هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۷ جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
اوس استاد سامورایی خوشگل. طبق انتظار کاتانای شما، من اومدم!

من ازتون میخوام که دچار تناسخ بشید و بیاید اینجا به صورت رول، برام گزارشش کنید. اگر شناسه ی قبلی ندارید، مشکلی نیست... میتونید با شناسه ی بعدیتون *دچار تناسخ بشید و یا حتی با یه شخصیت ساختگی که بهتون ربط داره و حس نزدیکی و همذات پنداری دارید باهاش.


- اونو نگاه کن.

دورا (تانکس نه، دورای خودمون!) به تابلویی در راهرو اشاره کرد که بیشتر دانش آموزان هاگوارتز، دور آن جمع شده بودند و با هم صحبت می کردند. یعنی چه بود که همه داشتند درباره اش حرف می زدند؟ بقیه را از سر راه خود کنار زدم و شروع کردم به خواندن.

- مسابقات دوئل و کوییدیچ هاگوارتز برای دختران ممنوع است. تنها پسران حق شرکت در این مسابقات را دارند. بعلاوه دختر ها باید رأس ساعت نه شب بخوابند. ولی پسران حق بیدار ماندن تا سه صبح رو دارند. و در کل، دخترا از همه ی فوق برنامه ها محروم هستند.
- ماتیلدا دیدی چی گفت؟
- خب خوش بحال منه یا همه ی پسرا. ولی شما دخترا از همه چی منع شدین.
- چی میگی؟! توام مثل ما مونثی دیوونه!
- من جکسون شپارد و مذکـ... هیچی. آره بابا داشتم شوخی می کردم. جدی نگیر!

او به من نگاهی تعجب آور تحویل داد و من هم برای او جوابی نداشتم برای همین گفتم:
- بریم.

و من جلوتر از او به راه افتادم. چرا برای یک لحظه، فکر کردم که مذکر و یا جکسون شپاردم؟ اصلا او که بود؟ خیلی عجیب بود. فکر کنم قرص ضداسترس را به جای قرص توهم خورده بودم. باید حواسم را جمع کنم که دیگر همچین اتفاقی برایم نیفتد!

تالار هافل

همه ی تالار، پر از سروصدای دختران از محرومیتشان در فوق برنامه ها، پر شده بود. اما من در مبل باستانی هافل نشسته بودم و از جایم تکان نمی خوردم. چشمانم را بسته بودم و مدیتیشن می کردم. بیشتر موقع ها جواب میداد اما این دفعه نمی توانستم تمرکز کافی را داشته باشم.

لیندا با صدای برافروخته ای گفت:
- یعنی چی! آخه مگه میشه؟ همیشه میگن خانوما مقدم ترن...
سدریک غرولندکنان گفت:
- اما اینجا که دنیای مشنگی نیست لیندا! اینجا همه چی چپکیه. بیشتر موقع ها به نفع شماست. اما حالا یه بارم به ما شانس دادن. چرا ناراحتی؟ چرا ناراحتین؟!
- چرا چرت و پرت میگی؟ این قانون همیشیگیه. بفهم.
ناگهان از دهانم پرید:
- چرا بحث می کنین؟ پسرا همیشه شاخص بودن. دخترا خیلی ضعیفن! راستی، من تو تالار هافل چیکار می کنم؟ منو از تالار گریف دزدیدین؟

همه با تعجب به من نگاه کردند. ناگهان به خودم آمدم و فهمیدم که چه گندی زدم! من یک بار اینکار مزخرف را انجام دادم. چرا دوباره؟

- فکر کنم که باید یه هوایی بخورم!

حیاط هاگوارتز

من در گوشه ای در حیاط هاگوارتز و جایی که کسی من را نمی دید، نشسته بودم و موهای خود را می کندم. انقدر کندم که یک گربه موهایش به اندازه ی من نمی ریخت! امروز اصلا حال خوبی نداشتم. دو بار... نه!چهار بار، فکر کردم که مذکر هستم و آبرویم را جلوی دوستانم، بردم.

و بدتر از همه این بود که هر دودقیقه یک بار فکر می کردم که گریفیندوری ام. وقتی برای هواخوری به حیاط آمدم، هر دختری را که می دیدم مخصوصا لیزا چارکس، قلبم صد و چهل تا میزد. حتی دو بار هم کنار لیزا رفتم و از او پرسیدم که:

- چرا انقدر خوشگل هستی؟
یا
- نظرت درباره ی من چیه؟

و او در جواب هر دو سوال گفت:
- زده به سرت؟

یا دو ساعت پیش، سه بار می خواستم به تالار گریف بروم. اگر زود جلوی خود را نمی گرفتم، تابلو را می شکاندم که من:

- یه گریفیم، تابلوی به درد نخور!!

تنها کار مفیدی که کردم، این بود که از هرمیون پرسیدم که

- جکسون شپارد کی بوده؟

و هرمیون گفت:
- هیچکدوم از گریفی ها اونو خوب نشناخت. سه ماه تو هاگوارتز موند و بعدش خودشو از صخره پرت کرد پایین.

من آرام و قرار نداشتم. ممکن بود که این اتفاق برای من هم بی افتد؟ ناگهان از جایم برخاستم.صدایی در سرم گفت:

- برو به لبه ی صخره و خودتو از این شرایط خلاص کن.

من نمی توانستم جواب او را بدهم. انگار که کسی دهانم را بسته بود. ناخودآگاه، به طرف صخره رفتم که خودم را پرت کنم!
.........................
* یعنی اینکه موضوع دومی رو انتخاب کردم!




Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۱۹ پنجشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
همینطور که هوا در حال تاریک شدن بود، پنی که پس ازغیب و ظاهرشدن هم اکنون در حال رفتن به طرف خانه کوچکش در گودریکزهالو بود صدای عجیبی شنید.
_ پاق!
انگار که صدای غیب و ظاهرشدن خودش کمی دیرتر از موعد آمده باشد، صدا مثل سمفونی هشدارآمیزی مغزش را پر کرد. به سرعت برگشت و با نگاه عمیق و مشکوکی به اطراف نگاه کرد اما در آن ساعت از شب هیچ جنبنده ای دیده نمی شد. پنی نفس عمیقی کشید و قدم هایش را تندتر کرد. با وجود شدت گرفتن نبرد در این روزهای اخیر اصلا صلاح نبود برای قدم زدن دورتر از خانه ظاهرمی شد اما حالا وقت تکرار اشتباه نبود؛ بنابراین به سرعت برای غیب و ظاهرشدن دوباره آماده شد که ناگهان دوباره صدای"پاق" دیگری آمد و اندامی درست به اندازه خودش ظاهر شد.
نفس پنی در سینه حبس شد ولی برای حفظ ظاهر سعی کرد جلوی کوچکترین عکس العملی را بگیرد و موفق شد؛ فرد روبرویش رو به جلو آمد.

_ لوموس!
و پنی این بار در نور چوب جادویش صورتی درست شبیه خودش اما بسیار دلنشین تر را دید.

