هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۹:۳۳ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تازه وارد هافل

در تاریکی شبی که مو بر تن هر جنبنده ای مخصوصا آن پسر بلوندی که یواشکی از خوابگاهش بیرون پریده بود و جلوی در پروفسوری از هاگوارتز ایستاده بود، سیخ میکرد، یک پشه با حرکت های مارپیچی سعی داشت از دست یک خرمگس فرار کند که ناگهان روح هلگا هافلپاف از سوراخی نازل شد و ندا در سراسر جهان حشرات پیچید:
-ای فرزندانم آیا میدانستید 67 درصد از تصادفات هوایی حشرات مربوط به حرکات مارپیچ است؟

و پشه با شنیدن این سخنان متحول گشت.که البته بخاطر این بود که در اثر توقف بدلیل گوش دادن به حرف بانو هافلپاف، دل و روده اش به هوا پرتاب شده بود.
همین لحظه پسر مو بور 3 تقه به در پروفسور زد و بی آن که صبر کند، دستگیره در را فشرد و وارد اتاق استادی از هاگ شد.
پروفسور اسلاگهورن ناگهان ازجا پرید و چوبدستی را به سمت سر پسرک نشانه گرفت و گفت:
-واتس یور نیم؟
-آی ام باری رایان.
-پس از خودمونی؟
-نه از خودتون قربان.من از 19 سال بعد مزاحم میشم.

و با این حرف، هوریس اسلاگهورن جوری به هوا پرید که قطعا اگر به آن چاقی نبود، با کانگوروی جهش یافته فرقی نمیکرد.

-چی؟
-پیچ پیچی.پروفسور من اومدم تا ذهنتو دستکاری کنم.

و دوباره هوریس اسلاگهورن به هوا پرید.اما این بار به دلیل پرتاب طلسمی از سوی باری، به دیوار کوبیده شد و بیهوش بر مبلی افتاد.

باری فکرکرد:

نقل قول:
حالا باید خاطره شو دستکاری کنم.


و گفت:
-لجیلیمنس.

چندین سال قبل-دفتر پروفسور اسلاگهورن ملقب به...اسلاگ هورن!


-پروف اون چای سبز رو میدی؟

پروف جوان لبخندی زد و لیوان چای سبز را به تام ریدل نوجوان داد.سپس گفت:
-خب بروبچ کلوپ دیگه فکرکنم وقتشه برین خوابگاهتون.اگه آقای مونتگومری ببینتتون براتون بد میشه.

همه اعضای کلوپ اسلاگ یکصدا گفتند:
-نوچ.
-واسه چی؟
-خو آخه ما شنل نامرئی داریم.

پروف گفت:
-شنل نامرئی رو دیگه از کجاتون درآوردین؟
-نویسنده گفته اشکال نداره داشته باشیمش

این تام ریدل نوجوان بود که برای ساختن این اسمایل، یکی از کاپ های فرسوده و زنگ زده پروفسور را بالای سر میبرد.

ناگهان تصویر پر از دود و لکه شد و بعد از مدتی، دست باری از دکمه ی «پرش به جلو» خاطره اسلاگهورن برداشته شد.

تام ریدل نوجوان گفت:
-ممنون قربان.پس هورکراکسس چیز بدیه؟

و برقی پرشرارت و ترسناک از چشمانش گذشت.
پروفسور اسلاگ آروغ بلندی زد و دست به شکم گنده اش کشید و گفت:
-آره پسرم.حالا برو که خاطره رو به هم میزنی. :kiss:
-بای.
-بای.

پایان تغییر در خاطره.


لودو بگمن کلاه شاپویش را که یک وری شده بود درست کرد و با تعجب گفت:
-کجاشو تغییر دادی؟

باری بلند شد و درحالیکه کاپی را که با سکه اش ساخته بود بالای سر میبرد، گفت:
-همشو قربان.همه شو

لودو:
بروبچ دانش آموز:
مدیر پیام امروز:
جی کی رولینگ: :hyp:
مترجم کتاب ششم:
کارگردان فیلم ششم: :proctor:


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
19سال بعد!


پسرک مو بور،چشم سبز و عینکی از ستون نه و سه چهارم عبور کرد و پیرزنی طه به نظر میرسید مادرش بود پشت سرش وارد شد.پیرزن به سرعت قدم برمیداشت و میخواست که سریعا پسرش رو سوار قطار هاگوارتز کنه و برگرده.به نظر میرسید که نمیخواست کسی اون رو ببینه و بشناسه.

اما مثل ایکه موفق نبود!دختر بچه ای که آماده سوار شدن قطار بود اون پیرزن رو دید. با آرنج به پهلوی دختر کنار دستیش که به نطر دوستش میرسید زد و گفت:
_هی مگان! اون پیرزنه رو شناختی؟

مگان که انگار زیاد علاقه مند موضوع نبود با بی میلی گفت:
_نه!کی بود ماتیلدا؟!

ماتیلدا که که چشماش رو تا آخر باز کرده بود گفت:
_هرماینی گرنجر معروف!

مگان که حالا مثل اینکه به موضوع علاقه مند شده بود گفت:
_واقعا؟اما فکر کنم اون الان باید 37 سالش باشه.نه؟!

ماتیلدا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_خب کاری که زمونه با اون کرده اگه با هرکس دیگه ای میکرد،بدون شک اون هم پیر میشد.

مگان سرش در حالی که سرش رو میخاروند گفت:
_راستش من بیشتر یک سری شایعات شنیدم اما نمیدونم داستانش دقیقا چیه.

ماتیلدا که قیافه علامه دهری به خودش گرفته بود گفت:
-پس بدار بهت بگم...هرماینی بعد از فارغالتحصیلی از هاگوارتز با رون ویزلی ازدواج میکنه اما این ازدواج دووم چندانی نداره.

مگان در حای که توی صداش احاس ترحم موج میزد گفت:
_چرا؟

ماتیلدا آهی کشید و جواب داد:
_چون رون یه روز با هری پاتر که دوست جفتشون بود دعواش میشه و با هری قطع رابطه میکنه و از هرماینی هممیخواد که همین کار روبکنه اما هرماینی قبول نمیکنه و به دوستی با هری ادامه میده و یه مدت بعدش هم رون و هرماینی از هم جدا میشن...

مگان سرش رو به نشانه تاسف تکونمیگه داد و گفت:
_چه بد!

ماتیلدا که یه جور لبخند شیطانی میزد گفت:
حالا اینجا رو بهت بگم!مدتی بعد از جدایی رون و هرماینی،این هریه که با هرماینی ازدواج میکنه.

مگان یک قدم به نشانه باور نکردن عقب رفت و گفت:
_امکان نداره!من شنیده بودم هری با جنی ویزلی ازدواج کرده.

ماتیلدا چشماش رو تنگ کرد و گفت:
_خب اول هری با جنی ازدواج میکنه ولی وقتی که جنی توی یه حادثه تو بازی کوییدیچ از جارو پرت میشه پایین و فلج میشه ، هری بعد از این قضیه جنی رو ترک میکنه...اصلا دعوا ی رون و هری واسه همین خاطر بود.

مگان لبش رو از روی ناراحتی گزید و گفت:
_چه داستان غمگینی!

ماتیلدا لبخند تلخی زد و گفت:
_این که چیزی نیست! بعد از اینکه جنی دق کرد و مرد...

مگان که چشماش گرد شد گفت:
_مرد؟!

ماتیلدا که از تعجب مگان تعجب کرده بود!گفت:
_آره!وقتی جنی مرد،رون که عصبانی و غیرقابل کنترل شده بود مرگ جنی رو زیر سر هری میدونست.واسه همین سراغ هری رفت و با اون دعوا کرد...

مگان مشتاقانه حرف ماتیلدا رو قطع کرد و گفت:
_از اینجا به بعدش رو خودم میدونم...توی دعوا،رون یه اواداکودارا به هری میزنه و هری رو میکشه!بعد از این اتفاق رون عقلش رو از دست میده و البته توی آزکابان زندانی میشه.

ماتیلدا سرش رو به نشانه تایید تکون میده و میگه:
_درسته...و حالا هرماینی با دو تا بچه که یکیشون پدرش رون و اون یکی پدرش هریه، توی یه جزیره متروکه زندگی میکنه...حالا تو اگه جای هرماینی بودی پیر نمیشدی؟!

مگان گفت:
_نمیدونم!شاید حق با تو باشه.آخه فقط داستان زندگیش رو شنیدم قلبم درد گرفت!

سوت قطار به صدا در اومد و مردی فریاد زد:
-مسافرین هاگوارتز سوار بشن...قطار الان حرکت میکنه.

