هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#22

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
چشم‌ها..!

چشم‌ها همیشه به شما می‌گویند طرفتان چند مَرده حلاج است. به شما می‌گویند می‌توانید روی حرفش حساب کنید، باید از او بترسید یا وقتش شده که اعتمادتان را ارزانی‌ش دارید. به شما می‌گویند که تا آخر دنیا برایتان خواهد جنگید.. تا آخر دنیا.. برایتان.. خواهد مُرد..!

دانش گلرت گریندل‌والد، تنها به جادوی سیاه محدود نمی‌شد. اگر می‌خواهید در دوئل، در جنگ، در زندگی، سرآمد باشید، باید بتوانید چشم‌ها را بخوانید. و او، همین که در ِ اتاق را باز کرد تا بیرون برود، توانست چهار جفت چشم را از پُشت چوبدستی‌های نشانه رفته به سمتش، بخواند.

چشمان آبی و درشت ویکتوآر ویزلی. ملایم. نگران. اندوهناک. ولی مصمّم.. ولی جدی! ولی "به تو اجازه نخواهم داد یک قدم بیشتر برداری!" و انگشتانی که شدّت فشار وارده بر چوبدستی‌ش، سفید شده بودند. نه، نیمه‌پریزاد محفل، یک قدم هم به عقب برنمی‌داشت!

چشمان به ظاهر بی‌خیال، ولی جدّی رکسان ویزلی. و نیشخند کج گوشه‌ی لبش که انگار به گریندل‌والد می‌گفت باید خیلی از خودش مایه بگذارد تا بتواند از این سپر ِ انسانی عبور کند! پریشان. دلتنگ. امّا گستاخ و بی‌اعتنا به لقب ِ "سیاه‌ترین جادوگر ِ قرن"!

چشمان کهربایی و هوشیار تدی. آگاه. تیزبین. دقیق. حالتی از درک ِ هوشمندانه‌ی ِ یک گرگ. چیزی از زیر نگاهش نمی‌توانست بگریزد. کسی را فراموش نمی‌کرد. و قدرتی که در چهره‌ی آرامَش موج می‌زد: "کسی را پُشت سر جا نخواهیم گذاشت!"

و خشمگین‌ترین چشم. چشمان فندقی‌رنگ جیمز سیریوس پاتر. فرزند خلف هری پاتر و وارث بر حق خصایص ِ صاحبان اصلی اسمش. سرسخت و کلّه‌شق. جسور و لجباز. یک گریفندوری اصیل با تمام بی‌فکری‌هایش که حتی می‌توانست با دست خالی، جلوی گریندل‌والد بایستد تا نگذارد.. تا نگذارد برود..

برای این گریفندوری‌های بی‌فکر، "رفیق" همه چیز است!

و زمانی که تصمیمشان را گرفتند..!

صدای غضب‌آلود، ولی آرام جیمز، سکوت را شکست:
- ما ازتون وقت خواستیم پروفسور!

گریندل‌والد که با آمیزه‌ای از شگفتی و سرگرمی، به آنها نگاه می‌کرد، متوجه شد دوست قدیمی‌ش پشت سرش ایستاده:

- و من بهتون گفتم جیمز.. که به قول قدیمیا، کار رو به کاردونش بسپُریم.

برای گریندل‌والد که جز حرف دامبلدور، حرف کسی را نمی‌خواند، این جمله حجّت بود. چوبدستی‌ش را نشانه‌رفته به سمت ِ پاتر ارشد کشید تا مشکل کوچکشان را حل کند. لب‌های تدی از روی دندان‌های تیز و سفیدش کنار رفتند و غرّشی اخطارآمیز، از اعماق گلویش برخاست. انگشتت رو برای صدمه زدن به برادر من تکون بده تا تیکه پارّه‌ت کنم! و جرقه از نوک چوبدستی ِ برادران ِ ناهم‌خون برخاست.

قبل از این که دامبلدور حکیمانه مداخله کند، فریاد جیمز بلند شد:
- گفتم بهمون وقت بدید! ما ویولت رو برمی‌گردونیم!

و به دنبالش، صدای خشم‌آگین ِ رکس:
- شما به "اون" فرصت دادین! باید به ویولت هم یه فرصت دیگه بدید! چطور می‌تونید.. چطور جرئت می‌کنید انقدر سریع ازش نا اُمید شید؟!

دامبلدور تکان خورد. پژواک فریاد رکسان، در ذهنش پیچید. "چطور جرئت می‌کنید انقدر سریع ازش نا اُمید شید؟!".. و صدای محو ویولت بودلر با نشاط و قدیمی محفل.. " من باور نمی‌کنم توی دل سیاه‌ترین آدما، ذرّه‌ای خوبی نباشه!".. رهبری.. رهبری یک گروه جوان.. گاهی چقدر سخت می‌شد..!

- یک هفته. از امروز یک هفته. هدایت گروه رو به تدی می‌سپرم و انتظار دارم همه‌تون صحیح و سالم برگردید! روشنه؟!

لبخندی، چهره‌ی هر چهار نفر را روشن کرد. گلرت اخم‌هایش را در هم کشید:
- آلبوس!
- گلرت. اگر نتونن یکی از دوستای خودشون رو نجات بدن، همیشه از خودشون می‌پرسن که چطوری می‌خوان دنیا رو نجات بدن.

نسل جدید محفل، شتابان دور شدند و پیرمردها، بر جا ماندند..

- مطمئنی؟
- من احساس غریبی دارم که اگر یک نفر بتونه اون دختر رو برگردونه، اون، یکی از این چهار نفره..!

یا، هر چهار گریفندوری!

