی ها در اطرافش بودند و برایش دست می زدند.


دامبلدور نزدیک شد و با لبخندی او را از جا بلند کرد:

- فرزندم بهت تبریک می گم. ما روی نقطه ضعفت دست گذاشتیم و تو با از دست ندادن توانایی مبارزه ات در اون موقعیت به ما نشون دادی که عضو مناسبی برای محفل هستی. حالا در نظر داشته باش که...


ویکی دیگر صدای دامبلدور را نشنید. نگاهش به تدی بود.او خانواده اش را از دست نداده بود و هیچ چیز در دنیا از این مهم تر نبود.


پایان فلش بک



II. باریکه های آب به هم می پیوندند... رودها به هم می پیوندند...دریاها به هم می پیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟



نه این سواله؟ واقعا این سواله؟ خب این که کاری نداره !! در این جا یادی می کنیم از ادبیات مشنگی و ضرب المثل معروف : قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود! یا حتی علوم مشنگی که به ما یاد داد هر چیز آب مانندی مانند باریکه های آب و دریا و رود و جویبار و شیر ( نه اونی که آدم می خورد و نه اونی که آدم می خورد! اونی که آب داره توش) و کلا هر چیزی که شُر شُر کنه، قابلیت به هم پیوسته شوندگی داره! حالا با اجازه تون ما می ریم دست به آب! بس که اسم آب و شُر شُر و اینا آوردیم باید بریم الان! ضروریه!


اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
### تازه وارد گریف###


I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)
تا حالا چیزی رو از دست داده اید؟ چیزی که از انگار بدون آن یک خلاء توی زندگی خودتان حس می کنید؟ چیزی که برایش سال ها زحمت کشیده اید ولی در یک ثانیه به باد میرود. از دست دادن هر چیز غم انگیز است، چه آدم باشد، چه وسیله، چه شغل، چه کل زندگی.

هیچ کسی دوست ندارد وقتی توی یک خانه نشسته و با خیال راحت مشغول کار های روزمره ی خودش است، یک نفر با چوبدستی داخل خانه اش بیاید و دار و ندار و زندگی و حتی جانش رو با خودش ببرد. اما اینکه آدم بنشیند و به حال خودش گریه کند چیزی حل نمیکند.

گیدیون پریوت 25 ساله در دفترش نشسته بود و کاغذ های روی میزش را جمع میکرد. هر لحظه منتظر اتفاق مورد نظرش بود. اینکه آدم منتظر باشد به خودی خود بد است، بد تر از آن این است که منتظر یه اتفاق بد باشید، اتفاقی که زندگیتو زیرو رو می کند.

- پریوت؟

یاکسلی مرگخوار به او نگاه می کرد. گیدیون زیر لب وسایلی رو که می خواست جمع کند را تکرار می کرد تا چیزی از قلم نَیُفتد. دوباره باکسلی گفت:

- پریوت !

گیدیون دندان های خود روی هم می فشرد و با نفرت به مرگخوار نگاه می کرد، خیلی دلش می خواست با وردی آن برق خوشحالی توی چشم های او را از بین ببرد و آن ها را به چشم های ترسیده تبدیل کند ولی این کار دیوانگی محض بود.

- چی میخوای؟

با نیشخند نگاهی به پریوت جوان انداخت، کسی که 7 سال به وزارت خانه خدمت کرده بود ( 17 سالگی فارغ التحصیل هاگوارتز شده و در سن 18 سالگی به استخداموزارتخانه در آمد).

- خودت میدونی میخواهم بهت چی بگم، نه؟

- آره میدونم، میخوای اخراجم کنی.

یاکسلی با بدجنسی خندید، گیدیون بدون کوچک ترین توجه ای به مرگخوار به کارش ادامه داد. وقت نداشت که با دشمن خودش سروکله بزند. هیچکس از گپ زدن با دشمنش لذت نمیبرد، حتی دیوانه ترین آدم.

- همیشه هوشتو تحسین می کردم پریوت، به نظرم تو بین اون محفلیا اشتباهی بُر خوردی.
- وقتی دشمنت ازت تعریف میکنه بدون کار اشتباهی انجام دادی. .
- مراقب حرف زدنت باش. همین دشمن می تونه نابودت کنه.

