ارشد ریونکلاو
1.- لیـ...
-
گفتم ساکت بااااش! ریونیِ مذکور بسیار کنجکاو بود و تمام اعضا و جوارحش خواستار این بودند که بپرسند "کِی گفتی؟"، اما هوش ریونیاش چراغهای خطر را روشن کردهبود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. بنابراین میرود!
لینی با درماندگی کپهی کاغذهایی که اینسو و آنسوی میز پراکنده شده بودند را برمیدارد. به هر کدام برای چند ثانیه زل زده و دوباره سراغ کاغذ بعدی میرود.
- نیست! نیست! هیچجا طرز ساخت این معجون نیست!
لینی که دیگر کلافه شده بود، دست از جستجو برمیدارد و بر روی صندلیاش ولو میشود. ساعتها در کتابخانه به دنبال طرز ساخت معجونِ "معجونساز شدن" گشته بود اما دریغ از حتی یک سرنخ کوچک. حتی این جزواتی که از گذشتگان برای آیندگان در تالار ریونکلاو به جا مانده بود نیز کمکی به او نکرده بودند.
درِ اتاق برای ششصدهزارمین بار باز میشود، اما لینی که دیگر گلویش از شدت فریاد خشک شده بود، واکنشی نشان نمیدهد و در سکوت به تاریکی زل میزند.
- هی لینی! فهمیدی که من طریقه ساخت معجونو پیدا کردم؟
در ابتدا لینی توجهی به حرفهای جولیت(!) نمیکند. از نظر لینی جولیت اصلا هوش لازم را برای بودن در ریون نداشت، او یک خل و چل به تمام معنا بود. اما جملهی آخر جولیت... خب هرکسی را وسوسه میکرد!
لینی بدون اینکه از سرجایش برخیزد، به آرامی به سوی جولیت برمیگردد که موهایش را دوگوشی بسته و با لبخندی ابلهانه به او زل زده بود.
- گفتی پیداش کردی؟ چطوری؟ از کجا؟ من همه جارو گشتم ولی نبود!
- از اینترنت!
جولیت این را میگوید و به سمت لینی حرکت میکند و کاغذ پوستی را جلوی صورتش میگیرد. لینی نمیفهمد واژهی اینترنت چیست، اما حس میکند که اسم بسیار قلمبه سلمبهایست و حتما خیلی حالیاش میشود.
بنابراین در حالی که بسیار امیدوار شده بود با اشتیاق کاغذ را میگیرد. در همان چند ثانیه تصمیم میگیرد که دیگر به جولیت خنگ نگوید و هوشش را تحسین کند. اما هرچه نگاه لینی بیشتر بر روی کاغذ به پایین لیز میخورد و به انتهایش نزدیکتر میشد، شک و تردید بیشتر در دلش راه پیدا میکرد، تا اینکه بیخیال خواندن بقیهاش میشود.
- داری با من شوخی میکنی دیگه؟ آخه این چیه؟ 5 تا عدس؟ 2 تا لوبیا؟ مگه میخوام غذا درست کنم؟
جولیت با اکراه دستش را جلو میآورد تا کاغذش را پس بگیرد و در این حین پاسخ میدهد:
- از اینترنت پیدا کردم میفهمی؟ اینترنت! اگه نمیخوای فقط کافیه پسش بد...
- باشه باشه بده من ببینم.
لینی دوباره کاغذ را پس گرفته و پس از تشکری سرشار از تردید از جایش برمیخیزد تا کارش را آغاز کند. اینجا آزمایشگاه خطرناک ریونکلاو در پایینترین نقطهی برج ریونکلاو است و هرچیزی در آن برای ساخت معجون پیدا میشود، چه برسد به وسایل آشپزی!
- خب بذار ببینم اینجا چی نوشته... اول 3 لیوان آب تو پاتیل از جنس برنجی میریزیم و تا موقع به جوش اومدنش رهاش میکنیم. در همین حین عدسهارو با دقت به دو نصف مساوی تقسیم میکنیم. مطمئنم که این یه شوخی مسخرهس!
لینی این را میگوید، ولی با این حال به کارش برای ساخت معجون ادامه میدهد. لینی با دقت شعلهی زیر پاتیل را تنظیم کرده و مشغول نصف کردن عدسها میشود.
- لوبیاها رو تو یک نصف لیوان کاربدِ گربه ریخته و در حینی که کاربدو به معجون اضافه میکنیم، با دست دیگهمون محتوای پاتیلو به ترتیب عقربههای ساعت هم میزنیم... وا خب چندبار هم بزنم؟
لینی نگاهش را درون کاغذ جابه جا میکند اما هیچجا این نکته را ذکر نکرده بود. بنابراین با خودش میگوید "7 بار! 7 عدد جادوییـه!".
