هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵
#42

توماس جانسونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۲ سه شنبه ۱۲ آبان ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۲۱ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۵
از قصر كرنوال
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 332
آفلاین
آریا با حرکت دستش اشاره به در کلبه کرد و سرش را تکانی داد.همه بچه ها با سرعت به طرف در دویدند و بدون اینکه پشت سرشان را نگاه کنند و لشگر رافلزیا ها و که جلوی صدها هزار مرده حرکت میکردند نظاره گر باشند به پشت کلبه رفتند.متوجه شدند خانه در محوطه بی درختی قرار دارد.
هرمیون که به ورودی جنگل سوخته نگاه میکرد گفت:میتونیم لشگر رو دور بزنیم تا دره رو بررسی کنیم.
لشگر کاملا به آنها نزدیک شده بود به نحوی که صدای پاها و ناله هزاران مرده که چنان ملال آور بود،مو بر تن آدمی راست میکرد.ناگهان صدای فریاد رافلیزایی بلند شد و در پس آن صدای ناله پسری هم قد آریا که چشمان خاکستریش درد و اندوهی بسیار را نشان میداد.پسر اگر کمی سرخوش تر و شادتر بود همسن آنها بود.
در یک لحظه بسیار کوتاه نگاه آنها به هم گره خورد.چشمانش غمگین اما بسیار نافذ و نگاهش تیز بود و مانند شعله ای درون آنها را سوزاند.در همان یک لحظه لبش تکانی خورد و همه متوجه حرف او شدند:گم شین!!
دارن که از این حرکت جا خورده بود سرش را به شدت تکان داد و با حرکت دستانش به او فهماند که میخواهند با او صحبت کنند.پسر هم به رافلزیا ها اشاره کرد و رنگ از رخسارش پرید.
همه بچه ها با سرعت سرشان را چرخاندند و با وحشت نگاه رافلزیا را دیدند که در جستجوی زنده ای دیوار را جستجو میکرد.بچه با سرعت خودشان را به پشت خانه رساندند و از میدان دید رافلزیای غول پیکر خارج شدند.
رافلزیا برگشت و به حرکتش ادامه داد.
پسر ایستاد و جمعیت که با سرعت از کنار او رد میشدند یا بی توجه به او تنه میزدند اعتراضی به ایستادن او نداشتند.آخرین مردگان به طور پراکنده رد شدند و پسر با سرعتی که از بسیاری انسانهای زنده بیشتر بود خود را به آنها رساند.
در آخرین لحظه که پسر به پشت کلبه رسید رافلزیا ها چرخی زدند تا ببیند کسی از گروه باقی مانده یا خیر.
پسر با تعجبی آمیخته با خشم به آنها نگاه کرد و بدون اینکه منتظر صحبت آنها باشد گفت:کی هستید و اینجا چی میخواین؟
بچه به ترتیب خودشان را معرفی کردند سپس آندرومیدا با تردید از پسر پرسید:و تو کی هستی؟
- ما اجازه نداریم نام خودمون رو به کسی بگیم.فقط میتونیم اسم ساختگیمون رو بگیم...تامنوس جنیسان...نگفتین..چرا اومدین اینجا؟
بچه ها تمام ماجرا را با کمی اضافه کاری برای او تعریف کردند و از او درباره آنجا پرسیدند:
- اینجا دقیقا کجاس؟تو چه موجودی هستی؟
- اینجا...خوب...دقیق نمیشه توضیح داد ولی اینجا یه...برزخه!و من هم یه نامرده هستم...اینجا نامردگان خیلی کمن...موجوداتی که درست نمردن یعنی هنوز یه جور فرصت انتخاب دارن که یا بمیرن یا در برزخ بمونن.
- پس نمیتونی زنده بشی؟
- تنها راهش یه افسانس...که روزی چند فرزند زنده آدم میان اینجا و خوب باید اونا کشته بشن تا یه نفر از نامردگان زنده شه...برای همین میگم از اینجا برین...من دیگه به وضعم عادت کردم
- چند وقته اینجایی؟
- موقعی که من از اسبم افتادم و مردم خبرایی به گوش میرسید که یه نفر تونسته چیزی بسازه که اسب نیست اما راه میره.
آریا که کمی از ماجرا فهمیده بود و چشمانش از تعجب گشاد شده بود گفت:یعنی موقعی که تازه اوتومبیل اختراع شده بود؟
- درسته اسمش همین بود...قرار بود چند هفته بعد با پدرم بریم و اون رو ببینم اما نشد...
و سرش را پایین انداخت
========================================
خوب میدونم که بد شد اما بالاخره به یه نحوی خودمو وارد داستان کردم!!

بسي تشكر!!!نقد ميشود...(پادمور)


ویرایش شده توسط توماس جانسون در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۰:۳۶:۴۸
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۳۰ ۱۴:۳۰:۱۳

کاهنان مصری سه هزار سال قبل از میلاد این کتیبه قدرت و قهرمانی را پیدا کردند و برای آن محافظانی گذاشتند.تا 3 سال پیش کسی آخرین محافظ ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۳۸ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۵
#41