بعد از این حرف، چوبدستی اش را در آورد و به طرف گیدیون گرفت. خندید و با وردی کتاب های داخل قفسه را داخل چمدانش گذاشت. کارش تقریبا" تموم شده بود، قفسه ی کتاب ها خالی بود، روی میزش مثل همیشه پر از برگه نبود.

به فرش قرمز زیر پاش خیره شد. دلش برای کار کردن در وزارت خانه تنگ میشد، آن جا مثل خانه ی گیدیون بود. خانه ای که حالا جای طرفداران ولدمورت شده بود. حالا از ولدمورت بیش تر از همیشه بدش می آمد، او علاوه بر گرفتن خانواده و آرامشش حالا شغل او را هم گرفته بود.

به یاد ماگل هایی افتاد که قرار بود بمیرند یا شکنجه شوند، با وجود ولدمورت هیچ جادوگر و ماگلی در آمان نبود. از انسان های عادی بدش نمی آمد اما شیفته ی آن ها هم نبود، جز افرادی بود که ترجیح می دادند با آن ها کاری نداشته باشند نه آن ها را بکشند نه ماگل ها را از وجودشان آگاه کنند.

- نمی خوای از اینجا بری؟

وقتی به خودش آمد، وسایلش را جمع شده در چمدانش دید. سرش را به علامت تایید تکان داد سپس همین طور که آن را روی زمین میکشید از اتاق خارج شد و به طرف راه خروج رفت. وقتی به محفظه ی شومینه مانند وزارت خانه رسید برای آخرین بار به محیط اطراف نگاه کرد.

می خواست محیط آن را به خاطر بسپارد. بعد از چند دقیقه نگاه کردن وارد محفظه شد و بعد از چند دقیقه خودش را در خیابان دید. لبخند تلخی زد و گفت:

- به اولین روز بدبختی خوش اومدی گیدیون !



II. باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

استاد از تازه وارد های کوچولو موچولو چه انتظارا دارید. اینجا که کلاس فلسفه و حکمت نیست که اینارو به ما میگید. با اینحال ما از سر ناچاری یه چیزی بلقور می کنیم بَلکَن یه چیزی تصادفی درست بگیم نمره بگیریم. یه روزی رود ها و باریکه و دریا ها و همه چی بهم می پیوندند و پروف دالاهوفو غرق میکنند تا ما هم از این سوالات عجیب غریب راحت بشیم. یا این ها به هم می پیوندند و ما یاد گرفتیم چگونه دریا ها تشکیل میشن. ولی اصل چیزی که ما یاد گرفتیم این بود که جادوی سیاه پیچیده است و از شاخه های مختلفی تشکیل شده، شاخه های ریز مثل باریکه ی آب و شاخه های بزرگ مثل دریا. و همین شاخه هاست که باعث میشه جادوی سیاه به جادویی بزرگ و قدرتمند تبدیل بشه. ( نگاه کن ما محفلی هارو به نوشتن چه چیز هایی وادار می کنن. )