مگان و ماتیلدا به سرعت سوار قطار شدن و داخل راهرو دنبال کوپه خالی میگشتن تا اینکه ماتیلدا چشمش به مگان افتاد و گفت:
_خدای من!یه لحظه وایستا!این بغل موات روش برف نشسته یا سفید شده؟!


ویرایش شده توسط اوون کالدون در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۹ ۱۷:۲۳:۲۳


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
ارشد راونکلاو

------------------------------------------------------------------
-لجلمنس!

"گلرت گریندلوالد... بزرگترین جادوگر سیاه تاریخ، بعد از من!" اینها سخنان لرد ولدمورت بودند که در آشپزخانه ی قلعه ی نورمنگارد بر زبانش می آمدند...لرد تاریک ادامه داد:"چجوری از سلولت خارج شدی؟!"

- مثل این که فراموش کردی که اون زندان رو من خودم ساختم! وقتی من کاری رو انجام میدم، تمام شرایت ممکن رو در نظر میگیرم و براشون چاره می اندیشم... حتی غیر ممکن ترین چیزها رو!"

ولدمورت در حالی که چوب جادویش را به سمت گلرت گرفته بود، با لحن خشکی که دیگر اثری از تعجب در آن دیده نمیشد، پرسید:"ابرچوب رو چکارش کردی؟ اون چوب دستی که توی رداته رو بده ببینم!"

گلرت در حالی که مشغول درست کردن قهوه بود به داکسی اشاره کرد که مظاهم آن دو نشود و سپس پاسخ داد:"من هیچ وقت نداشتمش... این که توی جیبمه هم از جنس چوب بلوط و ریسه ی قلب اژدهاست؛ طبق چیزایی که شنیدم، اونی که دنبالش میگردی از جنس درخت اقطعی و موی تستراله!" و به آرامی چوبدستی را از جیبش خارج کرد و در حالی که روی کف دو دستش گذاشته بود از دور به ولدمورت نشانش داد.

-اکسپلی آرموس!

-پرتگو تریا!

طلسم خلع صلاح ولدمورت به وسیله ی سپر دفاعی گلرت متوقف شد و گلرت در حالی که چوبش را به جیب ردایش باز میگرداند با لحن نیشداری رو به ولدمورت گفت: "ولدمورت، منو بکش! اما مرگ من چیزی که میخوای رو برات به همراه نمیاره... خیلی چیزها هست که تو نمیفهمی..."

-لجلمنس!

دوپسر که یکی از آنها موهای بور داشت و دیگری خرمایی، در حال صحبت بودند.

-آلبوس بهت گفتم که نمیشه؛ من این کاره نیستم... برو یکی دیگه رو پیدا کن!

-گلرت، الان دیگه مادرم مرده و کسی خونمون نیست؛ آریانا رو هم میفرستیم دنبال نخود سیاه...

در این زمان ابرفورث در حالی که دستان آریانا را در دست داشت، خود را به آنجا رساند و گفت:"بی تربیتا، بی شخصیتا؛ خجالت بکشین! مامان مرده و شما دارین نقشه واسه این جور کارا میکشین؟!"

آریانا که گیج شده بود پرسید:" داداشی، از کدوم کارا؟!"

-از اون کار بدا! بزرگ که شدی خودت میفهمی!

در این لحظه توجه هر چهار نفر به موجود الف مانند قد بلندی که در آنجا ایستاده و انگار صاحبش گوش ها ی او را کوتاه کرده و دماغش را بریده بود، جلب شد و شخص مذکور را با اردنگی و پس گردنی از خاطره به بیرون انداختند!

ولدمورت که هنوز هم پشتش درد میکرد و پس گردنش میسوخت، از لبخند گلرت برافروخت و با خشم پرسید:" این دیگه چه کوفتی بود؟! چرا اونا تونستن توی خاطراتت منو بزنن و چرا من هرچی میگشتم، چوب جادوم رو پیدا نمیکردم؟!"

- مثل این که فراموش کردی که تو وارد ذهن من شده بودی و من این توانایی رو دارم که هر چیزی رو توی ذهن خودم کنترل کنم... اون کبودی ها هم تاثیر عکس العمل مغز خودت به چیزایی که دیده بودیه... اوه پسر... یعنی جادوگری که این همه مردم ازش میترسن اینا رو نمیدونه؟ ... نچ نچ نچ... بیا! یه فنجون قهوه بخور... حالت بهتر میشه!

گلرت قدری از دو معجونی که به تازگی درست کرده بود را در قهوه ی ولدمورت ریخت و استکان قهوه ی ولدمورت را در حالی که جرعه ای از قهوه ی خودش مینوشید، روی اوپن آشپزخانه جلوی لرد تاریک گذاشت.

- ما میتونیم قهوه بخوریم و گپ بزنیم یا چوبامون رو سمت یکدیگه بگیریم و دوئل کنیم...

ولدمورت که این دوئل را بی دلیل میدید، پس از نوشیدن جرعه ای از قهوه، احساس عجیبی را در خود حس کرد... حسی که نه شادی بود، نه ترس، نه غم و نه هیچ حس شناخته شده ی دیگری...

- چی توی قهوه ات ریخته بودی؟

- چطور مگه؟

- مزه اش از قهوه های بلا خیلی بهتر بود!

- شیر و شکر ریختم!

- میای توی خانه ی ریدل واسه ما قهوه درست کنی؟

- هر وقت قهوه خواستین، بیاین اینجا تا واستون درست کنم...

- دستت درد نکنه... قهوه که خوردم فکرم باز شد و فکر کنم فهمیدم که چوب ممکنه الان دست کی باشه... دیگه باید برم...

ولدمورت از روی مایع تیره رنگی که روی زمین ریخته بود گذشت، از در خارج شده و صدای غر غر او از این که انگار کسی او را احظار کرده بود، شنیده میشد.

چند ثانیه بعد تصویر قطع شد.

لودو:

شاگردان:

گلرت:

داکسی:

- کجاشو تغییر داده بودی؟

- قسمتی که ولدمورت از قهوه ام تعریف کرد!

- ولی رولینگ نوشته بود که تو توی زندان توسط ولدمورت کشته شدی...

- خوب بازده شخصیت هری و دامبلدور خراب میشد اگه مردم میفهمیدن کسی بیشتر از اونا توی شکست ولدمورت دست داشته! تازه... من اینجا توی این کلاس نشستم و این خود به خود حرف رولینگ رو نغز میکنه... اینطور نیست؟

- شکست ولدمورت؟ قهوه؟ ... صبر کن ببینم! تو اونجا توی قهوه ی لرد چی ریختی؟!

- دوتا معجون خیلی خاص!

- چه معجونایی؟!

- اسم یکیشو گذاشتم آوادا خفه کن! یکی دیگه هم اسمش اکسپلی آوادا کنه! اولی باعث میشه که نوشنده ی معجون دیگه نتونه کسی رو با آوادا بکشه... دومی هم باعث میشه که هر اکسپلی آرموسی که به نوشنده بخوره، روی اون شخص مثل آوادا عمل میکنه!

لودو:

ملت:

گلرت:

داکسی:
------------------------------------------------------------------


ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۲۱:۴۹:۱۰
ویرایش شده توسط گلرت گریندل والد در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۲۱:۵۴:۱۹

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
سخنی با دانش آموزان: داشای گلم! آبجیای عزیز!

قبل این که برم سراغ نمره ها یک نکته بسیار مهم رو باید گوشزد کنم چون ممکنه از تکلیفی که جلسه قبل دادم و توضیحاتی که داشت سوء برداشت بشه. ببینید! سیاه نوشتن ابدا به این معنی نیست که در داستان شما سیاها موجودات گولاخی باشن و محفلیا ضعیف و زیقی! و بالعکس! و این که اصلا و ابدا نیازی نیست روند داستان توی پست شما به نفع گروهتون باشه. این که مثلا توی یک سوژه محفلی ها دارن به سمت نابودی لرد پیش میرن و شما یهو بیاید توی پستتون روند داستان رو عوض کنید و محفلی ها همه بدبخت بشن و این ها کار بسیار غلطیه. و بالعکس! موضوع مهم اینه که اهمیتی نداره اتفاق سیاه یا سفید توی پستتون میفته، باید یک اتفاق رو با دید سیاه یا سفید شرح بدید. اوفتاد؟! یعنی حتا مثالی که درمورد فقر ویزلی ها زدم ... ممکنه یک محفلی در موردش بنویسه اما نگاهی که به فقر وجود داره با تمسخر نیست! سریالای تلویزیون خودمون توشون طنزای زیادی در مورد خانواده های فقیر میبینیم! ولی هیچوقت فقرشون دستمایه تمسخر قرار نمیگیره ... اتفاقی که به نظر من توی رول سیاه مجازه بیفته و توی رول سفید نه. توی رول یک مرگخوار و جادوگر سیاه لرد ولدمورت ممکنه نابود شه. کشته بشه. مرگخوارا بهش خیانت کنن و ... اما طنز تیز و مستقیم و تمسخر آمیز در مورد شخصیتش نوشته نمیشه. و بالعکس! دامبلدور توی یک رول سیاه ممکنه حتا آدم سودجو و قدرت طلبی بشه، اما توی پست ها سفید روی ویژگی های دیگش طنز پیاده میشه ...
از همه این ها گذشته لزومی نداره همیشه این سیاه و سفید توی نوشته هاتون پررنگ باشه و فقط این تکلیف رو دادم تا بگم تفاوتی وجود داره و یک بار هم تمرین کنید این نوع نوشتن رو. انتخاب با شماست و البته اگر عضو گروهی هستید باید با توجه به خط مشیی که رییس گروه تعیین میکنه بنویسید. هر کس سبک خودشو داره!
سعی کردم کامل توضیح بدم و بشکافم مطلبو چون یکی از همکاران میگفت از تکلیفت برداشت غلط میشه و اینا ... امیدوارم نشده باشه!