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
رافلزباي ديگري در حالي كه صداي بو كشيدنش به گوش بچه ها مي رسيد گفت:آره بايد توي اون خونه باشن.
صداي پاها لحظه به لحظه نزديكترمي شد.همه ي بچه ها در كلبه كه بوي كاه و علف سوخته مي داد در كنار هم جمع شده بودند.همه منتظر اتفاق ناگواري بودند و درباره ي آن موجودات با هم بحث مي كردند كه در كلبه با صداي بلندي از جا در آمد و به گوشه اي از اتاق پرتاب شد.موجودي عظيم در آستانه ي در ظاهر شد.آن موجود داراي يك چشم كه پيوسته در حال گردش بود و بچه ها را از نظر مي گذراند بود.به جاي بيني دو سوراخ بر روي صورتش بود و پيوسته بوسيله ي زبان سبز رنگش لبش را مي ليسيد.سر كوچك و بي مويش مثل يك نارگيل بر روي تنه اش نمايان بودو ساق هاي كوتاهش مثل تنه ي درخت و پاهايش پهن بود.شيپور بلندي كه بر پشتش آويزان بود مدام تكان مي خورد. آن رافلزبا چماق بلند و قطوري در دست داشت و با حالتي ابلهانه كه بچه ها را به ياد غول ها ي غارنشين مي انداخت ايستاده بود.و با صداي خشك و گرفته اي گفت:همتون ميميريد.
همه ي بچه ها در حالي بسيار ترسيده بودند چوبدستيهايشان را بيرون كشيده بودند.سارا كه فكر نميكرد شب تولدش آن چنان خراب شود زير لب زمزمه كرد:از هر طلسمي كه به نظرتون مي آد استفاده كنين.حتي طلسمها ي نابخشودني.كاملا معلوم بود كه قضيه ي قصر براون كه باز هم با ايوان مخوف مرتبط بود بچه ها را پخته تر كرده بود.
در همين حال سارا با يك حركت غا فلگير كننده بلند شد و فرياد زد:
_سكتوم سمپرا
اشعه ي سرخ رنگي از چوبدستيش بيرون آمد و به سر رافلزبا برخورد كرد.رافلزبا تلو تلو خوران به ديوار كلبه برخورد كرد و بر روي زمين افتاد.ولي هيچگونه نشانه اي از اينكه ثابت كند به آن موجود آسيب رسيده است ديده نمي شد.رافلزباي ديگر به داخل كلبه آمد و پيكر هم نوعش را ديد كه بر زمين افتاده است.به بچه ها نگاهي كرد و با يك حركت كه قابل ديد نبود چماقش را به طرف بچه ها انداخت.چماق مستقيم به طرف جسيكا حركت مي كرد.جسيكا با سرعت و با حركتي كه كمتر پسري قادر به انجام آن بود از سر راه كنار رفت و چماق به ديواره ي كلبه برخورد كردو سوارخ بزرگي را به قطر يك متردر آن ايجاد كرد.
رافلزبايي كه سارا آن را نقش زمين كرده بود تكاني به خود داد كه نشانه ي به هوش آمدنش بود.در همان حالت خوابيده شيپورش را بيرون آورد و در آن دميد.صداي بسيار گوشخراشي كه مانند صداي كشيدن ناخن بر روي آهن بود به گوش بچه ها رسيد.همه ي آنها دستانشان را بر گوششان گرفته بودند.صدا قطع نمي شد.در همين حال هر ميون كه گوئي چيزي را به ياد آورده بود از جاي خود بلند شد و در حالي از شدت صدا رنج مي برد فرياد زد:
_آگوامنتي
آب از چوبدستي هرميون فوران كردو بر سر رافلزبا فرود آمد.صداي شيپور قطع شد و همه ي بچه ها رافلزبا را مي ديدند كه از شدت درد بر روي زمين مي غلتيد.بدنش با سرعت زيادي خشك مي شد و به مجشمه هايي شكستني تبديل مي شد.و خرد مي گشت .طولي نكشيد كه فرياد هاي آگوامنتي فضاي اتاق را پركرد.
بعد از حدود پنج دقيقه دو رافلزبا از بين رفتند.دارن كه كمي ترسيده بود گفت:اينبار هم به خير گذشت.
در همين هنگام جسيكا كه از پنجره به غروب آفتاب نگاه مي كرد چشمش به منظره ي وحشتناكي افتاد و در حالي كه صدايي از دهانش بيرون نمي آمد آن را باز و بسته مي كرد.اين غير ممكن بود.
هزاران رافلزبا در حدود نيم مايلي در حال حركت به طرف كلبه آنها بودند.

.........................................................

1.چه اتفاقي براي بچه ها مي افتاد.؟
2.آيا آنها مي توانستند از چنگ رافلزباها فرار كنند.؟

بسيار ممنون!!!حتما نقد ميشود(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۲۰:۱۷:۰۸

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ یکشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۵
#40

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




حس گرما و بوی خاکستره حاصله از وجود مواد مذاب هر لحظه بیشتر میشد ، مردم لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند.
آسمان به سیاهی گرویده بود گویا میخواست جای خود را به شبی مخوف و ترسناک مثل شهرش و آدمهای ساکن در آن بدهد ، تنها چیزی که در آن غیر قابل باور بود وجود ستاره ای کوچک و چشمک زن در کنار کوهی بود که مردم به آن سجده میکردند ، آیا آن میتوانست نماد امید و دلگرمی برای بچه های گریف باشد؟
سکوتی چند ثانیه ای بر جمع بچه ها به وجود آمد که آن توسط استرجس شکسته شد، وی گفت:
_ بهتر نیست بریم و منتظر حرکت اونا باشین؟
آریا به کتابی که توی دستش بود و سپس سارا نگاهی کرد و با چهره ای در هم گفت:
_ مناسبترین راه اینه که بریم و پناه بگیریم؟ ...... اینجا نفرین شده است و انتظار هر چیزی ممکنه!
در همین حال جسی که با نگرانی دستان استرجس را گرفته بود گفت:
_ چطوره بریم اونجا ...... پشت اون کلبه ی سوخته !
کلبه در سمت راست و در فاصله ی چند متری آنها قرار داشت ، خانه ای سوخته با در و پنجره هایی زغالی و نصفه و شیشه هایی که پودر شده بودند و فقط تعدادی از آنها در لولاهای پنجره گیر کرده بودند ، شواهد نشان میداد غیر ممکن باشد کسی در این کلبه ی سوخته زندگی کند زیرا با وجود تعداده زیادی از خانه هایی که وجود داشت بیش از نصف آنها سوخته یا کهنه و خراب بود !
دارن که با فاصله نسبت به بچه ها ایستاده بود و به مردم خیره شده بود گفت:
_ عجله کنین ، اونا دارن می رسن ... زودتر!!
آریا سری تکان داد و همراه با بچه ها به سمت کلبه فرطوط رفتند.