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


بدون نام
یک رول بنویسید و توصیف کنید:ایا قدرت ان را دارید که از چیزی که از همه بیشتر به ان وابسته هستید دل بکنید؟این، اولین شرط یادگیری جادوی سیاهه.ممکنه خودتون نتونید.توصیف کنید که چطور ان را از شما میگیرند.(30 نمره)
هرفردی در دایره وجودی خودش به چیزی وابسته است فقط گاهی از یاد میبرد ان چیز چیست.
دمدمای غروب بود و باد استخوان سوز پاییزی از لای درز در و پنجره های خاک گرفته به داخل هاگزهد میوزید.ارمینتای جوان هفده هجده ساله که به تازگی از شکنجه گاه هاگوارتز بیرون امده بود به تنهایی بر روی اخرین میز نشسته بود و انتظار میکشید..او به دنبال"اهداف برزگ تر"انجا بود.اگر او میتوانستـ
همان هنگام فردی با شنل سفری وارد شد و افکارش را بهم زد.
ارمینتا درحالی که ماندانگاس فلچر کلاه شنلش را کنار میزد به سردی گفت:
_آوردیش؟
_معلومه!البته وقتی میخاستم با مردم دریایی معامله کنم مترجم احمق یه کلمه رو اشتباه گفت و اونام اشتباه برداش کردن خلاصه از ساحل تا پنجاه متری نیزهاشونو به طرفمون مینداختن پس یخورده خرجت بالا میره!
ارمینتا زیز لب غرغری کرد و کیسه گرد و قلمبه ای را جلوی او انداخت.ماندانگاس یکی از ابروهایش را بالا برد و بعد از چک کردن گالیون های بزرگ طلا،بسته کوچک و نمناکی را از جیب های دست ساز مخفی اش بیرون اورد.قیافه ماندانگاس محافظه کارانه بود اما لبخند نقش بسته بر روی صورت ارمینتا حریصانه بود.او دستش را با ارامی جلو اورد و زمزمه کرد:
_همینه..
ماندانگاس به سرعت دستش را پس کشید و گفت:
_نچ نچ نچ!تو باید یه حق و سکوت به من بدی..فک کن اگه من یهو اطراف وزارت از دهنم در ره چی میشه..اره منم خوشم نمیاد!
قیافه ارمینتا مرگبار شده بود.چند گالیون روی میز انداخت و بسته کوچک را قاپید.ماندانگاس با نیشخندی برای جمع کردن سکه هایی که زیر میز افتاده بود خم شد.ارمینتا با ولع کاغذ دور بسته اش را کنار زد اسمان چشم هایش درحال درخشیدن بود به شئی طلایی که بین کاغذهای مچاله شده در دستش قرار داشت خیره شد.ماندانگاس از زیر میز بیرون امد و توضیح داد:
_میدونی..تاحالا مث این با مردم دریایی درگیر نشده بودم..خیلی عجیبن،نمیخواستم ازت اینقد طلا بگیرم ولی کاسبیه دیگه..تازه من ارزون حساب کردم اگ اونا ازم پول میخاسن یه چیزی اما باورت نمیشه بجاش چی ازم خاسن حالا شانس اوردیم وسایلی که درس میکنن با این که اکثرا خطرناکن مث وسایل جن ساز خوب نیسن حتی بعضی از اختراعاتشون مث همین یکی وقتی خشکه نباید حتی لمسش کرد عوارضشـ
ولی دیگر دیر شده بود.ارمینتا ان شئی فرازمینی(دریایی! )که چشمش را مجذوب کرده بود"بدون محافظ دردست داشت.
ناگهان صورتش بی رنگ و مردمک چشمش خالی از زندگانی شد.ارمینتا احساس میکرد شخصی دستش را روی قلب ثانیه شمار او گذاشته سپس همان دست اورا به درون پرتگاهی عمیق و تاریک هل میدهد..پایین تر و پایین تر..
اما او هنوز بر روی صندلی خاک گرفته هاگزهد نشسته بود..فقط جسمش بود..
چشمانش باز بود،قلبش تپنده بود و نفس میکشید اما یک چیز مثل همیشه نبود..ارمینتا هشیار بود و به خوبی میتوانست کمبود چیزی را بفهمد..چیزی که پیش از ان هم نقش چندانی در زندگی اش نداشت..او هیچ احساسی نداشت..نه به مکان،نه به زمان..حتی مردی که جلوی رویش نشسته بود..نمیتوانست هیچ صفتی را بیان کند..
ماندانگاس جمله اش را کامل کرد:
_غیرقابل بازگشته.
ارمینتا نمیتوانست ضعف امیخته به کنجکاوی در صدای او را تشخیص بدهد.او دیگر مثل قبل نبود تمام احساسات درونی اش و توانایی تشخیص ان ها را از دست داده بود..قبلا خودش میتوانست قسمت اعظم احساساتش را کنترل یا سرکوب کند اما اکنون..چیزی برایش باقی نمانده بود.
این قضیه هرگز به طور علنی پخش نشد.برخی از مردم میگفتند او روحش را از دست داده اما عالمان جادو عقیده دیگری داشتند.
ان شب،تحولی بزرگ در زندگی ارمینتا ملی فلوا به وجود امد..تحولی که پیش زمینه کارهایی شیطانی اما پنهانی اش شد..

باریکه های اب به هم میپیوندند...رود ها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند...این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟(نمره اضافی)
روز رستاخیز!روزی که دنیا برای لحظه ای زیر اب های باریکه ها که به رود ها و دریاها و اقانوس ها میپیوندد غرق خواهد شد!روزی که مرلین بزرگ باز میگردد تا دنیای بهتری برای ما جادوگران تضمین کند!