و اما نمرات ...


اسلیترین: 0





ریونکلا: 33

دافنه گرین گراس: 30


بی تعارف یو آر وان آو مای موست فیوریت رایترز! لذت بردیم. ایرادی هم نیس فقط بزا یکم تعریف کنم جهت خالی نبودن عریضه
اولندش با این که سبک نوشتاری که خواسته شده بود رو ارائه دادی و در عین حال سبک منحصر به فرد خودت رو داشتی و مطابق معمول امضای دافنه روی پستت بود و چشم بسته میشه تشخیص داد این پست رو نوشتی که این امضا داشتن یه نکته مثبته.
دومندش ... چجوری بگم یه جورایی یه بی منطقی خلاقانه ای پشت روند داستان هات هست که اگه مثلا تو پست یه نفر دیگه دامبلدور همین جوری یهو میومد وسط صحرا به یکی میگف میخوام بکشمت بعد بهش اعتماد میکرد بعد با این که اعتماد کرده یهو سعی میکنه ذهنش رو بخونه، گیر میدادم که هی چرا اتفاقای داستانت دلیل نداره؟! ولی اصلا جذابیت پستت به همین اتفاقات یهوییه که طوری روایتشون میکنی که آدم دنبال دلیل نمیگرده و میپذیره همه چیو. بزرگی میگفت شما ها که سنی ازتون گذشته توی سایت، درخواست نقد ندین چون روش خودتون رو پیدا کردین و سبکتون شکل گرفته ... نه میشه عوضش کرد و نه اصلا دلیلی هست که عوض بشه. این جمله به نظرم دقیقا در مورد تو صدق میکنه. سبکت به بهترین شکل ممکن شکل گرفته. هووووف انقد فک زدم غذام سوخت


گریفیندور: 30

گیدیون پریوت: 27


پستت واقعا نسبت به جلسه قبل قوی تر و پخته تر شده و این پیشرفت جای تحسین داره ... نکات طنز پستت برخلاف جلسه قبل همه جذاب شده بود و به اون نکته که نباس خعلی شاخکای خواننده رو تحریک کنی هم بش عمل کردی.
با این اوصاف دوست داشتم به خاطر پیشرفتت نمره کامل رو بهت بدم اما علاوه بر یک مورد سندروم "ع" [بیمار مبتلا به سندروم ع علاقه شدیدی به استعمال غلط ع به جای الف دارد! این بیماری بین معتادان فیس بوک و برنامه های ارتباطی مانند وایبر و لاین رواج دارد.] مشکل زمان رو هم داشتی که قسمت هایی از پستت برای روایت از افعال ماضی استفاده کردی و قسمت های دیگه زمان حال نوشتی. یه یکدستی زمان پستت دقت کن.


هافلپاف: 32

فرد جرج ویزلی: 25


اولین نکته مثبتی که توی پستت میبینم اینه که سعی کرده با کمک گرفتن از تشبیهات بعض طنزآمیز از ساده نویسی و روایت قصه گویانه پرهیز کنی. فقط سعی کن از زیاده روی تو این نوع نوشتن بپرهیزی و سعی نکنی تک تک کلماتت رو یه تشبیه هم بچسبونی تهشون که بعضا خوب این تشبیهات یخ هم در بیاد! نمیگم تو این پست این اتفاق افتاده ها ... توصیه ای بود برای آینده
ببین فرد! این که ما یکهو نپریم وسط داستان و با یک فضاسازی و توصیف محیط اطراف آروم آروم بریم سراغ قصه اصلی کار بسیار نیک و پسندیده ایه ... اما نکته اینجاست که این فضاسازی های ابتدایی باید هرچند خیلی ظریف، یک ارتباطی با داستان داشته باشن. یا با یک جمله وصلشون کنی به داستان یا این اتمسفری که خلق میکنی یه جای داستانت به درد بخوره ... این ارتباطه که باید باشه اصن چیز محدودی نیست! بزا چنتا مثال واست بزنم. یه حالت اینه که این توصیفات ابتدایی دلیلی باشه برای یکی از وقایع داستانت! مثلا یک هوای خیلی سرد و تاریک رو توصیف میکنی تا توی داستانت خیابون خیلی خلوت باشه و از این یه استفاده ای بکنی. یه حالت دیگه ش برائت استهلاله ... نمیدونم تو کتاب ادبیات خوندیش یا نه پس یه توضیح کوتاهی میدم که چیه؛ یه اتفاق کوچیک و ظاهرا بی ربط رو توصیغ میکنی که مشابه داستانیه که قراره اتفاق بیفته و ته داستانت رو به طور نامحسوس مشخص میکنی! یه حالت دیگه آماده کردن ذهن مخاطب برای فضای داستانه ... مثلا تو یکی از کتابای ادبیات که یادم نیس کدوم بود و نمیدونم خوندی یا نه یه داستانی که اونم یادم نیس چی بود داشت این داستانه خیلی تلخ بود و کلی مرگ و میر توش داشت و شاعر اول شعرش غروب خورشید رو توصیف میکرد با تشبیهات خشن و سیاهی مثل خون و جنازه و اینا! به نظر من مقدمه ای که تو نوشتی هیچ یک از این حالاتی که گفتم رو نداشت. قشنگ نوشته شده بود اما اگه از اول این رول برداری بزاری اول یه رول دیگه نه چیزی از این کم میشه نه چیزی به اون اضافه میشه! میگیری چی میگم؟
ضمنا ... سر بی موی لوسیوس؟
سفید نویسیت و استفاده از شوخی های فرد و جرج که پسرشون راهشون رو ادامه میده خوب و جالب بود. موفق باشی.

اوون کالدون: 27


خوب اشکالات پست قبلی تماما رفع شده. فقط جملاتی که توی یک خط نوشتی رو باز هم بعد از ! و . فاصله نذاشتی و به هم چسبوندی. یک مقدار هم زیاد از علامت تعجب و ... استفاده میکنی که کثرتشون یک مقدار تاثیر منفی روی ظاهر پستت داره مخصوصا وقتی این ... ها علاوه بر استفاده زیاد تبدیل به بیش از سه تا نقطه هم میشن!
از ظاهر و نگارش که بگذریم ایراد خاصی توی پستت نبود. طنزت خوب و قابل قبوله و سیاهی طنزتم کاملا ملموس بود. موفق باشی.

باری ادوارد رایان: 23


اول از همه چرا هی مینویسی "سه که"؟! "سکه" دیگه!
یه زیاده روی که توی سیاه و سفید نوشتن معمولا انجام میشه اینه که کاملا فراموش میکنیم وقتی دیالوگ نمینویسیم ما راوی هستیم نه لودو و باری و غیره و ذلک، میتونیم با دید جانبدارانه روایت کنیم اما مثلا اگه به جای لرد بگیم ارباب یا به بنویسیم دامبول یا برعکس سفیدا بنویسن ولدک به نظر من درست نیست. توی دیالوگ نویسی این نکته صدق نمیکنه!
قسمت ذهن خونی یک مقدار گنگ بود. مشخص نشد که چی شد! ینی از لحظه ورود دامبلدور اول یک سری شکلک پشت هم چیده بودی که شخصا برداشت خاصی ازشون نداشتم و بعدم دامبلدور که اصلا معلوم نبود اونجا چی کار میکرد و چرا وارد ذهن باری شده بود باز بدون دلیل خارج شد و رفت! ایده این که تو نویسنده ای و دستت بازه میتونست جالب باشه اما به شرط این که پرداخت بهتری میداشت.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۲ ۱۰:۰۴:۴۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین

جلسه سوم خواندن چفت و ذهن شدگی


ساعت از نیمه شب گذشته بود که لودو مطابق معمول شب جمعه ها کرکره کازینو را کشید پایین تا به کلاسش برسد. طبعا به جای طی کردن مسیر طولانی هاگزمید تا هاگوارتز ترجیح میداد از راه میانبر استفاده کند پس به کافه جنب دو لودر یعنی هاگز هد رفت.

