-هي اول بايد پولشو بدي...رد كن بياد؟
ساحره يه نگاهي به نان فروش انداخت و گفت:
خب ...چيزه...من ..بذار ببينم همين الان چند گاليون تو جيبم بود...واي نه!
فروشنده بد اخلاق نان رو به سرعت از دست او كشيد و او را ترك كرد!
ساحره به راه افتاد و مدام با خود زمزمه مي كرد...
-كي مي دونست يه روز اين جوري مي شه ..اي اي اي .....ديگه تو اين دور و زمونه كسي تحويلت نمي گيره...اما هنوز جمله خود را تمام نكرده بود كه نگاهش به سر تيتر درشت روزنامه روي دكه افتاد و برقي از چشمانش پريد!
با سرعت خود را به روزنامه فروش رساند و آخرين گاليون سياهش را در حالي كه به طرف فروشنده پرتاب مي كرد روزنامه را در جا قاپيد!
چند دقيقه بعد در حالي كه وحشتناك خوشحال به طرف ايستگاه اتوبوس شواليه مي دويد و در اين حين هم نزديك بود با يه اسكيت باز جارو تصادف كنه مدام با خودش مي گفت :
من موفق ميشم.....!
هنگامي كه از اتوبوس پياده شد جلوي چشمان خود سيلي از جمعيت را ديد كه مثل او در به دست آوردن اين شغل جديد دست و پاي يكديگر را مي شكاندند....
مردي به سرعت جمعيت را كنار زد و با صداي بلند فرياد زد:
-خيلي خب ملت به صف..يكي يكي ميايد تو بدون اشتباه.....زود باشيد!
ساحره نگاهي به صف دور و دراز انداخت كه تا چهار راه بعدي هم كشيده مي شد و در زمان قدرت خود نيز همچين قشوني رو به خاطر نمي آورد با استيصال به جرگه آخرين افراد صف پيوست!
يه ساعت...دو ساعت...چهار ساعت....ظهر...بعد ظهر...غروب....!!
در حال چرت زدن بود كه صدايي او را به خود آورد ...
-بيايد جلو...جناب اوليور وود بسيار خسته شدن اما هنوز به يك نفر ديگه نياز داريم شما مي تونيد شانس خودتون رو امتحان كنيد....و ساحره زمزمه كوچكي را از گوشه هاي لب او شنيد:
-اگه قرار باشه يه نفر از اينا شفا دهنده شه خدايان بايد به ما رحم كنند!
جرقه اميدي از حرف او وجودش را گرم كرد...فكر اين كه شب روي يه تخت در كنار يك شومينه گرم مي خوابه به او قدرت مي داد تا بار ديگر موفق شود!
ظاهرش را مرتب كرد و با اشاره دست به طرف اتاق اوليور وود رفت!
-روز بخير...يعني ببخشيد شب بخير!
-زود بيا تو اون در رو هم ببند!
خودش را روي اون صندلي كمي جمع و جور كرد...در اين مدت اوليور او را وارسي مي كرد!
-اسم؟
-خب..سامانتا.....
-نام خانوادگي؟
-مي دونيد من نام خانوادگيم رو فراموش كردم...اين بر مي گرده به سال ها قبل ..يه حادثه كوچيك باعث شد كه من خانوادم به همراه حافظم رو از دست بدم!
اوليور كه با گفتن اين حرف سرش را به حالت ابراز تاسف تكان مي داد گفت:
-پس خانواده ايي نداري و تنها زندگي مي كني .......
يه ربعي به همين منوال سوال و جواب گذشت و اوليور كه مبهوت پاسخ هاي سامانتا شده بود با او به گرمي دست داد و به يه نفر هم كه اونجا بود اشاره كرد كه اتاق سامانتا رو بش نشون بده و پيوستن اون رو به جمعشان خوش آمد گفت.
وقتي كه سامانتا از در بيرون مي رفت به او گفت كه فردا اونو دوباره ملاقات مي كنه!!!
سامانتا لبخندي زد و در دل با خود گفت:
-عجب فيلمي اومدم ها.......................!!!
__________________________________________________
نام:سامانتا
نام خانوادگي : ولدمورت
رشته تحصيلي: دكتراي آرام به خواب ابدي بردن ظرفه سه سوت!!
چوب جارو : دم اژدها...پر ققنوس....ريشه درخت ساج...21 سانتيمتر!!
_________________________________________________
با تشكر:
سامانتا ولدمورت.............................!!!!