هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
سلام به پروفسور هزیز و کاتاناش. این دو جلسه ی آخرو دیر دادم بخاطر این مشقای خیلی سخت! تروخدا از اینا تو امتحان ندید. نکنه این آماده سازی ما برای امتحانه؟!

ماتیلدا بعد مسواک زدن ، به طرف تخت خوابش می رود که ناگهان کسی را می بیند که دارد با تلسکوپش، همه ی جهان و ستاره و سیاره ها و هر چی را که بگویید، بررسی می کرد. ماتیلدا با خشم از باز بودن پنجره و سرد شدن هوا، به طرف آملیا رفت.

- اون پنجره رو ببند!
- هان؟... آهان! ببخشید. ولی امشب روزیه که ماه کامله و من می تونم یه چیزیو ببینم. یه چیز منحصر به فرد.
- و اون چیه؟؟ و چه ربطی به کامل شدن ماه داره؟ نکنه درباره ی گرگینست؟
- نه بابا! نشونت میدم. من به اندازه ی کافی دیدم. ولی مطمئنی که می خوای ببینی؟ یه لحظه صبر کن... ستاره ها میگن که اجازه داری یه نگاه بکنی.

ماتیلدا با شک به طرف تلسکوپ میرود و درونش را نگاه می کند.

- این چیه دقیقا؟ رون چه جذابیتی داره که باید ببینم؟
- اوه ببخشید! تنظیم نکرده بودم! الان درستش می کنم.
- مگه تو همین یه دقیقه پیش نگفتی که داشتم می دیدم؟ پس چرا تنظیم نبود؟

آملیا جواب او را نداد ولی ماتیلدا دید که او دارد زیر لبی به شدت غرغر می کند. اگر هرمیون اینجا بود چه؟ ماتیلدا چهره ی هرمیون را در این وضعیت تصور کرد و سریع از این کارش منصرف شد. مطمئن بود که خواب بد می بیند.

- درست شد!
- ایندفعه رو کی تنظیم کردی؟!
- می خوای که تلسکوپو بزنم تو فرق سرت؟
-نه!!
- پس حرف نزن و برو تو تلسکوپو ببین!

ماتیلدا تخم چشمش را درون تلسکوپ فرو برد و دهنش پایین افتاد. اما بلافاصله با پایین تلسکوپ برخورد می کند. ولی او از شدت تعجب، همه جایش کرخ شده بود!
- تو همیشه دهنت اضافیه؟؟

روی ماه: چیزیایی که داره ماتیلدا می بینه.

همه ی هافلی ها در ماه قدم می زدند و با هم دیگر حرف می زدند. کسایی هم که دستشویی داشتند، باید در چاله های ماه کارشان را انجام می دادند. بیشتر آنها در هوا سرگردان بودند ولی چهار نفر از آنها، به طور عجیبی بر روی مبل تاریخیشان نشسته بودند. و آنها کسانی بسیار شر غیر از آملیا، ماتیلدا، تانکس و لیندا نبودند. و آنها داشتند درباره ی موضوع عجیبی، با هم بحث می کردند.

- چرا من دیوونه ام؟ یعنی در حدی که با چاله ها هم حرف میزنم.
- تو از اول همین شکلی بودی ماتیلدا!
- تو اون شمشیرتو جمع کن آملیا.
تانکس با لحن همیشگیش گفت:
- ای لعنتی های تسترالی، بس کنین. احمقای بیشع...

و کلی فحش روانه ی همه کرد. آنها هم که به رفتار او عادت کرده بودند، به او توجهی نکردند و گفت:
- ماه جای خوبیه. من همیشه به این فکر بودم که اون پایین کسایی به همین اسما و شخصیتا، وجود دارن؟
ماتیلدا در جواب او گفت:
-مگه دیوونه شدی؟ چرا باید همچین چیزی وجود داشته باشه؟ راستی، تو چرا به گرگینه تبدیل نشدی؟
- هنوز نیم ساعت مونده.
- آهان.

ناگهان رز زلر به طرف آنها آمد و با دنگ و فنگ زیاد، بر روی مبل نشست و بدون هیچ هیجانی در لحنش و از همه مهم تر، بدون ویبره و چپکی گفتن فعل و فاعل در جمله، به آنها گفت:
-چرا همیشه اینجا میشینین غصه می خورین؟ به بقیه نگاه کنین. ببینین چقدر شادن و سرشون تو کار خودشونه؟ به خودتون بیاین دیوونه ها. و از همه مهمتر. مثل اینکه یه مهمون داریم!
-منظورت چیه رز؟ کدوم تسترال احمقی میاد اینجا برا مهمونی؟
- یکی داره نگامون می کنه.

و به ماتیلدایی که در هاگوارتز بود، اشاره کرد.

همان لحظه، ماتیلدائه توی هاگوارتز.

وقتی که رز به او اشاره کرد، او سریع سرش را پایین آورد و تلسکوپ را به طرف پایین آورد. او در شوک بود. آنها که بودند و یا برای چه اسمشان و شکلشان دقیقا مثل هافلپافی ها بود؟

- آملیا. سریع توضیح بده!
-می دونم که تعحب کردی اما من و ستاره هام، برات همه چیو روشن می کنیم. اونا موازیه ما هستن. یعنی تو یه جای دیگه زندگی می کنن و رفتارشون، دقیقا برعکس مائه. هر ماه هم یکی از گروه ها رو نشون میده. چیز علمیش...
- من دلایل علمیشو نمی خوام! خیلی گیج کننده ست. پس... بخاطر همینه که همه ی رفتارا بر عکس بود. تانکس همیشه مؤدبه ولی اونجا بر عکس بود و از هر کی که از کنارش رد میشد، یه فحش نصیبش میکرد.
- درسته.
- تو به جای تلسکوپت شمشیر داشتی و لیندا هم به جای دگرگون نماییش، گرگینه بود. رزم نه ویبره میزد. نه جمله ها رو چپکی می گفت و نه با هیجان بود.
- دقیقا.
- و در آخر... خودم! چرا انقدر تغییر کرده بودم؟ من معمولا دوستای زیادی ندارم اما اون حتی با چاله های ما هم دوست بود! این دیگه چه وضعیه؟ فکر کدوم...
- آروم باش بابا. ستاره ها میگن، اگه زیادی بدونی، دیوونه میشی. پس بگیر بخواب.

ماتیلدا به شدت خسته بود و مدام خمیازه میکشید. اما می خواست که آخرین سوال مهمش را از او بپرسد.
- چطوری من حرفاشونو میشنیدم؟ تلسکوپت...
- تلسکوپ عزیزم، می تونه صداهایی که تا صد هزار کیلومتر از اون دوره رو، برای کسی که داره باهاش کار میکنه رو، تنظیم کنه و برای ما بفرسته که گوش کنیم.
- عجبا!
-بگیر بخواب. می خوام که یه ماه بعد، بچه های ریون رو با دقت ببینیم!!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
نور ماه محوطه بی درخت را روشن کرد. ریموس و گروهی از همنوعانش زوزه بلندی کشیدند. کمی جلوتر لردولدمورت بالاخره فرمان حمله را صادر کرد. با فرمان او سیل عظیمی از مرگخواران به سمت مدرسه حمله کردند.

ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت او همیشه هنگام تبدیل شد آن را حس میکرد اما اینبار این حس شدت یافته بود خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید.
مرگخواری که ریموس نمی شناخت (شاید هم میشناخت اما به قدری به اما در آن لحظه تنها به کشتن فکر میکرد) چوبدستیش را به سمت قفس گرفت. درهای ده ها قفس با صدای غیژ غیژی باز شدند و سیل گرگینه های خونخوار به سمت هاگوارتز سرازیر شدند.

سالها قبل

-راهش نمیدن

کلمات همچون پتک بر سر ریموس یازده ساله فرود آمدند. مادرش عرق پیشانی اش را پاک کرد البته ریموس نمی توانست او را ببیند اما حدس میزد این کار را کرد باشد، درست مثل هر دفعه که عصبی میشد.

صدای پدرش را شنید
-دامبلدور موافقه. همون طور که بهم گفته بود. ظاهرا اعضای هیئت مدیره مدرسه مخالفت کردن از نظر اونا خطرناکه

مادرش با صدای لرزانی گفت:
-اون...اون واسه هیچ کس خطرناک نیست...
پدرش گفت:
-چرا هست...چرا...ببین از نظر ما اون هنوز پسر کوچولومونه...ولی اون ماهی دوبار هیولا میشه حقیقت رو قبول کن!

ریموس هیچ گاه ادامه مکالمه را نفهمید فقط صدای هق هق های مادرش را می شنید که همانطور که از مخفی گاهش بیرون آمده به سمت اتاقش می رفت ضعیف و ضعیف تر می شد.

به اتاقش رفت. ابتدا پوستر هاگوارتز را از دیوار اتاقش کند آن را با حرص مچاله کرد سپس خودش را روی تختش انداخت و به سقف خیره شد.
کلمات پدرش در ذهنش فریاد می زدند...

دامبلدور موافقه هیئت امنای مدرسه مخالفت کردن از نظر اونا اون خطرناکه...این حقیقت رو قبول کن اون ماهی دوبار هیولا میشه...

هیولا هیولا هیولا...چرا او؟ چرا سرنوشت او را انتخاب کرده بود؟
ریموس به پوستر مچاله شده هاگوارتز خیره شد. هاگوارتز همیشه آرزویش بود...اما شاید او می بایست هدف برتری را دنبال می کرد...از فنریر گری بک متنفر بود...اما...آیا واقعا از کدام بیشتر می بایست متنفر می بود؟ فنریر گری بک همنوعش یا آن اعضای ابله ایی که او را زود قضاوت کرده بودند؟ اعضایی که آن اتفاق شوم ممکن بود برای فرزندان آنان اتفاق بیفتد...در آن لحظه کلمه ایی در ذهن ریموس کوچک نقش بست: انتقام

آن شب ریموس از خانه فرار کرد. جز ردایی که به تن داشت هیچ چیز برنداشت. به جز چوبدستی پدرش...
پیدا کردن گری بک نمی بایست کار سختی باشد...



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

رون ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۰ چهارشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۱
از میتوکندری به راکیزه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 129
آفلاین
"داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید. "


دنیا های مختلفی در دل این هستی بزرگ نهفته اند. دنیا هایی که از یک منبع سر چشمه می گیرند و افراد مشابهی در آنها زندگی می کنند اما در بسیاری از مسائل، کمترین شباهت را به یکدیگر دارند.
در دل یکی از این دنیاهای بزرگ، درون یکی از شهر های کاملاً جادوگر نشین، رونالد ویزلی همراه با همسرش هرماینی و تنها فرزندشان یعنی رز، در خانه آرام خود مشغول زندگی عادی شان بودند.
ماه با نورافشانی خود در یک شب مهتابی زیبا، سیاهی ها را شسته بود. رون، پارگی های لباس نارنجی رنگ مخصوص خود را می دوخت و هرماینی هم در اتاق خواب، مشغول خواباندن دختر یک ساله شان بود.

دقایقی بعد


هرماینی اتاق خواب را به قصد آشپزخانه ترک کرد که ناگهان متوجه حضور رون روی کاناپه شد. بسیار تعجب کرد و با کمی عصبانیت از او پرسید:
- رونالد ... تا این موقع شب کجا بودی؟ اون زخما چیه رو بدنت؟ چرا بی خبر اومدی و چیزی نگفتی که خونه ای؟

رون ویزلی پس از اینکه کمی جای زخم هایش را خاراند، دستی به مو های نارنجی رنگش کشید و لباس مخصوصش را کنار گذاشت، گفت:
- خب فکر کردم شما خوابید و نخواستم بیدارتون کنم. و اینکه امروز چند تا حمله پراکنده به وزارتخونه داشتیم و من هم به عنوان یه مامور سری باید تو مقابله حضور پیدا می کردم و زخمی شدم ... ولی اشکال نداره، به زخمای حاصل از ضربات محکم " نابودگر " که نمیرسه.

هرماینی کمی نزدیکتر آمد و کنار شوهرش نشست و دستش را روی صورت او گذاشت.
- تو الان دیگه یه خانواده داری رون ... تو یه پدری. دیگه باید کمتر نوع قهرمان خودت یعنی " فنتستیک بوی " باشی. من از زندگیم راضیم ... سعی کن با کمتر به فکر قهرمان بازی بودن هات، راضی نگهم داری.
- اوهوم.
- راستی گفتی نابودگر. مدت هاست یه سوال ذهنم رو درگیر کرده ... چرا در آخرین نبردت باهاش و وقتی که پیروز شدی، نکشتیش؟ اون از هویت تو آگاهه و ممکنه برات مشکل ساز شه.

رون خمیازه ای کشید و در حالی که به سمت اتاق می رفت تا کمی بخوابد، گفت:
- یه آدم خوب یا بهتر بگم یه مبارز قوی هیچوقت کسی رو نمیکشه. جای اون تو آزکابان خوبه ... دمنتور ها حسابی از خجالتش در میان.

دقایقی بعد

هرماینی که در حال تمیز و جمع و جور کردن نشیمن و رون هم خوابیده بود که ناگهان جغد رون، در حالی که نامه ای در اختیار داشت به درخت اصابت کرد و نامه با جریان باد به داخل خانه و جلوی هرماینی افتاد.
- رون، رون. یه نامه برات اومده ... فک کنم خیلی مهم باشه زود بیا.

رون پس از اینکه در مسیر از شدت خواب آلودگی چند بار به در و دیوار برخورد کرد، نامه را از همسرش گرفت و پس از چند دقیقه خواندن آن، خواب از چشمانش پرید و با شوکگی گفت:
- خبر فوری از محفل ققنوسه ... میگه باید خودم رو سریع بهشون برسونم ... انگار شایعاتی که میگفتن سر و کله ولدمورت پیدا شده، واقعیت دارن!
- رون! محض رضای خدای خیلی تو فاز قهرمانیت نرو و قاطی جنگ نشو ... بخاطر خونوادت.

رون لباس مخصوصش را پوشید، با هرماینی خداحافظی کرد، رز را بوسید و پس از اینکه ماسکش را سرش کرد سوار بر جارویش شد و به سمت خانه شماره دوازده گریمولد حرکت کرد.

آری؛ در این دنیای عجیب، رون ویزلی مامور مخفی وزارتخانه و محفل ققنوس بود که با نام مستعار " فنتستیک بوی " زیر ماسک جالبی که برای در امان ماندن جان عزیزانش استفاده می کرد، به مبارزه با دشمنان گوناگون می پرداخت.