_ "این" رو دوست نداشتی نه؟
پنی که وحشت زده به فردی که آینه وار درون چشمهایش منعکس شده بود نگاه میکرد سعی کرد پاسخی بدهد.
_ چ... چی؟
_ "این" بودن... همینی که جلوت ایستاده! فراموشش کردی، کنارش گذاشتی، از پوسته ش اومدی بیرون و... افسرده و تنها رهاش کردی!
_ م... من...
_ برای تغییر لازم نیست حتما یه تیکه از وجودت رو مثل یه هورکراکس جدا کنی و خودت نابودش کنی! می تونی بذاری بمونه، اصلاحش کنی، دوباره بسازیش.
_ نمی فهمم داری در مورد چ...
_ شاید خودت یادت نباشه اما من زندگی قبلیتم... همون کسی که...
_ زندگی قبلی؟
پنی کاملا گیج به نظر می رسید.

_ آره! یه روزی تو چنین کسی بودی! بااین خصوصیات و این توصیفات!
_ داری دستم می ندازی، نه؟
_ هیچوقت... تو زندگی قبلیت اهل مسخره کردن و دست انداختن نبودی ولی حالا مثل اینکه... یادت نیست نه؟ تصمیم گرفتی عوض بشی... از اون آدم آروم و عاشق تنهایی به کسی تبدیل بشی که بقیه بشناسنت، بهت احترام بذارن... گفتی دیگه این شخصیت مزخرف الانتو دوست نداری، دلت می خواد عوض بشی!
پنی آب دهانش را قورت داد. پنی روبرویش مانند هاله ای از نور به سمتش هجوم آورد و از درون قلبش گذشت.
_ بعدش چی شد؟
_ چون از عمق قلبت خواستی عوض بشی، چون مدتها اینو خواستی، یه روز بیدار شدی و دیگه فرد قبلی نبودی! تو دوباره به وجود اومده بودی و شخصیت قبلیت انگار که هیچوقت وجود نداشت. نابود شد و همه تغییر کردن طوری که "تو" ی قبلی رو به یاد نداشتن. شخصیت قبلیت رو مثل تفاله دور انداختی و اون، من شدم! تنها و مطرود... دلشکسته و فراموش شده... فراموش شده!
پنی با شگفتی به او نگاه می کرد. باور نمی کرد که چنین چیزی حقیقت داشته باشد. کمی به اطراف نگاه کرد و دهانش را برای گفتن چیزی باز شد اما بدون بیرون آمدن صدایی دوباره آن را بست.

_ نمی خوای به من برگردی؟
_ چی؟
پنی منسوخ کمی در اطرافش چرخید.
_ فقط برای این الان می تونم باهات حرف بزنم که تو بخوای برگردی... به این شخصیت!
_ من... من...
نگاه ملتمسانه روبرو با عجز از او درخواست می کرد و او نمی دانست چه بگوید. از تصمیم خود کاملا مطمئن بود اما...
_ من متاسفم!
پنی منسوخ با ناباوری چشمانش را پایین انداخت.
_ ولی... ولی من نابود می شم... این برات ذره ای اهمیت نداره؟
_ نمی دونم باید چی بگم. فقط اینو می دونم که از زندگی الانم راضیم و نمی خوام از دستش بدم.
_ پس... نمی خوای دوباره برگردی؟
_ متاسفم ولی... نه!
با آمدن آخرین کلمه از زبان پنی، وجود روبرویش کمرنگ و کمرنگ تر شد. نگاهی به اعضای در حال نابودیش کرد و داد زد:
_ خواهش می کنم پنی! بگو بله! قبول کن! خواه...
اما او دیگر از بین رفته بود و تنها ذرات سفید رنگی از او در هوا پراکنده بودند. پنی با بغض چشمانش را به زمین انداخت. تنها نفس عمیقی کشید و سعی کرد فراموش کند چه اتفاقی افتاده است. قدم های سنگینش به آرامی برداشته شدند و او سردرگم و پریشان راهش را به طرف خانه اش کج کرد.


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲ چهارشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
-پیداش کردم!

هرماینی که بلاخره کتابی درمورد زندگی قبلی و بعدی روح انسانها پیدا کرده بود، هنوز از خوشحالی ورجه وورجه می کرد و سعی می کرد به هیس هیس تهدیدآمیز مادام پینس توجه نکند.

جلد زمردی کتاب با حاشیه های طلایی اش می درخشید و عکس مجسمه ی بودا بر روی آن کشیده شده بود. تقریبا نو و دست نخورده بود و به طرز عجیبی قطر کمی داشت. هرماینی آن را نزدیک تر و به طرف صورتش برد و توانست نوشته ریزی را که به زبان باستانی و با جوهری قرمز روی آن نوشته شده بود بخواند. «هشدار، خواندن این کتاب به جادوگران مبتدی توصیه نمی شود». هرماینی مبتدی نبود، ولی صدای آمرانه ی پروفسور مک گونگال با سماجت ِ تمام در ذهنش روشن خاموش می شد:
-این مبحث خیلی قدیمی و البته خطرناکه. بهتون اطمینان میدم که بهتره درموردش کنجکاوی نکنید. عواقب این فرضیه و چیزایی که در ذهنتون میره، زندگیتون در همین حال رو هم به خطر میندازه. یکی ازشاگردای خوب من وقتی که فهمید در زندگی بعدی قراره فنگ بشه، دیگه از درس خوندن دست کشید، همش به اطرافش نگاه می کرد، با خودش حرف می زد و میگفت آینده م تامینه! مسلما کتاب هایی که درموردش بوده از کتابخونه خارج شده.

مک گونگال با گفتن جمله ی آخر مستقیم به او نگاه کرده بود.
-آینده ی این جسم دست شماست، و زندگی بعدی در دست جادو. نمیخوام ببینم که زندگیتون بخاطر کنجکاوی مختل بشه.

اما هرماینی خیلی وقت بود که بخش محتاط و قانونمند خودش را بر اثر دوستی با رون و هری، کنار انداخته بود. او از استاد بونز اجازه استفاده از بخش ممنوع کتابخانه را گرفته بود و بعد از دوساعت جستجو، بلاخره یک کتاب کوچک درموردش یافته بود. این مبحث جالب تر از آن بود که او از دانستنش منصرف شود. هرماینی لبخندی زد و با احتیاط کتاب را باز کرد. کلمات کتاب به زبان باستانی و جوهر طلایی نوشته شده بودند. او به آرامی شروع به ترجمه و خواندن کرد.

تناسخ یا زندگی قبلی پیش رو

در اعصار مختلف، از زمان مرلین تا زمانی که جادوگران سوزانده میشدند، و حتی در همین حال و زمانی که شما تصمیم به شناخت روحتان گرفتید، یکی از امیال و آرزوی مشترک همه ی جادوگران جاودانگی و از بین نرفتن جسم آنها بوده است. جادوهای سیاه و پیچیده ی بسیاری در این راه اجرا شدند، درحالی که این موضوع چیزی جز یک فریب نبود. زیرا روح یک جادوگر یا انسان هرگز از بین نمی رود، این روح تنها در اشکال و بدن های مختلف حلول می کند و دائم در حال تغییرحالت است. سرنخ ها و فرضیه هایی برای پی بردن به میزبان های مختلف روح وجود دارد ولی مهم ترین چیز این است که بدانید خودتان آن را تعیین می کنید.