- آبر داداچ این در آبجیتو وا کن ما بربم دیرمون شد ... آبر؟

چند قدمی جلورفت و روی پیشخوان آویزان شد. خبری از آبر نبود اما صدای پچ پچ چند نفر از اتاق پشتی کافه به گوش میرسید. رفت آن طرف پیشخوان و خودش را پشت در رساند ...

- تو هیچی نمیفهمی پسر! داری حماقت میکنی، واس خاطر مزخرفات داش من خودتو به کشتن نده، همه باس فرار کنیم! اسمشو نبر برده! بازی تموم شد! میگیری چی میگم یا نه؟ درست فکر کن!

- نه نمیگیرم من پسر برگزیده ام، برگزیده ها چیزی نمیفهمن و فکر هم نمیکنن اصولا فقط دنیا رو نجات میدن

- خعلی خوب حالا که انقد نفهم و کلّه خرین بسملّا! بیاین برین این تو ... آریانا، خودت میدونی چی کار باس بکنی

لودو سرش را از روی در برداشت و شروع به تجزیه و تحلیل صداهایی که شنیده بود و اتفاقات در شرف وقوع کرد؛ پس از لختی اندیشیدن تصمیم نهایی را گرفت و سریعا برگشت پشت پیشخوان ...

- هی آبر! کجایی مرد؟

- بــــــــــع! داش لودر! ازینورا! چی شد یادی از ما کردی؟ چیزی شده؟ اگه اتفاقی افتاده بگو ها!

- اتفاقی باس افتاده باشه؟ کلاس .. هاگوارتز .. پنجشنبه .. چیزی یادت نیمد؟!

- هـــــــا! ینی میخوای بری هاگوارتز؟ :worry: چیزه ...

- نه نمیرم! میخوام کلاسمو تو کازینو برگزار کنم، بگو آبجیت بره دانش آموزارو ورداره بیاره.

هاگوارتز تا دقایقی بعد دیگر مکان امن و مناسبی برای برگزاری کلاس ها نبود، لودو هم که اسوه مسئولیت پذیری! در هر شرایطی باید کلاسش را برگزار میکرد.


در کازینو


- هی روف! بدو که نونمون تو روغنه ... بپر اربابو خبر کن بگو لودو گفت کله زخمی همین الان وارد هاگوارتز شده ... ارباب بالاخره میکشتش و ما هم یه پاداش تپل و ترفیع درجه اساسی افتادیم

- میکشت؟! زرشک! اون پسره پاتر یه اکسپلیارموس میگه ارباب دولاره میره تا 10 سال دیگه بابا

- بهتر! ما که پی یه نخشه واسه کله پا کردن ارباب و جانشینش شدن بودیم، هری پاتر کارمونو راحت میکنه؛ این بازی دو سر برده پسر :cool:

روفوس رفت تا لرد ولدمورت را خبر کند تا آتش نبرد هاگوارتز روشن شود و لحظاتی پس از رفتن او دانش آموزان متعجب با اندکی ترس آمیخته با کنجکاوی وارد شدند. نگاه ها معطوف وسایل عجیب و متنوع بازی و کیسه های گالیون و قفسه پربار بار در اطراف شده بود.

- بشینید. با شمائما! اوهوی باری بار تعطیله! کلا کازینو تعطیله ... طبق صلاحدید من کلاس این جلسه اینجا برگزار میشه.

آشا که ردیف اول نشسته بود با پررویی تمام پرسید:

- چرا؟!

- خوب با اطمینان کامل نمیتونم پاسخ بدم دوشیزه اما چیز هایی توی ذهن لرد سیاه دیدم که میگه هاگوارتز امشب نمیتونه جای امنی باشه!

- چرا؟!

- چی چرا؟

- چرا با اطمینان کامل نمیگید؟

- امـــــ ... خوب بالاخره لرد سیاه پیچیده تر از انسان های عادیه، روش هایی هم وجود داره که میشه باهاشون ماهر ترین ذهن خون هارو فریب داد پس هیچوقت نباس با یه ذهن جویی از تصمیم طرف مقابل مطمئن باشیم.

لودو که تا آن لحظه به طرح درس آن جلسه فکر نکرده بود و کلا اعتقادی به طرح درس نداشت گرم شد و بستر را مناسب دید! با چهره ای خودگولاخ پندارانه شروع به قدم زدن بین صندلی ها کرد و سعی کرد خودش را مرموز جلوه بدهد.

- بهتره وارد جزییات افکار مخوف لرد سیاه نشم ... اما درس این جلسه همین نکته ایه که گفتم! برای شما که نه توانایی و استعداد زیادی توی این درس دارین و نه پیش از این چیزی یاد گرفتین این روش میتونه مناسب باشه. ذهن جویی و همین طور چفت شدگی به ذهن قدرتمند و ورزیده نیاز داره که توی شماها نمیبینم! پس بهتره وختتون رو فعلا برای این کار ها تلف نکنید.

- یعنی بزاریم هر کس وارد ذهنمون بشه؟

- دقیقا! میزارین وارد ذهنتون بشن اما نمیزارین به اطلاعات محرمانه دسترسی پیدا کنن. خاطرات و اطلاعات ذهنتون رو ویرایش میکنید ... تحریف میکنید. مثلا شما به یه ساحره پیشنهاد قرار تو کافه مادام رزمرتا رو دادین و اون پاشه کفشش رو کرده تو حلقتون! برای این که مضحکه رفقاتون نشید میشینید به صمیمی شدنتون با اون ساحره فکر میکنید. انقدر دقیق و واضح که توی ذهنتون ثبت شه! حواستون باشه که اولا باید به صورت ماضی فکر کنید، دوما باید خیلی دقیق و با جزییات همه چیز رو تصور کنید. لباس نامناسب اون صحنه تن ساحره طرف مقابلتون نکنید! از دور و برتون کسی رد نشه! و یک نکته مهم دیگه هم تکراره. یعنی اگه قراره لاف بزنید که شیر شکار کردید و میترسید مچتون وا شه باید انقدر تو افکار شیریتون غرق شید و تکراش کنید که توی ذهنتون حکاکی بشه.

لودو از پنجره کازینو نگاهی به نمای هاگوارتز که از دور مشخص بود انداخت و ادامه داد:

- خوب وخت تمرینه! آپ ست ... آماده باش تا با روش ویرایش ذهن از خاطراتت مواظبت کنی حواست باشه که تصاویری که از ذهنت استخراج میکنم منتقل میشه روی پروژکتور تا همه دوستات ببینن! لجیلیمنس ...

تصویر ویلیام افتاد روی دیوار کازینو که در گوشه موشه ی خلوتی از حیاط هاگوارتز پنهان شده بود و سیگار میکشید!

- چه آقا پسر خوشگلی ... چرا لپات گل انداخته؟ :-"

دستی روی شانه های ویلیام آمد و این را گفت ... با وحشت سیگار را گوشه ای انداخت و یک قد از جا پرید.

- پروفسور دامبلدور

- نگران نباش فرزند روشن سیرت و سفید صورت من! عصری بیا دفتر من یه گپی با هم میزنیم و منم این موضوع رو فراموش میکنم

تصویر فید شد به دفتر دامبلدور که فقط یک زیرشلواری سفید به تن داشت و پشت میزش نشسته بود. ویلیام سرافکنده وارد شد و مثابل او قرار گرفت ...

- فرزندم دیگه ازین کارا نکن! باشه؟

- باشه!

- خوب حالا برو!

لودو قهقهه ای سر داد و تصویر قطع شد.

- خیلی ناشیانه بود آپ ست! روی لباس ها بیشتر کار کن نفر بعد ... دوشیزه ویزلی! آماده ای؟

لودو فرصت تایید به ویکی نداد و جفت پا پرید وسط خاطرات او! روز اول هاگوارتز بود و همه پشت میز های سرسرای اصلی نشسته بودند تا دامبلدور سخنرانی افتتاحیه اش را ایراد کند.

- ببخشید من میتونم اینجا بشینم؟

- برای خانوم با شخصیتی مثل شما همه جا جا هست!

- لطف دارین! شما هم خیلی خوش تیپین آقای ...