که "رفیق" ، برایشان همه‌چیز بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ جمعه ۲۳ آبان ۱۳۹۳
#21

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
آدمها هستند و خوبی هایشان، آدمها هستند و لغزش هایشان.. هرچقدر که بدی ار آن ها ببینی برای فراموش کردن خوبی ها کافی نیست و هر چقدر خوب باشند باید منتظر لغزیدن و افتادن و منحرف شدنشان هم باشی. آدمها هستند و خطاهایشان و همین آدمها هستند و عشق هایی بی نظیر! عشق انسانها که داستانها می سازد و این داستان هایی که دنیا را پر می کنند و این دنیا که با همین داستان های عاشقی معنا می گیرد. دنیاست و آدمها.. آدمها.. این آدمها!

ساعتی قبل

دامبلدور و جیمز و تدی عادت داشتند به این گردهمایی های استراتژیک. اما کمتر کسی می داند که در انتهای یک بحث استراتژیک با صدای بلند ناگهان (!) همه ساکت می نشینند و یه یکدیگر نگاه می کنند. و در آن سکوت عجیب چشم هایشان می گوید حالا چه باید بکنیم؟! ویولت یک دیو شده است.. قبول..اما حالا چه باید کرد؟انسانها را کشته بود. روحش شکسته بود. منزوی و مخفی شده بود.

جیمز توی مبل گل گلی دفتر دامبلدور فرو رفته بود و با خودش غرولند می کرد و نقشه های لجبازانه ای می ریخت:

- ننگ رونا! چطور جرئت کرده دوست منو نابود کنه؟ اون دختره فکر کرده کیه که همچین کارایی می کنه؟ شیطونه میگه برم همچین بزنم تو سرش که همه ی اون جادوهاش از دماغش بزنه بیرون...

جیمز همین طور به غر زدن هایش ادامه می داد و تد ریموس لوپین ساکت تر از همیشه چوبدستی را بی هدف بین انگشتانش می چرخاند. در همین زمان دامبلدور از صندلیش بلند شد و به سمت در رفت. آرام و خرامان به در اتاق رسید. در را باز کرد و کناری ایستاد.

- جیمز.. تدی! لازمه که شما دو نفر فعلا یه کمی به امور داخلی برسید.. می دونم که شما همیشه قوی بودید ولی شاید دیگران اینقدر پر طاقت نباشن. کمی به دوستهای کوچک ترمون برسید و اجازه بدید این قضیه رو به روش خودم حل کنم.

جیمز و تدی منجمد شده به دامبلدور نگاه می کردند. چند ثانیه ای طول کشید تا منظور دور حرفهای دامبلدور را کشف کنند.

تدی رو به دامبلدور پرسید:

- پروف.. دارید ما رو از کمک کردن به دوستمون نهی می کنید؟

دامبلدور لبخند بی رمقی زد و گفت:

- نه! دارم توجهتون رو به زوایای دیگه ای جلب می کنم تدی.. مثل کمک کردن به دوستای دیگه مون.
- اما..
- اما نداره تدی.. هیچ کدوم ما دلمون نمی خواد کس دیگه ای حالی مثل ویولت پیدا کنه..
- پروف! تنها راه این که کسی دنبال ویولت نره اینه که اون دختره دیگه جایی نره!

جیمز در نهایت خودش را از عمق مبل غر غرها بیرون کشیده بود و در حالی که مثل یک جنگجوی کارکشته چوبدستیش را بالا گرفته بود، اینها را گفت. لبخند بی رمق دامبلدور تمام محو شد.

- جیمز سیریوس پاتر! این حقیقت رو باور کنید. ویولت بودلر ِ ما وارد حیطه ی جادوهای سیاه شده.. اون قلمروی شما نیست. لازمه کسی وارد داستان بشه که بیشتر در این زمینه تجربه داشته باشه.

جیمز در این لحظه از جا پرید. ذهن جوی ماهر نبود و یقینا از دامبلدور نمی توانست ذهن جویی کند. علم غیب هم نداشت اما با این پیرمرد بزرگ شده بود. زیر و بم حرفهایش را می شناخت.

- گریندل والد!؟ درسته؟ می خواید یه جادوگر سیاهو بفرستید اونجا!؟ اگه بکشدش.. اگه بهش آسیب بزنه؟
- پروف گریندلوالد اگه مجبور بشه ممکنه این کارو بکنه..

تدی در میان حرفهای جیمز مداخله کرد.. مثل باد خنکی که در تابستانها زیر سایه ی درختان بوزد. تدی ریموس لوپین در این کار خبره و بی نظیر بود. اما دامبلدور برای چند ثانیه سکوت کرد. مشغول قورت دادن خیلی از حرفهایش بود.. باید بخشی زیادی از آنها را برای خودش نگه می داشت. نمی توانست بگوید این طور گستاخانه در قلمروی جادو قدم زدن می تواند زودتر از هرکس دیگری ویولت را بکشد. حرفش را قورت داد و گذاشت که برود پایین و روی دلش سنگینی کند.

- من به گلرت اعتماد کامل دارم بچه ها!

جیمز دلش می خواست همان کاری را بکند که پدرش در آن سالها پیش سه ستاره ی طلایی گرفته بود! دلش می خواست بپرد وسط دفتر دامبلدور و تمام وسایل عجیب و غریبش را خرد و خاکشیر کند اما به همان داد زدن خالی اکتفا کرد!

- امکان نداره پروف .. امکان نداره! من اجازه نمی دم یه جادوگر سیاه بفرستی دنبالش.. گریندل والد جایی نمی ره!

و البته که مرغ جیمز هم یک پا داشت، هرچیزی که پاتر اول می گفت همان می شد!


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳
#20

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
- آلبوس، اطلاعاتی که به من دادی کافی نیست.. اصلاً هم کافی نیست!

