هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۸:۱۹ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
-من گشنمه......اي شفا دهنده من گشنمه.... من گشنمه

نصف شب بود و ملت همه توی بخش خواب بودن همه دیگه به این جملات جذاب که از دهان آنی مونی خارج میشد عادت کرده بودن و تازگیها براشون حکم یه جور لالای رو داشت

من گشنمه..... من گشنمه.....من گشنمه....

تنها کسانی که هنوز با این لالای حال نمیکردن اون مرگخوار های بودن که از طرف لرد مامور حفاظت از جان آنی مونی در برابر حملات تروریستی سفید ها شده بودن

حال آنی مونی رو به بحبود بود چون الان چند روز بود با هیچ پست خفنزی از جانب سارا اونز و آنیتا کفی رو به رو نشده بود ولی چون اربابش خیلی دوستش داشت(اشتباه برداشت نه ها این آنی مونی توی خونه یریدل هم همینقدر اذیت میکرد برای همین اربابش گفته بود باید تا بهبودی کامل توی بیمارستان بمونه تا مرگخوار ها چند روز آرامش داشته باشن)

ولی از زمانی که آنی مونی توی بیمارستان بستری بود ارباب مرگخوارانی رو که میخواست تنبیه کنه میفرستاد محافظت از آنی مونی


من گشنمه..... من گشنمه.....من گشنمه.....

بلیز که شب اولی بود که کیشیک داشت گفت: اه مرتیکه خفه نمیشه از اول شب داره یه بند زر میزنه

کسی جوابش رو نداد چون بقیه ی مرگخوار ها چند شب بود اونجا کیشیک میدادن و دیگه به صدای آنی مونی عادت کرده بودن

بلیز رفت تو اتاق بلکه بتونه یه جوری آنی مونی رو خفه کنه

اما با صحنهی عجیبی رو به رو شد آنی مونی روی تخت افتاده بود و داشت هفت تا پادشاه رو خواب میدید ولی به جای اینکه خور خور کنه هی میگفت من گشنمه من گشنمه

بلیز:

بلیز که دید آنی مونی خوابه خواست از اتاق خوارج بشه که چشمش به چند تا کنپوت آناناس افاتد که اون بقل بود

بلیز یکی از کونپوت ها رو برداشت اومد بیرون که بخوره تازه نشسته بود روی صندلی و میخواست با ضربهی چوب دستی در کنپوت رو باز کنه
کهصدای پاق خفیفی رو از طبقهی بالا شنید بعدش دو تا صدای پاق دیگه شنیده شد

یه نفر گفت : نه اشتباه اومدیم تبقه یپایین بستریش کردن

بعد صدای پای سه نفر که داشتن از پله ها پایین می اومدن شنیده شد

بلیز سر جاش واساده بود چوب دستیش رو به سمت راه پله نشانه گرفته بود

ادامه دارد....