او با خود فکر کرد که چه کتاب عجیبی! کتاب انگاراو را تمااشا می کرد و می کاوید و هرماینی می توانست قسم بخورد که کلمات خودشان را خم می کنند و تغییر می دهند.

سرنوشت هرکس تعیین شده و البته مبهم است اما بیشترِ سرنوشت شما در همین دستانی است که جلد مرا گرفته. افکار، رفتار، نفرت و عشق شما، میزبان بعدی تان را مشخص می کند. اگر در زندگی تان همیشه یک جادوگر خوب، ناز و عالی باشید. روح شما به تنوع احتیاج پیدا می کند. اگر همیشه از چیزی فرار می کنید، ممکن است روحتان بخواهد در زندگی بعدی آن را بشناسد. ممکن است چیزی شوید که الان از آن تنفر دارید. یا حیوانی که همیشه دوست داشتید. هیچ جواب قطعی ای برای تغییر و انتخاب های شما در آینده وجود ندارد. تنها موقعیت های روبرو این را مشخص می کنند، خانوم گرنجر!


کتاب از دستان او افتاد و به زمین خورد. کلماتی که سالها پیش به زبان باستانی نوشته شده بودند ناگهان او را خطاب کرده بودند! اما این تمام شگفتی ای نبود که اورا در جایش خشک کرده بود. دود سیاهی به آرامی از کتاب بلند می شد. متراکم می شد، بالا پایین می رفت و در اطراف هرماینی می پیچیدو ناگهان دوددر مقابل او متوقف شد و به به شکل یک دختر لاغر وبلندبالا درآمد. موهای فیروزه ای دختر در اطرافش می چرخید و چشمان سیاهش با شیطنت به او خیره شده بود.

سپس صدایی که گویی پوزخند می زد را به وضوح در ذهنش شنید.
-تو... خسته کننده ای. چه جوری از عالی بودن نمردی!

هرماینی سعی کرد قبل از اینکه عصبانی بشود سوالهایی از دختر بپرسد.
-تو... کی هستی؟
-من کی هستم؟ من خودتم احمق جون. البته خیلی... جالب تر از تو!
-من نیازی ندارم که جالب باشم!
-اوه البته. تو کارای بی اهمیت دیگه ای داری. مثل خفه کردن خودت با کتاب!
-تو هم فقط یه کتابی.

او با عصبانیت لگدی به کتاب زد و آن را بست. حق با مک گونگال بود. این کتاب علمی نبود، فقط مسخره و پر از جادوی سیاه بود. اون دختر مشکی پوش با قیافه ی بی بند و بار مطمئنا نمی توانست او باشد.

-هی! بی بند و بار عمته.

هرماینی با بدبختی متوجه شد که نمی داند این صدا از کجا می آید.
-ملیندا اگه تورو می دید، ازت خوشش میومد. شماها چطور میتونین با جدی بودن عمرتونو تلف کنین؟!
-میشه تنهام بذاری؟ تو اصلا جالب نیستی.
-خواهیم دید، هِرم. تو به من نیاز داری.

هرماینی با عصبانیتی که مدام بیشتر می شد به سمت قسمت ممنوعه برگشت، کتاب را در قفسه چپاند و به سرعت به طرف در خروج رفت. باید هرچه زودتر راهی برای ساکت کردن این صدای احمق پیدا می کرد.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۰ ۱۹:۱۳:۳۸

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷

لاتیشا رندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۴ دوشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۹ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۹
از مرگ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 34
آفلاین
همینطور که در راهرو قدم می زد آن حس عجیبی که صبح به او دست داده بود بیشتر شد. آن حس سرتاسر وجودش را گرفت. نمی دانست آن حس چیست و یا از کجا آمده است. ولی می توانست آن را احساس کند.

صبح که سر میز غذا نشسته بود کسی کنارش نشست و به او سلام داد. در مواقع عادی او فقط سلام می داد و هیچ نمی گفت تا شخص مقابلش کارش را بگوید. ولی این دفعه بعد از گفتن سلام همان حس عجیب کل وجودش را در بر گرفت و به جای این که بگذارد شخص مقابل حرفش را بزند شروع کرد به حرف زدن:
-سلام. حالت چطوره؟ کارم داشتی؟

با این حرکت لاتیشا او هم تعجب کرد. چون لاتیشایی که همه می شناختند کم حرف بود. خلاصه مثل اینکه او از تعجب بیشاز حد کارش را یادش رفت و سریع خداحافظی‌ای کرد و رفت.

از صبح به خاطر همان حس کار‌های عجیبی می کرد. مثلا حس کرد که خیلی دلش می خواهد برود کتابخانه. رفت کتابخانه و شروع کرد به خواندن کتاب های مربوط به درس‌هایش.
یک لحظه به خودش آمد و فکر کرد که اینجا چه کار میکند؟ او اصلا به کتاب‌خانه نمی آمد یا حتی اگر می آمد به خاطر رفتن به بخش ممنوعه و یاد گرفتن چند طلسم سیاه بود، نه به خاطر درس خواندن.

کتاب را سر جایش گذاشت و سریع از آنجا بیرون آمد و به خوابگاهش رفت. روی تختش نشست و با خودش فکر کرد که چه بلایی دارد سرش می‌آید؟

در همین فکر‌ها بود که ناگهان صدایی زمزمه کرد:
-لاتیشا!

او به سرعت از روی تخت بلند شد، چاقویی که زیر بالشش می گذاشت را برداشت و شروع کرد به گشتن اتاق که صدا دوباره زمزمه کرد:
-تو سرتم احمق.

و لاتیشا ناگهان آن صدا را شناخت و نالید:
-نه. تو وجود نداری.

آن صدا با بدجنسی گفت:
-چرا وجود دارم.

سر لاتیشا گیج می رفت. دیوار را گرفت که نیوفتد. آن صدا دوباره گفت:
-تو فکر کردی که از شرم خلاص شدی. تو منو انداختی دور. ولی من برگشتم که انتقام بگیرم لاتیاش خانوم.

به وضوح آن صدای هرمیون گرنجر بود. شناسه‌ی قبلی‌اش.
-چی از جونم می خوای؟
-معلوم نبود واقعا؟ تو به این احمقی چطوری جای من رو گرفتی آخه؟ اومدم جات رو بگیرم.

و بعد دنیا دور سرش چرخید، همه جا سیاه شد و روی زمین افتاد.




ویرایش شده توسط لاتیشا رندل در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۷ ۱۱:۲۸:۰۷

مرگ!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
جلسه سوم کلاس فلسفه و حکمت


تاتسویا، بدون هیچ ایده ای برای تدریس جلسه سوم، به سوی کلاس می رفت. در راهروهایی که منابع خنک کننده وجود داشت، هوا معتدل و بهاری بود، اما در برخی دیگر از راهروها، هوا بی نهایت گرم و کسل کننده.
تاتسویا که راهرو به راهرو، از سامورایی یخی به سامورایی تنوری تغییر فاز می داد، بالاخره خسته شد. اینطوری دیگر اصلا نمی توانست، بنابراین چوبدستی اش را کشید، تمرکز کرد، "نیروی چی" را در سرتاسر وجودش احساس کرد و افسون فراخوانی را اجرا کرد.