- تد صدام کن.

- تد! لازم شد یه ملاقات خصوصی داشته باشیم و با جزوه های خواندن ذهن و چفت شدگی ببینمتون

- حتما! جزوه های خواندن ذهن و چفت شدگی متنوعی دارم که باید ببینیشون

لودو شروع به کف زدن کرد ...

- خیلی خوب بود! خاطره ات حرفه ای ویرایش شده بود ویزلی فقط کاش میدونستم روز اول هاگوارتز چرا باید نیاز به جزوه داشته باشی؟

- برای پیش مطالعه

- خوب حالا نوبت ...

صدای انفجار مهیبی مانع از ادامه صحبت لودو شد ... نگاهی از پنجره انداخت و فهمید نبرد آغاز شده، باید خودش را به اربابش میرساند! رو به دانش آموزان وحشت زده گفت:

- اگه جونتون رو دوست دارید هیچجا نرید، مرلین رو شکر کنید که به لطف من الان اینجایید!

و از کلاس خارج شد.

____________________


چه چیزی مناسب تر از خود هری پاتر برای تلمیح؟! همه خواننده ها میفهمن منشاش رو. این تدریس یه نمونه ش بود که البته به اقتضای کلاس نمونه کاملی نبود ... این پست مورفین نمونه بهتریه! این هم یک مورد از خودم که خیلی مستقیم تر به یکی از وقایع کتاب اشاره داره. به انتخاب خودتون بخشی از کتاب ها رو انتخاب کنید و به طنز بازنویسی و البته تحریفش کنید. لزومی نداره به شخصیت خودتون مربوط باشه یا در مورد خود هری پاتر باشه. هر بخشی رو میتونید انتخاب کنید یا حتا مثل مورفین به شرح تحریف شده وقایعی بپردازین که فقط اشاره شده بهشون و کامل تعریف نشده. فقط مشخص باشه که منظورتون چه بخشیه! چیزی که نمره داره به جز رعایت اصول کلی رول نویسی و جذاب بودن پست و قوی بودن طنزش، خلاقیتیه که توی تحریف واقعیت ها و خالی بندی به خرج میدین.


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۳

باری ادوارد رایان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
از چی بگم؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 274
آفلاین
تازه وارد هـــــــــافل×

سکوتی مرگبار بر فضای خانه ریدل حاکم بود.باری جوان روی کنده درختی که از ناکجاآباد در حیاط خانه ریدل ظاهر شده بود، نشسته و از شدت بیکاری «جیرینگ جیرینگ» سه که اش را بالا می انداخت و هرلحظه شیء جدیدی در دستانش ظاهر میشد.

-جیرینگ!

باری به کلاه دلقکی که روی دستش ظاهر شده بود نگاهی انداخت و سه تقه روی آن زد و دوباره سه که اش در دستش بود.خواست یک بار دیگر آن را بالا بیندازد که صدای پیرمردی او را از جا پراند.

-پسرم.میدونی خونه ریدل کجات؟

باری سریعا از جا پرید و چوبدستی اش را به سمت قلب مردی که نمیدید نشانه رفت و همانطور که شما فکر میکنید، چون آن مرد اصلا در زاویه دید باری نبود، چوبدستی با 3 متر اختلاف سرجایش ایستاد.

-اوهو اوهو.کلاس اولی و اینقدر خشن؟

اولین چیزی که باری دید یک آبشار مصنوعی بود...نه آبشار نبود موهای راپونزل بود!...نه آن هم نبود، دسته ای ریش بود که مانند یک آبشار برفی زنده به اینطرف آن طرف تکان میخورد.

-آلبوس پرسیوال ولفریک برایان دامبلدور ملعو...

باری نفسی تازه کرد و جمله اش را اینطور تمام کرد:

-ن...ماشالا اسمت کمم نیستا.اونوقت به من میگن اسم دراز!!! حالا بگو بینم ای ملعون.ای ریش همرنگ میش!ای فسیل...تو خجالت نمیکشی 179 سال عمر میکنی؟لامصب اندازه اون هری پاتر هم جون داری.هی آوادا میخوری و نمیمیری...

-تمام گشت؟
-آره تمام گشت.
-خیلی خوب...

و قبل از اینکه باری زمان و مکان حادثه را درک کند سیلی از خاطرات از چشمانش گذشت و صدای فردی را از درون ذهنش شنید:

-باز کن اون لعنتیو...اههه! درو باز کن من بیام دیه...اهه... تومپ (افکت منهدم شدن درو دیوار ذهن باری)

-یوهووو.اومدم تو

باری:

-چیه؟؟

-

-

-

- چته تو؟چی شدی؟

-داداش خبر داری یا نداری؟

دامبل همچنان که ریشش مثل سانتایی که سالها اسباب بازی در ریشش پنهان کرده، تاب میخورد با نگرانی پرسید:

-چیو؟
-اینجا من نویسنده م.
-خب؟؟؟
-یعنی من رییسم باو.
-چی؟یعنی چی پسرجان؟قرصاتو پشت و رو خوردی یا زمانشو قاطی کردی؟ببینم پسرم هرشب قبل از بیداری 4تا قرص خواب میخوری یا نه؟

باری: مستر ریش میخوای دکتر بخبرم؟

-نه پسرم

-پس اگه کاری نداری به سلامت.

دامبول دستی تکان داد و گفت:

-خدافظ.

و راهش را کشید و رفت.

باری: پروف کف کردی چجوری دست به سرش کردم؟


خوب زندگی کن. بزرگ شو و... کچل شو! بعد از من بمیر و اگه تونستی با لبخند بمیر. توی کارات دودل نباش. ناراحتی چیز باحالی برای به دوش کشیدنه ولی تو هنوز خیلی جوونی!


کوروساکی ایشین- بلیچ

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۰:۱۳ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳

اوون کالدون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۴
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
در اتاق مدیریت با شدت به دیوار روبروش برخورد کرد و چند تا از تابلو ها که خودشون رو به خواب زده بودن، جدی جدی از خواب پریدن! دامبلدور در حالی که بسته سیاه رنگی رو دنبال خودش خِرکش میکرد، نفس نفس زنان وارد دفتر شد و بسته رو که صدا های عجیبی در میاورد، روی یکی از صندلی ها پرت کرد. به محض برخورد با صندلی، فریاد «یا هلگای کبیر»ی که بلند شد، نشون داد چیزی که آلبوس با خودش آورده یکی از دانش آموزای هافلپافه.

پسرک سال اولی هافل خودش رو جمع و جور کرد و با ترس و لرز به مدیر چوبدستی به دستش زل زد:
-آخه آلبوس جان! پدر من! مدیر عزیز و گرامی! من جادوگر سیاه نیستم...چرا میخوایی ذهنم رو بخونی؟!

آلبوس عینک نیم دایره ایش رو روی شیب تند بینیش به بالا سر داد و گفت:
_جادوگر سفید هم نیستی پسرم! یا خودت اعتراف میکنی یا خودم به اعتراف می کشونمت!

سال اولی مذکور که کسی جز اوون نبود، با دستپاچگی جواب داد:
_ببین پدر جان!اصلا این کار درستیست آیا؟!میشه رفت تو ذهن یه دانش آموز؟!اصلا بگو ببینم قانونی هست این کار؟!

آلبوس پیروزمندانه چوبدستیش رو بالا آورد:
_قانون منم!
_من نمیذارم...
_خواهیم دید...له جی لی منس!

در ذهن اوون:

پسرکی که به نظر نمی رسید بیشتر از هفت سال داشته باشه، روی پسر دیگه ای که درست برخلاف خودش هیکل درشت تری داشت خم شده بود. به نظر میرسید پسر دومی به شدت در حال شکنجه شدنه.

دوربین نمای نزدیک میگیره و نشون میده که درواقع اولی داره وحشیانه () قلقلکش میده!

وون کالدون هفت ساله که حتی اون موقع هم از هم سن و سال هاش درشت تر بود، جیغ زد:
-نکن!نکن!قلقلکم نده!

پسرک ریزه میزه در جوابش غرید:
_اعتراف کن!ساندویچم رو کجا گذاشتی؟!
_ههههه...من ساندویچت رو بر نداشتم...ههههه
_تا نگی ساندویچم رو کجا گذاشتی ولت نمیکنم...اصلا به خانوم معلم میگم!
_ههههه...الاغ!ههههههه....من ورش نداشتم...هههههه...بسه دیگه!

{دامبلدور از ذهن اوون پرت میشه بیرون!}

دامبلدور در حالی که از شدت خشم قرمز شده بود و صورتش با پس کله یکی از ویزلی ها رقابت می کرد، فریاد کشید:
-این چه کوفتی بود!این مشنگ بازی ها چیه؟!