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۵۵ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
هدويگ به اين صورت:
به ياد آورد كه الان بهترين فرصت براي به اون دنيا فرستادن آني مونيه ...براي همين چاقو به دست رفت جلو ....باز هم جلو تر..........!
هدويگ مي رفت تا خودشو به عنوان اولين جغد قاتل ثبت كنه و به دمنتور ها بگه ما هم هستيم آزكابان بخش جغد نداره كه به يك باره در باز شد!
هدويگ فورا چاقو رو پشت سرش قايم كرد و برگشت ديد اي دل غافل اين دو تان كه !!!!
سارا: خب .....ا ...اين كه بي هوشه!!!
آنيتا: پس بيا بر گرديم هر وقت به هوش اومد دوباره ميايم و كار رو يكسره مي كنيم ...الان اگه بفرستيمش اون دنيا دو روز ديگه حرف در ميارن كه اين سفيد ها نامردن و انسانيت تو وجودشون نيست ...بذار وقتي چشماشو باز كرد خودش كه قيافهامون رو ببينه سكته هرو مي زنه و ......
سارا: چي چي رو بريم برگرديم ...من وقت ندارم هر دقيقه بيام يك نفر رو دو بار بكشم ...يا الان يا هيچ وقت!
آنيتا: خيلي خب بابا چرا قاطي مي كني ...بذار فكر كنم!!!
آنيتا:
آنيتا: بد هم نمي گي ها...اين هدويگ هم از خودمونه نظر تو چيه؟؟؟
هدويگ كه بسيار خشمناك بود از اين كه قرار بود به تنهايي اين كار رو بكنه و به دين سان مشهور بشه با طعنه گفت:
_خيلي خب ...شما ها هم شريك ....فقط چون شماهاييد ها...والا هر كي ديگه بود عمرا اگه اجازه مي دادم يه چشمشو از كاسه در بياره!!!
به اين ترتيب هر سه نفر يه خنده كردن اين طوري و هدويگ با چاقوش و آنيتا و سارا هم با چوب جادوشون به شروع كردن به نزديك شدن به آني موني .....حالا كدوماشون مي خواست تكه تكش كنه و كدوم يكي مي خواست جيگرش رو بريزه بيرون من نمي دونم!!!
همين كه سه تايي دور آني موني بيهوش حلقه زدن آنيتا گفت:
_نه چند لحظه صبر كنيد.....بهتره تميز كار كنيم ...من خوشم نمي ياد دستم به خون يه سياه بخوره......سارا جان از اون پستات چيزي همرات هست؟
سارا: آره پست خودم نه ...ولي يكي از پست هاي تو همرامه!
آنيتا: اي ول...دمت گرم ...رد كن بياد....
آنيتا: هدويگ بي كار واينسا ...به هوشش بيار...
سارا پست آنيتا رو گرفت دستش و نگه داشت جلوي چشماي آني موني ...هدويگ اول يه كم موهاي مونتاگ رو كشيد ديد نه .....شروع كرد گوشاشو كشيد ديد نه....ديگه عصباني شد خوابوند تو گوشش ديد نه...قاطي كرد 700 800 تا سيلي زد و با مشت و لگد افتاد به جون اين بشر كه به يكباره ديدن دست آني موني داره تكون مي خوره و بعدشم پاهاشو و يكم ديگه پلكاشو و هنوز باز نكرده بود كه زير زبوني گفت:
_من گشنمه......اي شفا دهنده من گشنمه....
بعد از اون دكمه ها هست كنار دست مريضا رنگش قرمزه اونو زد و تق!!!
_چي چي رو من گشنمه....شام يه بخش رو دادم تو خوردي......!!!اصلا تو آدم نمي شي همين الان مي فرستمت بخش قرنطينه تا حالت جا بياد و بعد بدون اينكه به سارا و آنيتا و هدويگ نگاه كند تخت آني موني رو تكون داد و بردش تو يه اتاق ديگه!
اون سه تا با عصبانيت دندوناشون رو به هم مي زدن و سارا گفت:
_مرغ از قفس پريد!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۴:۰۵ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
چند لحظه بعد پرستار برای سر زدن به آنی مونی وارد اتاق میشه که هدویگو بالای سر آنی و در حالی که چکش توی دستشه و نیشش تا بنا گوش بازه میبینه.

هدویگ:
پرستار: ای جغد *&^&&&^%#&* ! چیکار کردی؟
هدویگ: به جون بچه هام هیچی! آقای قاتل منو گذاشت اینجا که صحنه ی قتل شوم تر به نظر برسه.... فقط همین.
پرستار: چه قدر مشکوک... پس چرا به جای اینکه هو هو کنی سوت بلبلی میزنی؟
هدویگ: خب آخه من یه جغد دست آموزم که خیلی هم تو کار خودم واردم. نه تنها سوت بلبلی بلدم بلکه حتی میتونم برره ای برقصم شیپور بزنم :yclown: لامبادا برقصم :banana: مسواک بزنم :brush: صلوات بفرستم و آب نبات چوبی و آلاسکا و خیلی چیزای دیگه رو بمکم! البته در شرایط فعلی فکر کنم بهتر باشه که آنی مونی رو جراحی کنم!
پرستار: هوم... ... بلتی؟
هدویگ:
پرستار: خب پس خدا عمرت بده... جراحمون متاسفانه فعلا گیلاس شده... بیا این چاقو رو بگیر تا من میرم به بقیه مریضا برسم تو اینو عمل کن! ( و از اتاق میره بیرون)

