هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

سارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۳ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۴۹ چهارشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۵
از دره آلویک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 29
آفلاین
جواب سوال یک :
به نظر من ساحره هر دو سنگ رو با هم از تو کیسه در میاره و هم به نتیجه میرسه و هم دست جادوگر رو میشه .

سوال 2 :
کدوم يکي از اين جرم ها ارزش پي گيري بيشتري داره؟
الف ) قتل و کشتار زنجيره اي****
ب ) شوراندن ديوانه سازها
ج ) دزدي از گرينگوتز
د ) شورش بر عليه وزير!
جواب سوال 2 : مطمئنا فتل و کشتار
جواب سوال 3 :
پیرزن : خانم جان تو رو خدا گربه من رو نجات بده اون میخواد از اون بالا پرتش کنه پایین .
خودم : باشه فقط اجازه بده من از دیوار بالا برم یه سرو گوشی آب بدم .
پیرزن : نمیشه اول گربمو نجات بده بعد بری حموم .
خودم : خانم عزیز منظورم اینه که اوضاع رو بسنجم .
پیرزن : دخترم نمیشه اول گربمو نجات بدی بعد نظرسنجی بزاری ؟
خودم : خانم محترم منظورم اینه که ببینم اوضاع چطوره ؟
پیرزن : دخترم من خوبم ، دخترامم خوبن ، شوهرمم خوبه اوضاع هم به سلامتی خوبه .
خودم : اه کشتی منو برو اونور ببینم چه خبره ؟
پیرزن : عجب گیری افتادما خوبه من به وزارت گفتم کسی رو که میفرستین فضول نباشه .
خودم : خانوم جون من هیچ کاری نمیکنم شما بگو چحوری گربت رو نجات بدم ؟


[quote]دلبستگی من به پرفسور کوییرل بیشتر از دلبستگی سرژ به ققنوس و بیشتر اØ


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۸:۱۲ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵

استرجس پادمور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۳ شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰
از یک جایی!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3574
آفلاین
1.ساحره اي با پدر مشنگش زندگي مي کردند روزي يک جادوگر سياه قوي دختر را با تهديد به کشتن پدرش مجبور مي کند که با خودش ازدواج کند ... ساحره اين شرط را قبول مي کند اما خودش هم شرطي مي گذارد : اين که در برابر مردم کيسه اي به او بدهند در آن کيسه دو سنگ همسان با رنگ هاي سفيد و سياه باشد و دختر دستش را به درون کيسه برده و اگر سنگ سياه را برداشت با جادوگر ازدواج مي کند و اگر سنگ سفيد را برداشت بايد از ازدواج سر بزند و ازدواج انجام نگيرد ... جادوگر سياه اين شرط را پذيرفت ولي بعد انديشيد که هر دو سنگ داخل کيسه را به رنگ سياه در بياورد ... دختر به وسيله ي يکي از ملازمان جادوگر سياه از اين موضوع با خبر شد و در پي چاره اي بر آمد ...
به نظر شما چاره اي که دختر انديشيده بود چه بود؟!(پاخش كاملا منطقيه...سوال سوال هوشه و با دقت و كامل شرح بدين چون هدف هوش و منطق شماست...)

بايد با يكي از دوستانش هماهنگي لازم رو به عمل بياره و بهش بگه تو وقتي من سنگو در آوردم منو طلسم كن و بزن تا سنگه از دستم بيفته و گم و گور بشه...بعد خودتم در برو ... من اون يكي سنگ رو در ميارم تا ببينم رنگش چيه اگر سياه بود مردم ميدونن كه اون يكي سفيد هستش اگر جادوگرم مخالفت كرد و گفت هر دوتاش سياهه ملت ميريزن سرش

2.کدوم يکي از اين جرم ها ارزش پي گيري بيشتري داره؟
الف ) قتل و کشتار زنجيره اي
ب ) شوراندن ديوانه سازها
ج ) دزدي از گرينگوتز
د ) شورش بر عليه وزير!

