هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۲۳:۱۰ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#58

هوكيold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۳ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۹
از مغازه‌ي لوازم جادوي سياه هوكي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 269
آفلاین
مورگان كه داره ميلرزه: واي.. من نمي تونم ادامه بدم.. شوژ مياد!
دراكو: بچه نشو مورگان. تو وقتي به قضيه فكر مي كني خونت به جوش نمياد؟
مورگان با غرور: چرا مياد!
دراكو: خب پس خونت جوشيده باشه بدنت گرم ميشه ديگه!
ايگور: خب ديگه بچه ها، به نظر من بهتره كمي هم راه بريم!
آگوستين: موافقم!
رابستن: هووم، خب حالا كجا بريم؟ اه. من چرا هيچ جا رو نمي بينم؟
چيك(ضداي روشن شدن فندك)
دراكو: آهاي ارزشي، اون وسيله ماگولي چيه گرفتي دستت؟! بذار تو ببينم، بايد مشعلي، شمعي چيزي روشن كنيم!
رابستن با حالي قاهرانه(ريشه: قهر) فندك رو ميذاره تو جيبش. بليز: زود باشين الان صبح ميشه ديگه لازم نميشه چيزي روشن كنيم!
دراكو يه مشعل روشن مي كنه و ميگيره تو دستش. صورتش تو نور مشعل به طرز وحشتناكي ترسناك شده!
بليز: وا! مشعل رو از كجا در آوردي؟
دراكو: كاريت نباشه!
و آروم، همچون اشباخي در شب() شروع مي كنن به حركت در راهروي تنگ و تاريك مخفي اسليترين...

به يه چهارراه مي رسن. بليز: اين جا كجاس؟
دراكو: چار راه وليعصر!
بليز: هه هه!
صداي بسيار مبهم و عجيب مونتاگ از ناكجا آباد به گوش مي رسه: خخخخ!
لارا: كي بود؟ چقدر شبيه صداي مونتاگ بود! حالا، بگذريم، سه چهار ساعت بيش تر به شفق صبحگاهي(!) نمونده ها. غريزه‌ي من ميگه از اين سمت راست بريم.
آگوستين: آره غريزه‌ي منم ميگه.
رابتن: مال منم همين طور
دراكو: بذار ببينم، اره مال منم همينو ميگه.
بليز: چه جالب، غريزه منم ميگه از اين ور بريم.
هوكي: ولي غريزه من ميگه مستقيم بريم..
همه با هم: اااه!
و هوكي ساكت ميشه!
نتيجه اين ميشه كه راه سمت راست رو انتخاب مي‌كنن. مشعل رو دراكو گرفته و جلوتر از همه داره راه ميره، بقيه هم پشت سرش...
مورگان: اوه دراكو، اون مشعل رو بيار نزديكتر من سردمه!
ملت اسلي: ااااه!
و مورگان ساكت ميشه!

پس از اندگي راه پيمايي و عبور از راه مستقيم، بليز آروم ميگه: اين راهرو ها خيلي خيلي زيادن، شك دارم فقط به بيرون مدرسه راه داشته باشه، فكر كنم به چاهاي مختلف مدرسه هم وصل ميشه.
ايگور: اي خنگ! يعني تو همه اتاقا يه مجسمه اي چيزي هست كه ما از توش مي تونيم بپريم بيرون؟!
بليز: ا... نمي دونم، ولي تو يه فصل ديگه از كتاب شايعه سازي كه الان يادم افتاد يه همچي چيزي نوشته بود!
ملت اسلي:اااااه!
و بليز ساكت ميشه!

به يه تيگه مي رسن كه جاده سه قسمت ميشه. هيچ وقت به اين تيكه نرسيده بودن. بالاي هر راهرو، يعني بالاي ورودي هر راهرو، يه علامت ديده ميشه.
هوكي: هوووم، چه مشكوك!
بليز:مشكوكه
دراكو:مشكوكيوس
يكي از علامتا، عكس يه عقربه، اون يكي يه پيكان(ماشين نه ها! منظور فلشه!) و اون يكي هم شكل مبهمه.
لارا: من ميگم اين مبهمه رو انتخاب كنيم. اون عقربه حتما... حتما ميره هافل! فلشه ميره ريون، اين ميره گريف!
هوكي: نه غريزه‌ي من ميگه بريم اين عقربه.
آگوستين: ولي من با لارا موافقم.
هوكي: دفعه پيش از غريزه لارا كمك گرفتيم، اين بار از مال من مي گيريم!
همه: تعجب از اين تحكم!
و وارد راهروي علامت عقربي ميشن.....


ویرایش شده توسط هوكي در تاریخ ۱۳۸۵/۵/۹ ۰:۲۱:۵۳

به سراغ من اگر می آیید، نرم و اهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد، چینی نازک تنهایی من...


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
#57

دراکو مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۶ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۶
از وزارت سحر و جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1028
آفلاین
داستان جدید

ساعت یک نصفه شب
مکان : تالار عمومی اسليترين

- من دستم به این رونان برسه میدونم چی کارش کنم ! از وسط به دو قسمت مساوی تقسیمش میکنم .
- آروم باش هوکی ... چیزی نشده که ! ما خودمون حسابش رو میرسیم .
هوکی در حالی که به شدت اشک میريخت به بلیز زل زده بود .
بلا : هیچ فکر نمیکردم یه گريفندوری این قدر سنگ دل باشه !

لحظه ای بعد دراکو و رابستن به همراه ایگور با سرعت از خوابگاه بیرون اومدن .
- کیییییییییییییییی ؟ کی هوکی رو کشته ؟؟
آرامیس : هوووم ؟ کی گفته هوکی مرده ایگور ؟
ایگور نگاهی به چهره هوکی که روی زمین نشسته بود انداخت ... صورت هوکی با ضربات چاقو پر از خون شده بود و در حال ناله کردن بود .
دراکو : اوووه ... اوووه ! کی اینو این شکلی کرده ؟
بلیز در حالی که با دستمال صورت هوکی رو پاک میکرد گفت :
- هیچی بابا این هوکی با رونان سر میز غذا دعواشون شده ؛ رونان هم تو راهرو با چهار پنج نفر دیگه از بچه های گريفندور کمین کرده بودن که یهو میريزن سرش .

