با عرض پوزش این رول رو بدون طنز نوشتم . خیلی دلم می خواست یک رول جدی توی حفره بزنم و یک شرارت مفید انجام بدم . واقعا ببخشین . روم به دیوار ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ارزشی بزنم .
--------------------------------------------------------------------
اسلیترینی ها ساعتها در جستجوی صندوقچه بودند ، ولی هم اکنون که صندوقچه در مقابلشان بود کسی خیال باز کردن آن را نداشت . دراین حین بلرویچ با چهره ای درهم رفته و عصبانی رو به بقیه گفت :
- گوش کنین چی میگم . بدون شک داخل این صندوقچه یک رمزتاز وجود داره که مارو به خانه ریدل می بره ، ولی ما نباید بدون اجازه از لرد سیاه وارد اونجا بشیم . لرد از این کارمون خوشش نمیاد . باور کنین این کار عواقب بدی داره .
از چهره های نگران سایرین میشد فهمید که با بلرویچ موافقن . تنها ایدی همچنان اصرار داشت تا به خانه ریدل بروند .
- نه بلرویچ . ما باید به اونجا بریم . به من اعتماد کنین . اگر هم شما نیاین من خودم میرم .
- ایدی ، نمی دونم دلیل این پافشاریت چیه ولی من به تو اجازه نمیدم اینکارو بکنی ... صبر کن ... نرو ...
ولی دیگر دیر شده بود ایدی به سمت صندوقچه حرکت کرد و درب آن را باز کرد . نوری آبی رنگ از صندوقچه خارج شد و بعد از صدای " پاق " ایدی غیب شده بود . دراکو که تا بدینجا سکوت کرده بود با صدای بلند فریاد زد .
- ایدی ... چرا اینکارو کردی .
و با جدیت ، خطاب به بقیه گفت :
- ما باید بریم دنبالش ... نمی تونیم اونو تنها بزاریم .
دیگر دلیلی برای فکر کردن وجود نداشت . اسلیترینی ها بسرعت وارد هاله نور آبی رنگی که از صندوق خارج میشد شدند . بعد از چندین صدای " پاق " دیگر کسی آنجا نبود .
* * * *
صدها مایل آن طرف تر در مقابل دروازه قصری سیاه ، در کنار قبرستانی ترسناک و در حاشیه جنگلی تاریک ، عده ای ظاهر شدند .
- من مطمئن بودم که شماها میاین دنبالم . مثل اینکه حدسم درست بود .
این جمله ایدی بود که با غرور بر زبان آورد . دراکو نمی دانست با دیدن خواهرش خوشحال باشد یا ناراحت از مخمسه ای که درش گرفتار شده بودند . اونها راه برگشتی نداشتند و مطمئن بودند که امکان جسمیابی در این مکان وجود ندارد . صندوقچه ای هم برای برگشت وجود نداشت . اونها گیر افتاده بودند .
بلرویچ معمولا صورتش خالی از احساس بود ولی اینبار از خشم بر افروخته شده بود . او رو به ایدی کرد و فریاد زنان گفت :
- چرا اومدی اینجا ؟! تو میدونستی ما راه برگشتی نداریم ، پس چرا اینکـ...
ایدی به میان حرف بلرویچ پرید و با آرامش گفت :
- لرد سیاه ازم خواست اینکارو بکنم .
سکوت و چهره های متعجب تنها عواقب این جمله ایدی بود . ایدی ادامه داد :
- در این مدتی که من نبودم . حتما از خودتون پرسیدین که من کجا بودم .
سپس رو به دراکو کرد و گفت :
- یادته اون روزی که برای دیدن پدر به آزکابان رفتیم ، پدر نامه ای به من داد و در گوشم چیزی گفت . اون نامه از طرف لرد بود و از من خواست به دیدنش برم . وقتی به دیدن لرد رفتم ، سرورم به من گفت که شما رو نزدشون بیارم تا ماموریتی رو براشون انجام بدیم .
تنها کسی که در ای بین قدرت تکلمش را بدست آورده بود بلیز بود ، او با تعجب گفت :
- ولی آخه چه ماموریتی ؟! لرد چرا از ما می خواد تا این کارو براش انجام بدیم ! با وجود اون همه مرگ خواری که داره چرا مارو انتخاب کرده ؟! ما که هنـ...
دلیل اینکه بلیز جمله اش را ناتمام گذاشت موشی بود که در یک قدمی او قرار داشت و با چشمان ریزش به بلیز زل زده بود . تنها چند ثانیه طول نکشید که در همان محلی که موش قرار داشت ، مردی کوتاه قامت ، با موهای کمپشت و جوگندمی ظاهر شود . پیتر پتیگرو در مقابلشان ایستاده بود . او نیشخند زده بود و خیال حرف زدن نداشت . تنها با حرکت دست به آنها فهماند که دنبالش حرکت کنند .