شوراندن ديوانه سازها چون اگر ديوانه سازها آزاد بشن مردم يك لحظه هم آرامش دروني ندارن و جامعه به هم ميريزد به همين دليل بهتره كه اينو پي گيري كنيم...

3.شب تاريكيه و ترس و توهم در وجود شما رخنه كرده ! هوا مه گرفته است و شما را به دنبال يك ماموريت پيچيده فرستادند ، دقت كنيد كه ارزش معنوي اين ماموريت بسيار بالاست ، پس شما فرار نمي كنيد ! بلكه به راه خود ادامه مي دهيد و به برج صد طبقه اي كه مقصد شماست مي رسيد ، پيرزن همسايه دم در منتظر شماست و هدف هم در باند هلي كوپتر ايستاده است !چگونگي نجات گربه پيرزن همسايه از دست عروس وي را روي باند هلي كوپتر شرح دهيد !(هدف، سطح رول و كيفيت طنزنويسي شماست....پاسخ به اندازه ي يك رول كامل باشه لطفا...در ضمن، سوژه‌يابي هم اهميت زيادي داره...)

پيرزن:د...آخه ننه جون...گربه ي من چه گناهي كرده كه بايد اون بالا باشه...ميچاد
من:باشه بابا راه پله دارين ميخوام برم اون بالا!!!
پيرزن:نه نه نه جون
من:ميشه بگين چطوري بايد برم بالا؟؟؟
پيرزن:چرا ميزني حالا از اونجا برو بالا
اون با دست ديوار رو نشون داد....
من:
پيرزن:ميري يا نه؟
من:نه
اون يك عدد جارو برداشت و شتلق خوابوند توي كله ي من بدبخت!!!
بعد گفت:
ميري يا نه؟
من:آره
به هزاران بدبختي به باند هلي رفتم و با عروس اوشون رو به رو شدم!!!
عروس:چي ميخواي؟
من به گربه نگاه كردم و گفتم:
جان من اون گربه رو بده بريم كار داريم!!!
عروس : نميدم پول ميدي بدم
من:
ولي دستمو كردم توي جيبم و 10 تا گاليون در آوردم دادم بهش....
اونم گربه رو داد به من
منم اونو آوردم پايين
پيرمرد نه پيرزن عروسش رو به جاي گربه گرفت برد تو ....
و ما مونديم و يك گربه
صحنه داره بسته ميشه جمش كنيد....
نه نه صبر كنيد در ضمن 10 گاليونم هم رفت


عشق یعنی وقتی که دستتو میگیرم مطمئنم باشم که از خوشی میمیرم !!!!!

تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
1. ها منم جواب دلتورایی رو بلدم منتها این شکلی که دوستشو بین مردم میذاره و بهش سفارش میکنه که به محض اینکه خودش سنگو درآورد، دوستش ورد اکسیو رو اجرا بکنه که در نتیجه اینکار سنگ مونده رو درمیاره و میگه که چون این سیاه بود پس اون یکی سفید بوده

اما جواب غیر دلتورایی:
دوستشو با معجون مرکب به شکل پدرش درمیاره و دوستش با وانمود کردن به پیری پدر ساحره چوبدستیشو دستش میگیره و یه شرط دیگه هم برای جادوگر سیاه میذاره که وقت برداشتن سنگ باید چشماش بسته باشن چون دیگه مردم شاهدن...بعد به محض اینکه سنگو از کیسه درآورد، دوستش ورد تغییر رنگو اجرا میکنه و رنگ سنگ رو به سفید تغییر میده

2.کدوم يکي از اين جرم ها ارزش پي گيري بيشتري داره؟
ب) شوراندن دیوانه سازها، چون اگه دیواه سازها بین مردم نفوذ کنن صد در صد مرگخوارا به خاطر آشوب باهاشون همراه میشن پس قتل و کشتار اتفاق میفته....چون جامعه خراب میشه خیلیا به فکر کار خلاف میفتن چون همه درگیر قضیه دیوانه سازها مین و کسی به خلافهای کم اهمیت رسیدگی نمیکنه...پس دزدی و شورش هم میتونه اتفاق بیفته.