هدویگ که از اینکه پرستاره رو به زیبایی پیچونده بود بسیار خوشحال بود، چاقو رو به طرز بسیار قاتلانه ای گرفت به نوکش و رفت بالای سر آنی مونی.


ویرایش شده توسط ماروولو گانت در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۸ ۱۰:۳۲:۰۴


Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_آقا برو کنار....آقا از سر راه برو کنار کار فوری دارم...قربان برید کنار من عجله دارم...حتما باید هلت بدم...برو کنار دیگه...ااااااه
_بیشعور...مگه خودت ناموس نداری؟...چرا هل می دی؟

_خانوم ببخشید اشتباه شد!

هدویگ به سرعت به سمت پذیرش رفت و با یه ترمز خفنز جلو خانوم پرستار متوقف شد!

_

_می بخشید خانوم پرستار اتاق آنی مونی کجاست؟

_ته راهرو دست چپ.بیشتر از پنج دقیقه نشه!

_چشم...ممنون!با اجازه آبجی!

_

_

هدویگ دوباره استارت می زنه و با سرعت به سمت اتاق آنی مونی میره.ولی...پاااااااااااااااق

_هوش...چته تو؟!

_ا...سلام بلیز...تو اینجا چی کار می کنی؟

_آنی رو کشتن!...خبر داری که؟

_آره...اومدم ملاقاتش...کجاست؟

_تو اتاقه...هنوز به هوش نیومده!

_پس من میرم ببینم...فعلا با اجازه!

هدویگ به سرعت در اتاق رو باز می کنه و وارد اتاق می شه!

_مااااااااااااااااااا...تو که زنده ای هنوز!

و با چشمای متعجب به آنی مونی نگاه کرد که داشت با ولع خاصی کمپوتهایی رو که براش آورده بودن می خورد!

هدویگ کماکان محو تماشا بود و هیچ گونه حرکتی نمی کرد!

به محض تموم شدن کمپوت انی مونی خودشو رو تخت ولو کرد و بی هوش شد!

هدویگ:

هدویگ انگار نه انگار اتفاقی افتاده دوباره با حالتی غمگین به سمت تخت رفت و کنار آنی نشست.

_اوه آنی تو نباید بمیری!من تازه می خواستم تو مجله شایعه سازی سرتو ببرم!
تازه کلی برات نقشه داشتم می خواستم یه کاری کنم بلاک شی!
اصلا بزار یه چیزایی رو برات اعتراف کنم!
اون پستایی که تو خوندی رو من نوشته بودم!اونا رو دادم به سارا اوانز و آنیتا تا به اسم اونا ثبت شه برن حالشو ببرن!

_مرتیکه بی شعور پس کار تو بود؟میدونی اونا رو خوندم چقدر حالم بد شد؟

_ماااااااااا...مگه تو الان بیهوش نبودی؟

_داداش من اینا همش فیلمه...این کارو کردم تاپیک فعال بشه!
_واقعا؟برو بمیر!

و با چکشی که از ناکجا آباد درمیاره به سر آنی مونی می کوبه!

و آنی مونی ایندفعه به طور قطع بی هوش می شه!


ویرایش شده توسط هدویگ در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۱۸ ۱۰:۰۳:۰۳



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
مدیر بیمارستان داشت به طرف در خروجی میرفت که یکی از شفادهنده ها پشتک زنان وارد شد . گفت . جیگررررر جان اولین بیمار اومد تو بیمارستان . چی کار کنیم ؟
الیور : همم ... همم .... جراحیش میکنیم . کلاس داره .
شفادهنده : باشه . ولی ما تازه کاریم جراحی بلد نیستیم .

