داستان جديد ايوان مخوفمدت زيادي از اون حادثه ميگذشت...ولي آربا و سارا هنوز در مورد اون حادثه فكر ميكردن...
هيچ كدوم از بچه هاي حاضر در اون حادثه از اون ماجرا چيز زيادي به يادشون نمي اومد و يا شايد اصلا بهش فكر نميكردن!!!
يك روز آربا همراه سارا وارد تالار شد...همه ي بچه ها دور هم جمع شده بودن و در مورد موضوع آروم با همديگر صحبت ميكردن!!!
سارا به آربا نگاهي انداخت....اون سرشو به نشانه ندانستن موضوع تكان داد.سارا به بچه ها نگاهي انداخت و به سمتشون حركت كرد...به محض حركت سارا به سمت بچه ها مري فرياد زد:
سارا تولدت مبارك!!!
نور تالار به كمترين حد خود رسيد...جشن زيبايي برپا شده بود!!!
سارا از شدت خوشحالي زبانش بند آمده بود و هيچي نميگفت و فقط ميخنديد
...
چشن تا ساعت 12 شب ادامه پيدا كرد تا اينكه استرجس و بيل از راه رسيدن...بچه ها نيششون رو باز كردن و چيزي نگفتن...
بيل به دور و اطراف تالار نگاهي انداخت...همه جا پر از خورده كاغذ و ليوانهاي خالي نوشيدني بود...صورت بيل قرمز شد و فرياد زد:
اين همه شلوغ بازي براي چي بود؟؟؟
سارا از بين بچه ها بيرون اومد و گفت:به خاطر جشن تولد من بود
استرجس به سمت بيل رفت و آروم بهش چيزي گفت!!!
بعد از حرف استرجس بيل خونسردي خودشو به دست آورد و گفت:
خيلي خب ....حالا ديگه كافيه..برين بالا بخوابين!!!
همه ي بچه ها شروع كردن به دري وري گفتن و از جاشون تكون نخوردن...بيل به استرجس نگاهي انداخت و گفت:
من گفتم با اينا نبايد آروم صحبت كرد...
برين بالا!!!فرياد بيل همرو حتي خودش رو از جاش پروند...بالافاصله همه ي بچه ها به سمت خوابگاهها حركت كردن!!!
خوابگاه پسرها
آربا بر روي تختش خوابيده بود و داشت كتاب ايوان مخوف نگاه ميكرد...همون كتابي كه ماهها پيش آرزوي بدست آوردنشو داشت....اون به طور اتفاقي يك صفحه از كتاب رو باز كرد و مشغول خواندن شد!!!
*10 دقيقه بعد*
نفس آربا گرفته شد...اون سريع از جاش بلند شد و به سمت خوابگاه دخترا حركت كرد!!!
انقدر پر سر و صدا از جاش بلند شد كه همه ي بچه ها متوجه شدن!!!
آربا از پايين پله هاي خوابگاه دخترا سارا رو با صداي بلند صدا ميكرد....چند دقيه بعد سارا از پله هاي خوابگاه دخترا پايين اومد و آروم گفت:
چي شده؟؟ چه خبره؟؟!!
آربا كه نفسش گرفته بود به زحمت گفت:
سارا توي اون كتاب نوشته بود...نوشته بود
_چي نوشته بود؟؟
صدايي اربا و سارا رو از جا پروند...همه ي بچه هاي حاضر در اون حادثه در اونجا حضور داشتند...
استرجس اين حرف رو زده بود...اون به چشم هاي آربا نگاهي كرد و دوباره پرسيد:
توي اون كتاب چي نوشته بود؟؟
ناگهان تمام تالار رو به سياهي رفت و همه ي نورهاي تالار از بين رفت...همه ي بچه ها ترسيده بودن...صداي آربا در تاريكي به گوش رسيد كه گفت:
ساكت!!!
همه ي بچه ها ساكت شدن!!!
صداهاي عجيبي به گوش ميرسيد كه شبيه غرش بود...
لوموس!!!
سارا و اربا همزمان چوب دستيهاي خود رو روشن كرده بودن...اونها كنار درختي ايستاده بودن كه .... خشك بود!!!
دارن پرسيد:اينجا كجاست؟؟
به محض تمام شدن سوال دارن محيط روشن شد!!!
محيط مه گرفته اي بود...به طوري كه هيچ جايي روشن نبود و فقط مه مه مه...
جسي به زور گفت:اين مه چي؟؟؟ ما كجا هستيم؟؟!!
استرجس خواست به جسي آرامش بده ولي مه بالافاصله از بين رفت...
نه!!!
در رو به روي اونها شهري قرار داشت كه در جلوي ورودي شهر نوشته شده بود:
به شهر مردگان ايوان مخوف خوش آمديد!!! استرجس پس از ديدن تابلو رو به آربا كرد و گفت:
بالاخره ميگي توي اون كتاب چي نوشته بود؟؟
اربا سري تكان داد و گفت:
توي اون كتاب نوشته بود...تمام كساني كه با حادثه ايوان مخوف سر و كار داشتند...دوباره اسير ميشوند و سر انجام كار انها مرگ است!!!همه ي بچه ها با دهان باز به همديگر نگاه ميكردن!!!
ادامه دارد.....................
------------------------------------------------------------------------
به اطلاع شما عزيزان ميرسانيم كه اين تاپيك به دليلي كه مدتي بود خوابيده بود با داستان نو و البته مربوط به ايوان مخوف راه اندازي شد!!!
فقط براي ادامه داستان بچه ها رو به داخل شهر هدايت كنيد...خودتون ميدانيد كه يك شهر چقدر سوژه داره...پس موفق باشيد!!!
ارادتمند
ناظران تالار گريفيندور