اوون خودش رو جمع و جور کرد و نیشخند شرمنده ای تحویل داد:
_ من تمام عمرم رو توی دنیایی ماگلی گذروندم!توقع داری از ولدرمورت خاطره داشته باشم؟!

مدیر مدرسه سری به نشونه تاسف تکون داد:
_ولی واقعا خیلی ضایعه که یه پسر چهار ساله اینجوری بر تو مسلط شده بود!
_دیگه شما به بزرگی خودت ببخش...خب دیگه من رفع زحمت کنم!

دامبلدور با دست سیاه شده ش اوون رو پس زد. فریادی از سر درد کشید، زیر لبی چیزی گفت که «آلزایمر» و «ذلیل مرده» از بین کلماتش قابل تشخیص بود، و با دست سالمش دوباره امتحان کرد.
_بشین سر جات!من باید ببینم چی تو ذهنت میگذره!له جی لی منس!

دوباره، در ذهن اوون:

پرفسور مک گونگال در حال خوندن اسامی دانش آموزان برای گذاشتن کلاه گروهبندی روی سرشون بود. اوون، اینبار در یازده سالگی، بین جمعیت دیده میشد.
_اوون کالدون...

اوون با تردید از جمعیت جدا شد و بعد با قدم های بلند به طرف کلاه رفت.وقتی که کلاه روی سر اوون گذاشتن همه چیز عادی بود اما تا اینکه کلاه گروهبندی شروع به صحبت کردن کرد و اوون به خنده افتاد!
_ههههههه...چرا اینجوری میشم؟!ههههههه...قلقلکم میاد!

کلاه گروهبندی، شاید برای اولین بار طی عمر دوهزار ساله ش، جاخورد.
_پناه به سبیل گودریک گیرفندو!تو چرا اینج...

اوون که کم مونده بود از روی چهارپایه پایین بیفته، حرفش رو قطع کرد:
_هههههه...حرف نزن!حرف نزن!هههههه....من قلقلکم میاد.!ههههه...
_خوب من چجوری گروهبندیت کنم؟!باید حرف بز...
_وای وای وای!ههههههه...تو رو جون هر کی که بهش مومنی فقط امشب رو کلا حرف نزن!ههههههه...

مک گونگال که از گفتگوی درونی اوون و کلاه بی خبر بود، فقط اوون رو میدید که از خنده به خودش میپیچه و کم مونده لبه های صندلی رو گاز بگیره! بنابراین گیج و آشفته دوان دوان به طرف دامبلدور رفت:
_پرفسور!پرفسور دامبلدور!خوابین؟!

دامبلدور که مشخصا غافلگیر شده بود سرش رو از روی دست هاش بلند کرد و جواب داد:
_خخخخ...ها؟!چی شده؟!

مک گونگال با صدای آهسته ای که فقط دامبلدور میشنید(یا امید میرفت با اون وضع کهولت سن، بشنوه!) گفت:
_آلبوس!الان وقت خواب نیست پیرمرد!بگو ما تو این وضع چیکار کنیم؟!
_چی شده مگه؟!
_اونجا ببین...

اون طرف سرسرا، کشمکش کلاه و اوون هنوز ادامه داشت!

_میزاری گروهبندیت کنم یا نه؟!
_هههههه...نیم ساعته داری حرف میزنی!هههههه...تو این مدت...هههههه...گروهبندیم میکردی...هههههه...

مکگونالگ رو به دامبلدور گفت:
-خوب!نظرت چیه آلبوس؟!
_خخخخخخ پوووووووف....خخخخخخخ پوووووووووووف!

ناگهان کل سالن با فریاد کلاه گروهبندی ساکت شد و همه سر ها به طرف اوون و کلاه روی سرش برگشتن.
_هافلپاف!

سریعا کلاه رو از رو سر اوون برداشتن و اوون بیهوش شده از خنده از روی صندلی به زمین افتاد!

{دامبلدور به شدت از ذهن اوون پرت میشه و میفته رو میز!}



_پناه به ریش مرلین!پسر توی ذهنت یه چیز درست حسابی نداری؟!
_من که گفتم بهت دایناسـ...پروفسور!

دامبلدور خودش رو جمع و جورکرد.ریشش رو تو دستش گرفت تا نره زیر پاش و در حالی که لحنش عوض شده بود قدمی به طرف اوون برداشت:
-از اول هم میدونستم!من بهت اعتماد دارم پسر...چشماش به لیلی رفته!

اوون نگاهی به دامبلدور و نگاهی به پشت سر خودش انداخت.
_کی چشاش به لیلی رفته؟!

دامبلدور که نگاهش به افق بود و مشخصا فکرش به جاهای دوری سفر کرده بود دوباره به اوون نگاه کرد:
_ها؟!یادم رفت!اصلا هیچی ولش کن...فقط میخوام بدونی که بهت اعتماد دارم.
_خیلی خوب باشه آلزایمری!فقط برو کنار میخوام برم...

اوون از اتاق دامبلدور بیرون رفت، در حالی که لبخند پیروزی روی لباش نقش بسته بود...داملبدور نتونسته بود ذهنش رو بخونه...اون امشب یه قرار مهم داشت...یه قرار با....



پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
@@@تازه وارد گریف به جون مادرم. @@@


1. با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

- رز؟

- بله ارباب؟

- بیارش تو.

- بله عرباب.

لرد در حالی که روی صندلی نشسته بود، به راهی که رز ویزلی از آن خارج شده بود نگاه می کرد. چند لحظه بعد پیتر و لوسیوس مردی را گرفته بودند به طرف لرد می بردند. مرد در حالی که قهقهه می زد، گفت:

- ها ها ها ها ... بعد مارو تا جایی که میخورد زدن ... ها ها ها ها ... یعنی داغون شدما له له.

- من اینو گفتم رز؟ کروشیو. خب تو ممد برو اون محفلیه مو قرمزو بیار.

ممد در حالی که به نظر میرسید گیج شده گفت:
- آرتور؟

-

- رون؟

-

- جرج؟

لرد که با فرمت به ممد نگاه میکرد با لطف و عطوفت زیاد یک کروشیو نصیب وی میکند تا از این به بعد باعث نا امیدی اش نشوند. در این لحظه لرد نگاهی به لینی می اندازد و می گوید:
- لینی برو اون پریوت بیار اینجا.

لینی همین طور که به طرف سیاهچال میرفت لرد به تماشای او میپرداخت سپس نگاهی به جمع مرگخواران انداخت و گفت:
- این چه وعضیه؟ ارباب باید حتما" بگن چی میخوان؟ نمیشه یک بار خودتون بدونید چیکار کنید؟

یک نفر دستش را در میان جمع مرگخواران بالا برد و گفت:
- جسارتا" ارباب خیر.

لرد با خشم ورد مرگ را به زبان آورد و آن را به طرف صف مرگخواران روانه کرد. الادورا با ساطورش طلسم را منحرف کرد به طرف لودو. لودو هم به کمک منوی مدیریتو امتیاز استادی این درس طلسم را به طرف رز که ویبره زنان در حال عبور بود فرستاد. ویبره رز باعث شد که طلسم با او برخورد نکند و به طرف آشپزخانه منحرف شود.

در همان حال ممدی در حال عبور از در آشپزخانه بود که طلسم با او برخورد کرد و مرلین رو شکر ( مثل اینکه میگن مرلینم مرگخواره پس نویسنده رو شکر ) او را کشت. لرد متفکرانه گفت:
- اون کی بود؟

- جسارتا" ارباب یکی از ممد هایی بود که برای خدمت در خانه ی شما استخدام شده.

- پس چرا ما این رو تایید نکرده بودیم؟ بدون اجازه ما یکی رو اوردید تو خونه ی ریدل؟ کروشیو سند تو آل.

تمام مرگخواران شروع به ویبره رفتن کردند که در همان لحظه لینی وارد اتاق شد و گفت:
- پریوتو اوردیم ارباب.

در همان لحظه گیدیون را در حالی که غش غش میخندید وارد اتاق کردند و به طرف لرد بردند. ولدمورت در حالی که به گیدیون اشاره میکرد از مرگخواران پرسید:
- این چشه؟

- داره به کله ی کچل مبارکتان میخنده ارباب.

- کروشیو هرکی هستی. کله ی ما کچل نیست فقط کمی دچار ریزش شده. خب پریوت بگو ببینم چه خبر از محفل؟

- سلام دارن خدمتتون.

- خب بزار ببینیم وقتی ذهنتو میخونیم ان قدر میخندی، لی جی لی منس !