3 رو هم متاسفانه حال و وقت رو زدن ندارم...

فقط بگم من نیومدم واسه عضویت و اینجور چیزا فقط اومدم جواب این دوتا سوالو بدم چون جالب بودن و ببینم آیا درستن یا نه! (یکی بگه علافی مردمو علاف میکنی!)


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

erfan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۶ جمعه ۱۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۴۸ چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶
از خانه ي 936
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
جواب اولين سوال:
ساحره قبل از قرعه كشي پرنده اي رو جادو ميكنه كه وقتي سنگ رو از توي كيسه برداشت پرندهه بياد و سنگ از دستش بقاپه و پرتش كنه يه جاي دور كه سنگه گم و گور بشه!بعدش ساحرهه رو ميكنه به جمعيت و ميگه كه خب براي اينكه بفهميم كه من چه سنگي رو برداشته بودم بايد اون يكي سنگ رو ببينيم!وقتي اون يكي سنگ سياه از توي كيسه دراومد همه فكر ميكنن كه دخترك سنگ سفيد رو برداشته بوده كه سنگ سياه توي كيسه مونده و براي همين ساحرهه ديگه مجبور نيست با جادوگر بدجنس ازدواج كنه!


جواب سوال 2:شوراندن ديوانه سازها
جون من نميخوام مردم بدون روح شن


جواب سوال 3:اولأ مخ دختره رو ميزنم و بهش شماره تلفن ميدم بعد از كذاشتن قرار ازدواج باهاش صحبت ميكنم و اكر كوش نكرد كربه رو از دستش در ميارم اكر اينم نشد با طلسم فرمان جادوش ميكنم


امضا توسط مدیر برداشته شد


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
سلام!رونان جان ميدونم گفتي كه نيازي نيست كه من جواب بدم ولي خيلي دلم ميخواست كه ايده هام رو بگم براي همين من هم جواب ميدم!(سوال اولش مثل كتاب شهر موشهاي دلتورا بود! براي همين بلدم!)

////////////////////////////////////////////////////////////////////////

جواب اولين سوال:
ساحره قبل از قرعه كشي پرنده اي رو جادو ميكنه كه وقتي سنگ رو از توي كيسه برداشت پرندهه بياد و سنگ از دستش بقاپه و پرتش كنه يه جاي دور كه سنگه گم و گور بشه!بعدش ساحرهه رو ميكنه به جمعيت و ميگه كه خب براي اينكه بفهميم كه من چه سنگي رو برداشته بودم بايد اون يكي سنگ رو ببينيم!وقتي اون يكي سنگ سياه از توي كيسه دراومد همه فكر ميكنن كه دخترك سنگ سفيد رو برداشته بوده كه سنگ سياه توي كيسه مونده و براي همين ساحرهه ديگه مجبور نيست با جادوگر بدجنس ازدواج كنه!

جواب دومين سوال:

الف)قتل و كشتار زنجيره اي!
به دليل اينكه جون مردم خيلي مهمتر از گاليون و شورش بر ضد وزيره ديگه نه؟

جواب سومين سوال:

هلگا بدو بدو به سمت پيرزن رفت و با نگراني پرسيد:
هلگا:گربتون رو برد؟يا اون بالا توي هلي كوپترن؟
پيرزن در حالي كه مثل ابر بهاري اشك ميريخت به بالاي برج و زن قدبلند سياه پوشي اشاره كرد كه شنلش توي هوا موج ميزد و گفت:
پيرزن:اون عروسمه دخترم گربم هم توي دستشه،رنگش هم سفيده پشمالو هم هست..برو خدا به همراهت...
و هلگا رو هل ميده به طرف در ساختمان...هلگا كه مغزش بدجور به كار افتاده بود يه دفعه ايستاد و از پيرزن پرسيد:
هلگا:ببينم خانم..عروستون مرگخواره؟
پيرزن سرش رو به نشانه مثبت تكان داد و انگار كه توي دل هلگا قند آب كردن!با سرعت نقشش رو براي پيرزن توضيح داد و با همديگر به خونه پيرزن كه توي طبقه دوم برج بود رفتند!روي كف راهروها انقدر خاك نشته بود كه صداي قدمهاشون رو پنهان ميكرد!
نيم ساعت بعد هلگا كه تغيير قيافه داده بود و سرش رو پايين گرفته بود از خونه پيرزن اومد بيرون و وارد راهرو شد!دوربين يه دور دور هلگا با ارتفاع چرخيد ولي توي صفحه دوربين خبري از يك زن نبود چرا كه هلگا شلوار سياهي به پا كرده بود و شنل بلند سياه و مردانه اي هم تنش بود كه تا پايين پاهاش ميومد و كفشهاش رو كه حدود 15 سانت پاشه داشت پنهان ميكرد!هلگا از قصد اين كفشها رو از پيرزن گرفته و پوشيده بود تا قدش به اندازه يه مرد قدبلند بلند بشه! و كف پاشنه هاي كفش هم موكت زده بود تا موقع راه رفتن صدا نكنه!موهاش رو محكم بسته بود به طوري كه اصلا معلوم نبود كه موهاش بلنده و يه كلاه هم گذاشته بود سرش و تا روي پيشونيش پايين كشيده بودش!...دوربين به دنبال هلگا سوار آسانسور شد و حدود يك دقيقه بعد به پشت بوم رسيدن و هلگا در حالي كه سرش رو پايين گرفته بود از آسنانسور خارج شد ولي عروس پيرزن هيچ حركتي از خودش نشان نداد چراكه فكر كرده بود همدست مرگخوارش وارد پشت بوم شده!در عوض بدوبدو به سمت هلگا رفت و گفت:
عروس:خوب شد كه اومدي مكنر..بيا اين گربه رو بگير كه از بس چنگول انداخت همه دستهام خوني شد!
هلگا زودتر از اوني كه عروس پيرزن بخواهد نسبت به دستهاي زنانه
هلگا واكنش نشان بده گربه رو از دستش گرفت و انداخت توي آسانسور و دكمه "2" را هم زد!در طبقه دوم پيرزن منتظر گربش بود!
بعد برگشت و از طلسمي كه زن به طرفش فرستاده بود جا خالي داد و بعد هم با پاشنه هاي كفشهاش يكي زد توي چشم چپ عروس پيرزن و بعدش هم طلشم طنابپيچون رو فرستاد طرفش و عروس پيرزن مثل چوبخشك افتاد روي زمين!
يك ساعت بعد هلگا در حالي كه داشت با پيرزن كه گربش رو بغل گرفته بود باي باي ميكرد و عروس پيرزن هم دنبال خودش ميكشيد به طرف دفتر كارآگاهان راه افتاد!