ویرایش شده توسط آرمینتا ملی فلوا در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۱:۱۰:۲۸


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۳:۱۸ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

نویل لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳
از همه جوگیر ترم !!! اینو میدونم !!!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 83
آفلاین
گریفیندور


رول اول


نویل مثل همیشه توی سالن خصوصی گریف نشسته بود . البته روی صندلی ای که وقتی حالش بد بود روش میشست . گیدیون تازه اومده بود که نویل رو دوباره با حال زار دید . خیلی با احساس شروع به دلداری دادن ، کرد :

- وای پسر ، نمره که اینقدر گریه نداره . به حق مرلین دفعه ی بعد نمره ی بالا میگیری .

- کی واسه نمره گریه کرد ؟

- پس چی شده ؟

- اون روز که جیمز با یویوش دخلت رو اورد ، سر کلاس سیاهی نیومدی ، آنتو گفت از بهترین چیزی که دارین جدا شین . اتودام

- گیتارم .

نویل و گیدیون همین جوری گریه میکردن . یوآن هم اونور سالن پشت صندلی همیشگیش قایم شده و بود و یواشکی شعراش رو میخوند و گریه میکرد . صدای نویل و گیدیون هر لحظه بیشتر میشد که یوآن دلش گرفت و یه شعر واسه حال خودشون گفت :

حالم بده
بدتر از همیشه
صورتم خیسه
بیشتر از همیشه
باید بدم
بهترین چیزم
ولی عمرن
نمیدم
همه ی عمرم رو نمیدم

هرکس که وارد تالار میشد اگه تا حالا حسش رو نشون نداده بود ، وقتی حال و روز نویل ، گیدیون و بقیه رو میدید ، داغش تازه میشد و یه گوشه توی حال خودش گریه میکرد .

هر از چندگاهی اسم یه چیز میومد که بهترین چیز یکی از بچه ها بود :

- زیرشلواری تدی .

- یویوم .

فضای سالن ماتم زده بود تا اینکه تدی با خوشحالی وارد شد و خیلی خوشحال تر گفت :

- چیه ؟ چه خبرتونه ؟ تالار رو گذاشتین رو سرتون !

ویکی خیلی دست و پا شکسته جواب تدی رو داد :

- کلاس . . . سیاهی . . . بهترین چیزامون .

- آهان . اگه خیلی براتون سخته ، برین خذفش کنین .

همه برای چند لحظه روی صوردت تدی کیلید بودن ولی بعد همه با هم گفتن :

- چرا به ذهن خودم نرسید ؟

همه خیلی سریع صورتشون رو از اشک پاک کردن و راهی دفتر مک گونگال شدن . همه اونجا بودن و یکی یکی کلاس آنتو رو خذف کردن و خوش و خرم رفتن سالن خصوصی گریف و دست و جیغ و هورا .

نکته اخلاقی داستان اینه که " هیچ وقت بهترینات رو ول نکن " .

رول دوم

علوم سال چهارم مشنگی

1 . جویبار چگونه تشکیل میشود ؟

هنگامی که آب باران روی سطح زمین جاری میشود ، جویبار بوجود می آید .

2 . رود چگونه تشکیل میشود ؟

با به هم پیوستن جویبار ها رود بوجود می آید .

دو تا سوالی که اگه سال چهارم جواباشون رو بلد بودی ، هرچی امتحان علوم بود ، نمره ی کامل میگرفتی .


شاید وجودم به خیلی ها ارامش نده . . .
ولی همین که حضورم حرص خیلی هارو در میاره . . .
بهم انگیزه خیلی بالایی میده . . .