الیور : اشکالی نداره. منم میام کمکتون ( تا حالا ندیدین رئیس بیمارستان بیاد عمل کنه !! اینجا میاد !!)

* یک ساعت بعد *

الیور : خوب شفا دهنده های عزیز ما کار نداریم مونتانگ چیشه . فقط باید عمل کنیم ... چون کلاس داره ...
شفادهنده : خوب کجاشو عمل کنیم ؟
الیور : 10 بیست چهل میکنیم . مشکلی نداره !!


ده ... بیست .... ( دیگه حال ندارم بقیشو بنویسم )
بالا خره میرسن به مغزش .

خوب بچه ها بریم برای عمل ...
..................بله .................بله ..............

چند ساعت بعد . خوب این مخشه یا مخچش ....

شفادهنده ها ..... نمی دونیم ....

الیور : خوب کلش بسه بریم تو کار دماغش ....
خوب بریم برای بخیه .


-----------------------------------------------------------------------
خوب از پست مونتانگ متشکرم .

یک نکته که باید ذکر کنم .
اونایی که جنبه ی شوخی دارن بگن توی نوشتشون ( زیرش )
تا ما بتونیم باهاشون شوخی کنیم .


-------------------------------------------------------------------

من جنبه دارم .



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۸۵

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
سنت مانگو بخش اورژانس

آقا راه بده آقا راه بده
مریض بد حال داریم

آنی مونی رو روی یه برانکارد دارن میبرن تو بخش اورژانس چند تا شفادهنده هم دنبالشن

بیلز: دکتر حاش خیلی بده یه کاری براش بکن

شفادهنده: اولن دکتر باباته من شفا دهنده ام دوما این با خودش چیکار کرده اینطور شده

ماری: هیچی از اثرات اینترنته رفته توی نت دوتا پست فلسفی فیمینیستی . خز خونده اینطوری شده

شفادهنده: هر دو تا پست رو با هم خونده

الکتو: نه یکی رو دیشب خونده یکی رو امروز صبح

شفا دهنده: موقع خوندن پست ها کی نزدیکش بوده

یکی از نزدیکان آنی مونی: من من من (اینو از بلر کش رفتم)

شفادهنده: پست ها مال کی بوده؟

تیکا: آنیتا دامبلدور و سارا اونز

شفادهنده: شما که میدونید این قلبش ضعیفه چرا میگذارید از این پست ها بخونه

پیتر: مشکل از قلبشه:

شفا دهنده: نه افسردگی گرفته

لارا: فقط افسردگی؟

شفادهنده: نه دچار یاس فلسفی هم شده

لیلی اونز:

ملت رسیدن دم در بخشicu شفادهنده اشاره کرد همون جا بمونن و داخل نیان
چند ساعت بعد آنی مونی رو به بخش داخلی منتقل کردن و ملت رفتن ملاقاتش

_______________________________

دوستان این سه سوژه برای فعال کردن اینجا لطفا توجه داشته باشین که اینجا بیمارستانه برای همین اینجا کل کل نکینید فقط بیاین ملاقات

به سارا و آنیتا: اگه اینجا پست زدید بگید کهمن بعد از دیدن شما باز حالم بد شد


آقا هر کی اینو میخونه ملاقات یادش نره ها (یه پست بزنید من زود حالم خوب شه)



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
خوب من طبق تصمیماتی که گرفتم به این نتیجه رسیدم که :
دیگه نیازی به عضو شدن نست همه میتونین اینجا بپستین



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ جمعه ۵ خرداد ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
خوب سامانتا جان شما قبول شدید .
میتوانید اینجا بپستین .
شما به عنوان یکی از شفا دهنده ها میتوانید بپستید .
فقط اسممو درست بنویس



Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ پنجشنبه ۴ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
-هي اول بايد پولشو بدي...رد كن بياد؟
ساحره يه نگاهي به نان فروش انداخت و گفت:
خب ...چيزه...من ..بذار ببينم همين الان چند گاليون تو جيبم بود...واي نه!
فروشنده بد اخلاق نان رو به سرعت از دست او كشيد و او را ترك كرد!
ساحره به راه افتاد و مدام با خود زمزمه مي كرد...
-كي مي دونست يه روز اين جوري مي شه ..اي اي اي .....ديگه تو اين دور و زمونه كسي تحويلت نمي گيره...اما هنوز جمله خود را تمام نكرده بود كه نگاهش به سر تيتر درشت روزنامه روي دكه افتاد و برقي از چشمانش پريد!
با سرعت خود را به روزنامه فروش رساند و آخرين گاليون سياهش را در حالي كه به طرف فروشنده پرتاب مي كرد روزنامه را در جا قاپيد!
چند دقيقه بعد در حالي كه وحشتناك خوشحال به طرف ايستگاه اتوبوس شواليه مي دويد و در اين حين هم نزديك بود با يه اسكيت باز جارو تصادف كنه مدام با خودش مي گفت :
من موفق ميشم.....!
هنگامي كه از اتوبوس پياده شد جلوي چشمان خود سيلي از جمعيت را ديد كه مثل او در به دست آوردن اين شغل جديد دست و پاي يكديگر را مي شكاندند....
مردي به سرعت جمعيت را كنار زد و با صداي بلند فرياد زد:
-خيلي خب ملت به صف..يكي يكي ميايد تو بدون اشتباه.....زود باشيد!
ساحره نگاهي به صف دور و دراز انداخت كه تا چهار راه بعدي هم كشيده مي شد و در زمان قدرت خود نيز همچين قشوني رو به خاطر نمي آورد با استيصال به جرگه آخرين افراد صف پيوست!
يه ساعت...دو ساعت...چهار ساعت....ظهر...بعد ظهر...غروب....!!
در حال چرت زدن بود كه صدايي او را به خود آورد ...
-بيايد جلو...جناب اوليور وود بسيار خسته شدن اما هنوز به يك نفر ديگه نياز داريم شما مي تونيد شانس خودتون رو امتحان كنيد....و ساحره زمزمه كوچكي را از گوشه هاي لب او شنيد:
-اگه قرار باشه يه نفر از اينا شفا دهنده شه خدايان بايد به ما رحم كنند!
جرقه اميدي از حرف او وجودش را گرم كرد...فكر اين كه شب روي يه تخت در كنار يك شومينه گرم مي خوابه به او قدرت مي داد تا بار ديگر موفق شود!
ظاهرش را مرتب كرد و با اشاره دست به طرف اتاق اوليور وود رفت!
-روز بخير...يعني ببخشيد شب بخير!
-زود بيا تو اون در رو هم ببند!
خودش را روي اون صندلي كمي جمع و جور كرد...در اين مدت اوليور او را وارسي مي كرد!
-اسم؟
-خب..سامانتا.....
-نام خانوادگي؟
-مي دونيد من نام خانوادگيم رو فراموش كردم...اين بر مي گرده به سال ها قبل ..يه حادثه كوچيك باعث شد كه من خانوادم به همراه حافظم رو از دست بدم!
اوليور كه با گفتن اين حرف سرش را به حالت ابراز تاسف تكان مي داد گفت:
-پس خانواده ايي نداري و تنها زندگي مي كني .......
يه ربعي به همين منوال سوال و جواب گذشت و اوليور كه مبهوت پاسخ هاي سامانتا شده بود با او به گرمي دست داد و به يه نفر هم كه اونجا بود اشاره كرد كه اتاق سامانتا رو بش نشون بده و پيوستن اون رو به جمعشان خوش آمد گفت.
وقتي كه سامانتا از در بيرون مي رفت به او گفت كه فردا اونو دوباره ملاقات مي كنه!!!
سامانتا لبخندي زد و در دل با خود گفت:
-عجب فيلمي اومدم ها.......................!!!