رابستن : گريفندوری ها ؟ مطمئنی هوکی اونا بودن ؟
هوکی : آهین ... خود ناکسش بود ... رونان !
دراکو نگاهی به بلا کرد که با خشانت تمام در حال شکستن انگشتای دستش بود .
ایگور : من میگم بريم فردا سر میزشون یه دعوای حسابی راه بندازيم .
آگوستین که در کنار پنجره ایستاده بود نگاهی به ستاره های بالای برج انداخت و گفت :
- اصالت ما اجازه نمیده که تا صبح صبر کنیم ! باید همین الان دست به کار بشیم !
مورگان : چی میگی پسر ، این موقع شب اجازه خارج شدن از تالار رو نداريم ، این نوريس مسخره باز میره لومون میده .
هوکی در حالی که با عصبانیت از جاش بلند میشد داد زد :
- من خودم همین امشب دخلش رو میارم ... نامردی میزنن حالا ؟

دراکو : میشه یه کاری کرد !
ملت : هوووووم ؟ چی میگه ؟
دراکو : حفره شرارت ! من یادمه یه بار تونستم باهاش برم تو تالار گريفندوری ها
آرامیس نگاهی به خانم بلک انداخت .
بلیز : یعنی واقعا میشه ؟ من شنیدم اگر یه اسليترينی وارد تالارهای دیگه بشه سوسک میشه .
بلا : خاک بر سرت ... خرت کردن بیچاره ؛ اینو از قدیم گفتن تا بچه های اسلی رو بترسونن که یه وقت نرن تالارهای دیگه خرابکاری کنن .
بلیز : نخیر ... من توی کتاب شایعه ها این خبر رو شنیده بودم .
ایگور : ادم این قدر خنگ ؟
بلیز : چیه مگه ؟ ایرادش چیه ؟

بلیز و ایگور کماکان در حال بحث بودند ؛ دراکو بدون توجه به اونها به مجسمه ماری که در گوشه سالن قرار داشت نگاه میکرد .
بلا به آهستگی به دراکو نزدیک شد .
- مطمئنی دراکو ؟ این حفره شرارت برای کارهای شرارت بار ساخته شده ها ... فکر میکنم فقط بتونیم باهاش بريم به خارج از مدرسه ! اگر کسی شب بیاد ببینه ما نیستیم چی ؟ اگر گیر میوفتیم و یکی از گريفی ها ما رو ببینه چی ؟
دراکو : هوووم ! هوکی بیا اینجا ببینم ... یه قطره خون بريز روی نوک زبون مار .
هوکی لنگ لنگان به سمت مجسمه ماری که سالهای سال در تالار عمومی قرار داشت حرکت کرد . مجسمه ای که تا به حال هیچ کس به راز اون پی نبرده بود .

ایگور : تو هنوز نمیدونی واقعا کتاب شایعه سازی چیه ؟
بلیز : نخیرم ... خودم میدونستم ولی یادم نبود

دراکو : ولشون کن زود باش هوکی ! تا صبح نشده باید دخل این مسخره ها رو بیاريم
هوکی قطره خونی روی زبون مار ريخت و لحظه ای بعد دريچه ای پشت مجسمه باز شد که به راهروی سرد و تاريکی وارد میشد .

مورگان : وااای ... چه سوزی از اینجا میاد
دراکو : زود باشید تا کسی ما رو ندیده باید بريم تو حفره ! باید راهی که به داخل تالارشون میره رو پیدا کنیم .
بلا : حق این گريفندوری های کثیف رو باید کف دستشون بذاريم .

ایگور : آخ جووون دعوا ! من میمیرم برای دعوا
بلیز : پیش به سوی نابودی تالار گريفندور !
ملت : هووووورا ...

لحظه ای بعد حفره شرارت بسته شد و تمامی بچه ها وارد راهروی سرد و تاريکی شدند تا راه تالار گريفندور رو پیدا کنند .

ادامه بدید ...



وزیر مردمی اورجینال اسبق


تک درختم سوخت ، پس بذار جنگل بسوزه


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۵
#56

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
ناگهان بلرویج و آیدی با فردی برخورد کرده و نقش بر زمین شدند.... شمشیر و قدح از دست آیدی افتاد و آیدی هر دو دست به سر خود کشیدند و بعد به فردی که با ان برخورد کرده بودند نگاه کردند.....
ناگهان وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود زیرا در مقابلشان آلوس دامبلدور قرار گرفته بود و صورتش چروکیده اش به خاطر خشم بیش از حد مچاله شده بود.....
بلرویچ که یک لحظه چشم از آلوس بر نمی داشت کم کم خودش را با پاهایش به عقب حول می داد....
آیدی در فکر این بود که یک طلسم مرگبار به سمت دامبلدور بفرستد ولی گویا بلرویچ هرف او را از قبل شناسایی کرده بود به همین خاطر با سر به او فهماند که باید از این کار دست بردارد.... زیرا بلرویچ می دانست که با این کار حتما از مدرسه اخراج خواهد شد...... بلیز هم که به صورت یک گربه در امده بود نظاره گر این صحنه ها بود......
اما این وحشت زیاد به طول نیانجامید که دامبلدور لب به سخن گشود...
-شما بی......
ولی صحبت او نصفه ماند و صورتش کم کم به این طرف و ان طرف کشیده شد.... به همین دلیل سریعا ان جا را ترک کرد..... بلرویچ و آیدی و گربه ی ملوس با تعجب به دامبلدور نگاه کردند و شروع کردند به فکر کردن در مورد این موضوع ولی چندی بعد آیدی به ان دو اشاره کرد که باید هر چه سریع تر به سمت حفره بروند.... ان دو نیز بدون معتلی شروع به حرکت کردند....

چندی بعد که ان سه نفر به حفره رسیدند با صحنه ای تماشایی مواجه شدند زیرا دراکو و دیانا و سامانتا و... همه در جولوی در حفره منتظر ان ها ایستاده بودند و با دیدن ان ها به سوی ان ها حجوم آوردند و یکی یکی از ان ها پرسیدند که ایا ماموریت ان جام شد یا نه... اما این سوالات ناگهان قطع شد و دراکو رو به ایدی کرد و گفت :
پس بلیز کو؟
قبل از این که آیدی جواب بدهد صدای سامانتا امد که گفت:
این گربه واسه کیه..... چقدر خوشگل هم هست
بلرویچ زودتر از آیدی لب به سخن گشود.....
- موضوش طولانیه ولی خلاصه بگم که این گربه همون بلیزه که با طلسمه یه صندوقچه به این روز افتاد.... ولی ما باید هر چه سریع تر بریم پیش لرد تا هم این شمشیر و قدح را بدهیم و هم بلیز را به لرد نشان بدهیم تا ببینیم می تواند کاری برای او بکند......
همه با تعجب به بلیز نگاه می کردند..... در این میان آیدی از دراکو پرسید که مارکوس کجاست؟
ولی از قیافه ی دراکو معلوم بود که خود او نیز الان متوجه غیاب مارکوس شده است و به همین دلیل یه چرخی به دور خود شد و بعد گفت:
-خودش پیداش میشه..... حتما رفته .......
ولی صحبت دراکو نصفه ماند زیرا مارکوس از ان طرف به سوی ان ها می آمد ولی حال و روز خوشی نداشت .... انگار می خواست بالا بیاورد......
اما در همین موقع بلرویچ با دست به پهلوی دراکو شد و گفت:
- راستی دراکو.... ما وقتی داشتیم میومدیم دامبلدور جلوی مارو گرفت.... اما بعد از این که صورتش کش و قوس پیدا کرد از اونجا رفت.... یعنی چی شده.....
دراکو با تعجب سکوت کرد......