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 380
آفلاین
گریفیندور
یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)

آنروز فرد از گرما داشت میمرد ولدمورت بسیار قوی شده بود و به راه افتاده بود تا به هاگوارتز حمله کند او به طور وحشتناکی خسته بود به همراه جرج در هاگوارتز در سالن اجتماع گرفیندور نشسته بود حالش بد بود نمیدانس که باید چه کار کند به جرج گفت:
-داداش به نظرت الآن چیکار کنیم دارم از گرما میپزم
سپس جرج گفت:
-داداش فردا ولدمورت میرسه تو باید انرژی داشته باشی برو بخواب
-صد دفعه خواستم بخوابم اما از شدت عرق تختم خیس شده
-خوب باید یه کاریش بکنی
-اما خیلی گرمه
-باشه پس برو از وسایل مغازه چارتا چیز بارون زا بیار رو کلت بباره
-مسخره باشه سعیمو میکنم که بخوابم.
و سپس به رخت خواب رفت او یک گوش داشتو شنیدنش افتضاح بود حالا باید چه کار میکرد اما در این فکر بود که چشمانش روی هم رفت و خوابید.
فردا صبح وقتی چشمانش باز شد صحنه ی وحشتناکی را دید ولدمورت حمله کرده و بسیاری از دانش آموزان به جنگ پرداختند صدای مردم می آمد که به هم طلسم پرتاب میکنند
-استوپیفای
-ایمپدیمنتا
و فرد راه افتاد وقتی به در رسید دید جرج پشت سنگری دراز کشیده و پایش را میفشارد گویا طلسمی به سمتش آمده بود و او را زخمی کرده بود فرد به سمت او آمد و اورا بغل کرد و به داخل مدرسه برد و به راه افتاد
-استوپیفای
-ایمپدیمنتا
-کروشیو
-آواداکداورا
به سمت سنگری رفت در آنجا پناه گرفت دید که برادرش دارد با شجاعت با یاران ولدمورت میجنگد
-پروتگو
اما بیل در تیر رس ولدمورت بود و ولدمورت بلند گفت
-...
فرد نشنید که او چه گفته چون گوشش را گرفته بود و یک گوش هم نداشت که بشنود اما دید که برادرش بیل به روی زمین افتاده و خون دورش را گرفته فرد گفت:
-نه...نه...ننننننننننننهههههههههههههههه...تورو خدا پاشو
به سمت بیل رفت اورا در آغوش گرفت و بوسید دادی کشید و سرش را پایین آورد و روی قلب بیل گذاشت اشک هایش روی پیرهن خون آلود بیل میریخت جرج به سرعت و دوان دوان به سمت فرد و بیل رفت و هردو را در آغوش گرفت فرد پاشد و با ناراحتی به سمت یاران ولدمورت طلسم پرتاب میکرد
-استوپیفای...ایمپدیمنتا...کانفریگو
و باز هم به روی زمین افتاد و گریه کرد

باریکه های آب به هم مپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)
خوب یاد اون پیوستگی دانش آموزان هاگوارتز واستادان می افتم که خیلی هم برام جالب بود چون هیچوقت اینجور اتحادی رو ندیده بودم



پایان(این داستان واقعی نیست!)


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۲:۳۱:۳۰

میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۳ مرداد ۱۳۹۳

فرد جرج ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۵ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
از کوچه دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)

34 ساله بود و به آینه خیره شده بود. از یاد آوری و شمردن تعداد روز هایی که گذشته بود لبخند کوچکی روی لبش نشست. از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت. خیلی کار داشت باید به تمام قسمت ها سرک می کشید و لیست تهیه می کرد. در را باز کرد و وارد پاگرد شد. به سمت پله ها رفت. با هر قدمی که بر می داشت صدای بمی از برخورد پایش به زمین به گوش می رسید.
وارد آشپزخانه شد و مقداری آب نوشید. کاغذ پوستی روی میز را برداشت و با قلم پری که در دست داشت شروع نوشتن کرد. به ساعت دیواری خیره شد. به خودش نهیب زد و دوباره غرق در کارش شد. به ساعات پایانی روز نزدیک می شد.