در همین لحظه گیدیون صحنه ی مرگ پدر و مادر هری پاتر و دیدن ولدمورت در کت شلوارو دید. لرد با تفکر گفت:
- این چرا داره این صحنه هارو میبینه؟ باز فیلمو اشتباه گذاشتی لینی؟

در همین لحظه لینی میاد و با کشیدن زبان گیدیون یک جای ویدیو روی مغزش پدیدار شد. نگاهی به اسم ویدیو انداخت و گفت:
- ارباب فیلم هری پاتر و محفل ققنوسه.

- فیلم خاطرات پریوتو بزار تو مخش.

خلاصه لینی رفت و ویدیوخاطرات پریوت رو درون مخ گیدیون گذاشت و کار ذهن خوانی از سر گرفته شد. بالاخره کار ذهن خوانی از سر گرفته شد و ولدمورت دوباره داخل مغز گید رفت. اما این وقفه عوض کردن ویدیو باعث شده بود گیدیون راه جلوگیری از وارد شدن او را پیدا کند و ببندد.

در مغز گید

ولدمورت کوچک بیرون مغز ایستاده بود و به در آهنی رو به روی خود نگاه میکرد. دور خیز میکند و مانند بازیکنان راگبی به طرف در هجوم میبرد و ...

دنگ !

کله ی لرد با این صدا به در آهنی برخورد می کند. در حالی که سر کچلش را میمالید عقب می رود و با گفتن " آلاهومورا " سعی در باز کردن در داشت ولی اتفاقی نیفتاد.

در مغز گید، پشت در.

هزاران گیدیون کوچک پشت در چوبدستی هایشان را به طرف در گرفته بودند و تلاش میکردند مانع ورود ولدمورت به قسمت احساسات شوند.

- آفرین آفرین همین جوری درو حفظ کنید. تو چرا بیکاری؟ من بهت حقوق نمیدم که نگاه کنی.

- تو اصلا" حقوق نمیدی. اصن تو وجود نداری ما اینجاییم که به مفهوم درونی مغز شخصیت بدیم.

- وقتی اخراجت کردم میفهمی.

- نه خواهش میکنم من سه تا بچه دارم.

بیرون از مغز

- خب دیگه بسه. بسیار گرسنه شدیم. اینو ببرید بعدا" بیارید ذهنش را بخوانیم.

مرگخواران در حالی که گیدیون را به طرف سیاهچال میبردند به این فکر میکردند که چه غذایی درخور نام اربابشان است.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۳

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
سهمیه گروه ریونکلاو

با توجه به شخصیت خودتون یک رول طنز سیاه یا سفید بنویسید که توش لرد سیاه یا آلبوس دامبلدور (انتخاب با خودتون) سعی دارن ذهنتون رو بخونن و شما هم مقاومت میکنید تا ذهنتون رو ببندید.

رولی که در پیش رو مشاهده می کنید؛ بسیار سفید می باشد. راست می گوییم به روونا!

یک روز آفتابی جمعه، دافنه دم در نشسته بود و در حالتی بسیار رمانتیک به آواز گوسپندان گوش می داد و برایشان گوشت پرتاب می کرد. او فهمیده بود که عمر گوسپند های گوشت خوار خیلی بیشتر از عمر گوسپند های علف خوار است.

دلتان آب شد که شما این کشف را نکردید؟ هاها! بسوزید در غم.

او اصلا از فلوت استفاده نمی کرد. چون می دانست با فلوت یا نی لبک نمی شود آهنگ "پشم تراشی عیب داره" را زد. برای همین یک پیانویی را ظاهر کرده بود و جلوی حوض برده بود و آهنگ می نوازید. افکت بـــع بببببببع بععععععع همه جا پیچیده بود و مردم از سرتاسر کره زمین جمع شده بودند تا این صدای دلربا را بشنوند. وای، چه استعدادی.

چقدر بد است که بعضی ها چنین استعداد خاصی ندارند. بیچاره ها!

دافنه هیچ وقت برای تراشیدن پشم های گوسپندانش از پشم تراش استفاده نمی کرد. در واقعا او معتقد بود که پشم تراشی یک کار بسیار ظالمانه در حق گوسپندان است. پشم در واقع حکم لباس آن ها بود.

واقعا چه آدم های خوش فکر و روشن بینی پیدا می شوند. دوست داشتی این قدر کوته فکر نبودی؟ اما کوته فکری. چه می شود کرد؟

یک دفعه، یکی از گوسپند ها پرسید: بععععع بع ببببببع بعبع؟

دافنه با تعجب سوالش را با سوال پاسخ داد.
- مطمئنی؟

یکی دیگر از گوسپند ها به گوشتش اشاره کرد. مگسی کوچک اما زبر و زرنگ دور آن می چرخید. او گفت: باعبنه؟بوععععع بببببببـــــــــععع عععععب، بععععع بعع! بععع!

دافنه لبخندی زد و تایید کرد.
- راست می کنی باعو! گوشتت فاسده. تو دیگه چته بَعععی؟

بعععی با نگرانی پاسخ داد: بععععو باع! باعععی!

دافنه هراسان به دور و برش نگاه کرد و پرسید: چی کار کنم حالا؟

باعو جواب داد: باععععو باع!
- آره! باید پا بذارم به فرار. مرسی از راهنماییت!

اما خوشحالی دافنه با دیدن بدن قلقلی اش رنگ باخت. او که پا نداشت. دافنه یاد گرفته بود که باید به گوسپند ها اعتماد کند. مهم نبود که حرفشان چقدر غیر قابل قبول باشد. آن ها هیچ وقت دروغ نمی گفتند. اما شاید این دفعه اوضاع فرق می کرد. شاید هیچ دامبلدوری در حال آمدن نبود. چون دامبلدور مرده بود.

اما باعو, یکی از دانا ترین گوسپند ها بود و دافنه هیچ وقت ندیده بود که او چیزی را اشتباه حس کند.

چند لحظه بعد؛ شک دافنه کاملا بر طرف شد و او عذاب وجدان گرفت که چرا حرف گوسپند عزیزش را باور نکرده بود.

دامبلدور, ریشش پریشان بود. لباسی از جنس پر اژدها و یاقوت سبز داشت. گوشش سوراخ شده بود و گوشواره ای سیاه به آن آویزان بود. نافش کمی بر آمده بود. گویا حلقه ای به آن متصل بود. دستانش پر بود از خالکوبی و موهایش را رنگ کرده بود. صورتی به او خیلی می آمد. مخصوصا مدل گوسپندی!

برای دافنه, کمی طول کشید تا جا بیفتد که ایشان همان دامبلدور قدیم هستند. شهرت واقعا او را عوض کرده بود.

باد ردای دامبلدور را موج می داد و موهای صورتی گوسپندی اش را افشان می کرد. دافنه اشکی که در چشمانش بود را پاک کرد و نالید: دامبول! خودتی؟

دامبلدور کمی ابروهایی که برایش مانده بود را خم کرد و پرسید: من دامبلدورم. اما سوال این است که شما چه کسی هستی؟ مرگخوار، البته! و باید بمیری!

دافنه به زانو افتاد و خواهش کرد.
- مرا ببخش ای بزرگ. من یک خائن نیستم. من عاشقم! عاشق!

دامبلدور اهی از سر آسودگی کشید و گفت: پس من به تو کاملا اعتماد دارم!

دافنه بلند شد و با خوشحالی گفت: مرسی.

دامبلدور عینکش را بالا برد و چشم در چشم به دافنه نگاه کرد.
- بعد از این همه 19 سال؟
- همیشه!

دامبلدور اشکش را پاک کرد و گفت: آخیییی!

بعد صاف ایستاد و چشمانش را بست. دافنه جلوتر رفت و چند بار بشکن زد. اما او چشمانش را باز نکرد. یک دفعه دافنه احساس کرد که یک صدایی می شنود.

تق تق تق

او با دو دست نداشته اش سرش را فشار داد و چشمانش را محکم بست و صداهای بیشتری شنید.

رمز اینه: آبلیمو! هلو! زرشک! خورش لبو! آب زعفرون! باز شو! سمسی!

دافنه تلاش بیشتری کرد تا جلوی وارد شدن دامبل مزاحم را بگیرد و این بار، او بود که با صدایی ضبط شده می گفت: یوزر نیم/ پسورد اشتباه است. چند ثانیه بعد دوباره ترای کنید! : ygrin:

دافنه متوجه شد که دیگر صدایی نمی شنود. دامبلدور نا امید شده بود؟ به همین راحتی جلوی ورود آلبوس والفریک برایان دامبلدور را به ذهنش گرفته بود؟ افسوس نه!

دامبلدور این بار خیلی بد تلاش کرد. عقب رفته بود و به سر به دیوار های دفاعی مغز دافنه ضربه زده بود و نزدیک بود که راه یابد. فقط تلاش به موقع دافنه بود که جلویش را گرفت.