خانه شماره دوازده گریمولد

- خوب شد که خودت رو سریع رسوندی رونالد ... چیزه فنتستیک بوی!

در خانه شماره دوازده گریمولد، عده زیادی از ماموران وزارتخانه و یاران ققنوس و سپیدی حضور داشتند و برای خبر مهمی که به آنها رسیده بود نقشه می کشیدند و مشغول گفتگو بودند؛ البته اگر بخواهم واضحتر بگویم بیشتر آنها چشم به دهان مودی چشم باباقوری دوخته بودند.
- لرد ولدمورت دوباره به قدرت رسیده و شهر های اطراف رو مورد تصرف قرار داده. اون اگه ما رو هم شکست بده دیگه به اوج تسلط و قدرت میرسه اما ما نمیذاریم ... اگه یادتون باشه هری پاتر تموم هورکراکس های لرد سیاه رو نابود کرد اما در کشتن خود لرد عاجز بود و در نهایت کشته شد و لرد هم ناپدید شد. ولی ما الان قوی تریم ... زنده باد سپیدی!
- زنده باد سپیدی!

دقایقی بعد

سپیدی و روشنایی های حاصل از نور ماه در آسمان شب، کم کم جای خود را به تاریکی مطلق دادند. مرگخواران به همراه لرد ولدمورت از فاصله ای نه چندان دور قابل شناسایی بودند و برای تصرف مهم ترین شهر برای آغاز کردن حکومت تاریک خود پا به عرصه نبرد گذاشته بودند.
- ارتش ما ... پیش به سوی مقر محفل ققنوس!

سمتی دیگر

- سربازان قسم خورده راه سپیدی، پیش به سوی نبرد!
- ریموس و تانکس! شما ها با من بیاین. فنتستیک بوی ... تو با نویل برو. فنتستیک بوی کجایی؟

رون سوار بر جارو با آخرین سرعت مشغول پیش روی به سمت خانه اش بود تا خانواده اش را به سرعت به پناهگاهی برساند تا از جنگ به دور باشند.

دقایقی بعد

او به خانه رسید و با عجله در را با ورد " الوهمورا " باز کرد اما با صحنه ای مواجه شد که حتی فکرش را هم نمی کرد. نابودگر- هیولای غول پیکر و قدرتمند دنیای او – که از بزرگترین دشمنانش به شمار می رفت، همسر و فرزندش را گروگان گرفته بود و با خنده می گفت:
- فرار از آزکابان کار سختی برام نبود ... کشتن تو و خونوادت برام آسونتره ... پس بیا و بمیر ویزلی احمق!

رون چوبدستی اش را در دستش محکم نگه داشت، عرق روی پیشانی اش را خشک کرد و در حالی که دنداش هایش را به هم می فشرد، به سمت نابودگر حمله ور شد.
- استوپتفای! هرماینی سریع رز رو بگیر و از خونه خارج شو!
- کجا برم؟ تو چی؟
- هر جا. من حساب این حرومزاده رو میرسم.

نابودگر که پس از برخورد ورد رون به او به عقب پرتاب شده بود برخاست، فریاد بلندی سر داد و مشت محکمی به رون زد و سریعاً از پنجره خانه به بیرون پرید و دنبال هرماینی و رز رفت.
- آخ ... مشتای اون اندازه یه " کروشیو " درد دارن ... ولی من قوی ام ... میرم دنبالش.

اطراف مقر محفل ققنوس

- اکسپلیارموس! آخ چقدر تعداشون زیاده.
- آوداکداورا!
- ریموس نــــــــــه!
- ما از همه قدرتمند تریم. بزودی این گروه هم شکست خواهد خورد و عصر سلطه تاریکی آغاز خواهد شد.

آن طرف

هرماینی و رز به کوچه بن بستی رسیدند که در انتهای آن ساختمان بزرگی در حال آتش گرفتن بود. هرماینی با وحشت به عقب برگشت و با نابودگر مواجه شد. هراسان و با دستانی لرزان دنبال چوبدستی اش گشت ولی یادش آمد که انقدر برای خروج از خانه عجله کرده بود که چوبدستی اش را فراموش کرده بود. نابودگر نیز به هر ثانیه به او نزدیکتر میشد. چشمانش را بست و رز را در آغوش گرفت. اشک از چشمانش سرازیر شد و برای پایان آمد شد که ناگهان صدایی آمد.
- استوپتفای!

نابودگر با برخورد طلسم رون به او به درون ساختمان پرتاب شد و رون نیز پشت سر او، سوار بر جارو وارد آنجا شد.

درون ساختمانی که هر طرف آن شعله های آتش می افروختند، مبارزه سهمگینی در جریان بود.
- اینپدیمنتا! پتریفیکوس توتالوس!

طلسم های رون دیگر تاثیری روی نابودگر نداشت. هیولا مشت قدرتمندتری از دفعه قبل به رون زد و او چند متر آنطرفتر پرتاب شد.
رون دیگر توانایی برخاستن نداشت. صورتش سرخ شده بود و زخم هایش در آن گرمای بیش از اندازه عفونت کرده بودند. هیولا بالای سرش آمد و با خنده ای از جنس غرور گفت:
- میدونی چیه احمق ... مدت هاست که هدف من کشتن تو نیست، من میخوام روحت رو نابود کنم؛ همونطور که تو با انداختن من به آزکابان روحم رو نابود کردی. هدف من کشتن خونوادته. ولی الان فهمیدم که تو ارزش هیچ چیز رو نداری ... پس اول خودت رو میکشم بعد میرم سراغ خونوادت.

رون وقتی که کلمه " خانواده " را شنید، حال و جانی دوباره بدست آورد. او نباید شکست میخورد ... اگر می باخت، زندگی خانواده اش هم پایان می یافتند. چوبدستی اش را در دست گرفت، به سختی مچ دستش را چرخاند و به ستون بلندی که باعث شده بود ساختمان نریزد اشاره کرد.
- ریداکتو!
- نه نه ... تو نمی تونی اینکارو بکنی ... نمیتونی منو بکشی. یه آدم خوب هیچوقت کسی رو نمیکشه!

رون جارویش را که فقط چند متر آنطرفتر بود برداشت و سریعاً ساختمان را قبل از ریزش آن ترک کرد.
- نــــــه!

آن شب سربازان سپیدی در پی حمله لرد ولدمورت مردند. در واقع همه قهرمانان مردند ... حتی فنتستیک بوی. البته او روبروی ساختمانی همراه با خانواده اش ایستاده بود؛ گر چه او فقط رون ویزلی بود، در یک لباس مبدل مسخره. او آن روز فهمید چیزی از مبارزه برای نجات دنیا و سپیدی مهم تر است ... و آن چیز خانواده بود.

پنج سال بعد

پنج سال گذشته بود. پنج سال بود که لرد سیاه دنیا را به تسخیر خودش در آورده بود. هیچ نشانه ای از سپیدی قابل رویت نبود. مرگخواران اداره بخش های مختلف کشور ها را در اختیار داشتند. لرد سیاه هاگوارتز را به محل حکومت خود تبدیل کرده بود و بچه ها باید از سن شش سالگی و در مدارس خصوصی تحت نظارت مرگخوران شروع به تحصیل و یادیگری انواع و اقسام جادو های سیاه می کردند. با این وجود هنوز هم افرادی حضور داشتند که در دل خود جایی برای سیاهی باز نکرده بودند.