با صدای تق تقی به خود آمد جغد کوچکی بر پنجره می کوبید. پنجره را باز کرد و جغد وارد شد.
نامه را از پای جغد باز کرد و مشغول خواندن شد :
من در ساعت یک ربع به 8 شب خواهم رسید.
با تشکر از همکاری شما!
نامه را کنار گذاشت و مثل یک میزبان محترم منتظر مهمانش شد. پس از چیزی حدود نیم ساعت که به نظر کمتر می آمد زنگ در به صدا در آمد.
لحظه ای که از آن فرار می کرد فرا رسیده بود!
در را گشود، مردی بلند قد و پا به سن گذاشته در یک کت بلند و مشکی با یقه ایستاده و موهایی طلایی که به شانه اش می رسید جلوی در ایستاده بود.
-سلام بیاید داخل
مرد مو طلایی وارد خانه شد نگاهی به زوایای خانه انداخت و گفت :
- خیلی کار خوبی کردی آقای ویزلی که با درخواست ما موافقت کردی! هرچی باشه پای خیر و صلاح وزارت خونه در میونه!
فرد جرج ویزلی سری تکان داد و گفت :
-بله آقای مالفوی! ولی فکر می کنم چیزی فرا تر و جدای از این مسئله اینجا وجود داره! شاید چیزی که توش کمی کینه ورزی قدیمی دیده میشه دراکو!
-ویزلی جوون مواظب حرف زدنت باش! خیلی دارم لطف می کنم که اینکارو واست انجام می دم! وگرنه کسی چه می دونست چه اتفاقی واست میفتاد پسر گستاخ!

فرد ترجیح داد کارها را در آرامش پیش ببرد. کاری که از او بعید بود. نفس عمیقی کشید و گفت :
-کاغذ ها آماده ی امضا کردن هستند. دنبال من بیاید.
به سمت طبقه بالا حرکت کردند. فرد دراتاق مجاور پله ها را باز کرد و وارد شدند. دراکو مالفوی نگاه تحقیر آمیزی به اتاق و عکس های روی دیوار انداخت. شاید فرد از روی قصد قبلی این اتاق را جهت آخرین تلاش برای آزار چپاولگران آماده کرده بود.
-بفرمایید می تونید امضا کنید. اصل قرار داد بعد از تهیه کپی مدراک به صندوقچه مالفوی توی بانک گرینگوتز فرستاده میشه.
دراکو مالفوی قلم پر طاووسش را در آورد و زیر قرار داد امضا زد.
-عصر بخیر ویزلی جوان!
کیسه ای از گالیون را روی میز انداخت و با ریشخندی که به چهره اش مزین کرده بود از اتاق خارج شد و رفت.

فرد روی زمین نشست به عکس های روی دیوار خیره شد. عکس اول در قاب بزرگی بود که مالی و آرتور ویزلی را به همرا بچه هایشان نشان می داد. عکس بعدی در قاب کوچکتری بود سه چهره نوجوان در آن عکس دیده می شد رونالد ویزلی، هرمیون گرنجر و هری پاتر! در لباس فارغ التحصیلی در حال دست تک دادن بودند. به عکس های ریزو درشت دیگر نگاه کرد. فرد و جرج ویزلی در کنار مغازه شوخی های ویزلی، فردجرج به همرا آلبوس، جیمز و هوگو در ردای هاگوارتز!

اینکه چرا آرتور و مالی این ارثیه را برای او گذاشته بودند هنوز برایش جای سوال بود. آیا آنها پیش بینی چنین روزی را می کردند که وزارت خانه به نام مبارزه با جادوی سیاه ارثیه اش را تصرف کند!؟ یا تصور می کردند او کمتر از دیگران نسبت به آن تعلق خاطر دارد و جدا شدن از آن برایش راحت تر است!؟دیگر تحمل نگاه کردن نداشت.
چمدانش را باز کرد :
-کالکت آل!

همه عکس ها از روی دیوار برداشته شد و داخل چمدان جای گرفت. فرد جرج چمدان را بلند کرد، به سمت طبقه پایین رفت. با خود اندیشید، خانه خاطرات کودکی و بزرگسالیش قرار بود زیر خاک مدفون شود! دوباره نگاهی به خانه خانه انداخت سپس در ورودی را گشود، وارد حیاط شد و برای همیشه با پناهگاه خداحافظی کرد.

باریکه های آب به هم مپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

خب منو یاد این موضوع میندازه که میشه همه با هم متحد بشند جز این چی دیگه ای به ذهنم نرسید راستش!





پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 96
آفلاین
1_
اوون همینطور که روی دستشویی نشسته بود،به فاجعه ی پیش اومده فکر میکرد...باید چیزی که بهش خیلی وابسته بود رو از خودش جدا کنه...

سیفون رو کشید و از دستشویی خارج شد...به سمت خوابگاه رفت...باید از شرش باید راحت میشد...نمیتونست اینهمه فشار رو تحمل کنه...مرگ یه بار شیون هم یه بار...