عضو اتحاد اسلایترین


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۰:۵۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#55

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
و با گفتن این حرف بلیز دستش را کنار کشید!
بلرویچ و ایدی و بلیز بار دیگر در سکوت به یکدیگر خیره شدند...یک صندوقچه باز و یک فکر موحش...اما بلیز نتوانست طاقت آورد بنابراین دوباره همان طور که دستش را به داخل صندوقچه دراز می کرد گفت:
-فکر نمی کنم کار دیگه ایی بتونیم انجام بدیم پس بهتره امتحانش کنیم!
ایدی و بلرویچ سرشان را به علامت رضایت تکان دادند و به صندوقچه خیره شدند.
هنگامی که دست بلیز وارد صندوقچه شد ناگهان نوری شدید اتاق را قراگرفت آن قدر که ایدی و بلیز چشمهایشان را گرفته بودند و جایی را نمی دیند.و اما لحظه ایی بعد هنگامی که نور از بین رفت هر دو به رو به روی خود با تعجب خیره شدند چرا که دیگر بلیز آنجا نبود........!
همان طور که سرشان را به این طرف و آن طرف می چرخاندند صدای میو میو گربه ایی از زیر میز به گوش رسید! یعنی آن بلیز بود!!!
در ابتدا هر دو با خود مدام تکرار می کردن که نه.....این امکان نداره! اما وقتی ایدی به گرنبندی که بلیز همیشه به گردن می آویخت را بر گردن گربه دید هردو متوجه شدند که حالا باید تنها ادامه دهند....!!!
بلرویچ گربه را نوازش کرد تا از صدای جانکاهش قدری بکاهد و به بلیز این اطمینان رو داد که حتما لرد می تواند یه کاری برایش بکند اما ایدی با نگاهی سرد به بلیز چشم دوخته بود!
-هی ...اوجا رو نگاه کن ایدی...
و با گفتن این جمله بلرویچ ایدی به سمت صندوقچه برگشت.
بله حالا دیگر آن نور عجیب و غریب که تا چند لحظه قبل به چشم می آمد آنجا نبود و قدح اندیشه و شمشیر آنجا منتظر بودند تا ربوده شوند!
بلرویچ:پس این تله بود....بیچاره بلیز!!! و بار دیگر نگاه سوزناکی به بلیز انداخت.
ایدی دیگر درنگ نکرد و با سرعت دستش را به سمت آن دو دراز کرد و آن ها را برداشت....ثانیه ایی بعد هر سه با احتیاط از اتاق بیرون آمدند و در سیاهی تالار آینه رفتن آنها را تماشا کرد.

در حفره شرارت دراکو بی قرار ایستاده بود و مدام به ساعتش نگاه می کرد و گویا در دل هم زمزمه می کرد که چطور توانست خواهر خود را تنها بذارد اما بی شک فکر گیر افتادن ایدی او را بیشتر می آزرد!
در این میان دیگر اسلیتیرینی ها به این فکر می کردند که اگر بلیز و بلرویچ و ایدی نتوانند ماموریت را انجام دهند به سر آنها چه می آمد!

ایدی همان طور که نفس نفس می زد قدح اندیشه را در دستش جا به جا کرد و رو به بلرویچ گفت:
-بهتره یه نگاه به راهرو بندازیم تا مطمئن شیم کسی تعقیبمون نکرده!
هر سه در حالی که سعی می کردند تا از پشت دیوار نمایان نشوند چشمان خود را بر تالاری که پیموده بودند دوختند...کسی آنجا نبود ....!
بلرویچ نفس راحتی کشید و با اشاره دست ایدی می رفتند که آنجا را ترک کنند که ناگهان صدای گام هایی به گوششان رسید....دیگر هیچ کدام علاقه ایی نداشتند تا بر گردند و دوباره به تالار نگاه کنند و با آخرین سرعت به سمت حفره شرارت دویدند اما انگار صدای قدم ها هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد!!!

این داستان ادامه دارد.....................!

__________________________________________________

با تشکر: گفتم بابا سه می شه آدم توی همه نمایشنامه ها یه شبه وارد شه!!!

سامانتا ولدمورت....................................!!!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۴:۴۹ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
#54

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
آیدی واقعا شرمندم . نمی دونستم از اینکه نقش اول نمایشنامم و خادم اصلی لرد بشی ، اینقدر عصبانی میشی . منو ببخش . اشتباه کردم .

-----------------------------------------------

در کمد کاملا بسته بود و بیرون دیده نمیشد . تنها صدای فردی بگوش می رسید .

- همینجا باید باشن عزیزم . خوب بو بکش . من مطمئنم همینجا مخفی شدن .

صدای فیلچ بود که با خانوم نوریس صحبت می کرد . از این بدتر نمی شد . آنها گیر افتاده بودند . راهی برای فرار نداشتند . صدا نزدیک و نزدیکتر میشد . هر سه نفر ترسیده بودند . صدای خانوم نوریس از نزدیکی کمد شنیده میشد . بدون شک بوی آنها را حس کرده بود . بلیز دستانش را بالا برد و خود را عقب کشید تا شاید بتواند درون لباسهای داخل کمد مخفی شود . او احساس کرد دستش به اهرمی خورده است . بله ... اهرمی کوچک روی سقف وجود داشت . بدون معطلی اهرم را کشید . ناگهان دیوار پشت سرشان ناپدید شد و هر سه نفر به داخل اتاقی کوچک پرت شدند . دیوار مقابلشان ناپدید شده بود و داخل کمد مشخص بود ، حتی صدای غر غر های فیلچ هم شنیده میشد .

- من مطمئنم اونا اینجان عزیزم . آفرین ... بوشونو حس کردی ؟ اونا توی کمدن ؟

ناگهان فیلچ درب کمد را باز کرد . هر سه نفر ترسیده بودن ، ولی بعد از اینکه متوجه شدند تنها آنها آن سمت دیوار را می بینند نفس راحتی کشیدند . فیلچ با عصبانیت درب کمد را بست و غرغر کنان از اتاق خارج شد .

آیدی ، بلیز و بلرویچ به اطرافشان نگاه کردند . اتاق مرموزی بود . نه دری وجود داشت و نه پنجره ای ، دیوارهای اتاق سفید بودند ، سفید ترین رنگی که میشد تصورش را کرد به دیوارها زده بودند . به حدی سفید بود که حتی کنج دیوارها مشخص نبود . تقریبا اتاق خالی بود و بجز یک صندوق بلند که در مرکز اتاق قرار داشت چیز دیگری وجود نداشت . هیچکدام تابحال وارد این اتاق نشده بودند و یا حتی از دیگران هم راجع به این مکان نشنیده بودند . بدون شک در خیال دامبلدور این امنترین مکان هاگوارتز بود .

بلرویچ : کسی میدونه اینجا کجاست ؟!
بلیز : من که تا حالا همچین اتاقی ندیدم . تو چی آیدی ؟

آیدی جوابی نداد و تنها با چهره متعجب به بلرویچ و بلیز زل زد . بلرویچ ادامه داد :

- اگه اشتباه نکنم دامبلدور اینجا رو ساخته . من مطمئنم شمشیر و قدح اندیشه داخل اون صندوقن .
بلیز : ولی ما چطوری می تونیم در صندوق رو باز کنیم . دامبلدور حتما فکر اینجاشم کرده .