هاگوارتز، مقر فرماندهی لرد سیاه

- ارباب ... یه خبر عجیب دارم براتون ... خیلی مهمه ... امروز یه دختر سال اولی توی یکی از مدارس خصوصی به اغتشاش پرداخته. دبیر " کروشیاتوس " رو تدریس کرد و از اون خواست تا اجراش کنه ولی اون سر باز زد. حتی با دبیر دهن به دهن شد و گفت که جادوی سیاه چیز ممنوعیه و اون هیچوقت چنین طلسمی رو اجرا نمیکنه.

لرد سیاه بدون اینکه از جایش بلند و عصبانی شود نفس عمیقی کشید، لبخندی بر لب زد و با خونسردی گفت:
- از شبی که من سربازان سپیدی رو قتل عام کردم و نیرو و قدرت درونی شون رو در بدن خودم جا دادم تا بدون داشتن هورکراکس ها قوی تر شم، حس کردم که انگار یه چیزی کمه. انگار همشون کشته نشدن و حالا فهمیدم حدسم درست بوده. اون دختر فنتستیک بویه. سریع به اونجا خبر بده تا سرش رو گرم کنن ... پدرش زود خودشو میرسونه.

مغازه فروش وسایل شوخی جادویی

رون ویزلی روی صندلی اش در مغازه خود نشسته بود و روزنامه میخواند. او در دنیایی ناکامل زندگی می کرد و توجهی خاصی به اتفاقات پیرامونش نداشت. او و خانواده اش در امان بودند و همین برای او کافی بود تا سراغ آن هویت و لباس مسخره که در یکی از کمد های همان مغازه خاک میخورد، نرود. البته این اعتقاد تا جایی پایدار ماند که ناخودآگاه صحبت دو نفر از بیرون مغازه اش را شنید.
- همین الان مدرسه بچم بودم و فهمیدم یه دختر بد طوری گیر داده که جادوی سیاه اجرا نمی کنه. نمیدونم اون کیه ولی ...

همین که آنرا شنید فهمید که آن دختر همان رز است. او قول داده بود که دیگر سراغ آن لباس نرود ولی اینبار ممکن بود جان دخترش به خطر بیفتد. پس لحظه ای درنگ نکرد و بعد از پوشیدن لباس و ماسک، سوار جارو شد و از در پشتی مغازه را ترک و سریعاً به سمت مدرسه رز حرکت کرد.

- اونجا رو باش، یعنی اون واقعاً فنتستیک بویه؟
- اون بزدل پنج سال پیش از جنگ عظیم فرار کرد. به درد هیچی نمیخوره!

چند دقیقه بعد

رون پس از چند دقیقه بالاخره به مدرسه دخترش رسید. از روی جارویش پیاده شد و آنرا روی زمین گذاشت که ناگهان چند مرگخوار قوی هیکل روبرویش ایستادند.
- کجا با این عجله؟ کروشیو! بندازیدش تو گونی و ببریدش پیش ارباب!

یک ساعت بعد

در یکی از اتاق های مقر حکومت لرد ولدمورت، رون ویزلی در اتاقک شیشه ای بسیار کوچکی حبس شده بود و خونش با کمک لوله های پلاستیکی بسیاری که به بدنش وصل بودند درون کیسه ای ریخته میشد.
- وای سرم داره گیج میره ... دیگه قدرتی برام نمونده. همیشه فکر می کردم هنگام مرگم صحنه های جنگ هاگوارتز یا دوئل هایی که با دشمنان انجام دادم یا حتی مبارزه با نابودگر جلو چشمم بیاد. اما الان فقط دارم صحنه های چهره هرماینی و رز رو می بینم ... آره اونا منتظرمن. من ... اوه اینجا رو اسنیپ داره چیکار میکنه؟ نفسم داره بالا میاد، نیرو داره به بازو هام بر می گرده ...

و ناگهان رون محفظه شیشه ای را شکست و بیرون پرید.
- پروفسور اسنیپ ... اینجا چه خبره؟ شما ... ممم ...
- فقط یه مقدار آدرنالین اضافه کردم. ببین پسر، وقت زیادی نداریم. لرد خون تو رو میخواد. من به جای خون تو مقدار ماده رادیو اکتیو به لرد تزریق میکنم و اون میمیره ... ولی تو باید اینجا باشی و به من کمک کنی تا با بقیه مرگخوارا بجنگیم. ببین تو تنها مامور باقیمونده از نسل طلایی چند سال قبلی، پس مراقب خودت باش و بی گدار به آب نزن. من دارم میرم به لرد تزریقش کنم تو جایی وایسا که بتونی ما رو ببینی.باشه؟
- ببببباشه.

جایگاه لرد ولدمورت

- ارباب ... این هم از خون فنتستیک بوی. بدنش هم دادم ببرن بندازن تو جنگل ممنوعه. بفرمایید.

اسنیپ نزد لرد رفت و سرنگ حاوی ماده رادیو اکتیو را به او داد. لرد پس از اینکه آنرا به بازوی خود تزریق کرد، از جایش بلند شد و روبروی اسنیپ آمد و دستش را روی شانه او گذاشت.
- آفرین سوروس ... آفرین. تو خیلی باهوشی که پیشنهاد نگه داشتن اون رو توی یه محفظه شیشه ای و گرفتن خون اون رو با استفاده سامانه پیچیده ای که خودت طراحیش کرد بودی دادی.
- دست بوسم ارباب.
- اما فقط یک نفر باید توی دنیا از همه باهوش تر باشه و اون منم. تو سرباز وفاداری بودی سوروس. آوداکداورا!

رون که از دور شاهد این ماجرا بود فریاد کشید:
- نــــه!

و بدون درنگ و با آخرین سرعت دوید و جلوی لرد ولدمورت آمد. لرد جا خورد؛ کمتر دیده میشد که لرد چهره متعجب به خود بگیرد اما اینبار این اتفاق افتاده بود اما سریع به حالت اولیه خودش بازگشت.
- به خاطر اینکارت کشته میشی عوضی! استوپتفای!

لرد به راحتی طلسم را دفع کرد.
- ببین کی میخواد ما رو شکست بده. هری پاتر نتونست ما رو بکشه و حتی محفل ققنوس. ما یک خدایمم! کروشیو!

رون روی زمین افتاد. از درد فریاد می کشید اما فریاد هایش در صدای خنده های لرد، محو میشد. در حالی که دیگر حال و جانی نداشت گفت:
- تو ... هیچوقت ... یک خدا ... نخواهی شد!
- دیگه داری زبون درازی میکنی!

لرد چوبدستی اش را بالا آوررد و رفت که کار رون را نیز تمام کند. حتی چند حرف از طلسم " آوداکداورا " را نیز به زبان آورد اما ماده رادیو اکتیو دیگر کار خود را کرده بود و لرد روی زمین افتاد. بدنش خشک و کرخت شد و دیگر چیزی جز یک صدا احساس نکرد.
- گفتم که تو هیچوقت یک خدا نخواهی شد!

روز بعد، خانه رون ویزلی


- میشه یکی شربت رو بهم بده؟
- بفرما دخترم ... فقط وقتی صبحونه رو خوردی سریع تر حاضر شو.
- مامانت راست میگه رز. خیلی کارا برا انجام دادن دادیم. باید هاگوارتز رو دوباره راه بندازیم ... یه مقبره با شکوه واسه اسنیپ درست کنیم و کلی کار دیگه.