- راستش.. من خودم یه حدس هایی میزنم ولی میخوام نظر تو رو هم بدونم...

- واقعیت همیشه اون چیزی نیست که به نظر میاد و این دو همیشه با هم هماهنگی ندارند، آلبوس!

- خوب با این اطلاعات کمی که بهت دادم، چه چیزهایی به نظرت میرسه؟!

پس از گفتن این جمله، پروفسور دامبلدور پشت میزش نشسته و منتظر پاسخ دوست قدیمیش ماند. گریندلوالد پیر، دستی در موهایش فرو برد و در حالی که طول اتاق کار آلبوس دامبلدور را پیوسته طی میکرد، افکارش را آزاد کرده و به دنبال کوچکترین سرنخی میگشت.

"با توجه به توانایی استفاده از جادو بدون چوب دستی.. "پروفسور دامبلدور سعی کرد با گفتن این جمله به دوستش در فکر کردن کمک کند. گلرت مانند همیشه معترضانه پاسخ داد: "اوه آلبوس، ما هنوز در مورد این مطمئن نیستیم!"

- گلرت، ولی...

- خیلی اوقات آدم ها نمیدونند که چی دیدند، آلبوس! ممکنه تاریک بوده باشه و چوبدستی رو ندیده باشند؛ یا حتی ممکنه که چوبدستی رو زیر اون باند پیچی ها پنهان کرده باشه..

- اگر فرض رو بر این بذاریم که داشته بدون چوب طلسم میکرده، اون وقت.. ؟

گلرت با حالتی ناراضی پاسخ داد: "خب.. طلسم کردن بدون چوب جادو.. اونم با قدرت جادویی بالا.. همون طور که میدونی چند راه داره.. " گلرت گویی از قدم زدن خسته شده باشد، بر یک صندلی رو به میز آلبوس دامبلدور نشست و ادامه داد: " عروسک های نفرین شده.. تبدیل شدن به یک خون آشام.. نفرینِ آینه ی شکسته.. و.. معجون اهریمن!"

چهره ی آلبوس از شنیدن آخرین گفته ی گلرت کمی در هم فرو رفت. جادوگر ارشد نفس سنگینی کشید و رو به دوست پیرش گفت:" حدس میزنی کدام از اینها باشه؟" سپس اضافه کرد:"...با فرض توانایی جادو کردن بدون چوب دستی؟"

- با اینکه به نظرم احمقانه ترین کار بین اینهاست ولی معجون اهریمن محتمل ترین فرضه!

- میتونی براش کاری انجام بدی؟

- من تا خودم نبینم قولی نمیدم!

- گلرت.. دوست من...

- تمام تلاشم رو میکنم ولی همون طور که گفتم قولی نمیدم.

- پس عجله کن گلرت، تدی و بقیه آماده ی رفتن هستن!

- من با بچه ها جایی نمیرم آلبوس! هدف من پیدا کردن سوراخِ موشه نه خودش!

- پس تو راه خودت رو برو و اونها هم راه خودشون رو... پنج روز برات کافیه؟

گلرت در حالی که از اتاق خارج میشد، پاسخ داد: "سه روز، آلبوس! سه روز!" وآرام در را پشت سرش بست.

بزرگترین جادوگر سیاه سابق، حال وظیفه داشت محل زندگی ویولت بودلر را پیدا کرده و راز پشت ماجرا را کشف کند!


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳
#19

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- به نظر می‌رسه حق با تو بوده در نهایت.

ویولت بودلر، همانطور که وارد پناهگاهش می‌شُد، با پوزخندی بر لب این را معلوم نبود خطاب به چه کسی، گفت. کوشید باند یکی از دست‌هایش را باز کند و با سر، اشاره‌ای به شومینه‌ی گوشه‌ی اتاق کرد تا روشن شود.
- حدود یه ساله دارم از دستام استفاده می‌کنم برای انتقال جادو و آقای مرلین ِ کبیر، ببین چی شدن!

باند یکی از دستانش که روی زمین افتاد، پوست سوخته و ورم کرده‌ای پدیدار شد. دقیقاً همانطور که مرلین در دفتر خاطرات اصلی‌ش نوشته بود. وقتی چنین حجمی از نیرو را، از دستانتان به بیرون انتقال می‌دهید، نه فقط دست‌ها، بلکه خیلی از اجزای داخلی بدن، به مرور زمان می‌سوزند و از بین می‌روند. مرلین معتقد بود به این ترتیب، عمر مفید هر جادوگر نهایتاً می‌تواند سه یا چهار سال باشد.

روی تخت افتاد و دستان ملتهبش را زیر سرش گذاشت. به سقف خیره شد:
- دو سال. دو سال دیگه فقط دارم برادر.

رکسان ویزلی حق داشت. ولی فقط لحن ویولت نبود که به تقلیدی کودکانه از مدل حرف زدن برادرش تغییر یافته بود. با نگاهی سرسری به اتاقش در ناکجاآباد، می‌شد تلاش برای زنده نگه داشتن علایق و عادات کلاوس بودلر جوان را به سادگی دید. اتاق، با نظم و ترتیبی شگفت‌انگیز، سرشار از کتاب‌های ریز و درشت بود. ولی.. مهم نبود ویولت چقدر تلاش کند.. می‌دانید؟..

تا به حال فصلی از کتابتان را گُم کرده‌اید؟ فصلی از کتابی که عاشقش هستید و برایتان خیلی مهم است. تا به حال سعی کرده‌اید بدون آن فصل گم شده، به خواندن کتاب ادامه دهید؟
ولی دیگر نمی‌شود. مهم نیست کتاب چند فصل داشته باشد و محتوای فصل گم شده خوب باشد یا بد. ضعیف باشد یا قوی. کلماتش دیگر در هیچ فصلی نخواهند بود. مفهوم را فصل‌های بعدی و هدف را از فصل‌های قبلی خواهند گرفت و کتاب شما، دیگر هرگز همان کتاب نخواهد شد.. هرگز و تا اَبَد..