بر اثر اجرای افسون، یک عدد جارو، با صدای ویژی از انتهای راهرو پدیدار شد و تاتسویا آن را روی هوا گرفت.
سامورایی، نفس عمیقی کشید، لبخندی زد و روی جارو سوار شد...
ادامه مسیر، از طبقه هفتم و تالار گریفیندور تا کلاس فلسفه، لذت بخش تر بود. بر اثر شتاب جارو، زیاد گرما را احساس نمی کرد. و البته اصلا هم به روی خود نیاورد که چندین بار جارو و حتی کاتانایش در طول مسیر، در چشم و چال چند نفر از دانش آموزان فرو رفت.

تاتسویا بالاخره به کلاس فلسفه و حکمت رسید.
هنوز ایده ای برای تدریس نداشت، اما با آرامش وارد کلاس شد. کلاس مثل همیشه بود، تاریک، اما روشن با نور شمع ها و عطرآگین از بوی عود.
با دیدن فضای کلاس لبخندی زد، اما بعد با دیدن قیافه دانش آموزان که سعی میکردند روی زمین سخت در حالت مراقبه بنشینند، لبخندش محو شد.
- اوس شونن شوجو. قالیچه ها رو آقای فیلچ برای شستشو بردن، ولی اصلا نگران نباشید، چیزی شما رو نکشه، قوی ترتون میکنه.

دانش آموزان با شنیدن این قوت قلب، و البته با دیدن برق کاتانای تاتسویا، کاملا در حالت مدیتیشن قرار گرفتند. اما تاتسویا، باز هم نا آرامی عجیبی بینشان احساس میکرد. با شک، به چهره های تک تک دانش آموزان نگاه کرد.
و سپس در ردیف انتهایی کلاس، سه چهره بی نهایت آشنا را دید که با خشم به یکدیگر، و حتی به او نگاه می کردند.
سامورایی تلاش کرد به آن ها بی توجهی کند، اما آن ها همچنان به او توجه کردند. و حتی از ردیف آخر که مخصوص تنبل های کلاس بود، آمدند به ردیف اول تا کاملا جلوی چشمان تاتسویا باشند و همچنان با خشم به یکدیگر و به او نگاه کنند.
در نهایت تاتسویا آهی کشید... موضوع تدریس برایش مشخص شده بود.
- امروز موضوع تدریس در مورد تناسخ هست...
- امروز تدریس با منه!
- اگر دراکو زنده س، موضوع تدریس با خودمه!
- نه خیرم، من با اینکه روحم، ولی کاملا حق تدریس دارم!

تاتسویا و کل کلاس برای سه ثانیه پوکرفیس شدند، نه بیشتر و نه کمتر. در واقع برق کاتانا، به همه ادعاها برای تدریس و پوکرفیس ها، پایان داده بود.
تاتسویا به صحبت کردن ادامه داد.
- همونطور که میبینید، زندگی های گذشته من در حال حاضر اومدن اینجا و قاطی پاطی شدن. این سه نفر هم به ترتیب، پرنتیس، نارسیسا و میرتل هستن. سعی کنید زیاد به زندگیای گذشته تون و تناسختون فکر نکنید، چون ممکنه دچار این مشکل من بشید. البته... شایدم قبلا این اتفاق افتاده، شایدم بیفته حتی. من ازتون میخوام دچار تناسخ بشید، و بیاید اینجا به صورت رول برام گزارشش کنید. اگر شناسه قبلی هم ندارید، مشکلی نیست... میتونید با شناسه بعدیتون دچار تناسخ بشید، یا حتی با یک شخصیت ساختگی که بهتون ربط داره و حس نزدیکی و همذات پنداری دارید باهاش.

تاتسویا این حرف را گفت، سپس با یک برش تمیز، سر پرنتیس، نارسیسا و حتی میرتل را روی زمین غلطاند.
- و کی بازی فوتبال مشنگی رو میشناسه؟

دانش آموزان نمی شناختند، در نتیجه فرار را بر قرار ترجیح دادند تا کلاس به اتمام برسد.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ جمعه ۵ مرداد ۱۳۹۷

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین

نمرات جلسه ی دوم کلاس فلسفه و حکمت


هافلپاف:

ماتیلدا استیونز: 16
ماتیلدا - سان، رولت رو به سبک خاطره نوشتی اما مثل این‌که فراموش کردی هنوزم قوانین رول نوشتن به پستت حاکمه. مثلاً دیالوگ هات رو همین طوری و بدون اینتر، : و - نوشتی.

خیلی خیلی سریع از روی سوژه پریدی و فضاسازی ای نداشتن. من موقع خوندن پستت هیچ ایده ای نداشتم که ماتیلدا، سدریک، لایتینا و بقیه چه حسی داشتن، چه حالتی رو چهره شون بود و حتی چی پوشیده بودن!

ولی خوشحالم که به نقد قبلی توجه کردی و لحنت رو یک‌دست کردی. به هرحال من توقع خیلی بیشتری از ماتیلدا شوجوی خودم دارم.

کاتانا امیدواره که بازم ببینتت.

نیمفادورا تانکس: 18
اوس بر تو نیمفا - سان. احوالاتت خوبه؟

خب ببین شوجو، من چند تا علامت نگارشی برای تموم کردن جملات جدا از هم (.) متصل کردن جملات پایان یافته ی مرتبط (؛) و مکث وسط جمله (،) داریم که باید بدونیم کجا ازشون استفاده کنیم.
به نظر کاتانا تو یه مقدار با عجله این کار رو می کنی و تمرکز کافی نمی ذاری برای تفکیکشون.

توصیفاتت ساده و روشنن شوجو. این خوبه که مخاطب راحت و بدون دست‌انداز متنت رو بخونه اما سادگی بیش از حد، اونم وقتی که موضوعت یه روزمرگی ساده اس، یه حالت بی روح به نوشته ات می ده.

یه نکته ی مهم دیگه اینه که "بیشتر توصیف کن!" مثلا نشستی رو صندلی راحتی؟
چطوری نشستی؟
پاهاتو دراز کردی یا جمع کردی تو بغلت؟
ولو شدی یا شق و رق نشستی؟

بذار داستان جوری برای خواننده ملموس و عمیق بشه که تورو فراموش کنه.

و اینکه... بین دیالوگا یه اینتر کافی اما بین دیالوگ و توصیف بعدی دوتا اینتر برن.

موفق باشی نیمفا - سان.

سدریک دیگوری: 18

اوس سدریک شونن، خوشحالم که این دفعه به موقع رسیدی!
خب... بریم سر رولت! درمورد علائم نگارشی نکته ی خاصی ندارم فعلا اما درمورد ظاهر کلی پستت باید بگن سعی کن پاراگراف بندی هات منظم تر و زیباتر باشن.