چند دقیقه ای گذشت شاید تنها 2 دقیقه؟
صدای پای مردم و حرفهایی که همراه با بغض ادا میشد را به وضوح شنیده میشد ، بچه ها که با کنجکاوی از لای درزها به آنها خیره شده بودند میتوانستند مردمانی ژنده پوش و جُولقیی که با حالی زار و چشمانی پر از اشک به کلبه های درویشی خود پیش می رفتند ، زنان و بچه ها از پشت سر حرکت میکردند و با پوشیه ای صورت خود را پوشانده بودند .
هرمیون که به دقت از نقطه ای 3 اینچی به بیرون نگاه میکرد ، با تعجب بلند شد و گفت:
_ دیدی؟ .......ندیدی؟
ولی نه ، آیا مگر ممکن بود آن هیکل عظیم و خوک مانند را ندید؟
ترس بیشتری بر فضا حاکم شد ، آنچه میدیدند کمی به رویای صادقه و شاید کابوس شبیه بود.
هرمیون دوباره به بیرون نگریست و در حالی که سعی میکرد تند تند حرف بزند گفت:
_ اینها از موجوداتی هستند که باید نسلشون منقرض شده باشه من توی کتاب خوندم که فقط 3 تا از اینا وجود دارن که در سرزمین نفرین شده و مخوف زندگی میکنن، ضمنا دارای حس بویایی فوق العاده ای هستن ... و خیلی خشن و قوی و ، در همین حال آریا که با دستی کتاب و دستی دیگر دستان سارا را گرفته بود گفت:
_ ممنون هرماینی ، ولی الان بهتر از هر چیزی اینه که ترسی نداشته باشیم و بر هر احساس ضعفی تسلط داشته و غلبه کنیم !
با این حرف آریا جسی نفس عمیقی کشید و برای اینکه به دیگران انرژی مثبت دهد گفت:
_ ما با قدرتمند ترین از اینا هم جنگیدیم و پیروز شدیم !
اعضای گروه لبخندی زدند و همگی چوبدستی خود را آماده کردند!

زمان به سرعت باد سپری میشد ، آسمان دیگر کاملا سیاه شده بود و آن موجودات که " رافلزیا" * نام داشتند به نگهبانی از شهر میدادند ، رافلزیاها به کلبه ای که بچه ها در آن بودند نزدیک شدند ، نزدیک و نزدیکتر !
سارا که روی عسلی نیم سوخته ای نشسته بود و به آرامی از همان جا بیرون را نگاه میکرد گفت:
دارن میان .... بچه ها آماده اید؟
ولی دیری نپایید که صدای خشک و گرفته ی رافلزیا ای که به کلبه ی بچه ها نزدیک بود بلند شد !
بوی آدم میــــــــــــــــــاد!!!


;';';';';'';';';';';';';';'';';';'';';'';';';'

رافلزیا : بزرگترین گل جهان

.;.;.;.;.;.;.;;.;.;.;.;.;.;;.;.;.;.;;.;.;.;.;.;.;.;.;.;.;;