- سپس دم سه مارمولکو به قطعات مساوی تقسیم کرده و همهشو با فاصله یک متری از پاتیل، به درون پاتیل پرتاب میکنیم و همینطور که دود نارنجی رنگی از پاتیل خارج میشه، دو دور هم میزنیم. به کدوم سمت؟ مرلین میداند.
لینی ابرویش را بالا میاندازد و نگاهی به جولیت میاندازد. جولیت که متوجه نگاه لینی شدهاست خودش را سرگرم ور رفتن به ناخنهایش نشان میدهد.
- حالا سه دور به سمت عقربههای ساعت و یه دور برخلاف عقربههای ساعت معجونو هم میزنیم... آها... خب زدم... در این لحظه معجون به رنگ صورتی جیغ باید در اومده باشه.
لینی نگاه امیدوارانهای به معجون صورتی جیغش میاندازد اما جملهی بعدی عجیبی خاصی درون خود داشت. لینی نمیدانست باید از اینکه چیز تازهای میبیند ذوق کند یا از شدت عجیب بودنش ناامیدتر از قبل شود.
- حالا یک عدد قاشق متعلق به معجونسازی ماهرو تو آب انداخته و بهش فرصت میدیم تا برای 1 ساعت تو آب بمونه. بعدش آبِ متبرک(!) شده رو به پاتیل اضافه میکنیم و 4بار خلاف عقربهها هم میزنیم. سورپرایز! معجون آمادهس و شما با خوردنش یه معجونساز فوق حرفهای میشین!
لینی کارها را مطابق دستور انجام میدهد و ساعتش را برای یک ساعت آینده تنظیم میکند. سپس تصمیم میگیرد که این یک ساعت را بخوابد و استراحت کند. جولیت از پیش به خواب عمیقی فرو رفته بود...
یک ساعت بعد:لینی با صدای گوشخراش ساعتش از جای برخاسته و شروع به مالیدن چشمهایش میکند. سپس به سمت لیوان رفته، قاشق را از درون آن درآورده و میرود تا آب متبرک(!) را درون پاتیل بریزد. اما صحنهی بعدی شدیدا او را غافلگیر میکند. تقریبا نیمی از معجون بخار شده و تنها اندازهی همان نیمچه لیوان کارِبدِ گربه، معجون باقیمانده بود. لینی سعی میکند خونسردی خود را حفظ کرده و کارش را به اتمام برساند. پس آب متبرک را اضافه میکند.
- یک دور هم زدن... دو دور... سه دور... و چهـ... بنگ!
از معجون صدای بلندی برمیخیزد و مقادیر زیادی دود سیاه رنگ از آن برمیخیزد. لینی وحشتزده یک قدم به عقب میرود و منتظر میماند. اما حرکت خاص دیگری از معجون سر نمیزند. جولیت هم براثر صدای بلند شده از خواب برمیخیزد و با چشمانی نیمهباز نگاهش بین معجون و لینی سوئیچ میشود. لینی با احتیاط جلو میآید و به درون آن نگاه میکند. هنوز محتوایی درون معجون مشاهده میشد!
2.- بیا جلو ببینم.
لینی یقهی جولیت را میگیرد و به زور جلو میآورد.
- تو که اینقد به ایکفرنجتون...
- اینترنت!
- همون! ایمان داری، بخور تا ببینم چه بلایی سرت میاد.
جولیت دست و پازنان سعی میکند لینی را خود دور کند و میگوید:
- نه لینی نکن! چطور دلت میاد؟ من هم گروهی خوب تو هستم. چرا چیزی که ازش مطمئن نیستی رو میخوای به خورد من بدی؟ چرااا؟
لینی بیتوجه به التماسهای پیاپی جولیت، شیشهی پر از معجونش را جلو آورده، به زور درون حلقش میچپاند!
- آخخخخ من دارم میمیرم. نفسم داره بند میاد. وااای تو منو کشتی لینی! نــــه!
جولیت خر خری میکند و خودش را از دستان لینی جدا کرده و بر زمین میاندازد. برای بیشتر طبیعی جلوه کردنش دهانش را باز کرده و زبانش را از گوشهی لبش آویزان میکند. واکنش لینی چیزی جز دست به سینه ایستادن نیست.
- جولیت پاشو این مسخره بازیاتو تموم کن.