هیچکس نظری نداد . هر سه به کنار صندوق رفتند و صحنه عجیبی دیدند . درب صندوق نیمه باز بود و نیاز به کلید نداشت . بلیز دستش را دراز کرد تا داخلش را ببیند . ولی بلرویچ فریادی زد و مانعش شد .

- نه ... اینکارو نکن . شاید تله باشه .

......

بلرویچ عزیز!
هر چند که نوشتت کمی تخیلی و دور از تصور بودش ولی ایول قشنگ نوشته بودی . میتونم بگم که رول تو یه سر و گردن از بقیه رولهای این تاپیک بالاتر بود . آفرین همینجوری ادامه بده .


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۳:۱۹:۳۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۳:۲۴:۰۵

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱:۵۹ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۵
#53

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
من احساس كردم بهتره حالا كه يه سوژه گيرمون اومده كمي موضوع رو طولش بديم..لطفا فورا همه چي رو تموم نكنين.
.....................................................................
همه با چشمهاي متعجب به همديگر نگاه ميكردند جز...دراكو.گول زدن دراكو كار آساني نبود.دراكو نگاهي به ايدي كرد. ايدي هم مثل دراكو لبخندي به لب داشت:لرد اينو به ما گفته بود.
دراكو با سر حرف ايدي را تاييد كرد و به درون حفره برگشت.
ايدي در حاليكه همه را به درون حفره راهنمايي ميكرد:اونا فكر ميكنن ميتونن لرد سياه رو فريب بدن...دراكو تو و بقيه به تالار برگردين .اين ماموريت من و بليز و بلرويچه..خودمون تمومش ميكنيم..بچه ها حالا ديگه دفتر دامبلدور از اين طرفه.دنبال من بيايين.
دراكو به سختي در برابر اين وسوسه مقاومت ميكرد كه در آخرين لحظه هر طور شده جلوي دوستانش را بگيرد.دستگير شدن در حين انجام اين ماموريت مساوي بود با اخراج از هاگوارتز و احتمالا تحويل به وزارت سحر و جادو.البته خشم لرد سياه از همه اين مجازاتها وحشتناكتر بود و ترس از انتقام لرد بود كه باعث ميشد ايدي و دو همراهش با قدمهاي مصمم در طول حفره حركت كنند .
بليز و بلرويچ آرام آرام به دنبال ايدي حركت ميكنند. ازسرعت قدمهاي ايدي متوجه ميشوند كه راه ورود به اتاق جديد دامبلدور توسط لرد به ايدي نشان داده شده.لرد مثل هميشه همه احتمالات را در نظر گرفته بود و اين نقشه دامبلدور را حدس زده بود. راهروهاي تنگ و تاريك درون حفره سرد تر و تاريكتر از هميشه به نظر ميرسد.
بالاخره به اتنهاي يكي از راهرو ها ميرسند.ايدي جلوي در متوقف ميشود و ظاهرا قصد باز كردن دري كه رو به اتاق دامبلدور باز ميشود را ندارد..
بليز بي طاقتتر از هميشه به نظر ميرسد:بازش كن ديگه.منتظر چي هستي؟
ايدي دست بليز را كه براي باز كردن در جلو رفته ميگيرد:هنوز نه..هنوز وقتش نشده..درست 5 دقيقه و بيست و پنج ثانيه بعد...
باز هم انتظار.
1 دقيقه
3 دقيقه
5 دقيقه
-حالا وقتشه...آماده باشين.
با فرمان ايدي هر سه نفر در را باز ميكنند.باور كردني نيست..دفتر پروفسور دامبلدور كه حتي اساتيد هاگوارتز هم هرگز به آن دسترسي نداشتند با همه اشياي عجيب و غريبش در مقابل آنها قرار داشت..والبته ققنوس محبوب دامبلدور..
بليز نگاهي به ققنوس كه گوشه اتاق خوابيده بود كرد:اين مزاحممون نميشه؟
ايدي:نميدونم ولي بهتره احتياط كنيم نه؟ و با وردي كه سريع زير لب زمزمه ميكند ققنوس دامبلدور را به مجسمه زيبايي تبديل ميكند.
بلرويچ با نگراني به اطراف نگاه ميكند:ولي دامبلدور ميفهمه.
ايدي در حاليكه لبخندي روي لب دارد:خوب بفهمه.نميتونه چيزي رو ثابت كنه و از شدت عصبانيت ديوانه ميشه..لرد سياه به من گفته اگه از حفره شرارت استفاده كنيم هيچ اثري از كارامون باقي نميمونه البته اگه در حين انجام كار دستگير نشي.....
حرف ايدي ناتمام باقي ميماند و نگاه هر سه روي دستگيره در كه در حال چرخيدن است ثابت ميشود.
در عرض دو ثانيه بليز ايدي و بلرويچ را كه مات و مبهوت به در خيره شده اند به داخل كمد كنار ديوار هل ميدهد و همزمان با باز شدن در اتاق هر سه نفر در كمد دامبلدور نفسهايشان را در سينه حبس ميكنند.

لارای عزیز .
نوشتت از نظر فضا سازی خوب بود فقط شما هم بهتره در انتخاب فعل ها بخصوص زمانشون بیشتر دقت کنید .
ضمنا فکر میکنم بهتر باشه موقع نوشتن دیالوگتون وقتی که دارین میگین : ( فلانی در حالی که عرق رو از روی پیشانیش پاک میکرد و....: ) به جای دو نقطه آخرش یک گفت بزاریین بد دو نقطه یا این جمله رو تموم کنید و سر خط اسم اون شخص رو بنویسید بعد دو نقطه رو بزاریید و بعد جمله شخص رو بنویسید .
غیر از اینا اشکال دیگه ای به چشمم نیومد کلا پست خوبی بود هر چند که اتفاق خاصی توش رخ نداد اما قشنگ نوشته بودی .
موفق باشی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۳:۱۱:۴۲
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۳:۱۳:۰۴