چه اتفاقی در شرف وقوع بود؟
آیا رافلزیا ها بچه ها را پیدا کرده بودند؟





ممنون نقد ميشود!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۹ ۷:۲۸:۲۲


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵
#39

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
جسي با تعجب به سمت هرميون برگشت و گفت:
_يعني خانم مكنير هم اينجاست؟ يعني اون هم مرده؟!!
هرميون كه سعي مي كرد آخرين صفحات و آخرين جملات كتابي را كه در اين مورد خوانده بود را در ذهن خود بيابد با اندكي تامل گفت:
_همون طور كه گفتم صفحات نيمه كاره بود...ممكنه انقدر عمر بهش مجال نداده تا كتاب رو تموم كنه! ولي باز هم مطمئن نيستم!
همه بار ديگر به سوي شهر بازگشتند. شهري كه در سكوت فرو رفته بود و تنها روشنايش نوري بود كه با پيمودن راهي بس طولاني به آن جا مي رسيد. دروازه شكسته بود و يك خوش آمد گويي خونين بر سر در آن ديده مي شد. پشت سر خويش را نيز نگاهي افكندند تا شايد راه گريزي بيابند اما در آن سو نيز همان شهر بود. مانند آن بود كه آينه ايي عظيم در مقابلشان قرار داشته باشد. هيچ كس سكوت را بر هم نمي زد و تصميم بر اين شد كه راه داخل شهر را در پيش گيرند. قدم هاي آهسته و مراقب. چوب دستي ها آماده در دست و چشم هايي كه به هر سو مي چرخيد تا نشاني از وجود كسي يا چيزي بيابد. اما انگار شهر خالي از سكنه بود. هم چنان به جلو پيش مي رفتند و منتظر اتفاقي بودند كه ناگهان صداها و آواهاي عجيبي از فاصله ايي نه چندان دور به گوش رسيد. نظر ها همه به سويي جلب شد كه كوه بزرگي به چشم مي خورد. كوهي عظيم كه با اندكي فاصله از شهر جزيي از آن به شمار مي آمد.
به آن طرف حركت كردند. اكنون با سرعت بيش تري گام بر مي داشتند و مطمئن بودند حتما در آن جا چيزي خواهند يافت. نزديك و نزديك تر و حالا صداها به وضوح خود رسيده بودند و تشخيص آن ممكن شده بود. عده ايي مشغول خواندن دعايي بودند كه زبانشان براي بچه ها نا آشنا مي آمد. اكنون گروه به جايي رسيده بود كه مي توانستند دره ايي را ببينند و صحنه ايي غير قابل تصور!
بيش از چند صد نفر در دره گرد هم آمده بودند و دوشادوش هم به سوي كوه بزرگ سجده مي كردند و چيزي را يك صدا با آهنگي مخصوص آميخته با حزن و اندوه مي خواندند. قطعا آنان همان ساكنان شهر بودند كه به زودي به محل سكونت خويش باز مي گشتند!
بار ديگر همه نگاه ها با هم گره خورد. چه چيزي در انتظارشان بود و آيا آن ها واقعا مرده بودند؟ بايد براي هميشه با همه چيز در آن دنيا خداحافظي مي كردند و يا بايد براي زنده ماندن تمام تلاش خويش را به كار مي گرفتند؟ هيچ كس جواب اين سوالات را نمي دانست. اكنون و در آن شرايط دو راه وجود داشت. يا بايد هرچه زود تر جايي را براي پنهان شدن مي يافتند يا اينكه خود را به آن مردمان نشان مي دادند و جواب سوال هايشان را از آنان مي گرفتند.
كم كم مراسم به پايان مي رسيد و جمعيت در حال متفرق شدن بود. گروه گروه با هم به سوي بالاي تپه و به طرف بچه ها مي آمدند. اما هنوز آنان تصميم نگرفته بودند. اكنون چه مي شد؟

به زودي نقد ميشود!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۲۲ ۷:۲۴:۱۰


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۸:۴۳ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵
#38

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
داستان جديد ايوان مخوف

مدت زيادي از اون حادثه ميگذشت...ولي آربا و سارا هنوز در مورد اون حادثه فكر ميكردن...
هيچ كدوم از بچه هاي حاضر در اون حادثه از اون ماجرا چيز زيادي به يادشون نمي اومد و يا شايد اصلا بهش فكر نميكردن!!!
يك روز آربا همراه سارا وارد تالار شد...همه ي بچه ها دور هم جمع شده بودن و در مورد موضوع آروم با همديگر صحبت ميكردن!!!
سارا به آربا نگاهي انداخت....اون سرشو به نشانه ندانستن موضوع تكان داد.سارا به بچه ها نگاهي انداخت و به سمتشون حركت كرد...به محض حركت سارا به سمت بچه ها مري فرياد زد:
سارا تولدت مبارك!!!
نور تالار به كمترين حد خود رسيد...جشن زيبايي برپا شده بود!!!
سارا از شدت خوشحالي زبانش بند آمده بود و هيچي نميگفت و فقط ميخنديد
...
چشن تا ساعت 12 شب ادامه پيدا كرد تا اينكه استرجس و بيل از راه رسيدن...بچه ها نيششون رو باز كردن و چيزي نگفتن...
بيل به دور و اطراف تالار نگاهي انداخت...همه جا پر از خورده كاغذ و ليوانهاي خالي نوشيدني بود...صورت بيل قرمز شد و فرياد زد:
اين همه شلوغ بازي براي چي بود؟؟؟
سارا از بين بچه ها بيرون اومد و گفت:به خاطر جشن تولد من بود
استرجس به سمت بيل رفت و آروم بهش چيزي گفت!!!
بعد از حرف استرجس بيل خونسردي خودشو به دست آورد و گفت:
خيلي خب ....حالا ديگه كافيه..برين بالا بخوابين!!!
همه ي بچه ها شروع كردن به دري وري گفتن و از جاشون تكون نخوردن...بيل به استرجس نگاهي انداخت و گفت:
من گفتم با اينا نبايد آروم صحبت كرد...
برين بالا!!!
فرياد بيل همرو حتي خودش رو از جاش پروند...بالافاصله همه ي بچه ها به سمت خوابگاهها حركت كردن!!!

خوابگاه پسرها
آربا بر روي تختش خوابيده بود و داشت كتاب ايوان مخوف نگاه ميكرد...همون كتابي كه ماهها پيش آرزوي بدست آوردنشو داشت....اون به طور اتفاقي يك صفحه از كتاب رو باز كرد و مشغول خواندن شد!!!
*10 دقيقه بعد*
نفس آربا گرفته شد...اون سريع از جاش بلند شد و به سمت خوابگاه دخترا حركت كرد!!!
انقدر پر سر و صدا از جاش بلند شد كه همه ي بچه ها متوجه شدن!!!