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

سسیلیاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۸ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۷ پنجشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۰
از borje grifindor
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
جواب اولین سوال:درست همون موقع که باید سنگ رو بر داره می گه نظرم عوض شده و اگه سنگ سفید رو بر دارم با جادوگر عروسی می کنم اگه جادوگر مخالفت کرد که دستش رو می شه اگرهم که برای حفظ ابرو مخالفت نکرد که چه بهتر
سوال دوم:هم شوراندن ديوانه سازها و هم قتل و کشتار زنجيره اي ولی بیشترقتل و کشتار زنجيره اي چون در برابر دیوانه سازها می توان یه سپر مدافع درست کرد ولی در مقابل یه قاتل دیوونه زنجیری هیچ سپری نمی شه درست کرد و دلیلشم اینه که ادم وجود دیوانه سازها رو حس می کنه و اگر جادوگرم باشه که اون هارو می بینه ولی نمی شه کار انسان ها رو پیش بینی کرد مخصوصا قاتل هارو
سوال سوم:با اینکه ترس وجودم رو فرا گرفته ولی فکرم هنوز کار می کنه خوب باید دلایل این کارشو پیدا کنم
دلیل اول:احتمالا با شوهرش دعواش شده و شوهره می خواد طلاقش بده
دوم:با مادر شوهره دعواش شده و می خواد انتقام بگیره
سوم:از رنگ گربه هه خوشش نمی اید
چهارم:گربه هه ماهی خوشگل عزیزشو خورده
پنجم و اخر :شاید می خواد ارتفاع رو بسنجه و یا می خواد میزان صدمه رو ببینه
خوب حالا باید راه حل ها رو پیدا کنم
راه اول:یا باید شوهره رو راضی کنم بر گرده یا چون خودم زن هستم یه شوهر مشتی براش پیدا کنم
دوم:مادر شوهره رو مجبور کنم بگه غلط کردم که اینو خودمم پایم
سوم:گربه هه باید موهاشو رنگ کنه که مشکل حل بشه
چهارم:باید ماهی رو از تو شکمش بیرون بیاریم
پنجم: اصلا من خودمم می خوام بفهمم ارتفاع چقدره
خوب حالا از اول تا اخرشو امتحان می کنیم
من:اقا ببخشید شوهر ابن خانم هستید
اقا:بله
من:می شه برین ازش خواهش کنین بیاد پایین
اقا:یعنی برم بالا
من:بله دیگه
بعد کلی خواهش اقا هه راضی شد بعد یه رب اقا هه اون بالا داشت با زنه حرف
می زد منم که دیدم زنه خوشحاله و داره هر هر می خنده گرفتم نشستم و یه لیوان چای گرفتم بخورم که یه هو یه چیز گنده پهلوم افتاد پایین من که نگاش کردم دیدم شوهره افتاده داره می میره اقا امبولانس اومد و شوهره رو برد منم که یه دوست دم بخت داشتم زنگ زدم اونم اومد اینجا و رفت بالا و بعد نیم ساعت امبولانس داشت اونم می برد اقا پس دلایل اول ما غلط بود می رسیم به دومیش ما رفتیم پیش مادر شوهره اونم بدون هیچ حرفی بدو رفت بالا اقا جادوگری که شما باشید بعد یه رب مادره هم اش و لاش افتاده بود رو زمین می رسیم به سومیش من یه سطل رنگ مورد علاقه ی خانم(همسایشون رنگشو بهم گفت) رو از همسایه گرفتم و پیش همسایه هه وصیت کردم و غزل خدافظی رو خوندم و رفتم تو یه اسانسور اونجا بود
اینا چقدر خنگ بودند که از پله ها رفتن اقا ما سوار اسانسور شدیم و رفتیم بالا بعد یک دقیقه من اون بالا بودم قوطی رنگ رو با یه نامه هول دادم پیش دختره یارو همچین ذوق کرد که خدا داند نامه رو خوند و طبق چیزی که گفته بودم در قوطی رو باز کرد و گربه هه رو کرد تو قوطی خودمونیم تا حالا گربه بنفش دیده بودین حالا منم تو این گیرو داد خندم گرفته بود دختره منو نگاه کرد و عصبانی شد و هر چی رنگ مونده بود پرت کرد طرف ما مرلین رو شکر چون دور بودم هیچیم نشد رسیدیم به چهارمی چون گربه دور بود و نمی شد دست تو شکمش کرد و خانم هم خطری بود و نمی شد طرفش رفت من رفتم پایین و در یه همسایه رو که معلوم بود بچه دارن زدم و از بچه هه یه ماهی عروسکی گرفتم و ماهی رو رنگ بنفش مقاومی بهش زدم و انداختمش تو آب البته فراموش نشه من جادوگرم هر کاری ازم بر می اید اما اینا مشنگن نمی تونم جلوشون جادو کنم خلاصه ما رفتیم بالا و تنگ ماهی رو با هزار سختی فرستادم سمت خانمه ولی مثقل اینکه خانمه اصلا از ماهی خوشش
نمی امد همچی جیغ کشید که فکر کنم پرده گوشم پاره شد می رسیم به اخریش
من:اسمت چیه
اون:سالیزار
من:می گم می خوای بندازیش پایین
سالیزار:اره دیگه
-خوب بندازش
-ایول ازت خوشم امد
-بنداز دیگه
-واسا الان
-با شماره ی سه...یک دو سه
اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووه
افتاد واوووووووووووووووووووووووووووووووووووو
هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
این صدای اون دختره بود
-اخیش بالاخره از شر این سه تا راحت شدم
دوید و اومد من رو بغل کرد و منم که ماموریتم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم اون رو بغل کردم و با هم رفتیم پایین من داشتم می رفتم خونمون که یه هو پنجاه شست نفر ریختن سرم همشون به خاطر بازی طبیعیم تشکر کردن
خوب نگاه کردم دیدم یه چیزای عجیب غریبی دست بعضی هاشون از یکیشون پرسیدم اینجا چه خبره؟؟؟
-می دونم تعجب کردی ما یه فیلم پلیسی داشتیم می ساختیم یکی از بچه ها گفت یه کارگاه خوب سراغ داره که اونم شما هستین واسه اینکه فیلم طبیعی بشه به شما نگفتیم البته قرار بود فیلم جدی باشه که حالا کمدی شد بابا ایول الله دستت درست عجب فیلمی بازی کردی