موسیقی در حال پخش:
- دوست دارم زندگی رو ...

این می توانست یک پایان ایده آل باشد، برای یک دنیای ایده آل، اما دنیای جادویی هیچوقت ایده آل نیست.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۲۱:۳۳:۳۶
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۲۶ ۲۱:۵۶:۴۸



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۹:۲۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 723
آفلاین
اوس پروفسور موتویاما!

با صدای جیک جیک پرندگان و هوهوی باد، چشم هایم را باز کردم. با ناامیدی تمام به روز مزخرفی که در پیش داشتم اندیشیدم. دلم نمیخواست از تختم بلند شوم، کاش میشد تا ابد به همان حال روی تختم دراز بکشم!

اما خب، از انجایی که هیچ کدام از ارزوهای خوب براورده نمیشوند، این یکی هم چیزی جز حرف نبود. به سختی پتو را از رویم کنار زدم و بلند شدم. لباسم را پوشیدم و با اکراه از سالن عمومی هافلپاف بیرون زدم.

ناگهان سیلی از صداهای گوناگون به طرفم هجوم اورد:
_ بچه ها اگه میخواین رداتون سالم بمونه از اینجا دور شین، سدریک دیگوری اینجاست!
_هی سدریک، حواست باشه پروفسور زلر دیگه ردا نداره ها! اگه این دفعه هم معجونتو رو رداش بریزی و اتیش بزنی، از هاگوارتز اخراج میشی!
_ وای خدایا نگاش کنین! من نمیدونم چرا وقتی با رنگ زرد شبیه موز میشی، کلاه تو رو توی هافل انداخته؟
_ آخی، سدریک هیچ کس با تو دوست نمیشه؟ پس تو جشن کریسمس میخوای چه کار کنی؟ همه یه همراه دارن! البته اشکالی نداره؛ همه به دیدن سدریک تنها که مثل قزمیت یه گوشه وایساده عادت دارن!

با ناراحتی و بغضی که در گلویم گیر کرده بود به طرف سرسرا شتافتم. چرا همه با من بد بودند؟ چرا همه مرا دست می انداختند؟ چرا هیچ دوستی نداشتم؟
به سختی این افکار ناامید کننده را به ته مغزم راندم، به امید اینکه امروز وضع فرق کند و بالاخره کسی با من دوست شود!

همین که پشت میز نشستم، چشمم به پسر سال اولی ای افتاد که رو به رویم نشسته بود. با خوشحالی گفتم:
_ سلام. اسم من سدریک دیگوریه، اسم تو چیه؟ ما میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم!
در کمال تعجب متوجه شدم که چهره ی کوچک پسر مضطرب شد. ناگهان جیغ کوتاهی کشید و با عجله وسایلش را جمع کرد. سپس با سرعت به طرف در شتافت.

بغضی که در گلو داشتم، به اندازه ی یک غده ی بزرگ شده بود. چرا حتی سال اولی ها هم از من فراری اند؟ چرا هیچ کس باور نمیکرد که آن روز فقط در اثر لرزش اندک دستم معجون روی ردای پروفسور زلر ریخت؟ چرا همه فکر میکردند همیشه عنوان پسر بی عرضه و دست و پا چلفتی باید بعد از نام سدریک دیگوری بیاید؟

با افکار به هم ریخته و ذهنی ناراحت به سوی کلاس تغییر شکل به راه افتادم. به در کلاس که رسیدم ناگهان چیزی به یادم آمد! تکلیف پروفسور گری بک را انجام نداده بودم. چرا همیشه تکلیف هایم را فراموش میکردم؟

با استرس وارد کلاس شدم و سر جایم روی صندلی نشستم؛ صندلی ای که همیشه تا شعاع دو متری اش خالی میماند. با اندوه فکر میکردم که به پروفسور درمورد تکلیف چه بگویم. امیدوار بودم که کاری ناگهانی برای پروفسور پیش بیاید و از کلاس بیرون برود. اما چون من، سدریک دیگوری، بدشانس ترین پسر روی زمین بودم، این اتفاق نیفتاد.

پروفسور گری بک با شادمانی گفت:
_ خب، سوسیس بلغاریای تپل مپل من! امیدوارم که تکلیفاتونو بی عیب و نقص انجام داده باشین؛ چون امروز صبحونه کم خوردم و کنترل زیادی روی اعصابم ندارم. بنابراین حواستونو جمع کنین، اگه عصبانی بشم ممکنه آخرین جلسه ی درس تغییر شکل و همچنین اخرین روز عمرتونو سپری کرده باشید!

عرق روی پیشانی ام را پاک کردم و به زحمت دستم را بلند کردم و نجواگونه گفتم:
_ ببخشید پروفسور، من تکلیف این جلسمو یادم رفت انجام بدم!
صدای شلیک خنده از پشت سرم در کلاس پیچید. مگر حرف خنده داری زده بودم؟ کجایش خنده دار بود وقتی خودم از ترس یک قدم بیشتر با سکته فاصله نداشتم؟

سپس پروفسور با لحن ترسناکی گفت:
_که این طور اقای دیگوری! امیدوارم که حداقل درس جلسه ی قبلو که تبدیل سنگ به سوسک بود یادت مونده باشه. البته چندان درس سختی هم نبود و من این درسو به سال اولیا هم میدم؛ بنابراین واقعا شرم اوره اگه تو نتونی درست انجامش بدی! بیا اینجا و این سنگو برای من تبدیل به یه سوسک خوشگل بکن.

از جایم بلند شدم. پاهایم توان راه رفتن نداشتند. به هر زحمتی که بود خود را به جلوی کلاس رساندم. به سنگ خیره شدم و چوبدستی ام را به سویش نشانه گرفتم. سپس ورد را زیر لب زمزمه کردم و منتظر نتیجه ماندم.

کم کم دست و پاهای سوسک که هر کدام به نازکی نخ بودند، از دو طرف سنگ بیرون زدند. سپس سر گرد و سیاه رنگی در جلوی سنگ پدید امد. اما هر چه صبر کردم بدنه ی سنگ تبدیل به بدن سوسک نشد. سوسک بیچاره در تلاش برای حرکت کردن دست و پا میزد اما پاهای به آن نازکی توان بلند کردن بدن سنگی او را نداشتند.

_ افتضاح بود اقای دیگوری! بازم یه صفرو نصیب خودت کردی. امیدوارم حداقل تو امتحان وضعت بهتر از الان باشه!

بالاخره کلاس به پایان رسید. با غم و اندوهی فراوان و در حالی که سعی میکردم به متلک های دیگران اهمیتی ندهم، از کلاس خارج شدم. به محوطه رفتم و به طرف زمین کوییدیچ به راه افتادم. تنها جایی بود که در ان ارامش پیدا میکردم.

یکی دیگر از ارزوهایم بازی کردن کوییدیچ بود. دلم میخواست جستجوگر تیم هافلپاف باشم، وقتی به زمین می روم همه تشویقم کنند، همه ی هاگوارتز طرفدارم باشند و لقب بهترین جستجوگر را از آن خودم کنم. اما متاسفانه تمام اینها فقط در ذهنم شکل گرفته بودند؛ در واقعیت، هر وقت برای هر نقشی در تیم تست دادم به افتضاح ترین حالت ممکن کنار گذاشته شدم.
هیچ استعدادی در کوییدیچ نداشتم، هر وقت توپی به دستم میرسید هول میشدم و خراب میکردم.