آربا از پايين پله هاي خوابگاه دخترا سارا رو با صداي بلند صدا ميكرد....چند دقيه بعد سارا از پله هاي خوابگاه دخترا پايين اومد و آروم گفت:
چي شده؟؟ چه خبره؟؟!!
آربا كه نفسش گرفته بود به زحمت گفت:
سارا توي اون كتاب نوشته بود...نوشته بود
_چي نوشته بود؟؟
صدايي اربا و سارا رو از جا پروند...همه ي بچه هاي حاضر در اون حادثه در اونجا حضور داشتند...
استرجس اين حرف رو زده بود...اون به چشم هاي آربا نگاهي كرد و دوباره پرسيد:
توي اون كتاب چي نوشته بود؟؟
ناگهان تمام تالار رو به سياهي رفت و همه ي نورهاي تالار از بين رفت...همه ي بچه ها ترسيده بودن...صداي آربا در تاريكي به گوش رسيد كه گفت:
ساكت!!!
همه ي بچه ها ساكت شدن!!!
صداهاي عجيبي به گوش ميرسيد كه شبيه غرش بود...
لوموس!!!
سارا و اربا همزمان چوب دستيهاي خود رو روشن كرده بودن...اونها كنار درختي ايستاده بودن كه .... خشك بود!!!
دارن پرسيد:اينجا كجاست؟؟
به محض تمام شدن سوال دارن محيط روشن شد!!!
محيط مه گرفته اي بود...به طوري كه هيچ جايي روشن نبود و فقط مه مه مه...
جسي به زور گفت:اين مه چي؟؟؟ ما كجا هستيم؟؟!!
استرجس خواست به جسي آرامش بده ولي مه بالافاصله از بين رفت...
نه!!!
در رو به روي اونها شهري قرار داشت كه در جلوي ورودي شهر نوشته شده بود:
به شهر مردگان ايوان مخوف خوش آمديد!!!
استرجس پس از ديدن تابلو رو به آربا كرد و گفت:
بالاخره ميگي توي اون كتاب چي نوشته بود؟؟
اربا سري تكان داد و گفت:
توي اون كتاب نوشته بود...تمام كساني كه با حادثه ايوان مخوف سر و كار داشتند...دوباره اسير ميشوند و سر انجام كار انها مرگ است!!!همه ي بچه ها با دهان باز به همديگر نگاه ميكردن!!!

ادامه دارد.....................
------------------------------------------------------------------------
به اطلاع شما عزيزان ميرسانيم كه اين تاپيك به دليلي كه مدتي بود خوابيده بود با داستان نو و البته مربوط به ايوان مخوف راه اندازي شد!!!
فقط براي ادامه داستان بچه ها رو به داخل شهر هدايت كنيد...خودتون ميدانيد كه يك شهر چقدر سوژه داره...پس موفق باشيد!!!

ارادتمند
ناظران تالار گريفيندور


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#37

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
همه ي قصر با شكوه و جلالش از بين رفته و با خاك يكسان شده بود و گرد و غبار تا حدود يك كيلومتر به هوا رفته بود.
بچه ها به طور معجزه آسايي از خطر نجات يافته بودند.
در اين ميان آربا كه گرد وغبار چشمش را پر كرده بود سرفه كنان و با مشقت از جاي خود بلند شد و باصداي ضعيفي اسم سارا را بر زبان اورد .
آربا به اطراف خود نگاهي انداخت و پيكر بيهوش و مجروح دوستانش را ديد.
در ان لحظه فكر ناخوشايندي ذهنش را مشغول كرد حالت چهره اش در هم رفت و چشمانش پر از اشك شد.
نه سارا بايد زنده باشه ..... اون نبايد بميره..... نهــــــــــــــــــــــــــه
اريا با تمام وجودش اين حرفها را به زبان مي اورد و فرياد مي زد.
ناگهان زن سفيد پوشي از دور در حال نزديك شدن به او بود
اريا به ان زن خيره شده بود.
ان زن لباسي به رنگ مرواريد و بسيار زيبا پوشيده بود و لحظه به لحظه به اريا نزديكتر مي شد.
سرانجام وقتي به يك متري اريا رسيد سلام كرد.
اريا كه محو زيبايي ان زن شده بود سري تكان داد و پرسيد تو كي هستي؟
ان زن خنده اي كرد و گفت:
پسر جان تو حالت خوبه؟
اريا كه همچنان متعجب به ان زن مي نگريست جواب داد :خوبم
ان زن نفسي به راحتي كشيد و گفت:
نگران نباش من ميخوام به تو و دوستانت كمك كنم اسم من لوسيه.
اريا با بد گماني و حالتي كه بي اعتمادي او را نسبت به ان زن نشان مي داد پرسيد:
تو .........تو. ......از كجا اومدي اينجاچيكار مي كني؟
لوسي با صبر و حوصله پاسخ داد:
توي اين قصر نيروهاي مثبت و خوب هم وجود داشت كه توسط اين ارواح خبيث زنداني و يا كشته شده بودند با ازبين رفتن ايوان مخوف كه تو ودوستانت اينكار رو كرديد من و ساير همنوعانم ازاد شديم و ما اين ازادي رو به شما مديونيم همونطور كه گفتم ما به شما مديونيم و حاضريم هركاري كه بگيد انجام بديم.
اريا كه از حرفهاي لوسي تعجب كرده بود نگا هي به اطرافش انداخت ساير دوستانش در حال بهوش امدن بودند.
هراسان به طرف انها دويد همه به طرز معجزه اسايي از خطر مرگ نجات يافته بودند.
وقتي اريا از سلامت دوستانش اطمينان پيدا كرد به طرف لوسي برگشت و با صورتي گريان پرسيد:
لوسي؟سارا چي شد؟اون كجاست؟نبايد اين اتفاق مي افتاد؟لوسي به من بگو سارا چي شد؟چه بلايي سر سارا اومده؟
لوسي نگران و با چشماني اشك الود گفت:
اون..........اون......