و حالا، فصلی از زندگی ویولت برای ابد، گُم شده بود و دیگر پیدا نمی‌شد.. همان فصلی که با خنده دستش را میان موهای صاف برادرش فرو می‌کرد و بهم می‌ریختشان. همان فصلی که با سفت کردن پیچ ِ عینک ِ ساده‌ای، شگفتی را در چشمان دُرُشت برادرش مهمان می‌کرد. همان فصلی که کسی بود تا با آن لحن آقا منشانه، "خواهر" صدایش کند. همان فصلی که کسی بود ویولت "کِل!" می‌نامیدش. مهم نبود.. مهم نبود کتاب چند فصل دیگر دارد..

این کلمه، دیگر هرگز به زبان نمی‌آمد...

و کتاب زندگی ویولت، بی‌معنا شده بود.. حالا.. اهمیتی نمی‌داد! حالا، همه‌ی کتاب را می‌سوزاند! همه‌ی فصل‌هایش را..!

مرلین کبیر اشتباه می‌کرد. درد سوختن ِ دست‌ها، غیر قابل تحمل نبود.

دستان ویولت، می‌سوختند در حسرت یک بار دیگر، گره خوردن میان موهای برادر کوچکترش..!



پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳
#18

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۳۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
از ت نمیگذرم!! هیچ وقت!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
منطقی نبود...این که ذهنش نمی توانست چشمانش را باور کند منطقی نبود.همه می توانند دیگران برای لبریز شدن تنفر و اقدام علیه آدم های بد ماجرا درک کنند اما این که در عرض دو هفته ویولت بودلر، منبع انرژی محفل ، این گونه 3 دسته کارآگاه وزارتخانه را بدون چوبدستی ناک اوت کند حداقل برای ویکی باور نکردنی بود.


حالا که برای گزارشی کوتاه به محفل آمده بودند افکار آشفته اش سکوت اتاق را سنگین تر نشان می داد. تدی و جیمز در دفتر دامبلدور بودند و حالا پذیرایی خانه ی گریمولد خاموش و ساکت شاهد دو دختر آشفته بود.


ویکی زیر چشمی نگاهی به رکسان کرد وبه ذهنش فشار آورد..آه! همیشه همین طور بود. در ساکت ترین موقعیت ها حرفی برای گفتن نداشت. تصور این که در ذهن رکسان چه می گذرد برایش غیر ممکن بود. حتی فکر این که اگر اتفاقی که برای ویولت افتاده بود برای لیلی می افتاد چه حسی به او می داد باعث می شد شقیقه هایش تیر بکشند، و رکسان دختر عمویی بود که ویولت همیشه می گفت:

"تربیت این ویزلی با منه!"


صدای مبهم تدی از پشت در دفتر بالا رفت. گویی با دامبلدور اختلاف نظر داشتند، یا این که دامبلدور کاری را از جیمز و تدی می خواست که خودشان هم می دانستند با وجود سخت بودن درست است. اتفاقی که پیش از این چند بار شاهد آن بود. بحث با دامبلدور چیزی نبود که بتوان به راحتی از آن پیروز بیرون آمد.


نه ! نمی شد اینجوری دست روی دست بگذارد. نگاه خالی و بی هدف رکسان به سقف آزارش می داد و حالا جرقه ی ایده ای ذهنش را روشن کرد. چوبدستی اش را به سمت سرش گرفت و تار نقره ای یک خاطره از میان موهای طلایی و بلند ویکی بیرون آمد. گردنبند تک شاخش را از زیر یقه ی ژاکتش بیرون آورد.


تنها کسانی که می دانستند این گردنبند در حقیقت کوچکترین قدح اندیشه ی دنیاست ویکی و دامبلدور بودند. درست در آخرین لحظات قبل از آپارات به جنگلی که کلاوس را به خاک سپرده بودند دامبلدور او را به گوشه ای کشیده بود. صدای دامبلدور دوباره در ذهنش طنین انداخت:

«میدونم که بهترین استفاده رو ازش می بری دوشیزه ویزلی. گاهی اوقات افراد فقط نیاز دارن که به یاد بیارن.»


سر تک شاخ را برداشت و خاطره را درون آن ریخت. خاطره ی کریسمسی دور...شومینه ی گرم خانه ی گریمولد و شلوغی همیشگی آن...خنده و شوخی و مهم تر از همه...ویولتی 11 ساله که تمام قورباغه های شکلاتی اش را به رکسانی کوچک می بخشید.ویکی به سمت رکسان رفت که روی زمین دراز کشیده بود، کنار او زانو زد :


-هی رکس به نظرت...

- ویکی بحث کردن ما فایده نداره واسه برنامه ریزی باید صبر کنیم تدی و جیمز بیان بیرون ازون دفتر لعنتی.هر ثانیه ویو داره ازمون دور تر می شه.


رکسان آهی از سر کلافگی کشید.ویکی با لجبازی ادامه داد:

- می دونم رکس. ولی فکر کنم حتما باید اینو ببینی.


و گردنبند را به سمت رکسان دراز کرد.او ابرویی بالا انداخت:


- اووم..گردنبندتو؟

- نه. یه خاطره س.


رکسان با هیجان نشست:

- وااو..این یه قدح اندیشه ست؟ این خاطره کمک می کنه؟


ویکی لبخندی زد:

- آره.فرقش با قدح اصلی اینه که ذهنیه.جسمت همین جا می مونه و معلومه که کمک می کنه.انگشتتو بذار توش.