می دونم که می دونی بین دیالوگ و توصیف بعدش باید دوتا اینتر بزنی اما یه جاهایی فراموش می کنی، نه شونن؟

خب حالا مسائل محتوایی...
می دونی، به عقیده ی من این رول، تم طنز داشت. بهتره وقتی که یه پستی به یه سمتی متمایله، خودمونم به اون سمت هلش بریم!
حالا چطوری؟
مثلا با اضافه کردن شکلک و کش دادنِ خنده دار توصیفات. پیدا کردن شوخیای رایج سایت و حتی شوخیای بیرون سایت.

پستت جمله ی پایانی خوبی داشت. به شخصه برای جمله ی پایانی خوب، خیلی ارزش قائلم.

کاتانا امیدواره که این نقد به دردت خورده باشه، سدریک - سان

ریونکلا:

دارین ماردن: 18

اوس، دارین شونن.
با خوندن پستت می تونم بفهمم که تقریبا خوب از علائم نگارشی استفاده می کنی.
یه سری ایراد تایپی داری که مربوط به بی دقتیه. مثلا "نخره" که با توجه به ادامه ی رولت حدس زدم "رخنه" بوده. دی:

از این که بگذریم، تو رولت به جز دارین و تاتسویا هیچ شخصیت آشنایی به چشم نمی خورد. به جاش درمورد کسایی مثل لویی استیون و فرانسیک نوشتی که ما نمی شناسیمشون.
خب... این یه ایراده، دارین سان. این که خودت رو از فضای ایفای نقش و بقیه جدا کنی و از کسایی بنویسی که فقط خودت می شناسیشون.

دیگه اینکه... ما دارین رو زیاد نمی شناسیم. این اصلا بد نیس، مخصوصا اگه خودت بخوای که شخصیت مرموز و ناشناسی باشه اما شونن، منِ خواننده باید بتونم شخصیتی که دارم درموردش می خونم رو "باور" کنم.
عقیده ی کاتانا آینه که رو متعادل تر کردن و باورپذیرتر بودن شخصیتت بیشتر کار کنی.

فضای رولت تاریک بود. این سبک هم مثل سبکای دیگه، طرفدارای خاص خودشو داره، به شرط اینکه منطقی باشه.
من تو پستت دلیل قانع کننده ای برای کشته شدن لویی ندیدم.

خب شونن... امیدوارم موفق باشی و بازم ببینمت.

پنه لوپه کلیرواتر: 18

اوس، پنلوپه شوجو. من و کاتانا خوشحالیم که دوباره می بینیمت.

خب پنی چان، این بار می گم ازت می خوام که با یه مقدار دقت بیشتر به خرج دادن، یه رول خوب رو بهتر کنی.
چجور دقتی؟
مثلا تو متنت، دو بار از "تموم" استفاده کردی و یه بار از "تمام" . شاید تو نگاه اول خواننده حتی متوجه هم نشه اما به هرحال تو ذهنش تاثیر بدی می ذاره‌.

شوجو، متنت خیلی مبهم پیش رفته یه جاهایی و دلیلش اینه که بدون هیچ توضیح یا تیتری، پریدی به یه قسمت جدید. مثلا یه لحظه تو میدان مسابقه بودی و لحظه ی بعدش تو اتاقت تو خوابگاه و کنار تختت.
اینطور وقتا خواننده اول فکر می کنه خودش اشتباه کرده. برمی گرده از بالا می خونه و متوجه این ایراد می شه.

از رو قسمتای پستت نپر و دقیق بگو کجا چه اتفاقی افتاد؛ چون خواننده تو ذهن تو نیست و باید در جریان همه چی باشه.

برای این جلسه دیگه حرفی نمونده.

گریفندور:
هرماینی گرینجر:19
هرمی چان، پستت طنز جذاب و سرگرم کننده ای داشت. حقیقتا نکته ی زیادی برای گفتن ندارم و از نمره ات مشخصه.

با این حال کاتانا می خواد بگه که تو قسمت اول رولت، بهتر بود دلیل عصبانیتش رو هم می گفتی. یه حالت کمرنگی داره که راضی نمی کنه خواننده رو.
بهتر بود با یه دلیل خلاقانه هم طنز این قسمت رو بیشتر می کردی و هم یه دلیلی برای عصبانیت شخصیت معقولی مثل هرماینی می آوردی.

همین شوجو. از سایه برو.

سلینا ساپورثی:18

اوس سلینا شوجو، کاتانا بهت خوش‌آمد می گه.

اول از همه باید یادآور بشم که "می استمراری" رو از فعل جدا کن. مثلا به جای "میتوانست" بنویس "می توانست" .

سلینا سان، تو لحنت یه آشفتگی ای به چشم می خوره. مثلا یه جا دیالوگ نوشتی "من شما را به خاطر نمی آورم." و دیالوگ بعدی رو نوشتی "من نمی دونم شما کی هستین." . خب باید تمرین بکنی که از این به بعد، یک دست بنویسی.
تیتر هات رو بولد و مشخص کن. بذار خواننده هم با تو به "زمان خیلی قدیم" بیاد.
پایان پستت یکم مبهمه. لازم بود بدونیم که آقای نویسنده با سلینا چکار می کنه و چه اتفاقی در نهایت می افته.

امیدوارم که این نقد برات مفید بوده باشه، سلینا - سان.

پی نوشت: نمرات نهایی گروه ها توسط مدیریت محترم محاسبه خواهد شد.
پی نوشت 2: برای نقد کامل تر به پیام شخصی مراجعه کنید


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۷

سلینا ساپورثیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 31
آفلاین
اوس استاد

مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود که قدرت بینایی را به شدت کاهش میداد، به طوری که به جز چند قدم جلوتر از خود را نمیتوانست ببیند. در مکانی که نمیدانست کجاست و زمانی که نمیدانست کی است پا میگذاشت و با تعجب فراوان به اطرافش نگاه میکرد و سعی میکرد در میان تمام خاطراتش به دنبال صحنه ای مشابه این صحنه باشد تا شاید به این نتیجه برسد که در گذشته های دور قدم در این مکان گذاشته است. اما تلاش هایش بی نتیجه بود.

از میان تاریکی سایه ای بیرون آمد و تبدیل شد به مردی درشت هیکل که با نگاه خیره به او می نگریست. نمیدانست او کیست، اما حس خوبی نداشت.
مرد لبخند ملیحی زد و گفت:
- سلینا؟ مرا نمیشناسی؟

سلینا مشکوکانه به مرد نگاه کرد و سعی کرد او را به خاطر آورد، اما هرچه بیشتر فکر میکرد، بیشتر به این نتیجه میرسید که او را نمیشناسد. با نگرانی سری تکان داد و گفت:
- من شما را به خاطر نمی آورم!
- عجیب نیست که منو به خاطر نیاری، تو هم مثل بقیه انسان ها روی زندگی من اثر گذاشتی و باعث مرگ من شدی.