تصویر کوچک شده


حفره ی شرارت !
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۵
#52

ماروولو گانتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
از تالار اسلایترین میرم بیرون !!!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 168
آفلاین
هر کدام از بچه ها به سمتی رفتند . اکنون تنها صدایی که در حفره شنیده می شد ، صدای قدم های سه نفر بود که بسیار آرام ولی مصمم به حرکتشان به سمتی نامشخص ادامه می دادند. آن سه به سمت در ورودی حفره حرکت می کردند و هیچ کدامشان با هم حرف نمی زدند . به در ورودی رسیدند و با فشاری در را باز کردند و بعد از مدت ها دوباره تالار عمومی زیبایشان را دیدند . همه با محبت به تالار نگاه می کردند به جز آیدی .
او به سمت در ورودی تالار رفت . نه بلیز و نه بلرویچ ، هیچ کدام نمی دانستند که او ، آن ها را به کجا می برد و چه نقشه ای دارد . فقط به دلیل دستور لرد سیاه آن ها هم از او اطاعت می کردند . پا به راهروی اصلی مدرسه گذاشتند . در آن وقت شب که همه ی بچه های مدرسه در تالار هایشان بودند ، فقط سه نفر در راهرو ها پرسه می زدند .
آیدی با حرکت لب هایش به آن دو فهماند که ساکت باشند و بدون حرفی به دنبالش بیایند .
در اولین پیچ طبقه ی سوم ، چیزی برق می زد . بلیز که کنجکاو شده بود نزدیک رفت تا ببیند چه چیزی در ان جاست . ولی لحظه ای بعد از کار خود پشیمان شده بود . آن نور ، نور چشمان خانم نوریس ، گربه ی فیلچ بود . بلیز کفششو در آورد تا گربه را فراری بدهد . آیدی در همان حال حرص می خورد که چرا لرد همچین آدم هایی را برای این ماموریت مهم انتخاب کرده است .
به دفتر دامبلدور نزدیک می شدند . کمی سرعت خودشون را بیشتر کردند و یکسره به پشت سرشان نگاه می کردند . حالا که تا این جا آمده بودند ، نباید کارشان خراب میشد . بلرویچ به سمت در رفت و سعی کرد تا رمز را به خاطر آورد .
حدود پنج دقیقه منتظر بودند ولی خبری نشد . آیدی هم چنان مصمم به در نگاه می کرد . بلرویچ که با پایش ضرب گرفته بود ، با حالتی عصبی گفت :
- واقعا می خوای بگی که ما رو تا این جا آوردی ولی رمز رو بلد نیستی ؟ نچ نچ نچ ...
ولی با دیدن چهره ی آیدی حرفش را نیمه تمام گذاشت . هم چنان به او نگاه می کردند . پس بقیه ی بچه ها کجا بودند ؟ بعد از چند لحظه ، از ته راهرو مارکوس و ریگولوس با سرعتی باور نکردنی خود را رساندند . مارکوس که به رنگ بنفش در آمده بود ، تکه کاغذی را از جیبش در آورد و به بلیز داد . بلیز تای کاغذ را باز کرد و نامه را خواند :
- "برای به دست آوردن رمز عبور خود را خسته نکنید ! رمز فقط برای اشخاص پاک دل مشخص می شود !"
کسی شخص پاک دلی سراغ نداشت . نا امید به در و دیوار نگاه می کردند که ناگهان مرلین ، شخصی را نازل کرد ،دراکو ! بلرویچ که خیلی از دیدن اون خوشحال شده بود گفت :
- بیا ، بیا که رمز فقط برای تو نشون داده میشه !
دراکو به جلوی در رفت و با تمام وجودش به رمز فکر کرد . فکر کرد شاید این جوری بتواند به رمز دست پیدا کند . ولی چیزی پیدا نکرد . دراکو با کمال ناباوری رو به بچه ها گفت :
- من میرم یکی رو پیدا کنم ... من یکی رو سراغ دارم !
و از بچه ها دور شد . همه با نگرانی به هم نگاه می کردند . یعنی آن ها برای انجام دادن این ماموریت موفق می شدند ؟ مدتی گذشت . از دراکو خبری نشد و همه نگران به راهرو نگاه می کردند . کسی از شخصی که دراکو می گفت خبر نداشت .
دراک در حالی که چیزی را روی زمین می کشید و داشت برای اون شفاف سازی لازم رو انجام می داد ، به بچه ها رسید . همه به چهره ی ماروولو نگاه کردند که به نظر می رسید همه ی گره ها به دست او باز می شود .
مثل این که دراکو در راه همه چیز را به او گفته بود چون به سرعت به در دفتر دامبلدور نزدیک شد و و با تمرکز در را نگاه کرد . بعد از زمانی که انگار خیلی بود(!) رو به دراکو کرد و گفت :
- "مدیریت انجمن حق مسلم زاخی است !"
دراکو به سمت در رفت و این جمله را با لحنی ناباورانه تکرار کرد . در کمال شگفتی باز شد و پلکانی به سمت بالا دیده شد . دراکو و پشت سرش آیدی و بقیه ی بچه ها به سمت دفتر رفتند . وارد دفتر شدند ولی ... دفتر دامبلدور خالی بود . فقط یک یادداشت روی میز دامبلدور بود . دراکو اون رو نگاه کرد و مدتی بی حرکت ماند . دستش لرزید و کاغذ افتاد . ماروولو برداشت و با صدای بلند خواند :
- " ای لرد سیاه ! من شمشیر گریفندور و قدح اندیشه ی دامبلدور رو بردم تا دوباره به مقصودت نرسی !
امضا : ر.الف.ب"


همه ی قیافه ها متعجب بود و هر کس به نحوی به دیگری نگاه می کرد !

ماروولوی عزیز . نوشتت از نظر فضا سازی اشکال نداشت و میشه گفت نوشته خوبی بود ولی فکر میکنم خودتم متوجه شدی که یکم یکنواخت بود . به هر حال بد نبودش کلا نمایشنامه بی خطری زده بودی
چند نکته هست که بهتره بهت تذکر بدم :
اول اینکه سعی کن بیشتر زمان فعلات رو رعایت کنی . چون یکم با هم نا هماهنگن . مسئله دوم اینکه سعی کن همه فعل هات رو در یک زمان به کار ببری . مگر در یک شرایط خاصی . علاوه بر اون اشکالات جزئی هم در نوشتت دیده میشد که درست کردم . ضمنا خانم نوریس دوتا چشم داره چرا گفتی که اون نور چشم خانم نوریس بود مگه دزد دریاییه
چیزی که میتونم به عنوان یه اشکال جدی بگم و شدیدا در نوشتت توی ذوق میزد این کلمه رمز بود که نوشته بودی :
- "مدیریت انجمن حق مسلم زاخی است !"
!!!! ببین این جمله که تو نوشتی رو باید توی یه نوشته طنز درجه یک ازش استفاده کنی . اونوقت میشه گفت واقعا خنده دار میشد ولی در اینجا نباید بکار میبردی چون واقعا از نظر من جذابیت نوشتت رو از بین برد . علتشم این بود که رول تو یه رول سراسر جدی بود به همین دلیل این یه جمله طنز در این نوشته شدیدا توی چشم میزنه . به هر حال سعی کن موقع طنز هیچ وقت الکی موضوع رو جدی نکنی و موقع جدی نویسی یه دفعه ای نوشتت رو طنز نکنی ( اونم فقط یه قسمتشو ) کلا این کار زیاد جالب نیست و فقط توی بعضی از شرایط خاص این کار جواب میده .
موفق باشی


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۳۱ ۲۳:۰۰:۲۰

آن چه ثابت و برجاست ، ثابت و برجا نیست . دنیا این چنین که هست نمی ماند .
برتول برشت




Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#51

ایدی مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۱ چهارشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۸۶
از قصر باشکوه مالفوی...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 166
آفلاین
بلرویچ این موضوعت اخر ناجوانمردی بود! اخه شاید ما دوست نداشتیم تو کارای لرد شما دخالت کنیم.من به شخصه بیطرفم و دوست ندارم خادم کسی باشم.به اعتقاد من ادمی که قدرت را میخواد باید خودش تنهایی بدست بیاره نه با نوکری و کلفتی دیگران. البته مرگخواران گرامی و لرد سیاه لطفا در مقابل من جبهه نگیرید!هرکسی نظری داره و من هم میخوام نظرم را در نوشته ام اعمال کنم.....
---------------------------------

-"بنظر من باید تو آتیش سرخش کنیم."
-"نه...میدیمش دست غولای غار نشین..."
-"بسه دیگه...فکر میکنم دارید راجع به خواهر من حرف میزنید ها..."
صدای دراکو درون حفره پیچید.همه بچه ها با راهنمایی پیتر به حفره برگشته بودند جز بلیز،آیدی و بلرویچ وبلیزکه هنوز در قلعه تاریک لرد منتظر اخرین فرمانهای لرد بودند.
دیانا سکوت بین بچه ها را شکست:
-"وضعیت بلرویچ و بلیز که معلومه...هردو مرگخوارهای سر سپرده به دستور لردشون هستند اما نمیفهمم آیدی..."
ریگولوس از اینکه لرد او را در کارش دخالت نداده بود خون خونش را میخورد و در صدد بود تا با یک حمله حرکت آیدی را غیر معقول نشان دهد.بهمین دلیل با با یک خنده عصبی گفت:
-"این دختره کله شق فکر کرده همه زیر فرمانشند.بهمین دلیل خواسته خود شیرینی ک..."
در صندوق باز شد و بهمراه نور ابی سه نفر وارد حفره شدندو حرف ریگولوس را شکستند.آیدی با ارامش یک قدم بسمت ریگولوس گذاشت و با صدایی که موذیگری از ان میریخت گفت:
-"اوه...ریگولوس چی داشتی میگفتی؟ببخشید ما حرفت را قطع کردیم."
ریگولوس که بخود امده بود و از صحبت خود شرمنده بود اینطورجمله اش را ادامه داد:
-"چیز ...این دختره توی گریفندور را میگفتم.میگفتم چقدر برای استادها خودشیرینی..."
آیدی سرش را رو به دیگران چرخاند و حرف ریگولوس را قطع کرد:
-"خب مثل اینکه حرف آقای بلک انقدر ها مهم نبوده که شما بخاطرش ماموریت را به تعویق بندازید."
مایکل که از این اتفاقات سر در نمیاورد (بچه غریب افتاده بود)خواست چیزی بپرسد اما با دیدن چهره های خشک و بیرنگ بقیه ترجیح داد سکوت کند.بعد از یک سکوت طولانی دراکو به حرف امد:
-"ما منتظر شما بودیم تا ماموریت را بهتر توضیح بدید.چون خودتون بریدید و دوختید فقط ایدی...ما نفهمیدیم منظور تو از اینکار چی بود؟"
ایدی گوئی به روی خود نیاورده باشد دنباله صحبتش را گرفت:
-"بهرحال نباید ماموریت را به تعویق می انداختید.ریگولوس،مایکل ،مارکوس شما مامورید مواظب باشید به بچه ها اسیبی نرسه.اینکار فقط از شما بر میاد.مارکوس، اگه تونستی بچه های سمباد را هم خبر کن که دم دفتر دامبلدور کشیک بدن.دراکو،رودولف ،دیانا شما هم مامورید تا ظرف چند دقیقه نقشه دفتر دامبلدور ،مک کونگال و هرکسی که بنوعی با دامبلدور روابط خوبی داره را جور کنید.من و بلیزو بلرویچ هم باید هدف اصلی را انجام بدیم."
همه:
آیدی با همان غرور همیشگی ادامه داد:
-"یادم رفت بهتون بگم.لرد از من خواست تا مسئول اجرای این کار بشم.کسی اعتراضی اگه داره من به لرد بگم تا او بتونه رودر رو با لرد انرا مطرح کنه.خب کسی اعتراضی داره؟"
همه::no:
سپس هرکدام از افراد برای انجام ماموریت خود پراکنده شدند.اما دراکو و دیانا با شاره آیدی در گوشه ای از حفره خود را مشغول کردندو منتظر آیدی شدند.
بعد از اینکه هرکس به کار خود مشغول شدفایدی دور از چشم دیگران خود را به خواهر و برادرش رساند.سپس در حالیکه نفس نفس میزد،برای اطمینان به دور و اطراف نگاهی کرد و ارام ارام شروع به صحبت کرد:
-"معذرت میخوام جوابتون را در مورد اینکه چرا این کار را به عهده گرفتم ندادم.دلیلش ...خب...میدونید..."
یک اه عمیق کشید و با اعتماد به نفس بیشتر ادامه داد:
-"من یه مدت میخواستم مرگخوار بشم.این را میدونید.یکی از این روزها که برای درخواست دادن به دفتر لرد رفتم،با صحنه ای روبرو شدم که قراره تا لحظه مرگم هم انرا به کسی نگم.بعد از ان لرد من را دستگیر کرد و محبت وجودم را درون یک شیشه نگهداشت و بهم گفت اگر کاری را که ازم خواسته انجام ندم این عنصر را برای همیشه از دست میدم....خب حالا که موضوع را فهمیدید بیشتر مراقب خودتون باشید.چون من دیگه نسبت به هیچکس محبتی احساس نمیکنم.حتی نسبت به شما و..وپدر و مادرم.این هشدار هم تنها بخاطر قطره ای از محبتیه که در وجودم باقی مونده که بزودی از بین میره."
سپس دراکو ودیانا را که گیج شده بودند تنها گذاشت و بسوی بلرویچ و بلیز حرکت کرد .بسوی هدفی نامشخص....
----------------------
لطفا زیاد از کلمه خادم لرد و این چیزها بکار نبرید چون زیاد خوش اهنگ نیست.
با احترام
A.M

بوووق بوووق برین کنار ناظر داره میاد
هوووم فکر میکنم این دو پست هم زمان زده شده چون که از نظر موضوع به هم نمیخورن و فکر میکنم اعتراضات ایدی هم به همین دلیل بوده ( البته نمیدونم این وسط موضوع چه ربطی به لرد داره .)
در هر حال گذشته از تمام این مسائل به نظر من بلرویچ زودتر از شما پستیده و به همین دلیل حق تقدم با ایشونه . موضوع بعدی اینکه این تاپیک شدیدا به سوژه احتیاج داره و به نظر من بلرویچ یه سوژه ای رو که بشه ادامش داد رو برای بقیه فراهم کرده .
با عرض پوزش فکر میکنم باید از پست ایدی عزیز صرف نظر کنیم و پست بلرویچ رو ادامه بدیم تا هم حق تقدم رعایت بشه و هم شاید از این به بعد این تاپیک یه هدف معینی داشته باشه .
پس با تشکر از پست بلرویچ ادامه بدید.
-------------------------------
[color=0033FF]ویرایش دوباره :
[/color] آقا ظاهرا من کمی تا قسمتی بد متوجه این رول شده بودم همینو خواستین ادامه بدین ولی از موضوع خارج نشید