----------------------------------------------------------------------------------
خارج از رول:
1.بچه ها دقت كنيد سارا نمرده.
2 استرجس جان زياد سخت نگير به خدا درسا اينقدر زياد شده كه ادم اصلا نمي تونه واسه نمايشنامه تمركز كنه.

نگران نباش سخت نميگيرم...به زودي دير نقد خواهد شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۹ ۱۶:۵۹:۴۷

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۹:۵۸ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۸۵
#36

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
طلسم با شدت فراوان به جمجمه که در دستان سارا قرار داشت بر خورد کرد و داخل چشم های آن که شد غیب شد و نوری که تلالو آن به قصر روشنایی مضاعف بخشیده بود خاموش شد. سکوت سالن را فرا گرفته بود. حتی آن غول وحشتناک نیز از حرکت باز ایستاده بود.

سارا جمجمه را پایین آورد و با دقت به درون آن نگریست. خالی بود. چشم از آن برداشت و اطراف را از نظر گذرانید. کسی نمی دانست چه اتفاقی در شرف وقوع ست. اما ترس از چهره ها به خوبی مشهود بود.اندک زمانی به همان منوال گذشت. سارا تصمیم گرفت جمجمه را رها کند و به نزد برادرش برود اما همین که قصد انجام این کار را کرد دوباره جمجمه روشن شد. اما این بار صدایی همراه با انعکاس از آن جسم بی جان به گوش رسید......:
_این پایان کار است.....و سرانجام زندگی آدمیان......!

شدت نور به اوج خود رسیده بود و هیچ کس اطراف را نمی دید.تنها سارا بود که متوجه شد پایان کار به چه منظور است. نگاهی به دستانش افکند که اکنون جمجمه ایی را در بر گرفته که تا آن لحظه برای او پیام مرگ را فریاد می زد و در فاصله ی چند لحظه اکنون نوید رهایی را مژده می دهد در حال غیب شدن است. دستانش توان این را نداشت که جمجمه را از خود دور سازد. خود را به دست تقدیر سپرده بود و می دانست آینده در دستان و به خواسته ی او نخواهد بود.اما به این امیدوار بود که آزادی در همین نزدیکی هاست!

نعره ایی از اعماق وجود بر خاست و هیولای مصیبت بار به هزاران تکه تقسیم شد.صدای فریاد ها دیوار ها را به لرزه در آورده بود که ناشی از ورود تکه های مرگ بار هیولای افسانه ایی به داخل بدن هایی بود که تا آن زمان آسیبی به این شدت حس نکرده بودند . آریا و بقیه ی افراد خود را بروی زمین افکنده بود و سر ها را با دست گرفته بودند و آن ها نیز از آتی نا آگاه می نمودند.

پنجره های بزرگ و الماس گونه ی قصر همراه با دیوار ها در حال از هم پاشیدن بود. قصر باشکوه پادشاهی خودخواه در حال سرنگونی بود و این پایان کار بود. عظمتی که در طول کم تر از 1 ساعت به محیطی یکسان با خاک مبدل شود بزرگی با واحدی کوچک و خار می بود. کم کم ایوان مخوف واضح و واضح تر می شد و عده ایی از روح به طرف آن دویدند.

تمام بدن سارا در حال از بین رفتن بود. بار دیگر نوری شدید از میان جمجمه برخواست. آخرین افراد نیز از میان برداشته شدند و در پایان جمجمه با صدایی دهشتناک از هم گسیخته و متلاشی شد. پس از اندکی چیزی از قصر، روح ها، پادشاه و جمجمه و نشان نمانده بود................!
___________________________________________

استرجس جان دیگه این داستان هم داره تموم می شه....!
و دیگه زمان آن رسیده که بری یه مرخصیه نیم ساعته....آخه خیلی خسته شدی این چند وقته هی پست های ما رو نقد کردی...!
(شوخی نبود ها....خیلی هم جدی گفتم...واقعا نقد خسته کننده ست....)

ممنون سارا جان!!!خودمم بهش فكر كردم!!!...راستي نقد ميشه!!!