رکس سری تکان داد و انگشتش را به درون خاطره فرو برد. صورت رکسان که کم کم با لبخندی روشن می شد به ویکی نشان داد که واقعا...


گاهی اوقات افراد فقط نیاز دارن که به یاد بیارن!




اعتقاد دارم... به جادوی واقعی تو وجود ادمای واقعی !


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳
#17

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
وقتی کسی دارد می‌رود، هرگز به بدرقه‌ش نروید. هرگز نایستید پُشت شیشه‌ی فرودگاه در تلاش برای حفظ کردن ِ لبخند مضحکتان. هرگز دستمال سفیدی را در ایستگاه قطار تکان ندهید. هرگز نایستید در پیاده‌رو، تا برگردد.. تا برود.. و به چشم ِ خودتان ببینید که چطور قطعه‌ای از دنیای شما گُم می‌شود..

شنیدن، شُما را نمی‌کشد..

ولی دیدن ِ دور شدن ِ یک دوست، می‌تواند تا پای مرگ بکشاندتان!..

-__________________________________-


تدی چشمان کارآموزده‌ش را با دقت بیشتری به ویولت دوخت. فیلم‌ها و کتاب‌ها، تصاویری کلیشه‌ای از شخصیت‌های ترسناک نشان می‌دهند. در حالی که بودلر بازمانده، در نزدیکی‌شان، تمام آن "لباس‌های سیاه" و "چهره‌ی رنگ‌پریده" و چه و چه را نقض می‌کرد. ردای سفری آبی رنگی بر تن داشت و عجیب‌تر از همه، باندپیچی دستانش بود. به جز موهای پریشانش، تغییر چندانی در ظاهر دوست قدیمی آنها دیده نمی‌شد. گرچه..

شکم تدی، با حسّی شوم، در هم پیچید و او می‌دانست هرگز نباید غریزه‌ی یک گرگ را دست کم گرفت!

ویکی، دسته‌ای از موهایش طلایی‌ش را پُشت گوش‌هایش گذاشت و پرسید:
- خب؟ چیکار..
- نـــــــــه!!

این فریاد، پیش از این که رکس قادر باشد جلویش را بگیرد، حنجره‌ش را خراشید و در سکوت شب، طنین افکند. طلسمی از ناکُجا آباد به یک‌باره پدیدار شد و در حالی رفتن به سمت ویولت ِ از همه‌جا بی‌خبر بود..!

- منحرفش.. کرد؟!..

رکس که چوبدستی‌ش را بیرون کشیده بود تا به کمک دوستش بشتابد، خشکش زد. دقیقاً مثل سایر هم‌سنگرهایش. به نظر می‌رسید طلسم، نرسیده به دختر آبی‌پوش، بدون این که او حتی به سمتش برگردد، منحرف شد و سنگی در نزدیکی‌ش را منفجر کرد.

- امّا.. بدون چوبدستی؟!!

قبل از این که هرکدام از آن چهارنفر، بتوانند آنچه پیش چشمانشان داشت رُخ می‌داد را هضم کنند، چندین پیکر سیاه از پُشت سنگ قبرها، مسلّح و هوشیار بیرون آمدند. جیمز زیر لب فحشی داد و صدای بلند یکی از آن تازه‌واردها، حتی به گوش ِ محفلی‌های سنگر گرفته نیز رسید:
- ویولت بئاتریس بودلر! تو مشکوک به چندین فقره قتل و شکنجه هستی! چوبدستی‌ت رو بنداز و تسلیم شو!

کاراگاه‌های لعنتی! مگر دامبلدور به وزیر نگفته بود که خودشان عضو سابق محفل را برمی‌گردانند؟!

صدای خنده‌ی ویولت شنیده شد. به آرامی چرخید تا رو در روی مهاجمان قرار بگیرد:
- چوبدستی‌م؟! من چوبدستی ندارم آقایون!

دستان باندپیچی شده‌ش را بالا آورد:
- یه روز، برادرم رو فقط با همین دو تا دست نجاتش دادم و امروز، فقط با همین دو تا دست، آرزوهای اون رو نجات می‌دم!

صدایش آرام‌تر شد. ولی هنوز هم برای محفلی‌ها و کاراگاهان وزارتخانه، واضح بود:
- شما دشمن کلاوس نیستید و در نتیجه، دشمن من نیستید. نمی‌خوام بهتون آسیبی بزنم. ما توی یه جبهه‌ایم.

یکی از سیاهپوش‌ها پوزخندی زد.
- ما هیچوقت با قاتلی مث تو توی یه دسته قرار نمی‌گیریم بودلر!
- این کار رو نکنید.

در اخطار صاف و آرام ویولت، چیزی بود که باعث شد موهای دست تدی صاف بایستند.

- تسلیم شو!
- من مایل نیستم به جادوگرای شریف حمله کنم.

چیزی در ذهن رکس زنگ زد. مدل حرف زدن ویولت، گویی تقلیدی کودکانه از مدل حرف زدن کلاوس بود.. در نهایت آرزومندی برای این که یک بار دیگر، صدای برادرش را بشنود..

- استوپفای!!

و او دستانش را بالا آورد!..

تدی همانطور که خودش را سپر جیمز می‌کرد، گردن ویکی را گرفت و روی زمین شیرجه زد. امیدوار بود فریاد ِ "سرتو بدزد رکس!"ـش به گوش ویزلی کوچکتر رسیده باشد. گرچه، ثانیه‌ای بعد، صدای جیغ‌ها و ضجّه‌های سراسر درد، شنیده شدن هر صدایی را به کل غیر ممکن کرد. جیمز که زیر بدن ِ تدی گیر افتاده بود، نمی‌توانست چیزی را ببیند و و پنجه‌ی قدرتمند گرگینه دور گردن ویکی، نمی‌گذاشت شاهزاده خانم سرش را بالا بیاورد.