به خوابگاه رسید...رفت سراغ تخت خودش...دستش رو توی بالشت کرد و اون چیزی رو که جاسازی کرده بود دراورد.اما تا چشمش بهش افتاد باز دلش ضعف رفت...چه طور میتونست از یه همچین چیزی دست بکشه...

با خوش گفت:اوون!چت شده؟!مرد باش!واقعا این چیزی هست که بخوایی به خاطرش یکی از بهترین صفاتت رو از دست بدی؟!واقعا فکر میکنی ارزشش رو داره؟!تو که توی یه همچین چیزی گیر کردی،چطور میخوایی در آینده با مشکلات بزرگتر رو به رو بشی؟!

از جاش بلند شد و ایستاد...اون شی رو توی مشتش گذاشت و مشتش رو محکم کرد...چندتا نفس عمیق کشید...از تالار هافلپاف زد بیرون...

_هی اوون!یه چند لحظه بیا اینجا.میخوام...

_باشه واسه بعد!

نمیتونست وقت رو تلف کنه...باید سریعتر کارش رو میکرد...معلوم نبود اگه وایسته شاید از تصمیمش منصرف بشه وبرگرده....

بلاخره به کلبه هاگرید رسید،در زد...

هاگرید در رو باز کرد و گفت:اوه!ببین کی اینجاست؟!اوون تویی...چطوری بازنده؟!بیا تو...

_دستت رو بیار جلو هاگرید!

_چرا؟!چی شده؟!

_گفتم بیار جلو دستت رو...

هاگرید دستش رو دراز کرد و اوون چیزی که تو مشتش بود رو کف دست هاگرید گذاشت.

اوون گفت:بیا بگیر!مرده و قولش!!!من باید برم سر کلاس...

از وقتی که اوون توی شرطبندی سر فینال کوییدیچ از هاگرید باخته بود،آروم و قرار نداشت...اما حالا راحت شده بود.تنها ناراحتی اوون از دست دادن اون چیزی بود که خیلی براش ارزش داشت...حالا اون چیز چی بود،دیگه بماند!



2_
باریکه آب و آبشار ما رو یاد یه چیز دیگه میندازه!اما این همون قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود هستش

همه با هم...


از این خلاصه تر نمیشه!!!



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۵:۰۱ دوشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۳

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
جلسه دوم درس جادوی سیاه


آنتونین در کلاسو باز کرد و خیلی با وقار به درون کلاس قدم گذاشت...

مورفین: دالاهوف، ایلیدن!
آنتونین: کو؟ کجاست؟
مورفین: پشت سرت!

آنتونین برگشت و پشت سرش چیزی ندید، صدای خنده بچه ها در کلاس پر شد و بچه ها با هم میگفتن دالاهوف خیلی با جنبه تر از این حرفاست که ضایع بازی دربیاره بزنه مورفینو بترکونه! مورفینم بخاطر همین هر هر میخندید. چون دفعه دوم بود که آنتونین رو ضایع میکرد، یه بار هم قبلا سر قضیه عمه نویل، تیکه انداخته بود...

خلاصه...
مورفین:
آنتونین: شات آپیوس!
مورفین:
آنتونین:
بچه ها:
آنتونین: خب بچه ها، اول جلسه جنبه آموزشی داشت. اول، اینکه بعضی وقت ها خیلی حال میده از قدرتی که داری سو استفاده کنی بخصوص در مورد بعضیا مثل مورفینوس، بعدم این یه نمونه از طلسم های دهان بند سیاه بود که البته از بقیه طلسم ها ماندگاری بیشتری داره فکر میکنم دویست و بیست و دو سال بود...مورفین در حال بالا پایین پریدن مانند اسفند بود...

آنتونین: اوکی، جلسه قبل در سوال اول تکالیف قرار شد مسیر آینده کلاس رو تعیین کنید... دفاع یا جادوی سیاه؟... حالا ببینیم چه جواب هایی دادید:
باری ادوارد رایان: سیاه
ویلیام آپ ست: دفاع
آشا: سیاه
الادورا بلک: سیاه
استیو لئونارد: سیاه
مارکوس بلبی: دفاع
گیدیون پریوت: دفاع
سارا کلن: ممتنع
ویکتور کرام: سیاه
لینی وارنر: سیاه
پرسیوال دامبلدور: سیاه
سلوینیا: ممتنع
اوون کالدون: سیاه
نویل لانگ باتم: سیاه
مورفین گانت: چیز...سیاه.