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۵:۲۶:۰۹


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#35

لوئیس لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۹ چهارشنبه ۹ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۲ جمعه ۲۱ دی ۱۳۸۶
از Silent Hill,The Church
گروه:
کاربران عضو
پیام: 292
آفلاین
بچه ها وارد تالار اصلی شدند، جایی که ارواح در حال فراهم آوردن مقدمات لازم برای اجرای مراسم خود شده بودند. لوییس به پهلوی استرجس زد و گفت:
- کتاب رو بازکن ببین چی نوشته...
استرجس کتاب رو باز کرد و در فهرست آن به کلمه ی تنها طلسم رهایی بخش برخورد. با دستان لرزان از هیجان زیاد صفحه ی مورد نظر را آورد و در حالیکه بچه ها به طور فشرده سرهایشان را بر روی کتاب خم کرده بودند با صدای بلند، آنچنان که تنها خودشان قادر به شنیدن باشند شروع به خواندن کرد:
- پیش از اتصال، کلید رهایی تو: ایندورنیوم رپوتیوس ساندروم رپاتیف سورمنوته.
بچه ها با تعجب و ترس به یکدیگر خیره شدند.لوییس سرش را به سمت ارواح چرخانید و مکنیر را درحال تحویل جمجمه به آن ها یافت. به همین خاطر با صدایی رسا گفت:
- بچه ها اونها جمجمه رو گرفتند...مکنیر فکر کرده ما راه رو فهمیده ایم...
دارن کتاب را از دست استرجس کشید و با لحنی عصبی گفت:
- آخه یعنی چی؟! این اراجیف چیه که اینجا نوشته؟!
آریا که خشمش نه تنها از دارن بلکه از خشم همه فراتر بود کتاب را از دست دارن بیرون کشید و نوشته را دوباره خواند. آنگاه پس از چند لحظه گفت:
- به نظر من این ایندورنیوم نمیدونم چی چی...طلسمیه که باید بخونیم...
جسیکا که دستانش را به کمرش زده بود گفت:
- همین؟...بخونیم؟ خب آخرش چی؟...پس تکلیف اون پیش از اتصال چی میشه؟
استرجس که حالا لبخندی از سر رضایت بر لب داشت گفت:
- این که خیلی واضحه...منظورش اینه که باید این طلسم رو قبل از اتصال جمجمه و نشان به دست سارا، بخوانیم...
بچه ها زمزمه ای تشویق آمیز سردادند و هرمیون گفت:
- فقط مونده هدف که اون هم به احتمال زیاد جمجمه است...
لوییس شانه هایش را بالا انداخت و در جواب گفت:
- معلوم نیست...شاید نشان باشه...
استرجس سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- به نظر من دلیل اینکه که اشاره ای در کتاب به آن نشده این بوده که به راحتی قابل تشخیص خواهد بود...شاید باید تا ثانیه های آخر صبر کنیم...فعلا هم بهتره که یکی از ما این طلسم رو حفظ کنه و خودش هم کار نهایی را انجام بده...
آریا که کتاب را در دست داشت گفت:
- خودم این کار را انجام میدهم.
در آن هنگام در آن سوی تالار سارا بر روی سکو ایستاده بود، در حالیکه در دست راست خود جمجمه و در دست چپ خود نشان را نگه داشته بود .مکنیر در حالیکه به بچه ها نگاه می کرد به جای خود بازگشت و و مشغول تماشای مراسم شد. کمی بعد نوری سفید و خیره کننده از بالای سر سارا بر روی او تابیده شد و به دنبال آن سارا دستانش را بالا آورد و جمجمه و نشان را به یکدیگر نزدیک کرد و بعد از آن نور سفید محو شد و به جای آن نوری قرمز از بین محل دو چشم جمجمه منتشر شد. استرجس با دیدن این منظره فریاد زد:
- آریا...هدف همون جمجمه است...منبع نو رو هدف بگیر...
آریا چوبش را بلند کرد و خواست طلسم را بر زبان آورد که زمین لرزید و نوری خاکستری از پشت سر ارواح چشمان بچه ها را آزرد. دارن با دهان باز گفت:
- ای...ایوان مخوف...
آریا مصمم و خشمگین فریاد زد:
- ایندفعه نمیزارم این غول بیابونی گند بزنه...
در آن لحظه هیولایی تنها متشکل از نور و خاک وبه قد وقامت بیست غول غارنشین در فاصله ی
سی متری پشت سر ارواح و سارا، در حالیکه سقف را می شکافت و ستون ها را خورد میکرد ظاهر شد. بچه ها از ترس میخکوب شدند و ارواح نیز نظم خود را از دست دادند و دور یکدیگر شروع به چرخیدن کردند. اما آریا همچنان مصمم و خشمگین بود.چوبش را به سمت منبع نور در جمجمه گرفت و فریاد زد:
- ایندورنیوم رپوتیوس ساندروم رپاتیف سورمنوته...

نقد خواهد شد


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲ ۱۵:۲۴:۲۳

[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۹:۳۶ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۵
#34

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
آربا به همراه بقيه بچه ها در رو خيلي آروم باز كردن ...آربا خواست وارد آنجا بشه كه دارن جلوي اونو گرفت و گفت:
اول داخلو يك نگاهي بنداز بعد وارد اونجا شو همين طوري وارد نشو!!!
آربا سري تكان داد و گفت:
باشه...
اون از باريكه ي در به داخل آنجا نگاهي انداخت...آنجا محيطي كاملا روشن بود و با تمام قسمت هاي ان هزارتو فرق داشت...آربا خيلي اروم در رو كامل باز كرد....نور زيبا و ملايمي بود!!!
مري كه پايش به دست هرميون درمان شده بود جلو رفت و گفت:
اينجا چقدر قشنگه...!!!
بچه ها كه كمي مجذوب آنجا شده بودند يكي وارد آنجا شدن!!!
آربا به سرعت به گوشه كنار آنجا نگاهي انداخت.....بله!!!...يك كتاب!!!
همه ي بچه ها به سمت آن كتاب حمله ور شدن......
صبر كنيد!!!
فريادي همه ي انها رو متوقف كرد....استرجس كه فرياد رو زده بود خيلي اروم به سمت كتاب نزديك شد.......سپس رو به بچه ها كرد و گفت:
صبر كنيد بابا.....همين طوري به اين آسوني كه نميشه كتابو برداشت....مطمئن باشيد يك تله اي وجود داره!!!!
آربا كه انگار حرف استرجس رو نشنيده بود گفت:
برو بابا سارا در خطره تو ميگي تله!!!
اون باز هم به سوي كتاب دويد ولي استرجس چوب دستيشو به سمتش گرفت وردي رو زير لب زمزمه كرد......آربا از پشت به سمت استرجس كشيده ميشد!!!!
بوم......
اون با صورت به گوشه ي آن محيط پرت شد!!!! با عصبانيت از جاش بلند شد و خواست استرجس رو بزنه كه استرجس سريع گفت:
صبر كن الان كتابو ميگيريم!!!!
آربا: بدو......سارا در خطره!!!
استرجس يكي از كفشاشو از پاش در آورد و به سمت كتاب پرتاب كرد!!!
شيش............شـــــــــــــــــيــــــش!!!
باراني از نيزه و تير و طلسم به سمت كفش اون ريخته شد!!!
استرجس معطل نكرد و سريع ورد اكسيو رو اجرا كرد ...كتاب مستقيم در دستان او قرار گرفت.......
ناگهان...
محيطي به آن روشني تبديل به محطي سياه و تاريك همان هزارتو شد......
باز هم بچه ها در آن هزارتو بودن...ولي در جلوي آنها يك راهي وجود داشت كه انتهاي آن به نوري ختم ميشد!!! به همراه يك تابو كه نوشته شده بود:
راه خروج!!!
آربا به ساعت خودش نگاهي انداخت:11:55
آنها فقط 5 دقيقه وقت داشتند كه خودشونو به سارا برسونن.....آربا فريادي زد و شروع به دويدن كرد!!!!بقيه ي بچه ها هم به دنبال او شروع به دويدن كردند!!!