ولی خودش.. به همراه رکسان ِ ویزلی شوکّه و آشفته.. همه‌چیز را دیدند..!
این چطور "ویو"ی قدیمی، با حرکات دستش، آن کاراگاه‌های ورزیده را قلع و قمع کرد..
این که چطور بدون نیاز به چوبدستی، هولناک‌ترین نفرین‌های ممکن را به اجرا در آورد..
و..
چطور تبدیل به یک هیولا شده بود..!

حالا، چیزی بیشتر از شنیدن بود!

آنها..

دیده بودند..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲۱ ۱۷:۲۳:۵۹

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۳:۵۶ سه شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۳
#16

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1531
آفلاین
سوز سرمای پاییز، به آرامی راهش را میان جنگل تاریک گیسوان ساحره باز میکرد.
باد زوزه می کشید و موهایی که مدتها پیش طعم رهایی را از روبان همیشگی شان چشیده بودند، آزادانه به ساز هولناک باد می رقصیدند.

ویولت بودلر کلاه ردایش را بر سر انداخت و به نمایش باد پایان داد.
صدای قدم هایش روی برگ های خشک، سکوت شب قبرستان را می شکست.
لحظاتی بعد، بودلر جوان روبروی مقبره ی کوچکی ایستاد.

چشم هایش را بست. وقتی دوباره آن ها را باز کرد، کلمات حک شده بر روی سنگ، در تاریکی شب، می درخشیدند:

اینجا جهان آرام است.


- جدی؟
ویولت این را گفت و یک قدم به آرامگاه نزدیکتر شد. یکی از دست هایش را به سنگ سرد و مرطوب تکیه داد. گویی در برابر وسوسه ی زانو زدن، مقاومت می کرد.
- اونجا جهان آرامه، کلاوس؟

باد از نو زوزه کشید، درختان امیدوارانه سر خم کردند و برگ های پاییزی، مشتاق بازگشت به خانه، از روی زمین برخاستند. کلاه از سر ویولت افتاد. سرمای شب، صورتش را می سوزاند.
دست هایش را به جیب ردایش برگرداند. جیب های خالی از روبان و آچار و چوبدستی اش.

- آرومی کلاوس؟

قاصدک نقره ای رنگی مقبره را دور زد و روی شانه ی ویولت نشست.
بودلر جوان شانه اش را عقب کشید.

- که چی!؟

قاصدک میان موهای آشفته اش پنهان شد.

- فصل قاصدک خیلی وقته تموم شده داداش کوچولو.

***


تدی دوربینش را آهسته پایین آورد.

ویکتوریا بی آن که از سایه ی رداپوش چشم بردارد، زمزمه کرد: چی شد؟ وقتی کلمه های روی سنگو روشن کرد چوبدستیشو درآورد؟

- نه.

رکسان هم نگاهش را از ویولت دزدید. به درختی که پشت آن پنهان شده بود تکیه داد و نشست. هر چند که به لطف افسون های حفاظتی گیدیون، امکان نداشت ویولت بتواند آن ها را از این فاصله ببیند. بعد از یک هفته کشیک شبانه ی مداوم، حالا سایه ی دوست قدیمی اش را در چند متری اش می دید. در لحظه ای که به دلایلی غیرقابل باور، بها دادن به اشتیاقش برای دویدن و در آغوش گرفتن ویولت، کاری احمقانه بود.

جیمز زیر چشمی به تدی نگاه کرد. بند انگشتان لوپین جوان دور حلقه های دوربین به سفیدی میزد. اخم، بر پیشانی برادرخوانده اش چین انداخته بود.
برای یک لحظه، از ویولت بودلر متنفر شد.
آهی کشید و دوباره به طرف ویولت برگشت. احساسی که به سراغش آمده بود به همان سرعت از بین رفت، پیروزمندانه زمزمه کرد:

- بهتون که گفتم.. معلوم بود برا دیدن ِ کلاوس، برمیگرده.





پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
#15

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- لعنتی.. بازم دیر رسیدیم.

دامبلدور دست سالمش را روی شانه‌ی تدی گذاشت و به آرامی به سمت خودش چرخاند. نگاه نافذی که از چشمان درخشان آبی‌رنگش ساطع میشد، باعث گردید، همراه جوانش، سرش را پایین بیندازد.

- معذرت میخوام پروفسور.
- عذرخواهی نکن پسرم. فقط یادت نره برای چی اینجا اومدیم.

تدی به سرعت سرش را به معنی تائید تکان داد و دوباره نگاهی به اطرافشان انداخت. کلبه‌ی قدیمی درش از جا کنده شده بود، انگار که انفجار عظیمی آن را نه به داخل، که به بیرون پرت کرده و اجاق سنگی کنار اتاق را کاملا منهدم نموده بود. سه جنازه را اعضای محفل پیدا کرده بودند، دو تا داخل کلبه و یکی بیرون... اگر طلسم نابخشودنی مرگ در یک لحظه جان قربانی را می‌گرفت، چهره‌ها و عضلات این سه مرگخوار آنچنان در هم پیچیده بودند که به نظر می‌رسید چیزی شبیه طلسم شکنجه جانشان را گرفته باشد.. گویی که طلسم شکنجه و طلسم مرگ در قالب یک طلسم قوی‌تر، قربانی را قبل از مرگ کامل، خوب زجرکش کرده باشند.