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۲ ۱۶:۲۷:۰۷
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۲ ۱۶:۳۰:۵۵
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۳ ۱۵:۵۵:۲۲

"صبحدم مرغ چمن با گل نو خاسته گفت...ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت"


[b][color=006600]"گل بخندید که از ر


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۳:۴۸ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۵
#50

بلرویچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۰ یکشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
از گاراژ ابی تیزی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 264
آفلاین
با عرض پوزش این رول رو بدون طنز نوشتم . خیلی دلم می خواست یک رول جدی توی حفره بزنم و یک شرارت مفید انجام بدم . واقعا ببخشین . روم به دیوار ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ارزشی بزنم .
--------------------------------------------------------------------

اسلیترینی ها ساعتها در جستجوی صندوقچه بودند ، ولی هم اکنون که صندوقچه در مقابلشان بود کسی خیال باز کردن آن را نداشت . دراین حین بلرویچ با چهره ای درهم رفته و عصبانی رو به بقیه گفت :
- گوش کنین چی میگم . بدون شک داخل این صندوقچه یک رمزتاز وجود داره که مارو به خانه ریدل می بره ، ولی ما نباید بدون اجازه از لرد سیاه وارد اونجا بشیم . لرد از این کارمون خوشش نمیاد . باور کنین این کار عواقب بدی داره .
از چهره های نگران سایرین میشد فهمید که با بلرویچ موافقن . تنها ایدی همچنان اصرار داشت تا به خانه ریدل بروند .
- نه بلرویچ . ما باید به اونجا بریم . به من اعتماد کنین . اگر هم شما نیاین من خودم میرم .
- ایدی ، نمی دونم دلیل این پافشاریت چیه ولی من به تو اجازه نمیدم اینکارو بکنی ... صبر کن ... نرو ...
ولی دیگر دیر شده بود ایدی به سمت صندوقچه حرکت کرد و درب آن را باز کرد . نوری آبی رنگ از صندوقچه خارج شد و بعد از صدای " پاق " ایدی غیب شده بود . دراکو که تا بدینجا سکوت کرده بود با صدای بلند فریاد زد .
- ایدی ... چرا اینکارو کردی .
و با جدیت ، خطاب به بقیه گفت :
- ما باید بریم دنبالش ... نمی تونیم اونو تنها بزاریم .
دیگر دلیلی برای فکر کردن وجود نداشت . اسلیترینی ها بسرعت وارد هاله نور آبی رنگی که از صندوق خارج میشد شدند . بعد از چندین صدای " پاق " دیگر کسی آنجا نبود .

* * * *

صدها مایل آن طرف تر در مقابل دروازه قصری سیاه ، در کنار قبرستانی ترسناک و در حاشیه جنگلی تاریک ، عده ای ظاهر شدند .
- من مطمئن بودم که شماها میاین دنبالم . مثل اینکه حدسم درست بود .
این جمله ایدی بود که با غرور بر زبان آورد . دراکو نمی دانست با دیدن خواهرش خوشحال باشد یا ناراحت از مخمسه ای که درش گرفتار شده بودند . اونها راه برگشتی نداشتند و مطمئن بودند که امکان جسمیابی در این مکان وجود ندارد . صندوقچه ای هم برای برگشت وجود نداشت . اونها گیر افتاده بودند .
بلرویچ معمولا صورتش خالی از احساس بود ولی اینبار از خشم بر افروخته شده بود . او رو به ایدی کرد و فریاد زنان گفت :
- چرا اومدی اینجا ؟! تو میدونستی ما راه برگشتی نداریم ، پس چرا اینکـ...
ایدی به میان حرف بلرویچ پرید و با آرامش گفت :
- لرد سیاه ازم خواست اینکارو بکنم .
سکوت و چهره های متعجب تنها عواقب این جمله ایدی بود . ایدی ادامه داد :
- در این مدتی که من نبودم . حتما از خودتون پرسیدین که من کجا بودم .
سپس رو به دراکو کرد و گفت :
- یادته اون روزی که برای دیدن پدر به آزکابان رفتیم ، پدر نامه ای به من داد و در گوشم چیزی گفت . اون نامه از طرف لرد بود و از من خواست به دیدنش برم . وقتی به دیدن لرد رفتم ، سرورم به من گفت که شما رو نزدشون بیارم تا ماموریتی رو براشون انجام بدیم .
تنها کسی که در ای بین قدرت تکلمش را بدست آورده بود بلیز بود ، او با تعجب گفت :
- ولی آخه چه ماموریتی ؟! لرد چرا از ما می خواد تا این کارو براش انجام بدیم ! با وجود اون همه مرگ خواری که داره چرا مارو انتخاب کرده ؟! ما که هنـ...
دلیل اینکه بلیز جمله اش را ناتمام گذاشت موشی بود که در یک قدمی او قرار داشت و با چشمان ریزش به بلیز زل زده بود . تنها چند ثانیه طول نکشید که در همان محلی که موش قرار داشت ، مردی کوتاه قامت ، با موهای کمپشت و جوگندمی ظاهر شود . پیتر پتیگرو در مقابلشان ایستاده بود . او نیشخند زده بود و خیال حرف زدن نداشت . تنها با حرکت دست به آنها فهماند که دنبالش حرکت کنند .
اولین نفر بلرویچ بود که راه افتاد . به دنبال او نیز ایدی حرکت کرد . طولی نکشید که بقیه هم در حالی که از تعجب و ترس نایی برای حرکت نداشتند ، به دنبال پیتر وارد قصر شوند .
قصری سیاه که همه جایش بوی قدرتی شیطانی و نیرویی جاودانه می داد . بوی خون اصیل می داد . بوی شرارتی حقیقی می داد . آنجا با وجود تارعنکبوتها و سیاهی دیوارهایش نشان از وفاداری خادمان و قربانی شدن ضعیفها داشت . یگانه مکانی که استحقاق مقدس بودن را داشت .
عظمت قصر و ترستاک بودن آن ذهن همه را درگیر خود کرد . آنها بعد از بالا رفتن از پله ها ، وارد سالنی بزرگ شدند . در مقابلشان شومینه ای در حال گرم کردن فضای اتاق بود . فردی با ردای سیاه پشت به آنها روبروی شومینه ایستاده بود . قدرت و شکوه مانند هاله ای در اطراف مرد حس میشد . آتش داخل شومینه طوری می نمود که انگار منبع قدرتش آن مرد است .
- ارباب آوردمشون . اگه اجازه بدین من مرخص بشم .
مرد سیاه پوش تنها دستش را بالا برد و به پیتر فهماند که می تواتند برود . اسلیترینی ها طوری دور شدن پیتر را نظاره می کردند که انگار او همچون فرشته ای نجات ، ناجی آنها بود .
لرد وولدمورت بدون آنکه برگردد با صدایی آرام ولی ترسناک گفت :
- حتما می دونین برای چی اینجایین . درست می گم ؟
ایدی در جواب لرد گفت :
- سرورم من هنوز بهشون نگفتم چه کاری باید انجام بدن . گفتم شما خودتون بگین بهتره .
لرد برگشت و چهره ناقص خودش را به نمایش گذاشت . ترسی در وجود اسلیترینی ها شکل گرفت . ترسی که همانند نیرویی اونها رو وادار به تعظیم کرد .
- حتما از خودتون پرسیدین که چرا لرد سیاه با داشتن اون همه مرگخوار از شما می خواد تا براش کاری رو انجام بدین . این ماموریت را تنها دانش آموزان هاگوارتز می توانند انجام دهند . شماها باید توسط حفره شرارت که یکی از کشفیات خودم در دوران تحصیلم بود ، وارد دفتر دامبلدور بشین و شمشیر گودریک گریفیندور رو به همراه قدح اندیشه آلبوس دامبلدور به اینجا بیارین . من به اون شمشیر و خاطرات داخل قدح احتیاج دارم ، بیشتر از آنچه فکرشو بکنید با انجام این ماموریت من رو خشنود می کنید . بدون شک شما با این کار ، نامتان و وجودتان را جاودانه می سازید . حالا بهتره دیگه برین . فقط یادتون باشه که چشمان لرد نظاره گر شماست .
لرد برگشت و مانند قبل به آتش نگریست .
بلرویچ مدتها در انتظار این فرصت بود . فرصتی برای خدمت به لرد . در ذهنش به چیزی بجز وفاداری به لرد فکر نمی کرد . رویایی به حقیقت پیوسته . خدمت به لرد .
- بلرویچ ، پدرت هم مثل خودت رویایش خدمت به من بود . بدون شک تو نیز مثل او تا پایان به من وفا دار خواهی ماند . بهتره هر چه سریعتر برگردین . پیتر بهتون می گه چطوری برگردین .
این صدای لرد بود . مطمئنن او فکر بلرویچ را خوانده بود .