دختران روستا به شهر فكر مي كنند! دختران شهر در آرزوي روستا مي ميرند! مردان كوچك


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۸۵

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۱
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 253
آفلاین
" به نام خدا"
خوب...دفتر كارآگاهان داره پبت نام مي كنه...اين سوالايي كه اين پاييم مي‌بينين بايد جواب داده بشن، و اين طريقه ي جديد عضوگيري كه اميدواريم استقبال بيشتر ازش بشه! تنها كسي كه از دوره ي قبلي قبول شد ، هلگا بود كه اون نيازي به پاسخ به اين سوالات نداره، بقيه لطفا به اين سوالا با حوصله جواب بدين...
__________________________________________
1.ساحره اي با پدر مشنگش زندگي مي کردند روزي يک جادوگر سياه قوي دختر را با تهديد به کشتن پدرش مجبور مي کند که با خودش ازدواج کند ... ساحره اين شرط را قبول مي کند اما خودش هم شرطي مي گذارد : اين که در برابر مردم کيسه اي به او بدهند در آن کيسه دو سنگ همسان با رنگ هاي سفيد و سياه باشد و دختر دستش را به درون کيسه برده و اگر سنگ سياه را برداشت با جادوگر ازدواج مي کند و اگر سنگ سفيد را برداشت بايد از ازدواج سر بزند و ازدواج انجام نگيرد ... جادوگر سياه اين شرط را پذيرفت ولي بعد انديشيد که هر دو سنگ داخل کيسه را به رنگ سياه در بياورد ... دختر به وسيله ي يکي از ملازمان جادوگر سياه از اين موضوع با خبر شد و در پي چاره اي بر آمد ...
به نظر شما چاره اي که دختر انديشيده بود چه بود؟!(پاخش كاملا منطقيه...سوال سوال هوشه و با دقت و كامل شرح بدين چون هدف هوش و منطق شماست...)

2.کدوم يکي از اين جرم ها ارزش پي گيري بيشتري داره؟
الف ) قتل و کشتار زنجيره اي
ب ) شوراندن ديوانه سازها
ج ) دزدي از گرينگوتز
د ) شورش بر عليه وزير!

(نكته: نظر شما مهمه...پس لطفا اين رو هم با دقت جواب بدين...)


3.شب تاريكيه و ترس و توهم در وجود شما رخنه كرده ! هوا مه گرفته است و شما را به دنبال يك ماموريت پيچيده فرستادند ، دقت كنيد كه ارزش معنوي اين ماموريت بسيار بالاست ، پس شما فرار نمي كنيد ! بلكه به راه خود ادامه مي دهيد و به برج صد طبقه اي كه مقصد شماست مي رسيد ، پيرزن همسايه دم در منتظر شماست و هدف هم در باند هلي كوپتر ايستاده است !چگونگي نجات گربه پيرزن همسايه از دست عروس وي را روي باند هلي كوپتر شرح دهيد !(هدف، سطح رول و كيفيت طنزنويسي شماست....پاسخ به اندازه ي يك رول كامل باشه لطفا...در ضمن، سوژه‌يابي هم اهميت زيادي داره...)