اولین نفر بلرویچ بود که راه افتاد . به دنبال او نیز ایدی حرکت کرد . طولی نکشید که بقیه هم در حالی که از تعجب و ترس نایی برای حرکت نداشتند ، به دنبال پیتر وارد قصر شوند .
قصری سیاه که همه جایش بوی قدرتی شیطانی و نیرویی جاودانه می داد . بوی خون اصیل می داد . بوی شرارتی حقیقی می داد . آنجا با وجود تارعنکبوتها و سیاهی دیوارهایش نشان از وفاداری خادمان و قربانی شدن ضعیفها داشت . یگانه مکانی که استحقاق مقدس بودن را داشت .
عظمت قصر و ترستاک بودن آن ذهن همه را درگیر خود کرد . آنها بعد از بالا رفتن از پله ها ، وارد سالنی بزرگ شدند . در مقابلشان شومینه ای در حال گرم کردن فضای اتاق بود . فردی با ردای سیاه پشت به آنها روبروی شومینه ایستاده بود . قدرت و شکوه مانند هاله ای در اطراف مرد حس میشد . آتش داخل شومینه طوری می نمود که انگار منبع قدرتش آن مرد است .
- ارباب آوردمشون . اگه اجازه بدین من مرخص بشم .
مرد سیاه پوش تنها دستش را بالا برد و به پیتر فهماند که می تواتند برود . اسلیترینی ها طوری دور شدن پیتر را نظاره می کردند که انگار او همچون فرشته ای نجات ، ناجی آنها بود .
لرد وولدمورت بدون آنکه برگردد با صدایی آرام ولی ترسناک گفت :
- حتما می دونین برای چی اینجایین . درست می گم ؟
ایدی در جواب لرد گفت :
- سرورم من هنوز بهشون نگفتم چه کاری باید انجام بدن . گفتم شما خودتون بگین بهتره .
لرد برگشت و چهره ناقص خودش را به نمایش گذاشت . ترسی در وجود اسلیترینی ها شکل گرفت . ترسی که همانند نیرویی اونها رو وادار به تعظیم کرد .
- حتما از خودتون پرسیدین که چرا لرد سیاه با داشتن اون همه مرگخوار از شما می خواد تا براش کاری رو انجام بدین . این ماموریت را تنها دانش آموزان هاگوارتز می توانند انجام دهند . شماها باید توسط حفره شرارت که یکی از کشفیات خودم در دوران تحصیلم بود ، وارد دفتر دامبلدور بشین و شمشیر گودریک گریفیندور رو به همراه قدح اندیشه آلبوس دامبلدور به اینجا بیارین . من به اون شمشیر و خاطرات داخل قدح احتیاج دارم ، بیشتر از آنچه فکرشو بکنید با انجام این ماموریت من رو
خشنود می کنید . بدون شک شما با این کار ، نامتان و وجودتان را جاودانه می سازید . حالا بهتره دیگه برین . فقط یادتون باشه که چشمان لرد نظاره گر شماست .
لرد برگشت و مانند قبل به آتش نگریست .
بلرویچ مدتها در انتظار این فرصت بود . فرصتی برای خدمت به لرد . در ذهنش به چیزی بجز وفاداری به لرد فکر نمی کرد . رویایی به حقیقت پیوسته . خدمت به لرد .
- بلرویچ ، پدرت هم مثل خودت رویایش خدمت به من بود . بدون شک تو نیز مثل او تا پایان به من وفا دار خواهی ماند . بهتره هر چه سریعتر برگردین . پیتر بهتون می گه چطوری برگردین .
این صدای لرد بود . مطمئنن او فکر بلرویچ را خوانده بود .
در باز شد و پیتر وارد سالن شد . اینبار با صدای نازکش گفت :
- دنبال من بیاین .
-------------------------------------------------------
التماستون می کنم . به پاتون می افتم . نوکریتونو می کنم . فقط موضوع رو عوض نکنین و با یه رول داستانو تمومش نکنین . لا اقل بزارین این داستان بعد از چند تا پست تموم بشه .
باشد که لرد پاداش شما را به من دهد .
هوووم !
در این تاپیک پنجاه و یکی پست زده شده که فکر میکنم غیر از چند پست جالب بقیه پستها اون کیفیت لازم رو نداشتند .
به هر حال طنز نوشتن از یه جهت خوبه جدی نوشتنم از یه جهت دیگه . تا جایی که من دیدم طنز نوشتن در این تاپیک اصلا جالب نیست و هیچ جذابیتی رو ایجاد نمیکنه . برای همین امیدوارم با این رول جدی همه این نمایشنامه رو ادامه بدن و این موضوع رو پیش ببرن . بلکه این تاپیک تا حدی به نام حقیقیه خودش برگرده . دوستان من پیشنهاد میکنم از این به بعد در این تاپیک جدی بنویسید تا ببینیم چی میشه .
در ضمن بلرویچ جان کار واقعا عالی بود . اگر این نمایشنامه رو بخوام از لحاظ جدی بودنش نگاه کنم میتونم بگم که هیچ کم و کسری نداشت و همه چیزش عالی بود .