- ولی پروفسور.. فکر نمیکنین ممکنه اینجا بوده باشه؟
- غیر از حدس چیکار میتونیم...
- پروفسور.. اینجا!

با فریاد گیدیون، مکالمه‌ی تدی و دامبلدور نیمه کاره ماند، هر دو به طرف پله‌ها دویدند و خود را به طبقه‌ی دوم رساندند، جایی که او کنار دختری که به نظر دوازده یا سیزده ساله می‌رسید، زانو زده بود. دخترک، رنگ پریده و با چشمان درشت پر از وحشتنش، بریده بریده حرف می‌زد.

- من.. نفهمیدم.. چه خبره! فقط سر و صدا.. می‌..اومد.. و صدای جیغ.. و فریاد.. و دوباره جیغ.. تموم نمیشدن.. جیغای لعنتی تموم نمیشدن..

دستان ظریفش را روی صورتش گذاشت و شروع به گریه کرد. ویکتوریا دستش را دور شانه‌اش گذاشت و به نرمی زمزمه کرد:

- هیییسسس... چیزی نمیخواد بگی دیگه..

ولی فلورانسو سرش را تکان داد، نفس عمیقی کشید و به نرده‌ی راه پله خیر شد.

- بالاخره صدای جیغاشون قطع شد.. چند لحظه همه جا ساکت بود.. بعد صدای پاهاش توی راه پله اومد.. یه کم بعدش اینجا بود.. همین اتاقی که اون حیوونای کثیف منو حبس کرده بودن.. الان که فکرشو میکنم..هر بلایی سرشون اورد حقشون بود..

گیدیون پرسید:

- ولی کی این بلا رو سرشون اورد؟ کی تو رو قبل ما پیدا کرد؟ چرا برنگشتی گریمولد؟
- برنگشتم چون .. می‌ترسیدم.. از چی؟ .. نمی.. نمی‌دونم!نمی‌تونستم از جام تکون بخورم..

و بعد سرش را چرخاند و جیمز را پیدا کرد که تازه به آنها ملحق شده بود.

- اون دیگه شوالیه‌ی سفیدی که میشناختیم نیست، ویولت .. یه هیولا شده!

سکوت سهمگینی به دنبال این کلمات حکم‌فرما شد، نزدیک یک سال از روزی که ویولت برای همیشه خانه‌ی گریمولد رو ترک کرده بود می‌گذشت و طی این مدت تنها اخباری که از او می‌شنیدند یک مشت شایعه از منابع نه چندان قابل اعتماد بود، شایعاتی که حتی فکر کردن به آن اعضای محفل را به وحشت می‌انداخت اما هیچ مدرکی برای باور کردنشان نداشتند.. هیچ مدرکی تا به امروز.

- دختره‌ی احمق ننگ ریونا!

اعضای محفل با تعجب به سمت جیمز برگشتند که اخم کرده بود و پوزخند میزد.

- تعجب میکنم با این همه دردسر ساختناش، فامیلش پاتر نیست و بودلره. پروف.. پیدا کردنشو بسپار به من.

دامبلدور لبخند زد.

- پیدا کردنش با شما .. البته فکر نمیکنم رکسان و تدی خوشحال بشن اگه بدون اونا بری.

و پس از مکث کوتاهی اضافه کرد:

- در واقع فکر میکنم هر کسی داوطلب پیدا کردنشه رو باید با خودت ببری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
#14

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
نقل قول:
خلاصه:

کلاوس بودلر کُشته می‌شه..
داستان از اینجا شروع میشه که کلاوس، توی یکی از مأموریت‌ها، کُشته می‌شه و ویولت، ظاهراً به سمت جادوی مخوف و سیاهی می‌ره تا خفن‌ترین (!) جادوگر قرن بشه، بزنه همه جادوگرای سیاه رو له کُنه و دنیایی بسازه که توش دیگه کلاوس بودلرها کُشته نمی‌شن. حرف رفقا هم تو گوشش فرو نمی‌ره و با هیشکی حرف نمی‌زنه. توی پست قبل، گلرت سعی می‌کنه ویولت رو به راه راست هدایت کنه. و حالا..


-__________________________________-


- تو دیگه کدوم خری هستی؟

مرد ژولیده‌ای که بسته‌ی کثیفی را در دست داشت، دور غریبه‌ای با شنل بلند چرخید. باشلق شنل، چهره‎ی او را از نظر پنهان می‌کرد و جز انگشتان کشیده و رنگ‌پریده‌ی مسلح به چوبدستی‌ش، نمی‌شد قسمتی از بدنش را دید.

صدای سردی، از زیر شنل بیرون آمد:
- این به تو ربطی نداره. آوردی‌شون؟

مرد ژولیده، با چهره‌ای مصمم صاف و دست به سینه ایستاد:
- چرا آبجی. خعلی هم به ما مربوطیت داره. هیچ رقمه خوش نئارم با یکی از اون جوجه کاراگاهای وزارتخونه معامله کنم و تا چِش بهم می‌زنم، ببینم دارم یه دیوونه‌ساز ِ لعنتی رو می‌بوسم. از کجا باس بدونم که تو کی هستی؟

غریبه، با بی صبری تکانی خورد. ولی صدایش هنوز سرد و آرام بود:
- نمی‌دونی. و نمی‌فهمی. اگر بفهمی، می‌میری. حالا می‌خوای بفهمی یا می‌خوای اون دفترچه‌ی ممنوعه رو رد کُنی بیاد؟

مرد دوم، جا خورد. چنان سرما و قاطعیتی در لحن غریبه بود که حتی لحظه‌ای هم به "اگر بفهمی، می‌میری" ـش شک نکرد. با اکراه، تسلیم شد:
- پولو آوردی؟
- اکسیو دفترچه‌ی مرلین!