*در آن سمت*
ارواح مراسم عروسي را آرام آرام آماده كرده بودند....لباس زيبايي از نظر خودشون به تن سارا كرده بودند... و منتظر بودند كه رييسشان وارد سالن شود....
در سالن باز شد.... رييس ارواح وارد آنجا شد...مكنير به ساعت خود نگاهي انداخت...سارا نگران بود.....

ادامه دارد............
---------------------------------------------------------------------------
نكته:بچه ها از هزارتو خارج شدن!!!

سوالها:
1.آيا آنها به موقع ميرسيدن؟؟
2.آيا طلسم باطل ميشد؟؟


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: ایوان مخوف
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ دوشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۵
#33

دارن الیور فلاملold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۶
از میدان گریملود شماره ی 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 290
آفلاین
بچه ها خیلی به مرکز هزار تو نزدیک شده بودند.استرجس هر چند متر یک بار جهت یاب را به کار می انداخت و مسیر صحیح را تشخیص می داد.
بچه ها همچنان به راه خود ادامه می دادند که صدای خر وپف بلندی همه را از حرکت بازداشت.
آریا هراسان رو به بچه ها کرد و آهسته پرسید:
بچه ها این صدای چی بود؟
هیچکس به این سوال آرا جواب نداد.هیچیک از آنها به دانستن جواب سوال آریا علاقه ای نداشتند. ولی چاره ای نبود چون تا ساعاتی دیگر ارواح مراسم عروسی را برگذار می کردند.
چند قدم جلو رفتند و پاسخ خود را گرفتند.
آن موجود یک غول غار نشین بود.همه ی بچه ها نفسهایشان را در سینه حبس کردند.
آن موجود حدود شش متر ارتفاع داشت.دستهای درازش هریک به دو متر میرسید و صورت گردش بزرگتر از حد تصور بود.
آن غول در حالی که روی زمین خوابیده بود در حین خر وپف ابلهانه لبخند می زد.
بچه ها در حالی که صورتشان مثل گچ سفید شده بود کمی از غول فاصله گرفتند.
استرجس آرام پرسید:شما نقشه ای دارید؟
دارن گفت:باید آروم آروم از کنارش رد شیم و اونو از خواب بیدار نکنیم..
همه موافق این پیشنهاد بودند.
آنها آرام به راه افتادند.آنها باید از باریکه ای که حدود بیست سانتیمتر عرض داشت عبور می کردند.
آنها یکی یکی عبور می کردند.فقط لوییس مانده بود.او نصف راه را پیمود.ولی ناگهان غول کش و قوسی به خود داد.و در حالی که پشت سرهم خمیازه می کشید از خواب بیدار شد.
آریا فریاد زد:لوییس عجله کن. لوییس به بچه ها رسید و همه شروع به دویدن کردند..غول متعجب وابلهانه به اطراف نگاه می کرد.
وقتی متوجه قضیه شد شروع به غریدن کرد.و به دنبال بچه ها راه افتاد.غول چوبش را که حدود دو متر طول داشت پرتاب کرد.آن چوب زوزه کشان به بچه ها نزدیک میشد که ناگهان فریاد یکی از بچه ها بلند شد.
همه برگشتند و دیدند که مری روی زمین افتاده است.مری گریه کنان فریاد زد:بچه ها کمک کنید.پام شکسته...
دارن و استرجس بسوی او رفتند واو را بلند کردند . دوباره به راه افتادند.
آنها خیلی از غول دور شده بودند و دیگر خطری آنها را تهدید نمیکرد.
حدود صد متر دیگر جلو رفتندکه ناگهان یک در چوبی بزرگ را در جلوی خود یافتند.
آن در حدود دو برابر غول غارنشین بود و روی آن نوشته شده بود:
مرکز هزارتو
لوییس شگفت زده در حالی که به در اشاره می کرد به بچه ها گفت:بچه ها اونجارو نگاه کنید.
همه شگفت زده و خوشحال بسوی در دویدند.آنها موفق شده بودند.بالاخره به مرکز هزار تو رسیده بودند.کاری که بیشتر جادوگران موفق به انجام آن نشده بودند.....................
........................................................................
آیا آنها به کتاب خواهند رسید؟

به زودي نقد خواهد شد!!!


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۹ ۲۰:۲۴:۱۱

[i][size=small][color=3333CC]هيچ وقت نگوييد كه اي كاش زندگي بهتر �







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.