در باز شد و پیتر وارد سالن شد . اینبار با صدای نازکش گفت :
- دنبال من بیاین .

-------------------------------------------------------

التماستون می کنم . به پاتون می افتم . نوکریتونو می کنم . فقط موضوع رو عوض نکنین و با یه رول داستانو تمومش نکنین . لا اقل بزارین این داستان بعد از چند تا پست تموم بشه .

باشد که لرد پاداش شما را به من دهد .

هوووم !
در این تاپیک پنجاه و یکی پست زده شده که فکر میکنم غیر از چند پست جالب بقیه پستها اون کیفیت لازم رو نداشتند .
به هر حال طنز نوشتن از یه جهت خوبه جدی نوشتنم از یه جهت دیگه . تا جایی که من دیدم طنز نوشتن در این تاپیک اصلا جالب نیست و هیچ جذابیتی رو ایجاد نمیکنه . برای همین امیدوارم با این رول جدی همه این نمایشنامه رو ادامه بدن و این موضوع رو پیش ببرن . بلکه این تاپیک تا حدی به نام حقیقیه خودش برگرده . دوستان من پیشنهاد میکنم از این به بعد در این تاپیک جدی بنویسید تا ببینیم چی میشه .
در ضمن بلرویچ جان کار واقعا عالی بود . اگر این نمایشنامه رو بخوام از لحاظ جدی بودنش نگاه کنم میتونم بگم که هیچ کم و کسری نداشت و همه چیزش عالی بود .


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۲ ۲۱:۳۲:۵۲

دلبستگی من به پیکان جوانان گوجه ایم [size=large][color=000066]و[/color


Re: حفره شرارت !!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۸۵
#49

مایکل آنجلو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۹ سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۸ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۶
از اینجا تا شیراز راه درازیست!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
ببخشيد كه طومار شد
با اينكه ميدونم اشكال زياد دارم ولي بليز جان لطفا نقدش كن
_____________
يواش يواش از سرعت مراكسوس مرليوس كم شد و بالاخره از حركت ايستاد
ريگولوس:هه هه ما رو گذاشتي سركار...
ماركوس:اون جا رو ببينيد
توپه مثل يه تخم مرغ ترك خورد ويه كوتوله ي ريش دراز كج و كوله كه يه لباس سبز پوشيده بود و يه عصا دستش بود از توش اومد بيرون(يه چيزي تو مايه هاي كريچ و دامبي البته طبق تحقيقلتي كه من انجام دادم بايد جد مرلين باشه )
مالفوي ها:
بقيه:
مراكسوس مرليوس يه نگاهي به دور و برش انداخت و گفت:مگه مرض دارين اين وقت شب منو بيدار كردين
دراكو: اولا شب نيستو روزه دوما...
ريگولوس:دوما با ادب باش كوتوله
مراكسوس مرليوس:بچه ي احمق تو بايد ادبو ياد بگيري
و با عصاش هلكوپتري اومد تو سر ريگولوس
ريگولوس:
آيدي: ما ميخوايم يه راهي براي ورود به خانه ي ريدل پيدا كنيم
مراكسوس مرليوس:هوووووم... بزار ببينم...آهان بايداول اينجا رو مستقيم بريد تا برسيد به تهش ...بعد بپيچيد سمت راست اونجا ورود ممنوعه پس از پله هاي بغليش بريد پايين...بعد ميرسيد به يه راهروي مار پيچ ...اونجا رو كه رد كرديد ميرسيد به ...
آخر سرم مي رسيد به يه اتاق كه يه صندوقچه توشه اونجا مي تونيد جواب سوالتونو پيدا كنيد
پاق ... مراكسوس ناپديد شد(هه صداش مثل باز كردن در نوشابه قوطيي بود)
ريگولوس:هيپوگريفمون زاييد(گاومون زاييد)
بليز: ا...مگه شما هيپوگريفم داريد...چه باحال
دراكو: خب بريم ديگه
بچه ها رفتن و رفتن و رفتن انقر رفتن تا رفتن...
ديگه همه زبوناشون رسيده بود كف زمين
بليز:با اين دور ميشه 5دور...
ماركوس:بچه ها...
بليز : الان 5 دوره داريم دور خودمون مي چرخيم
ماركوس:بابا مردم...اونجا يه دره... الان يه ساعته كه مي خوام بگم ولي شما نمي زاريد
همه:
همه حمله ور شدن طرف دره
بليز:من درو باز مي كنم
دراكو: تا من هستم تو چي كاره اي
ديانا: بريد كنار ببينم
آروم درو باز كرد
ماركوس : اره خودشه صندوقچه ...
يهو يه صداي مرموز ومشكوك اومد
بچه ها:
صدا: سلام چطورين
همه: مااااااااااااا
آيدي : مايكل آنجلو تو اينجا چي كار مي كني؟!
آنجلو: هيچي...الان يه هفتس موندم تو كف اين صندوقه...مي خوام ببينم توش چيه
__________

پاسخ چيست؟...مايكل آنجلو يا صندوقچه مساله اين است

ادامه ي داستان را در رول بعد خواهيد خواند


ویرایش شده توسط مايكل آنجلو در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۱ ۲۳:۱۰:۱۹

تحقق بخشیدن به افسانه ی شخصی یگانه وظیفه ی آدمیان است.
[size=medium]همه چیز تنه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.