البته لازم به ذکر است که هر کسی نمی تواند جلوی این ضربه ها را بگیرد و فقط دافنه ی افسانه ای می تواند. نگران نباشید. خیلی های دیگر هم نمی توانند.

دافنه سرش را تکان داد بلکه دامبلدور لیز بخورد. اما هیچ نتیجه ای نداشت!

دوباره دامبلدور پس از به نتیجه نرسیدن تلاش هایش، یک فکر دیگر کرد و فقط وقتی دافنه متوجه خطر واقعی شد که صدای فش فش دینامیت را شنید. خطر واقعی بود و دافنه متوجه شد که دامبلدور دینامیت را به دیوار های دفاعیش پرت کرده و فقط چند ثانیه تا فاش شدن راز هایش فاصله دارد! وحشتناک بود.

اما یک دفعه دافنه متوجه شد نه صدای فش فشی می آید و نه وزن امبلدور را در مغزش حس می کند. او داشت حرکت می کرد.

با کنجکاوی چشمانش را باز کرد و از چیزی که دید؛ سورپرایز شد.
- باعوو؟

گوسپند وفادارش او را از دست دامبلدور نجات داده بود!


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۵ ۱۵:۴۷:۱۹

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خواندن ذهن و چفت شدگی
پیام زده شده در: ۱:۵۰ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۳

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
نمرات جلسه اول


اسلیترین: 30


آشا: 27


از پستت همه جوره راضی بودم، سوژه خوب، پرداخت خوب، طنز مناسب و جذّاب، ظاهر خوب و تناسب دیالوگ و توصیف. فقط یک ایراد وجود داره اونم ثابت نبودن لحنته که یه جاهایی کلمات رو کتابی نوشتی و یک جاهایی شکسته و محاوره ای. البته نکته خیلی مهمیه و شخصا خعلی روش حساسم ولی خوب، ترجیح میدم به خاطر نکته ای که با یک تذکر و کمی دقت تو پستای بعدی میشه اصلاحش کرد 3 نمره بیشتر کم نکنم. این که چجوری بنویسی دیه انتخاب با خودته، شخصا سعی میکنم جز دیالوگ تمام پستم کتابی باشه اما مثلا میتونی مخش الا رو ببینی که لحنش محاوره ایِ خیلی رسمی ایه (!) ولی هرچی موشکافانه دقت کردم این لحن کامل حفظ شده و بالا پایین نداشته. یا مثلا خیلی از پستای ویولت دیگه آخرت محاوره اس ولی اونم لحنش ثابته. این ثباته مهمه!
و ضمنا:
نقل قول:
به سر و صورت منه در به در مانده

هرگز از ـه به جای کسره اضافه استفاده نکن!
ضمنا شکلک یک ابزار قوی برای طنزه، ازش خیلی استفاده نکردی، ایراد نیس ولی میتونه کمک کننده باشه و صرف نظر ازش از دست دادن یک فرصت خوبه!


ریونکلا: 28


گلرت گریندل والد: 25


تحسین میکنم این مورد رو که سعی کردی با توجه به خواسته معلم توی پستت به شخصسیت پردازی بپردازی! اما خوب در عوض این توجه یه بی توجهی هم داشتی! دقیقا ذکر شده که باید با دوز و کلک یک ذهن خوانی انجام بشه و تو پستت انجام نشده، فقط لاف زدی که اینکاره ای!
طنز پستت پیشرفت کرده، فاصله گزاری هات خنده دار بود و به قولی درومده بود! اما نکته ای که بهش دقت کردم با خوندن پست های قبلیت ... اگر بخوام یک پست از گلرت بخونم قبل این که نگاهی بش بندازم حاضرم صد ها گالیون اصل (و نه لپرکان) شرط ببندم که از فاصله گزاری برای طنزت استفاده کردی. توی این پست همونطور که گفتم بد نشده بود خوب بود اما سعی کن از افراط دوری کنی که به قول معروف خز نشه!


گریفیندور: 32


دابی: 27


محتوای پستت کاملا راضی بود! حرفی نمیمونه!
ایراد اول استفاده اشتباه کسره اضافه و ـه بود (میزد زیره گریه) و ایراد دوم هم عدم استفاده از double enter که کل پستت پیوسته شده بود و ظاهرش یکم ترسناک میشه.

رکسان ویزلی: 25


شخصیت پردازی ها خوب بود، خصوصا کلاوس جالب و فان شده بود ... اگرچه به جای خودت بیشتر روی کلاس و ویولت مانور داده بودی.
ایراد خاصی نیست که بگم، ظاهر پست مناسبه نگارش درسته شکلکم به جا و به اندازه استفاده کردی ... فقط میتونم توصیه کنم به خوندن و نوشتن ادامه بدی و بیشترش هم بکنی که بتونی قریحه‌ت رو پرورش بدی و نکات طنز قوی تری داشته باشی.

گیدیون پریوت: 20


گید! بگذار یک جمله فلسفی برات از خودم در کنم! یک پست جدی بی ادعا میتونه خنده دار تر از یک پست طنز پرمدعا باشه! حالا تفسیرش؟ ینی یک پست طولانی که یکی دو تا نکته طنز کوچیک داشته و فقط داستان رو جلو برده در نهایت خواننده رو راضی تر میکنه تا پستی که سعی شده تماما طنز نوشته بشه ولی تعداد زیادی از این طنز ها درنیومده باشه، وقتی تو یک چکش میزنی، تعلیق ایجاد میکنی برای غافلگیری، وسط توصیفات داخل کروشه توضیح محاوره اضافه میکنی، از فاصله گزاری استفاده میکنی و ... خواننده رو تحریک میکنی و باعث میشی گوشاشو تیز کنه تا یک شوخی توی پستت ببینه و به نکته طنز ماجرا برسه، و اگه بتونی اینجا یه ضربه کاری بزنی بردی اما اگه نتونی آس رو کنی باختی ... میگیری چی میگم؟
پستت چند تا از این موقعیت ها داشت اما از نظر من طنز موفقی توش نبود. رو نکات طنزت بیشتر کار کن تا بتونی اون ضربه کاریه رو بزنی.
رو شخصیت خودت به حد کافی مانور نداده بودی به نظرم.
ضمنا یکم کثرت دیالوگ هم توی پستت مشاهره میشد.


هافلپاف: 28


الادورا بلک: 28


توضیح خاصی نیست. پست جدی، بدون این که ایرادی بهش وارد بشه ... فقط به عنوان یک ارشد پستت قدرت و جذابیت نمره کامل گرفتنو نداشت!

اوون کالدرون: 15


اولین نکته ظاهر پستته که توی ذوق میزنه، با اینتر انقدر مهربان نباش! بزن تو سرش! دستتو شل کن! پاراگراف ها رو با دو تا اینتر از هم جدا کن همینطور دیالوگ هارو.
از اسپیس هم کم استفاده میکنی حتا! بعد از علائم نگارشی (.،؟!) یک فاصله بزار و جمله بعد رو بنویس.
سعی کن رول هات از حالت قصه و حکایت خارج بشه و به داستان تبدیل بشه، یعنی فقط یک ماجرا رو از ابتدا تا انتها تعریف نکن، به جواشی برس، اتفاقات رو دقیق توصیف کن، فضاهارو شرح بده و ...
از چند تا علامت تعجب پشت سر هم استفاده نکن، یک علامت تعجب کافیه.
نکته مثبتی که توی پستت بود شناختت از شخصیت های کتابی و سایتی بود که توی پستت گنجونده بودی.
و توصیه پایانی من به تو این که نمره نسبتا کمت باعث ناامیدیت نشه. تمام نکاتی که ذکر کردم برخلاف چیزایی که به بقیه گفتم نیاز به تمرین و تلاش زیادی نداره و با کمی دقت رفع میشه و پست هات به یه حالت استانداردی میرسه.

کوین ویتبای: 20


علاوه بر اینتر نزدن، کثرت دیالوگ و در نتیجه ی اون ایتر زیاد و خط های کوتاه پشت سر همدیگه هم میتونه ظاهر پستو بد جلوه بده. توصیف و فضاسازی ای توی پستت ندیدم، فقط دیالوگ بود و چند تا جمله که اون هم دیالوگ های ذهنت بود!
خیلی سریع از سوژه ت گذشتی و به پایان بردیش، مانوری روی شخصیتت نداشتی. بیشتر روی شخصیت لودو نوشته بودی که حتا اون هم با توجه به شناخت کمت خیلی نزدیک بهش نبود.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۴ ۱۷:۲۹:۴۶

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.