پس از گذشت چند ساعت پر مشقت شب از راه رسید. بعد از شام بلافاصله به خوابگاه رفتم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. در تختم دراز کشیده و به سقف خیره مانده بودم. با خودم می اندیشیدم چه میشد اگر من خصوصیات دیگری داشتم؟ چه میشد اگر سدریکی بودم متفاوت با آنچه الان هستم؟

سدریک ایده آلم را در ذهنم تصور کردم؛ سدریکی که همه آرزوی دوستی با او را داشتند، سدریکی که همه طرفدارش بودند، در درس هایش اول بود و همه ی معلم ها از او تعریف میکردند، سدریکی که در تیم کوییدیچ در نقش جستجوگر ظاهر شده و کلی طرفدار پیدا کرده بود، سدریکی که کسی از او فرار نمیکرد، کسی جرعت متلک انداختن به او را نداشت، سدریکی محبوب و دوست داشتنی...

سدریکی که تصور کرده بودم، بی اندازه به من نزدیک بود؛ گویی کنارم نشسته بود، یا نه، انگار درونم بود! انگار صدایم میکرد و مرا به سوی خود فرا میخواند.

یعنی ممکن بود سدریک دیگری با این خصوصیات وجود داشته باشد؟ یا من همان سدریکم؟ غرق در این خیالات خوش به خواب رفتم؛ به امید این که فردا در قالب سدریک رویاهایم بیدار شوم...


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۸:۳۳ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷

سوراو کارتیکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۰ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۳:۵۵ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 20
آفلاین
در دنیاها دورتر از واقعیت گله ای از گرگ ها مشغول خوابیدن بودند. گرگ هایی که هر روشان روزی بود شاد و پر انرژی مثل دیروز. مثل فردا. و هیچ استثنایی هم در کار نبود. حتی برای سوراو. بله. در حالی که در دنیاها دور تر و شاید کهکشان ها دور تر سوراوی عبوس و عصبی در حال قتل و ریختن خون دیگر موجودات بود، اینجا سوراو شاد سرزنده بود و از همه مهم تر او گرگ بود. اما واقعیت چیز دیگری می گفت. با صدای کفتار ها کفتار های دوستش از خواب پرید. جان بهترین دوست او بود. سریع به کنار دوستش رفت و پرسید:
-هی. چی شده؟

جان که ترسیده بود گفت:
-اون جا رو نگاه کن. کفتار ها به ما حمله کردن. اگه سریع همه رو بیدار نکنیم اتفاقی که دفعه قبل برامون افتاد می افته.

فلش بک
_کفتار ها کفتار ها حمله کردن.

هیچ کس جز سوراو چشمانش را باز نکرد.
-کفتار؟ عجله کن باید همه رو بیدار کنیم.

اما هیچ کس بیدار نشد. انگار همه به خواب مرگ فرو رفته بودند.
-هی سو اینا چرا بیدار نمیشن؟

-نمیدونم جان. وایسا این دیگه چیه؟

و ناگهان متوجه چیزی شد.
-تیر بیهوشی! یادت نمی یاد؟ دیشب مجبور شدیم کل اعضای گله رو از دهکده آدما به اینجا منتقل کنیم چون بهشون تیر بیهوشی زده بودن.

گله کفتار ها هر لحظه نزدیک تر میشد.
-زود باش سو. باید ولشون کنیم.

-نه باید نجاتشون بدیم.

-اما ما فقط میتونیم. چند تاشونو نجات بدیم.

-همونم خوبه فقط عجله کن.

و تعدادی گرگ را با خودشان به دل جنگل بردند.
صبح روز بعد وقتی به محل قبلی شان برگشتندبا اجسادی خونین مواجه شدند. که به قطع و به یقین متعلق به گرگ ها بود.
پایان فلش بک
لحظات از چشم سوراو گذشتند.
او دیگر دیدن تحمل دیدن اجساد گرگ ها را نداشت. زوزه بلندی کشید و همه را از خواب بیدار کرد. گرگ ها کمی گیج بودند اما خیلی زود آماده درگیری با کفتار ها شدند.
جنگ سختی در گرفت هیچ گرگی کشته نشد و گرگ ها از این نبرد پیروز بیرون آمدند. بعد از آن دیگر کفتار ها تا حد مرگ از گرگ ها میترسیدند.

پایان داستان


گاهي اوقات بايد براي رفتن به جلو بقيه رو پايين بندازي. اما اينا اصلا مهم نيست. برو جلو و اصلا هم برات مهم نباشه كه چند نفرو زمين ميزني.

آه از اين رنج و عذاب
ريشه كرده در نژاد
آه از اين فرياد مرگ
دلخراش و جان گداز
آه از عصيان جوش خون
بر در و ديوار رگ
خون و خونبارش كجاست
آنكه باشد سد آن
درد و غم نفرين عذاب
كو كه دارد تاب آن
ليك باشد چاره اي
چاره ها اندر سراست


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
پنه لوپه با خوشحالی از خوابگاه بیرون آمد و لی لی کنان به طرف جمع دوستانش رفت؛ قرار بود امروز با آنها برای خوشگذرانی بیرون بروند.
صدای خنده ها و حرف زدن تندشان قطع نمی شد، همه با خوشحالی از آزادی یک روزه شان می دویدند و یکدیگر را دنبال می کردند. پنه لوپه هم با لذت به جمع دوستانه شان خیره شده بود و شاد و راضی با همه حرف نی زد و می خندید.
قرار بود روز شادی در پیش داشته باشند، شبیه تمام روزهای دیگری که خوش می گذراندند؛ اما مهم این بود که خوشحال و آزاد بودند، و می توانستند امیدوار و پرانرژی برگردند.

درست در همان زمان ولی دنیاها دورتر، پنه لوپه در اتاقش را باز کرد و با خمیازه ای بلندبالا و طولانی به طرف توالت رفت. به سرعت مسواک زد و بدون شانه زدن موهای شلخته اش روی مبل پرت شد و داد زد:
_ کامیلا! چرا انقدر موقع کار کردن سرو صدا می کنی؟ این وضع کارکردنت حالمو به هم می زنه! به خاطر تو بیدار شدم لعنتی!

دختری با یونیفرم خدمتکار به سرعت به طرف پنه لوپه آمد و گفت:
_ ببخشید خانم! امشب مادرتون مهمون دارن و من مجبور بودم سریع کار کنم!

پنه لوپه با عصبانیت تلویزیون را روشن کرد و داد زد:
_ خفه شو و برو!

پنه لوپه دوباره خمیازه ای کشید و با پوف بلندی روی مبل دراز کشید.
زنی با لباس های زیبا و گرانقیمت وارد پذیرایی شد و با اخم گفت:
_ این چه وضع نشستنه؟ بلند شو از روی مبل تازه تمیزشون کردیم!
_ نمی خوام!
_ گفتم بلندشو!
_ به تو ربطی نداره که کجا نشستم و چیکار می کنم!
_ دهنتو ببند و از روی مبل من بلند شو! امروز مهمون دارم و نمی خوام اینجا باشی. صبحونه... البته، ناهارتو بخور و برو بیرون!