سلینا با چشمانی از حدقه بیرون زده به مرد خیره شد، باور نمیکرد آنچه میشنید درست باشد. یعنی او قاتل است؟ اما اگر باعث مرگ مرد شده است، چرا در کوچه پس کوچه خاطراتش، اثری از او نیست؟

مرد به چهره متعجب سلینا خندید و گفت:
- بگذار شرح دهم برایت، شرح بی پایان را!

با این سخن، سلینا کتابی را که سالها پیش در نوجوانی خوانده بود، به خاطر آورد. نام کتاب "بگذار شرح دهم برایت، شرح بی پایان را" بود که نویسنده اش در یک تصادف کشته شده بود.
سلینا به مرد خیره شد و با صدایی لرزان گفت:
- آقا من نمیدونم شما کی هستین، اما اگر حدسم درست باشه و شما نویسنده اون کتاب باشید، شما در تصادف کشته شده اید و من هیچ نقشی در مرگ شما نداشتم آقا!
- جدی؟ اینطوری فکر میکنی؟ پس بذار برات شرح بدهم.

مرد در گوشه ای بر روی نیمکتی چوبی و کهنه که سلینا نمیدانست چه زمانی در آن مکان قرار گرفته است، نشست و به سلینایی که ناگهان به او نگاه میکرد، خیره شد.
- داستان از اونجایی شروع شد که...

زمان خیلی قدیم

- ممنون آقای براون بابت اینکه دعوت ما رو پذیرفتید و برای امضای کتاب بی نظیرتون به اینجا آمدید!
- کاری نکردم آقا، امیدوارم از کتابم لذت ببرید.
- حتما همینگونه است.
- بسیار خب، فکر کنم دیگر زمان رفتن است.
- آقای براون، یک کاش لااقل برای صرف یک قهوه به ما افتخار میدادید.
- ممنون، اما دیروقت است. باید برگردم.
- پس امیدوارم دوباره شما را زیارت کنم!

دو مرد با یک دیگر دست دادند و براون که به شکل عجیبی مرتب به نظر میرسید، سوار ماشین خودش شد و حرکت کرد.

چندین کیلومتر دورتر از او، جایی که در نزدیکی مقصد براون بود، دختر بچه ای با پسران محلشان کوییدیچ بازی میکرد و به عنوان جستجوگر، از سویی به سوی دیگر میرفت. بازی اش مثل همیشه خوب بود، اما همین خوب بودن یک دختر، یک تحقیر برای پسران اطرافش به حساب می آمد. زیرا آنها طاقت دیدن این که سلینا از آنها بهتر است را نداشتند.
سلینا با دقت همه جا را زیر نظر داشت تا سریع تر گوی طلایی را بگیرد و بازی را به پایان برساند. بعد از تلاش فراوان آن را یافت... گوی زرین، جایی در نزدیکی جاده قدیمی در حال پرواز بود. وقت را تلف نکرد و به سرعت شیرجه رفت تا گوی را بگیرد، اما در آخرین لحظه آنقدر مجبور شد ارتفاعش را کم کند که جارویش به سنگ بزرگی گیر کرد و او به زمین خورد. پسران محل که این صحنه را نوعی موفقیت برای خود می دانستند، شروع کردند به خندیدن.

سلینا با عصبانیت از جای خود بلند شد، نگاهی به سنگ انداخت، با صدای بلندی ناسزا گفت و با آخرین حد توانش ضربه ای سنگین به سنگ زد که موجب شد موجی از خاک از زیر سنگ خارج شود. پسران از آنجا رفتند.

رویا که به صورتی بسیار سریع، صحنه ها را نشان میداد ناگهان محو شد و سلینا و مرد دوباره در مقابل یکدیگر بودند.
سلینا با حالتی طلبکارانه گفت:
- خب؟ من چجوری باعث مرگ شما شدم؟ چرا ادامه نمیدید؟

مرد دوباره لبخندی زد و گفت:
- چند ساعت بعد وقتی من از اونجا رد میشدم، سگی بر روی همون سنگی که تو بهش ضربه زدی رفت، اما سنگ که بر اثر ضربه تو شل شده بود، نتونست وزن سگ رو تحمل کنه و به طرف پایین دره قل خورد. سگ برای جلوگیری از افتادن خودش، به سمت جاده پرید و من که در همون لحظه داشتم از اونجا عبور میکردم، برای اینکه به سگ برخورد نکنم، فرمون رو چرخوندم که باعث شد...

مرد با دست حرکتی مثل سقوط را نشان داد و با ایجاد صدای بلندی مثل انفجار، ماجرا را تمام کرد.

سلینا همانطور خیره باقی ماند، نمیتوانست درک کند چگونه این اتفاق افتاده است.
مرد نیز با لبخندی مرموز از جای خود برخواست و شروع به قدم زدن کرد...!



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ یکشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۷

هرميون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۰ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
از خلاف آمد عادت بطلب کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 109
آفلاین
اوس تاتسویا-سنسه.

اثر پروانه ای

-اون چطور میتونه انقد بی انصاف باشه!
صورت هرماینی از عصبانیت می سوخت و درحالی که زیر لب غرغر می کرد، کنار دریاچه مدام به این طرف و آن طرف می رفت. رون که با بی حالی زیر درختی در همان نزدیکی نشسته بود، سعی کرد چیز آرامش دهنده ای بگوید.
-اون یه احمق واقعیه، آروم باش. همه میدونیم که حرفاش حقیقت ندارن.
-فقط بخاطر اینکه حاضر نشدم تکلیف تغییرشکلشو بنویسم! باورنکردنیه.

هرماینی با عصبانیت به سنگی که جلوی پایش بود لگد زد. سنگ به داخل دریاچه پرتاب شد و به دماغ یکی از بچه های مردم دریایی ده بالا خورد. پسربچه گریه کنان و حباب تولیدکنان و درحالی که از دماغش خون جاری شده بود، به طرف خانه شان دوید.
-مامانننننن.
-فردی، خاک به سرم! چیشده؟ باز چیکار کردی؟!

فردی از دست مادرش که می خواست یک پس گردنی آبدار نصیبش کند جاخالی داد، او می دانست که محبت میان مردمان دریایی موج می زند.
-من نبوتم! من فقط تاشتم قصل شنی دختل همسایه لو نگا می کلدم.
-حتما باز کار اون دختره ی ورپریده ی عفت خانومه! میدونم چیکارش کنم.

مادرِ دریایی آستین هایش را بالا زد، ملاقه اش را برداشت و به سمت خانه ی عفت خانوم که یک صخره آنورتر و در ده پایین بود، به راه افتاد.

عفت و عشرت و حکمت در حیاط خانه مشغول جلبک پاک کردن بودند، که صدایی شنیدند.
-عفتتتت؟

عفت خانوم زیر لب غرغری کرد.
-این عزت خانومم عین زردمبوی بوداده یهو ظاهر میشه.

سپس از جایش بلند شد و بلند گفت:
-چی شده عزت خانوم؟ چه عجب از این طرفا!
-چی می خواستی بشه! اون از دفعه پیش اینم از الان.
-وا! ملاقه آوردی عزت، هنوز آش بار نذاشتیم بیای هم بزنی.
-یه آشی بپزم برات یه وجب روغن داشته باشه! اون دخترتو نمیتونی کنترل کنی؟ دختره گیس بریده با سنگ زده تو صورت فردیِ من.
-وا خواهر، حرفا میزنیا. به جسیِ من چه ربطی داره که پسرت دائم اینورا ول می چرخه!
-که پسر من ولگرده؟ نشونت میدم.

