- ببین دختر کوچولو، اینطوری نیست که میگی. باید چوبدستیتو نیم دور بگردونی، دست راستتو به حالت کشیده نگه داری، دست چپتو با ظرافت بزنی به کمرت و تلفظش کنی.
دخترک با بی حوصلگی چشمانش را در کاسۀ چشم گرداند:
- اوف! هی میگی دختر کوچولو! خوب تمرکزم به هم میخوره! من دیگه بزرگ شدم! بچه که نیستم! تازه اینم یه دوئل واقعی نیست که اینقده جدی گرفتیش. قراره با چوبدستی هایی انجامش بدیم که از مغازه شوخی های ویزلیا خریدیم! پس لازم نیس اینقدر ادا اطوار درآریم براش!
هر کس دیگری به جای تد ریموس بود، از کله شقی دخترک عصبانی میشد. ولی او تنها لبخندی زد:
- خوب باشه دیگه نمی گم دختر کوچولو. ببین مورگانا، اسکورپیوس مالفوی توی خونواده ای بزرگ شده که طلسمای سیاه رو به خوبی بلدن. حالا این دفه با چوبدستیهای قلابی می خواین دوئل کنین. ممکنه یه روز دیگه مجبور شی یه دوئل واقعی باهاش داشته باشی. به هرحال، هم باید اصول دوئل رو درست یاد بگیری و هم وردها رو درست تلفظ کنی.
- آخه این ادا اصولا چیه؟ یه راست چوبو میگیرم طرفش و آوداکداورا! تموم!
- باب آخه تو قراره ملکه بشی یه روز! زشت نیست حتی ژست ملکه ها رو بلد نیستی؟ باب یه کم کلاس بذار واس خودت!
مورگانا لبخندی شیطنت آمیز زد. نگاهی به پشت سر تد ریموس انداخت:
- آق معلم، فعلا که ملکۀ خودتون دم در منتظرتونه!
تد ریموس رو برگرداند و ویکتوریا ویزلی را دید که لباس مهمانی خود را پوشیده و منتظر بود:
- تدی، قرار نبود من و تو امروز بریم جشن تولد همکلاسی من؟ داره دیر میشه ها!
- الان میام ویکی.
تدی رویش را به سمت مورگانا برگرداند:
- نمیری به دوئل تا من برگردم. باشه؟
- نه! نمی تونم منتظرت بشم. اگه دیرم بشه یا با آسپ میرم یا با جیمزی.
- خوب آسپ هنوز توی هیچ دوئلی شرکت نکرده. جیمزی بزرگتره ازش و وقتی با اون بری خیالم راحت تره. ولی بازم صبر کن تا من برگردم. می خوام خودم جزو شهود دوئل باشم و یه سری چیزای دیگه رو یادت بدم.
- باشه!
یک ساعت بعد - کوچه دیاگونآلبوس سوروس و مورگانا کنار مغازۀ شوخی های ویزلی ایستاده بودند و این پا و آن پا می کردند. آسپ با تردید به مورگانا گفت:
- مطمئنی که تدی گفت منتظرش نباشی و با من بیای دوئل؟ تدی می دونه که پاپا خوشش نمیاد بچه هاش تا قبل از 15 سالگی توی هیچ دوئل جدی ای شرکت کنن! برام عجیبه که گفته من باهات بیام!
مورگانا با نگاهی مظلومانه به چشم های آسپ خیره شد:
- یعنی تو میگی من دروغ میگم؟
-هممم... نه! البته که دروغ نمیگی! منتهاش فکر کردم شاید اشتباه شنیده باشی. تازه! خود تو هم همچین از من بزرگتر نیستی! به نظرم خودتم نباید دوئل کنی!
- ولی بالاخره یکی باید حق این مالفوی کوچولو رو کف دستش بذاره یا نه؟
- چی بگم؟ عجیبه این حرفت برام. هرچی باشه تو هم اسلیترینی هستی!
- اوهوم! هستم! واسه همینم باید از اسکورپیوس زهر چشم بگیرم تا بتونم تو اسلیترین پز بدم که از یه مالفوی برنده شدم!
اسکورپیوس مالفوی درحالی که در کنار مادربزرگش قدم برمیداشت، از دور پدیدار شد. دو حریف برای یکدیگر سری تکان دادند و شهود چوبدستی ها را بررسی کردند تا از تقلبی بودن هر دو چوبدستی مطمئن شوند. فرد و جرج ویزلی به میمنت دوئلی که با محصولات مغازۀ آنها برگزار می شد، درب مغازه را بسته و از پنجرۀ طبقۀ بالا به نظاره نشسته بودند. مورگانا و اسکورپیوس، پشت به پشت هم دادند و قدم زنان از یکدیگر دور شدند:
- یک، دو، سه... هشت، نه، ده!
رو به یکدیگر برگشتند. اسکورپیوس فریاد زد:
- آوداکداورا!
مورگانا هنوز فرصت نکرده بود چوبدستی خود را بکشد که پرتوی سبز رنگی از چوبدستی اسکورپیوس خارج شد و به قلب او اصابت کرد. چشمان مورگانا از حیرت بازماند و به آهستگی به زمین افتاد.
آلبوس سوروس فریاد کشید:
- نــــــــــــــــــــــــــــه! اسکورپیوس چطور تونستی؟ قرار بود از چوبدستی قلابی استفاده کنی!
اسکورپیوس با وحشت به چوبدستی خود نگاه کرد. دودی از انتهای چوبدستی خارج شد و حروفی را در فضا شکل داد:
جدیدترین شوخی فرد و جرج. پرتوی سبز رنگ ورد مرگ با نوری واقعی! از دوئل خود لذت ببرید!مورگانا از روی زمین برخاست. لباسش را تکان داد و همصدا با فرد و جرج به قیافۀ وحشت زدۀ سه نفری که روبرویشان بودند، قهقهه زد:
- دیشب با آقایون ویزلی صحبت کردم و گفتن اگه این ادا رو دربیارم چیزای خنده داری می بینم! حق داشتن. چهرۀ شما خنده دارترین چیزیه که میشه تو دنیا پیدا کرد.
آلبوس سوروس با آزردگی به مورگانا نگاه کرد:
- چطور تونستی با من این رفتارو بکنی؟ چطور تونستی منو جلوی بقیه مسخره کنی؟ اونم منی که تو رو مث یه خواهر دوست داشتم!
رویش را از مورگانا برگرداند و بدون توجه به فریادهای غمگین و پشیمان مورگانا، به راه خود ادامه داد.
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۱۳ ۲۲:۴۴:۱۰