__________________________________________________

نام:سامانتا
نام خانوادگي : ولدمورت
رشته تحصيلي: دكتراي آرام به خواب ابدي بردن ظرفه سه سوت!!
چوب جارو : دم اژدها...پر ققنوس....ريشه درخت ساج...21 سانتيمتر!!

_________________________________________________

با تشكر:

سامانتا ولدمورت.............................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۵

الیور وودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۶ جمعه ۱۹ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۶ اسفند ۱۳۸۶
از پادلمیر یونایتد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 146
آفلاین
خوب من از الان مدیریت بیمارستان سنت مانگو رو بر عهده دارم . اینجا چون سر پرستی نداشت طبق در خاست من ناظرای عزیز اینجا رو به من واگذار شد . اینم بگم که از الان کاری به پست های قبلی ندارم و نمایش نامه ی جدیدی را شروع می کنم . در ضمن اینجا هم میتونین طنز بنویسین هم جدی هم ...
-----------------------------------------------------



همه ی مردم به یک دیگر سر تیتر روز نامه ی پیام امروز را نشان میداد ند د ر شرق ، غرب و شمال و جنوب کشور خبر تغییر یافتن مدیر بیمارستان سنت مانگو پی چیده بود .
این فقط روز نامه ی پیام امروز نبود که این خبر را در سر تیتر خود قرار داده بود بلکه تمامی روزنامه ها پس از چند روز این خبر را در سر تیتر خود قرار داده بودند . در کشور معدود کسی پیدا می شد که از این خبر اطلاع نداشت .



سنت مانگو ---------



پس از جشن الیور وود رئیس جدید بیمارستان جادویی سنت مانگو به دفتر کار خود رفت و بر پشت میز کار خود رفت و قلم پری برداشت و به نوشتن نوشته ای مشغول شد .
پس از یک ربع نوشته را در جیبش قرار داد و به سمت طبقه ی هم کف رفت .

----------- طبقه ی هم کف ----------===
نور ممد در حال جارو کردن بیمارستان بود . قریچ .... قروچ ... ( صدای جارو ) الیور با دیدن نور ممد به سمت اورفت و نوشته را به او داد و گفت : نور ممد جون برو اینو بده به دفتر روزنامه ی پیام امروز بگو چاپش کنن .
سپس چند گالون از جیبش در آورد و به نور ممد داد وگفت : بیا اینم پولش



---- فردا صبح دکه ی روزنامه فروشی ---***********


ممد قلی در دکه ی روز نامه فروشیش ایستاده بود و داشت روزنامه ها رو جا به جا میکرد که ناگهان چشمش به یک تبلیغ در پشت روز نامه ی پیام امروز افتاد .

-------------------------------تبلیغات ------------------------------


بیمارستان جادویی سنت مانگو

بیمارستان جادویی سنت مانگو در پی تصمیمات جدیدی که گرفته قرار شده است که به تجدید قبای شفا دهندگان خود بپردازد .
شما هم میتوانید به جمع این شفا دهنده گان بپیوندید .

مشخصات

نام :
سن:
رشته ی تحصیلی :
چوب جادو :


رئیس بیمارستان سنت مانگو ((الیور وود ))*
----------------------------------------------------------------------


... ادامه بدین
-------------------------------------------------------------------

خوب شما اگر بخواهید به جمع این شفا دهنده ها بپیوندید فقط کافیه یه نمایش نامه بزنین و توش خودتون رو معرفی کنین .

هر کیم که عضو شد من تاییدش کردم میتونه آرم سنت مانگو رو بگذاره تو امضاش

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳ ۱۹:۳۶:۳۲
ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳ ۱۹:۳۹:۳۸
ویرایش شده توسط الیور وود در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳ ۱۹:۴۲:۲۳







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.