پنه لوپه با نفرت به مادرش نگاه کرد و از روی مبل بلند شد. تیشرتش را از روی جالباسی همان گوشه چنگ زد و کیفش را روی دوشش انداخت‌ و با کوبیدن در پایان بخش بودنش شد.
گردش توی خیابان ها... کاری که همیشه انجام می داد؛ درست ازظهر تا خود شب.

_ جلوتو نگاه کن احمق!

پنه لوپه تکان شدیدی خورد و با ترس به مردی که با دوچرخه اش ازکنار او گذشته بود نگاه کرد. افکار عمیقش قدرت عکس العمل سریع را از او سلب کرده بودند.
سری تکان داد و کلاه تیشرتش را به روی سرش کشید. قلبش پر از دردهایی بود که نمی توانست از آنها سخن بگوید. تنهایی هایش او را از آدمها واطرافش دلگیر می کردند و فاصله اش را با زندگی اجتماعی، بیشتر.
قطره اشک جاری شده روی صورتش را پاک کرد و با نفس عمیقی به طرف پارک روبرویش رفت. روی تاب کوچک و زیبایی نشست و چشمهایش را بست.
_ این... چرا باید اینجوری باشه؟ همیشه تنها... بدون هیچ دوستی! به خاطر کار پدری که اهمیتی برام قائل نیست باید این همه تنها باشم... فرصت دوست پیداکردنو از دست بدم؟

لبش را به دندان گرفت و با چشم های خسته اش به فضای خالی روبرویش چشم دوخت. تنهای تنها بود، درست مثل همیشه.
کمی بعد به طرف نیمکت کوچکی که در سایه درخت قرارگرفته بود رفت و روی آن نشست؛ زانوهایش را دربغل گرفت و با نگاه خیره ای به روبرو به تمام مشکلاتی که دنیایش را پرکرده بودند فکر کرد.
هوا کم کم رو به تاریک شدن می رفت که از پارک بیرون آمد و به طرف بازار رفت؛ با این فکر که شاید قدم زدن در بازار کمی اورا از فکر هایش بیرون بکشاند.
ویترین مغازه ها خیره کننده و زیبا بود. پر از تمام چیزیهایی که دوست داشت آنهارا امتحان کند اما الان شور و شوق قبلی برای این شیطنت را را نداشت. بی تفاوت از کنارشان گذشت و با نگاهی به هوای تاریک مسیرش را به خانه تغییر داد؛ مهمان های مادرش تا حالا رفته بودند و او یک روز خسته کننده و پر از تنهایی دیگر را پشت سر گذاشته بود.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما.

ابروهایم گره خوردند.
از شوخی پسر ها متنفرم، خصوصا آن ها که فکر می کنند خیلی بامزه اند.
من عاشق اسمم( نیمفادورا) هستم اما آنها اسمم را مسخره می کنند.

خندیدند:
_ نیمفادورااااا...ها ها ها.

انگشتم را به نشانه ی تحدید، مانند عمه مارج تکان داده و با عصبانیت فریاد زدم:
_ اگه یک بار دیگه اسمم رو مسخره کنید، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.

بلند تر خندیدند و دم گرفتند:
_ نیمفادورا...دورا دورا. نیمفادورا...دورا دورا.

چوبدستیم را جسورانه تکان دادم و زمزمه کردم:
_ لوکوتومو مورتیس. ( طلسم بسته شدن پاها)
لحظه ای بعد پسر ها نقش بر زمین شدند.

موهای مشکی و لخت بلندم را تاب داده و پشت چشمی نازک کردم. و با افاده به طرف خوابگاه اسلیتیرین به راه افتادم.

تالاپی روی صندلی چرمی سالن مطالعه افتادم.
وقتش بود به مطالعه درس هایم بپردازم.

_ سلام تانکس.
بدون آن که نگاه کنم تا ببینم چه کسی سلام کرده است، سری تکان دادم.

دوباره پرسید:
_ میای بریم بازی کوییدیچ ریونکلا-گریفندر رو نگاه کنیم؟ تا چند دقیقه ای دیگه شروع می شه.

سرم را با عصبانیت از روی کتاب تاریخ جادوگری بلند کردم:
_ من هیچ علاقه ای به کوییدیچ ندارم. حالا میشه لطف کنی و از اینجا برای؟

پتو ی سنگین را کناری انداخته و به طرف پنجره رفتم.
_ میشه تمومش کنید ؟
ساعت از 1 نیمه شب گذشته بود، اما هنوز ریونکلایی ها در حال شادی بودند، چون در نبرد کوییدیچ امروز آنها پیروز شده بودند.

وقتی سر و صدای آنها تمام شد، چیزی نگذشت که خوابم برد.
در خواب دخترکی با موهایی کوتاه و صورتی رنگ شادی کنان از درختی بالا می رفت.
از چشمان درخشانش می توانست به راحتی فهمید که دختری بسیار خوشرو و مهربان است.
دوستان زیادی( بر عکس من) داشت که با آنها می گفت و می خندید.

به طرف او رفتم و پرسیدم:
_ تو کی هستید؟

_ نیمفادورا...نیمفادورا تانکس.
از خواب پریدم سرم محکم به میله ی بالای تخت خورد، و دنگی صدا داد.
همان طور که سرم را می مالیدم فکر می کردم:
_ یعنی چی؟ یعنی چی که او هم نیمفادورا بود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جلسه چهارم فلسفه

- کلاس هم که تشکیل نشد.
- بهتر، بریم مهمونی شبونه ی هوریس؟

دو دانش آموز ناامید از آمدن استاد سامورایی از جا بلند شدند و به سمت در خروجی حرکت کردند. فقط مرلین می دانست که آیا آن دو بیش از حد بدشانس بودند یا استاد فلسفه زمان بندی افتضاحی داشت اما درهرصورت، در با سرعت وحشتناکی گشوده شد و آن دو را به دیوار چسباند.

- به شدت مریضم و حوصلتون رو ندارم، شونن شوجو!

دخترک در دستمال کاغذی فین کرد و ادامه داد:
- اما اومدم تدریس حیاتی این جلسه رو انجام بدم و برم.

تاتسویا دو دانش آموز بخت برگشته را با چوب دستی اش بلند کرد و به انتهای کلاس پرتاب کرد.

- منی که با این حالم اینجا وایسادم و گیر همچین ابلهایی - به دو دانش آموز کذائی اشاره کرد - افتادم، تو یه دنیای دیگه، تو اتاقم توی خانه ی ریدل، با یه فنجون چای سبز، نشستم پشت پنجره به تماشای بارون.

حالت رویایی دخترک، با پرسش هرماینی از بین رفت.

- منظورتون از یه دنیای دیگه چیه؟

تاتسویا لحظه ای در فکر فرو رفت و سپس جواب داد:
- هرماینی شوجو. درمورد دنیاهای موازی چیزی می دونی؟
- چیزای کمی می دونم.

تاتسویا دستی بر روی کاتانا کشید و گفت:
- جهان های موازی درواقع یعنی اینکه در کنار واقعیتی که الان وجود داره، واقعیت های دیگه ای هم در جریانه. برای مثال هرماینی گرینجری که از کتاب متنفره و فنریر گری بکی که گیاه خواره.

دانش آموزان خندیدند اما با دیدن برق کاتانا ساکت شدند.