در انتهای این مکالمه عزت خانوم و عفت خانوم با ملاقه و چنگ و دندون به جون هم افتادند و عشرت خانوم و حکمت خانوم هم درمیانه ی این گیس و گیس کشی، تندتند جلبک پاک می کردند. بلاخره خوبیت ندارد که شما خودتان را قاطی دعواهای زنانه کنید. آن شب عفت و عزت با گیس های پریشان و صورت های چنگ زده شده پیش شوهرهایشان که هرکدام ناخدای ده های بالا و پایین بودند، رفتند و شکایت اذیت ها و قلدری های طرف مقابل را با خیاردریایی اضافه، تعریف کردند. شوهرها هم که کم از همدیگر گله نداشتند، بهانه ای برای ایجاد جنگِ میان دهی پیدا کردند و اینگونه شد که پرتاب سنگی از روی عصبانیت موجب ایجاد جنگ آبکی ای میان مردمان دریایی ده بالا و پایین گشت.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 198
آفلاین
اوس سنسه! کاتانا چطورن استاد؟ اوس و بوس ما رو بفرستیدبراش
******
_ بگیرش دیگه آندرو! الان مسابقه تموم می شه، وقت نداریم!
فریاد لاتیشا آندرو رو بیشتر از قبل دستپاچه کرد. با وحشت چشم هاشو چرخوند تا بتونه کوچکترین اثری از اسنیچ نفرین شده مسابقه پیدا کنه اما هنوز هم هیچ خبری نبود. همه با تمام وجود از دروازه مواظبت می کردن تا پیش از تموم شدن مسابقه سرخگون وارد دروازه نشه و آندرو بتونه اسنیچ رو پیدا کنه.
توی همون لحظه و در بین تموم اون ترس ها، پنی جیغ زد:
_اینجاست! آندرو! اینجا!
اما متاسفانه آندرو که کاملا دور از پنی مشغول جستجو بود متوجه نشد.

_ آندرو! آندرو اسنیچ درست کنار منه!
این بار، آندرو صدای پنی را شنید و با دستپاچگی به طرفش چرخید. ثانیه ها درست روی آخرین ها می گشتند که آندرو رسید و دست به طرف اسنیچ دراز کرد که یکهو اسنیچ با شیطنتی آشکار زیر ردای پنی رفت.

_ لعنتی! الان وقتش نیست!
هم آندرو و هم پنی با وحشت دنبال اسنیچ می گشتن اما چند لحظه بعد، سوت پایان مسابقه به صدا دراومد.

_ لعنتی لعنتی! ازت متنفرم!
پنی باعصبانیت اینو رو به اسنیچ توی دستش فریاد زد و رداشو باعصبانیت روی تخت پرت کرد.
_ فقط چند ثانیه... فقط چند ثانیه!
و با خشم آشکاری رو به پنجره ایستاد و اسنیچ روبا قدرت به بیرون پرت کرد.
اسنیچ پیش رفت و پیش رفت؛ با شیطنت، با لذت عمیقی که کاملا میشد فهمیدتوی وجود زرینش در حال گذره. همینطور توی هوا چرخ میزد که با خوردن به جسمی، متوقف شد و همراه با اون جسم، روی زمین افتاد.
درست کنار اسنیچ طلایی، یک دانش آموز رداپوش هافلی افتاده و به نظر کاملا بیهوش میومد. اسنیچ کمی اطراف رو آنالیز کرد و بعد، پرهاشو باز کرد و به بالا اوج گرفت.
بدون توجه به دانش آموز رداپوش دیگه ای که بیخیال و غافل، با چوبدستیش وردهایی که یاد گرفته بود رو امتحان می کرد و از قضا، رو به دخترک هافلی پیش میومد.

_ استوپ... م... ماتیلدا؟
اسکاور با وحشت این رو گفت و کمی به ماتیلدا نزدیک شد. هر چند از ماتیلدا خوشش نمیومد اما باز هم دلیل نمی شد که بی توجه باشه. همینطور کم کم به ماتیلدا نزدیک می شد که صدای جیغی بلند شد.

_ تو چیکار کردی اسکاور!
نیمفادورا با بغض روی زمین و کنار ماتیلدا نشست.
_ به چه جرئتی روی ماتیلدا طلسم اجرا کردی؟ چطور تونستی اون که به تو کاری نداشت!
چشمای اسکاورگشادشد و با ترس گفت:
_ به من چه؟
سدریک هم از کنارش گذشت و با دیدن ماتیلدا داد زد:
_ چه غلطی کردی اسکاور؟
_ من؟ من کاریش نکردم! خودش افتاد!
_ خودش؟ چرا چرت می گی؟
و ضربه محکمی به شونه ش زد که باعث شد روی زمین بیفته.
طولی نکشیدکه اطراف پر از جادوآموزایی شد که راجع به وضعیت اظهارنظرمی کردن و نمی دونستن چه خبره. پنی که جمعیت رو دیده بودبه سرعت همه رو کنار زد و با دیدن ماتیلدا جیغ کشید:
_ ماتیلدا!
کنارش زانو زد و دستش رو گرفت.
_ نبضش خیلی کنده! چی شده دورا؟

دورا با هق هق گفت:
_ اسکاور! اون... اون یه بلایی سرش آورده پنی!
اسکاور دوباره داد زد:
_ من کاری نکردم دارن دروغ میگن پنی!
پنی با خشم بلند شد. صداش از شدت بغض خشدار شده بود.
_ یکی خانم پامفری رو خبر کنه! چرا تکون نمی خورین؟ و تو... این بلا رو سر همه کسایی که میونه خوبی باهاشون نداری در میاری؟
اسکاور با ناباوری به اطراف نگاه می کرد که پروفسور مک گونگال که به نظر می رسید از ماجرا باخبره وارد شد و داد زد:
_ متفرق شین! دیگه بسه! بچه ها الان خانم پامفری میاد! تا اون موقع مواظبش باشین! اسکاور، همین الان پا می شی و دنبالم میای پیش پروفسور دامبلدور! هر چه سریع تر باید به ویزنگاموت اطلاع بدیم!



💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۹:۲۰
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 723
آفلاین
اوس استاد!

در یک صبح گرم و آفتابی، من، نیمفادورا و ماتیلدا کنار دریاچه زیر سایه ی درخت بزرگی نشسته و مشغول حرف زدن بودیم. نسیم ملایمی می وزید و نوک چمن هارا با خودش به این سو و آن سو تاب می داد. نور خورشید، سطح گلها را نوازش می کرد و صدای جیک جیک پرندگان با خش خش برگ ها در هم می آمیخت.
درحالی که به پشت روی چمن ها دراز کشیده بودم گفتم:
_ امروز آخرین روزه! فردا جام گروه هارو می دن و بعدش به خونه می ریم. این خیلی عالیه!
_ عالی تر از اون اینه که امسال ما قهرمان گروه هاییم! باورم نمیشه که بعد از چندین سال پی در پی که گریفیندور قهرمان شده بود، حالا ما در صدر جدولیم و اونا دومن!
در تایید حرف ماتیلدا سری تکان دادم سپس گفتم:
البته با شصت امتیاز اختلاف؛ ولی خب، این که مهم نیست، مهم اینه که جام متعلق به ماست!