با حرکتی سریع، دفترچه را در هوا قاپید، ولی قبل از آن، کیسه‌ای پُر از گالیون را به سمت فروشنده پرت کرد و او اگرچه دوباره مبهوت این سرعت عمل مانده بود، ولی کیسه را در هوا قاپید. وقتی دوباره سرش را بالا آورد، اثری از بسته‌ در دستان خریدار ندید.

- تو خوندیش؟

فروشنده خندید و دندان های کثیف و نامرتبش پدیدار شدند.
- من؟ نه خانوم جون. من زندگیم رو دوس دارم. هیشکی جرئت نئاره اون کتاب لعنتی رو بخونه. میدونی که؟! مربوط به قبل از اختراع چوبدستیاس.

خریدار سری تکان داد. طرف مقابلش نمی‌توانست ظاهرش را ببیند، وگرنه می‌توانست از چشمانش، نارضایتی را بخواند. ولی وقتی چوبدستی‌ش را بالا آورد، وردی را به آرامی زمزمه کرد، چشمانش مات ماند.

غریبه‌ی باشلق پوش، همانطور که روی پاشنه‌ی پایش می‌چرخید تا ناپدید شود، غرّید:
- شانس آوردی که یه مرگخوار نیستی. وگرنه چیزی بیشتر از یه حافظه‌ی کاملاً پاک شده گیرت میومد!

و با دفترچه‌ی خاطرات اصلی مرلین، ناپدید شد.

ویولت بودلر، داشت به جادّه‌ی خطرناکی قدم می‌گذاشت..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: جبهه ی سفید در تاریخ
پیام زده شده در: ۲:۳۹ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
#13

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
محفلی ها هنوز از شک حرفهای ویولت و یادداشت هایی که دیده بوند خارج نشده بودند که موجودی آبی رنگ ناگهان به سرعت به سمت آنها شیرجه رفته، کاغذ ها را قاپید و پس از برخورد با آلبوس سوروس، به سختی تعادل خود را حفظ کرده و به سمت یکی از صندلی های خالی کنار شومینه رفت.

در جایی که به نظر هیچ کس قرار نداشت، جادوگر سیاه سابق خود را از حالت نامریی خارج کرده و کاغذ ها را از داکسی گرفت و بدون توجه به اعتراض محفلی ها نسبت به رفتار او و موجود دست آموزش، به دقت آنها را مورد مطالعه قرار داد.

گلرت رو به ویولت کرد و با حالت سرد همیشگی گفت:" بچه، اینا چی هستن؟"

- به تو ربطی نئاره؛ این به خودم مربوطه!

- بچه جون، من موهامو توی این راه سفید کردم... فکر کردی همه چی به این آسونیاست؟!

گلرت به سمت ویولت رفت، دسته او را گرفته و جادوکار را به سمت یکی از اتاق های خالی طبقه ی بالا برد. تدی سعی کرد که مانع بشود اما داکسی جلویش ایستاد و دندانهایش را به نشانه ی تحدید به محفلی ها نشان داد و پس از آن به دنبال گلرت از پله ها بالا رفت و در گوشه ای از اتاق ایستاد.

- من میدونم که این مدت یه چیزایی توی این کتابا خوندی... رو کن ببینم چیا بلدی!

- گلرت، سر راه من وا نسا! کاری نکن...

- دیپالسو!

ویولت ناگها به عقب پرتاب شد و بر روی زمین افتاد. گلرت چوبش را به سمت در گرفت و با طلسم قدرتمندی در را قفل کردو سپس رو به ویولت کرده و در حالی که پیشانیش چین افتاده بود گفت:

- اگه حرفی داری با چوب دستیت بزن!

- گلرت، من نمیخوام...

-اسکورچینگ فایر!

- آگوامنتی!

- میخوام ببینم چی یاد گرفتی...

- لیکاموتا!

گلرت از سر راه طلسم ویولت خارج شد و سپس:

- ماکوس اد نوزیم!

"گلرت داری با من شوخی میکنی؟ با من جدی مبارزه کن!" ویولت این را در حالی که آب بینیش روان شده بود و به روی ردایش میریخت به گلرت گفت...

- هر کسی یه جوری مبارزه میکنه و برای تو بیشتر از این لازم نیست!

- کروشیو!

- فینیته!

- کانفرینگو!

- پرتگو تریا!

طلسم به ویولت برخورد کرد و او را نقش دیوار کرد. گلرت که دیگر علاقه ای به ادامه ی این دوئل نداشت رو به ویولت کرده و گفت: "فکر میکنم دیگه فهمیدی که مهم این نیست که از چه طلسمایی استفاده میکنی مهم اینه که..."

" آواداکداورا!" ویولت که اشک ریزان، با دماغی که هنوز از آن مواد لزج سبزرنگی خارج میشد، به زور روی پاهایش ایستاده بود، طلسم مرگی را به سمت گلرت فرستاد که پس از برخورد با تکه گچی که گلرت از جیبش خارج کرده و به سمت ویولت پرت کرده بود، گچ را پودر کرده و در میانه ی راه متوقف شد.

ویولت پاهایش شل شد و با زانو بر روی سطح سرد اتاق افتاد. گلرت چوبش را به سمت ویولت گرفت و پس از اجرای طلسم فینیته اینکانتاتم، نزدیک ویولت رفت و سرش را به او که چوبش را بر روی زمین رها کرده و همینطور که گریه میکرد بدنش به لرزه افتاده بود، نزدیک کرد و در به او گفت: "این راه که تو میری راهش نیست! فعلاً استراحت کن تا حالت بهتر بشه، یادت باشه هر وقت کمک لازم داشتی میتونی روی من حساب کنی... بچه..."


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.