اما جولیت تکان نمیخورد. بلافاصله فکری به ذهن لینی خطور میکند.
- میگن اگه معجون در حالت خوابیده شروع به هضم شدن بکنه اثرات مخرب و حتی مرگآوری به دنبال داره!
چشمان جولیت با شنیدن این حرف به سرعت باز شده و به دو برابر اندازه طبیعیاش در میآید. سپس از جا برخاسته و به لینی زل میزند.
- من الان معجون خوردم. پس چرا هیچ حسی بهم دست نداد؟
- احیانا گرسنگیت رفع نشد؟؟
- چرا!
- بیا! گفتم که این دستور ساخت معجون نیست. دستور ساخت غذا بود!
- اوه نه وایسا وایسا... یه تغییری دارم حس میکنم...
لینی با اشتیاق دستهاش را بر شانههای جولیت میگذارد و میپرسد:
- حس میکنی هر معجونی رو میتونی بسازی؟
- نه حس میکنم دستشویی دارم.
جولیت این را میگوید و شروع به این پا و آن پا کردن میکند.
- اه حالمو به هم زدی. برو دستشویی... ولی حواسم بت هست!
جولیت به مقصد دستشویی آزمایشگاه را ترک کرده و لینی نیز به دنبالش راه میافتد.
چند دقیقه بعد:لینی محکم شروع به کوبیدن پشت در میکند.
- هی؟ پس چرا نمیای؟ نیم ساعته اون تویی!
در حالی که لینی کمکم داشت نگران میشد و پوشهی جدیدی جهت چگونگی باز کردن در و هجوم بردن به داخل مرلینگاه در مغزش باز شده بود، صدای چلیک در به گوش میرسد و جولیت از آن بیرون میآید.
- چیه خب؟ همهش پنج دقیقهس اون توئم. آدمو هول میکنی الکی... هان؟ چته؟ به چی زل زدی؟ خوشگل ندیدی؟
جولیت با دیدن دهان بازماندهی لینی که به او خیره مانده بود شروع به دست زدن به صورتش میکند.
- دماغ دارم... دهنمم سالمه، لبم سرجاشه. چشمام میبینه. ابرو دارم! گوشام میشنوه... میشه به منم بگی چی شده؟
لینی با انگشت اشارهاش موهای جولیت را نشان میدهد. جولیت کلیپسش(!) را باز کرده و با دستانش موهایش را جلو میآورد و جیغ بنفشی میکشد که با مداخلهی لینی صدای جیغ در نطفه خفه میشود.
- یه تغییر رنگ سادهس نگرانی نداره.
همان موقع توجه لینی به ابروهای جولیت جلب میشود که آنها نیز در حال تغییر رنگ بودند و آبی میشدند. لینی تکانی به سرش میدهد و افکار شوم را از خود دور میسازد.
- چیزی نیست... بگیر بخواب فردا صبح میریم مادام پامفری یا اسپراوت یا هرکس دیگهای سه سوته درسش میکنه.
جولیت با نگرانی همراه لینی به حرکت در آمده و به سمت خوابگاهش میرود. حرفهای لینی از نگرانیاش کاسته بود، بنابراین سعی میکند با آرامش بخوابد. غافل از اینکه رنگ ناخنهایش نیز آبی شده بودند و کمکم انگشتها و کل بدنش به رنگ آبی در میآمدند...
3.هیچی پروفسور.
چه بلایی آخه؟
اصن مگه میشه کسی با معجونای شما بلایی سرش بیاد؟
تنها احساسی که ریگولوس داشت احساسی سرشار از اعتماد به نفس بود و مغزی آکنده از دستورالعملهای معجونهایی که حتی هنوز اختراع هم نشده بودن!
نههه پروفسور من دیگه نمیتونم بیشتر از این دروغ بگم.
ریگولوس بدبخت شد... ریگولوس همهجاش تاول زد! موهاش دود شد رفت هوا و کچل شد! ناخونای پاش به طرز وحشتناکی بلند شد طوری که کفششو سوراخ کرد و دالیکنان به دنیای بیرون از کفش سلام کرد! خودشم حس میکرد تبدیل به یه پاتیل کج و کولهی به درد نخور شده که دیگه هیچ معجونسازی ازش استفاده نمیکنه. همهشم عین خرچنگا کجکی راه میرفت و به زور خودشو مینداخت رو اجاق و دهنشو باز میکرد تا توش معجون بسازیم. اما هیشکی اونو بعنوان یه پاتیل خوب قبول نداشت و همهش دَکِش میکردن! افسردگی گرفت میفهمی؟ افسردگی!