به قدری غرق در صحبت بودیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم. ناگهان نیمفادورا از جا پرید و با نگرانی عمیقی که در صدایش نهفته بود اعلام کرد:
_ واااای، بچه ها بیست دقیقه از کلاس فلسفه و حکمت گذشته! باید عجله کنیم. تا الانم خیلی دیر شده!

پنج دقیقه ی بعد، درحالی که از شدت دویدن نفس نفس می زدیم، جلوی در بسته ی کلاس پروفسور موتویاما ایستاده بودیم. پس از نواختن چند ضربه به در، در باز شد و با چهره ی خشمگین پروفسور رو به رو شدیم.
_ به به، می بینم که روز آخره و قوانین رو یادتون رفته! نفری ده امتیاز ازتون کم میشه؛ برید بشینید سر جاتون.

با قیافه ای بهت زده سر جایم نشستم. هضم کسر سی امتیاز از گروه در یک ثانیه برایم دشوار بود.
با ناراحتی گفتم:
_ حالا فقط سی امتیاز دیگه با گریفیندور اختلاف داریم.
نیمفادورا به آرامی گفت:
_ اشکالی نداره، سی امتیاز که کم نیست. باید حواسمون جمع باشه که بیشتر از این کم نشه!

اما کاری که پروفسور موتویاما کرد، تمرکز مرا به کلی از بین برد. همان طور که به نقطه ی نا مشخصی خیره مانده بودم، اصلا متوجه وقایعی که در اطرافم رخ می داد، نبودم. تا اینکه با ضربه ی دردناکی که ماتیلدا با آرنجش به پهلویم زد، از جا پریدم.
صدای پروفسور در گوشم طنین انداخت:
_ آقای دیگوری! مثل اینکه خوشحالی روز آخر باعث شده که ساده ترین قوانینم فراموش کنی؛ من همین الان گفتم که تکلیفاتونو بیرون بیارید و تو اصلا توجهی به حرفام نمی کنی! فکر کنم اگه پونزده امتیاز دیگه ازت کم بشه، حواست رو بیشتر جمع کنی!

با ناراحتی و به سختی کلاس را به پایان رساندم. با به پایان رسیدم کلاس بیرون آمدیم و درحالی که ماتیلدا و نیمفادورا در دو طرفم حرکت می کردند، با حرص گفتم:
_ معلومه دیگه، همینجوری از ما امتیاز کم می کنه که گروه خودش برنده بشه! اصلا کی اینو استاد کرده وقتی نمی تونه بی طرفانه رفتار کنه؟ واقعا که!
از شدت ناراحتی و عصبانیت متوجه حرف هایی که از دهانم می پرید نبودم. همانطور که مشغول ناسزا گفتن به پروفسور موتویاما بودم، صدای زبر و خشنی از پشت سر صدایم را خاموش کرد:
_ آقای دیگوری، فکر کنم کسر پنج امتیاز ازت باعث بشه که دیگه پشت سر استادات حرف نزنی!
این صدای پروفسور بونز بود که معلوم شد از وقتی از کلاس پروفسور موتویاما بیرون آمدیم، پشت سر ما حرکت میکرد.

ده دقیقه ی بعد، در محوطه ی هاگوارتز مشغول قدم زدن بودیم. ماتیلدا با نگرانی گفت:
_ سدریک، اشکالی نداره. هنوز ده امتیاز جلوتریم. ناراحت نباش!
ناراحتی و بهت شدیدی که وجودم را فرا گرفته بود، مانع جواب دادن به ماتیلدا می شد. بنابراین بی هیچ حرفی به راهم ادامه دادم.

کلاس بعدی، کلاس پیشگویی بود. هرسه نفر راهمان را کج کردیم تا به کلاس پروفسور تورپین برسیم.

در کلاس، با ذهنی پر از نگرانی سر جایم نشستم. اصلا حواسم سر جایش نبود. مشغول فکر کردن به امتیازهایی که باعث شدم از از گروه کم بشه بودم، که صدای پروفسور تورپین در کلاس طنین انداخت:
_ خب عزیزانم، اول میخوام تکلیفاتونو ببینم. لطفا بذارین رو میز تا به عنوان آخرین تکلیف امسال بهتون نمره بدم.

با شنیدن این حرف، به اندازه ی نیم متر از صندلی پریدم؛ پاک یادم رفته بود که تکلیفم را کنار دریاچه جا گذاشته ام. با عجله به سمت پروفسور تورپین حرکت کردم و اجازه گرفتم که بروم و تکلیفم را بیاورم.
وقتی به کنار دریاچه رسیدم، اثری از تکلیفم نبود. گوشه و کنار و زیر و روی همه جا را گشتم، اما نبود که نبود.
با قدم هایی سست و ذهنی مغشوش به سمت کلاس به راه افتادم. حرف هایی که قرار بود به پروفسور تورپین بزنم را یک دور در ذهنم مرور کردم.

به کلاس که رسیدم، ماجرا را برای پروفسور شرح دادم. و در کمال ناباوری با پاسخ پروفسور مواجه شدم:
_ آقای دیگوری عزیز! تو شاگرد زرنگی هستی، اما به دلیل نداشتن تکلیف مجبورم پنج امتیاز ازت کم کنم.
چرخی زدم و به سمت صندلیم برگشتم. وسط ماتیلدا و نیمفادورا نشستم و با ناراحتی آمیخته به احساس شرم گفتم:
_ وای بچه ها معذرت میخوام، من باعث شدم که اخلاف امتیازمون با گریفیندور به پنج برسه! حالا فقط باید حواسمون باشه که این پنج امتیازو از دست ندیم.
با مشاهده ی قیافه ی ماتیلدا و نیمفادورا نگرانی وجودم را فرا گرفت. پرسیدم:
_ اتفاقی افتاده؟ مگه پنج امتیاز جلوتر نیستیم؟

نیمفادورا با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
_ همین الان که تو رفتی بیرون، هرماینی گرنجر به خاطر تکلیف بی عیب و نقصی که نوشته بود ده امتیاز گرفت. سدریک تقصیر تو نیست، اصلا ناراحت نباش. همه ی ما مقصریم!
عالی شد! حالا گریفیندور پنج امتیاز از ما جلوتر بود و باعث و بانی تمام این اتفاقات و از دست دادن جام من بودم!
می دانستم همه ی این اتفاقات به دلیل اثر پروانه ای مزخرفی رخ داده است که در کلاس فلسفه و حکمت یاد گرفته بودیم؛ با بدبیاری اول، بقیه ی بدشناسی ها هم با آغوشی باز به استقبالت خواهند آمد!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۳۱ ۱۶:۲۰:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.