سیاه: 10
دفاع: 3

خب پس بریم سر وقت تدریس جادوی سیاه. در اولین قدم باید بدونید، راه آسونی پیش روتون ندارید. اگه اومدید اینجا که یه جادو یاد بگیرید تا حال دوستاتون رو بگیرید، جای اشتباهی اومدید، چون مطمئنا در این راه هزاران بار حالتون گرفته میشه.
اگه اومدید تا پولدار بشید، جای اشتباهی اومدید چون همه چیزتان را از دست خواهید داد. اما اگر آمده اید تا قوی شوید، تا جنگجو باشید، تا خلاف جهت آب شنا کنید، بتوانید از خودتان دفاع کنید و زمین را جای بهتری برای زندگی بکنید و در مقابل آدم های ستمکار صرفا گریه زاری نکنید، جای درستی اومدید.

جادوی سیاه بینهایت پیچیده ست. ابتدا یک باریکه آب سیاه میبینید، سپس به هم پیوستن باریکه ها و تشکیل رودها را خواهید دید، بعد از آن تجمیع رودها و تشکیل دریا و در نهایت تلفیق دریاها و تشکیل اقیانوس. پایانی ندارد و این زیبایش میکند. اگه هنوز در کلاس موندید و نرفتید دنبال زندگی عادی و راحت، واقعا عجیب غریب هستید. چون در این راه بدون شک به بدترین وجه ممکن سرویس خواهید شد! طوری که در اعماق جهنم روح های سرگردان میشوند...

... به بدترین وجه ممکن بدنام میشوید. به بدترین وجه ممکن تحقیر میشوید و پایه و اساس همه اعتقاداتتون از هم میپاشد. پس بنظر من درنگ نکنید در کلاسو باز کنید و برید بیرون. بنفع خودتونه.

برای بچه هایی که هنوز نشستند، اضافه کنم که البته بعدا اعتقاداتتون طوری شکل میگیره که هیچ فیسلوف جادوگر سفیدی همچین دیدی نداشته. از شدت درک و فهم طوری ذوق میکنید که حد ندارد، حتی خالق را طوری خواهید شناخت که باورش برای هر جادوگر سفیدی غیر ممکن است. طوری واقع بین، رویا پرداز و قوی خواهید شد که فقط در کتاب ها و داستان ها خوانده اید...

اگر در راه یادگیری جادوی سیاه قدم گذاشته اید بدون شک در انتها به این شکل درخواهید آمد. بعد از مدت ها جنگیدن...
تصویر کوچک شده


پس بچه های گوگولی مگولی برن این درس رو حذف کنن:دی مطمئن باشید هیچوقت در این کلاس آدمونه تدریس نخواهد شد...همچین ذهنیتی رو از ذهنتون پاک کنید:...
تصویر کوچک شده


البته در نهایت زیبایی های آن را هم خواهید دید. ولی زیبایی های غیر معمول. نمیدونم از مار میترسید یا نه... بدون شک یکی از نمادهای جادوی سیاه ماره ولی نه الزاما مارهای زشت، مارهای زیبا هم وجود دارند...البته هیچوقت هیچ ماری ابهتش را از دست نمیدهد حتی نوع زیبای آن...
تصویر کوچک شده


فعلا کافیه...

تکالیف:
I. یک رول بنویسید و توصیف کنید: آیا قدرت آن را دارید که از چیزی که از همه چیز بیشتر به آن وابسته هستید دل بکنید؟ این، اولین شرط فراگیری جادوی سیاهه. ممکنه خودتون نتونید. توصیف کنید که چطور آن را از شما میگیرند. (30 نمره)

II. باریکه های آب به هم میپیوندند... رودها به هم میپیوندند...دریاها به هم میپیوندند... این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟ ( نمره اضافی)

توضیحات:
اگر بتوانید خلاصه و با خلاقیت بنویسید، بیشترین نمره را دارد ولی اگر نمیتوانید خودتان را مجبور نکنید، هر جور راحتید بنویسید.

فرت








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.