خب عزیزانم، برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که داستان یه روز زندگی تون تو یه دنیای موازی رو بنویسید.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نمرات جلسه ی سوم فلسفه و حکمت


ریونکلا

لاتیشا رندل:۱۸

اوس لاتیشا شوجو. من و کاتانا خوشحالیم می بینیمت.
می دونی لاتیشا سان؟ هر رولی از شروع و پایان و محتوا تشکیل میشه. رول تو از نظر محتوا نمره ی کامل رو از من می گیره اما متاسفانه شروع و پایان منسجمی نداره.

شوجو، از علائم نگارشی به اندازه ی کافی استفاده نکردی. برای مثال ویرگول!
زمانی که جمله ی دو فعلی داری، اگه بینشون "که" یا ''و'' نداشت، بعد فعل اول باید ویرگول بذاری.

پنه لوپه کلیر واتر:۱۹
پنی چان چه خوب که بازم می بینمت!

چیز زیا دی برای نقد کردن نیست و از نمره ات هم مشخصه. سوژه ی خیلی خوب بود و خوب بهش پرداخته بودی. تنها چیزی که مانع گرفتن نمره ی کامل شد، یه سری سوتی نگارشی بود. مثل نخوندن فاعلت با فعلی که آورده باشی.

یه توصیه ای هم دارم برات! به عنوان یه نویسنده، باید سعی کنی بهترین حالت رو برای نوشتن یه جمله و بیان یه حالت پیدا کنی.

همین پنی چان، موفق باشی.

گریفندور

هرماینی گرینجر: ۲۰

خب... هرمی چان، مفتخرم بگم که رولت خیلی به اون مفهومی که مد نظر داشتم نزدیک بود و از خوندنش لذت بردم.

فقط یه موردی به چشمم خورد. یه جا نوشته بودی "او" و بعدش نوشته بودی "اون". فکر می کنم از دستت در رفته بود ولی سعی کن بیشتر دقت کنی.

هافلپاف

ماتیلدا استیونز:۱۸.۵

اوس ماتیلدا شوجوی عزیزم. خوش اومدی.

سوژه ات جالب بود. بعد از تموم شدنش برگشتم و دوباره خوندمش. ایده ی خوبی بود و طنزش رو دوست داشتم.

چیزی که باید بگم درمورد دیالوگ ها و نقل قولاته که یه جاهایی اصولش رو رعایت نکردی. اصولش چیه؟
گفت (یا فعلای مثل اون) + : + یه اینتر

خیلی واضح نگفته بودی که همون جکسون بودی. به واقع زیاد بهش نپرداخته بودی و جای توضیح بیشتر داشت.

منتظرم که ببینم این اصول رو رعایت می کنی، شوجو.

نیمفادورا تانکس:۱۸.۵

نیمفا شوجو، رولت از اون رولایی بود که آدم با حسرت بهشون نمره ی کامل نمیده. به واقع سوژه ی خوبی بود که جا داشت عالی باشه.

شوجو. بعد از تموم شدن دیالوگت و شروع دیالوگ بعدی، دو تا اینتر باید بزنی.
قبل از اختراع کردن (دی:) ترکیباتی مثل "رخنه کردن مو در سر" مطمئن شو که وجود دارن و اینطوری خواننده رو متعجب نکن!

پی نوشت: نمرات گروه ها توسط مدیریت محترم اضافه خواهند شد.
پی نوشت۲: برای نقد بیشتر جغد بفرستید.


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۲۱:۲۵:۴۲
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۹ ۲۱:۲۶:۳۰

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اوس پرفسور موتویاما. خوبید؟ خوشید؟ سلامتید؟

از امروز صبح احساس می کردم دارند به من متفاوت نگاه می کنند.
دیگر از آن نگاه های دوستانه خبری نبود گویی کمی از من می ترسیدند.

عمارت مالفوی ها:

_ بفرمائید خانم مربا میل کنید.
تعجب کردم تا به حال ندیده بودم الکتو با من این قدر مؤدب شود.
با تعجب پرسیدم:
_ چیزی شده الکتو؟
اما این صدای من نبود...صدای بلاتریکس لسترنج بود.

احساس می کردم سرم سنگین تر از قبل شده است.
دستی بر موهایم کشیدم دیگر خبری از موهای کوتاه و نا مرتب
تانکسی نبود، موهایی فرفری و بلندی روی سرم رخنه کرده بود.
چرا زودتر متوجه نشده بودم؟

قیافه ی متعجب الکتو را تنها گذاشته و به طرف آینه ی بزرگ سرسرا رفتم.
درست بود خودش بودم بلا...
خب حالا که این اتفاق افتاده بود، که البته خدا می داند چطور.
باید مثل بلاتریکس رفتار می کردم تا کسی متوجه نشود جای من و او عوض شده است.

لحظه ای بعد تانکس، یعنی بلاتریکسی که حالا به شکل من در آمده بود، وارد سالن غذا خوری شد.
هراسان به دور و برش نگاه می کرد.
وقتی چشمش به من افتاد سریع به طرفم آمد. راستش دیدن خودم که به طرف خودم میاد یکم گیج کننده است.

بلاتریکس دستم را گرفت و داخل اتاقی کشید. مرگخوار ها از اینکه تانکس دست و پا چلفتی این طور با یکی از لسترنج ها رفتار می کند بسیار متعجب شدند.

_ ای احمق...چرا همچین اتفاقی افتاده؟
اینکه صدای عصبانی خودم را بشنوم که دارد خودم را دعوا می کند عجیب بود.

به خودم آمدم:
_ آه نمی دونم خانم. آخه چطور همچین چیزی ممکن است؟
بلاتریکس به موهای کوتاهش دستی کشید و گفت:
_ خب معلوم است دیگر.
_ چه چیز معلوم است خانم؟

_ خب تو درس تاتسویا رو حتما یادت هست؟ همان که می گفت:« با شناسه بعدیتون دچار تناسخ بشید» حتما شناسه ی بعدی تو بلاتریکس لسترنج و شناسه ی من نیمفادورا تانکس هست.
بعد زیر لب گفت:
_ البته خدا نکنه.

در باز شد. مرگخوار ها پشت در ایستاده بودند.
لوسیوس رو به من گفت:
_ اتفاقی افتاده بلا؟
_ نه هیچی.

دست من را گرفتند و با احترام سر میز صبحانه آوردند.
برگشتم تا ببینم تانکس یا به عبارتی دیگر بلاتریکس اصلی در چه حالی است.
قیافه ی وحشت زده ی خودم را دیدم که سعی داشت از دست مرگخوار هایی روی دوشش رفته بودند فرار کند.


حالا هر چه باشد باید تا آخر روز من نقش بلا و او نقش تانکس را بازی کند، تا دوباره شب بشود و شاید این اتفاق مصیبت بار به پایان برسد.

تمام روز به این منوال گذشت: من خرابکاری انجام می دادم، مرگخوار ها متعجب می شدند.
شب را به بهانه ی این که حالم خوب نیست زودتر به رخت خواب رفتم.
سعی کردم بدون اینکه به این موضوع فکر کنم راحت بخوابم.

فردا صبح وقتی بیدار شدم، اولین کاری که کردم نگاه کردن در آینه بود.
اما مشکلی وجود داشت، در آینه دختری با موهای مشکی بلند و فرفری و چشمانی مشکی به من نگاه می کرد.
« من هنوز بلاتریکس لسترنج بودم»


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.