17 سال پس از پیروزی محفلیان بر ولدمورت و مرگخوارانشدر یک شب آرام زمستانی هری پاتر وخانواده اش در حالی که مشغول شام خوردن بودند،با صدای انفجاری از جا پریدند.آنها خیلی زود خود را به خارج از خانه رساندند و با صحنه ای وحشتناک روبرو شدند.همه جا داشت در آتش می سوخت و مردم به هرسویی که از نظرشان امن می آمد،فرار میکردند.در بالای خانه ای علامت مرگخواران با حالت چندش آوری تکان میخورد.
بله،آنچه که همه ی مردم آز آن واهمه داشتند،اتفاق افتاده بود.مرگخواران به کمک نوادهایشان بازگردانده شدند.
هری به سرعت خود را به محل درگیری رساند و به تعدادی از مرگخواران حمله کرد وآنها را بیهوش کرد.اما تعداد آنها از آن بیشتر بود که هری بتواند به تنهایی از پس همه ی آنها برآید.پس به سرعت به خانه برگشت و با جینی وفرزندانش به پناگاه رفت.در آنجا همه از این حمله ی ناگهانی صحبت میکردند و متعجب شده بودند.ناگهان هرمیون گفت:باید فکر کنیم که چه طور 17 سال پیش اونا رو شکست دادیم.
هری با خونسردی گفت:17 سال قبل من به کمک یادگارهای مرگ تونستم ولدمورت رو شکست بدم.شاید ایندفعه هم باید بوسلیه ی اونا این کارو انجام بدم.
بعد کمی به فکر فرو رفت و گفت:شنل رو که هنوز دارم.چوبدستی هم چون هنوز نمردم،پس مال منه.مشکل فقط مشکل سنگه ست.پس وظیفه ی من اینه.اول به هاگوارتز برم و چوب مرگ رو از قبر دامبلدور بردارم.بعدهم باید دنبال سنگه بگردم.یعنی کجا میتونه باشه؟
رون گفت:به احتمال زیاد هنوز تو جنگل سیاه هست.شایدم یکی اونو برداشته باشه.
در همین فکر بودند که ناگهان بیل وارد پناهگاه شد و با ناراحتی گفت:اونا به خونه ی نویل لانگ باتم حمله کردند و اون و خانواده اش رو کشتند.
هری ناگهان احساس بدی پیدا کرد.باید هرچه زودتر دست به کار میشد.نمی توانست هماجا بشیند و منتظر این باشد که خبر مرگ چند نفر دیگر از دوستانش را بیاورند.پس گفت:من امشب به هاگوارتز میرم.نمیدونم که اونجا رو هنوز گرفتند یا نه؟برام هیچ اهمیتی نداره.
آرتور ویزلی گفت:بهتر نیست صبر کنی تا ببینیم که هاگوارتز رو هنوز گرفتند یا نه.
هری طبق تصمیمی که گرفته بود و در نیمه شب با همراهی رون،هرمیون و جینی به سوی هاگوارتز رفت،تا هم چوب مرگ را از گور دامبلدور بردارد و هم به دنبال سنگ احیا بگردد.
آنها خود را در دهکده ی هاگزمید ظاهر کردند و به سوی هاگوارتز می رفتند.
در راه رون گفت:اینطور که به نظر میرسه،اینجا هنوز امنه.مطمئنا هاگوارتزم هنوز نگرفتند.چون اونا الان ولدمورت رو ندارند که برای اونا جادوهای امنیتی رو از بین ببره.
وقتی آنها به جلوی در مدرسه رسیدند،جینی گفت:حالا چه طوری باید بریم تو؟
هرمیون سریع چوبدستیش را بیرون کشید و گفت:هاگرید هنوز اینجاست.من الان میارمش.
کمتر از 10 دقیقه ی بعد هاگرید با صورتی خواب آلود آمد و در را باز کرد و گفت:بیاین تو.شما اینجا چیکار میکنید؟
جینی در راه کلبه همه چیز را برای هاگرید توضیح داد و هاگرید با ناراحتی گفت:فکر نمیکنین که کارتون یه کوچولو سخته؟
هری گفت:اینو میدونیم،ولی چاره ای نیست.
هری به سمت گور سفید رنگ دامبلدور که در نور ماه میدرخشید رفت،سپس گفت:ببخشید،پروفسور دامبلدور.مجبورم چوب مرگ رو بردارم.برای اینکه مرگخواران رو شکست بدم.
سپس افسون جابجایی اجرا کرد و گور دامبلدور به کناری رفت.چوب مرگ در پارچه ی سفیدی بر روی تابوت دامبلدور قرار داشت.همانطوری که 17 سال قبل هری آن را آنجا گذاشته بود.
هری آن را برداشت و به هاگرید گفت:وقت نداریم که پیشت بمونیم.باید دنبال سنگه بریم.فعلا خداحافظ.
آنها به سمت جنگل سیاه رفتند.هری گفت:ما باهم تا یه جاهایی پیش میریم.یعنی نزدیکای اون محلی که فکر میکنم.بعد من و رون به یک سمت و شم به یه سمت دیگه میرید.
آنها خیلی سریع پیش میرفتند.تا اینکه به محل پر درختی رسیدند.چوبدستی هایشان را روشن کردند.هری و رون به سمتی تاریک رفتند و هرمیون و جینی حول محلی که ایستاده بودند به دنبال سنگ میگشتند.
تا این که صدای فریاد رون را شنیدند که گفت:پیداش کردیم.باورم نمیشه.
هری و رون به همراه هرمیون و جینی خود را به خارج جنگل رساندند.از دروازه مدرسه بیرون رفتند و به سمت هاگزمید روانه شدند.
وقتی که به هاگزمید رسیدند،فهمیدند که مرگخواران به آنجا حمله کردند.هری به همراهیانش گفت:شما برگردید پیش هاگرید.من الان ارباب مرگم و غیر ممکنه بمیرم.نگران من نباشید.
آنها قبول کردند و به سوی مدرسه رفتند.هری نیز شنل نامرئی را بر روی خود انداخت و به سوی جمعیت مرگخواران رفت.
هری با چوب مرگ تعداد زیادی از مرگخواران را کشت.قدرتی بی نهایت پیداکرده بود.
وقتی که مرگخواران این اتفاق را دیدند،چون نمیدانستند که از کجا این مشکل پیش آمده است.کم کم پراکنده شدند.
هری وقتی این صحنه هارا دید،فهمید که میتواند به کمک یادگاران مرگ،بر آنها پیروز شود.
____________________________________________________
آلبوس جان، لطفا تایید کن.
خیلی ممنون
سیموس عزیز
پست نسبتا خوبی بود. داستان رو سریع پیش برده بودی ولی سوژه جذاب و جدیدی داشتی. البته فکر کنم خودت هم قبول داری سنگ احیاگر رو خیلی ژانگولری پیدا کردن.
در ضمن سعی کن به جای نوشتن عدد از حروف استفاده کنی. 17--->هفده
امیدوارم مثل قبل دیگه نری دو ماه دیگه بیای و فعالیتت رو هم توی ایفای نقش بیشتر کنی.
به خونه خوش آمدی! تایید شد.