تنها ....حتی صدای هیچ پرنده ایی به گوش نمی رسید . صدای قدم هاش با ضربان قلب من هر لحظه بیشتر می شد...نمی تونستم از جام حرکت کنم..چشمامو بستم...دیگه فرصتی باقی نمونده بود ...نه....!!!
بعد از چند لحظه که مدام با خود کلنجار رفتم هنگامی که به خود آمدم دیگر هیچ صدای پایی را نشنیدم .با احتیاط بر گشتم . کوییرل آنجا نبود. هاج و واج اطرافم را جست و جو کردم . آرامشی شگرف تمام وجودم را در بر گرفت....یعنی او رفته بود؟
تنها کمی بر خود مسلط شده بودم که صداهای بلند صحبت مرا به خود آورد . برگشتم و به پشت سر خود نگاه کردم. آنجا دو مرد و یک زن جوان ایستاده بودند و به شدت در مورد موضوعی بحث می کردند . تنها زمانی بعد متوجه شدم که فرار کوییرل به خاطر آن سه نفر بود!
لحظه ایی بعد می خواستم آرام آن جا را ترک کنم اما به فکر رسید که شاید باز در یک جای خلوت با کوییرل رو به رو شوم .برخورد دوباره با او....حتی تصورش هم برایم زجر آور است. بنابراین وضع آشفته ظاهرم را کمی مرتب کردم و به طرف آن سه نفر که به نظر می آمد بحث و جدالشان خوابیده است رفتم!
-اوه ..روز بخیر...عصر قشنگیه این طور نیست؟
هر سه به طرف من برگشتن و من فرصت پیدا کردم که آنها را با دقت بیشتری نگاه کنم! آنها فرصت نداده بدون معطلی به گرمی به من سلام کردند!
-خب راستش اسم من نانسی دیگوریه و من برای گردش به اینجا اومدم اما تصور می کنم که یک نفر داشت منو تعقیب می کرد. نمی دونم دقیقا ...اون جا...و با دست بوته های نزدیک آن درخت ساج بزرگ را نشانشان دادم!
اما وقتی برگشتم تا عکس العملشان را ببینم دیدم که هر سه خیره خیره به من می نگرند! زمانی که حس پرسشگر مرا دیدند زن جوان به زور به خودش مسلط شد و گفت :
-نانسی دیگوری.....بله ...بله...این ملاقات واقعا غافل گیر کننده اییه! و دو نفر دیگر هم به پیروی از او لبخند زدند!
من کمی گیج شده بودم و اصلا نمی دانستم آنها کی هستند و رفتار آنها چرا این گونه بود.
یکی از آن دو که به نظر می آمد سنش از آن دو نفر بیشتر باشد متوجه سردرگمی من شد پس با ملایمت گفت:
-چه ملاقات تصادفی...خب شما ما رو نمی شناسید اما ما شما رو به خوبی می شناسیم..راستش این بر می گرده به اون مناقصه شهرداری در مورد اسکله ....ما سه نفر یه جورایی با هم شریک هستیم ..راستش ما تقریبا اون مناقصه رو برده بودیم اما شما در لحظات آخر......
من که با توضیحات او در عرض چند ثانیه پی به موضوع بردم فقط توانستم لبخند بزنم و بگویم:
-خب..باید بگم خیلی متاسفم اما من واقعا به اون جا احتیاج دارم اما لطفا کمی صبر کنید!
لحظه ایی سکوت کردم ...باید سریع تصمیم گیری می کردم..زمان به سرعت می گذشت ..من ...آنها...
برگشتم و به هر سه نفر نگاه کردم به نظر می آمد که قابل اعتماد باشن . همین حالا هم به خاطر آنها از خطر بزرگی جسته بودم...
بنابراین دستم را به گرمی جلو بردم و گفتم :
-خب من فکر می کنم که نمی تونم تنهایی اون جا رو اداره کنم و ما بتونیم با هم کار کنیم..اونجا اسکله بزرگیه و من به مدیرهای قابل اعتمادی احتیاج دارم!
هر سه لحظه ایی به هم نگریستند و وقتی متوجه شدند که هر سه با هم همفکرند زن جوان دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:
-با کمال میل پیشنهادتون رو قبول می کنیم...اسم من سامانتا ...آرتیکوس و آنتونی.....
حالا دیگر آن ثانیه های هراس انگیز دقایقی قبل را فراموش کرده بودم!
__________________________________________________
با تشکر:
سامانتا ولدمورت...................................!!!!