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دود همه جا را فرا گرفته بود و چندی بعد همه از سنگر گاه خویش بیرون آمدند و با تعجب از اینکه همه سالم بودند به یک دیگر نگاه می کردند. اما جکول در آن میان دیده نمی شد. به اطراف نگریستند تا شاید نشانه ایی از وی بیایند اما هیچ کس در آن جا نبود!بیل با کف دست در حالی که در خیال خود را در مقابل وزیر بدون پاسخ می دید و از این تصور اندامش به رعشه در آمد به پیشانیش زد و گفت:
_اه به خشک شانس.....فکر می کنم از دستتمون در رفت!
اما رونان در همان لحظه در حالی که یقه ی جکول را گرفته بود و بروی زمین می کشید آن را در میان اتاق پرت کرد و گفت:
_نه بابا....این در بره....بیچاره از ترس پشت کمد ها قایم شده بود.... بدبخت داشت از ترس می مرد!
بیل نفس راحتی کشید و برق خوش حالی بود که در تک تک چشم ها می درخشید! کم کم آثار انفجار به خوبی مشهود می شد. میز وسط اتاق اکنون به هزاران قطعه تقسیم شده بود هرکدام از تکه ها در گوشه ایی به چشم می خوردند. ناگهان هلگا که با دست بیرون پنجره و آن سوی خیابان را نشان می داد گفت:
_بچه ها نگاه کنید! مایکل وسط خیابون افتاده.. .. اوه اون طرف رو....دارن فرار می کنن!
و به چند نفر مرد سیاه پوش که به سوی یک دیوار می دویدند اشاره کرد. همه که با تعجب به این اتفاقات می نگریستند ناگهان یک نفر را نیز دیدند که از داخل ساختمان کاراگاهان بیرون پرید و به سرعت به سمت آن ها دوید. بلیز فریاد زد:
_ بچه ها اون ساراست....باید بریم کمکش!
و همه با شتاب از دفتر نابود شده بیرون رفتند تا این مجرمان خلاف کار را به سزای رفتارشان برسانند. اما مریدانوس قبل از خارج شدن از در به سمت جکول که هم چنان بروی زمین از ترس در حال لرزیدن بود بازگشت و خطاب به وی گفت:
_با این حال که داری از ترس می میری ولی باز هم نمیشه بهت اعتماد کرد!
و سپس وردی خواند و او با طناب های نامرئی بسته شد. و بعد اتاق را ترک کرد.
آن ها با سرعت به سمت همان دیوار مشکوک می دویدند غافل از اینکه در آن سو چه چیزی در انتظار آنان می باشد. انتظار هر حادثه ایی را می کشیدند جز .........................................!



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

مریدانوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۲ سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۲
از قعر فراموشی دوستان قدیمی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 190
آفلاین
بيل با صداي بلند شروع به خواندن كرد :

در عرض دو سوت جكول رو آزاد كنين و از پنجره بندازين بيرون ، وگرنه موشك تا چند ثانيه ديگر منفجر مي شود ...

همگي با دهان هايي باز از تعجب ، به يكديگر نگاه مي كردند و جكول همچنان لبخند پيروزمندانه اي بر لب داشت ؛
_ مجبورين آزادم كنين ... جوكوهاهاها ...
_ ولي ما اين كارو نمي كنيم ، من به جات مي رم !
مايكل اين را گفت و سپس به صورت شهادت طلبانه ، در حالي كه كمربندي از نارنجك به خود بسته بود ، از پنجره بيرون پريد .
همه با چشم هايي خيس از اشك به اين صحنه نگاه مي كردند ،
ناگهان چشم بيل به گوشه ديگر اتاق ، جايي كه موشك قرار داشت ، افتاد ؛
_ الله اكبـــــــــر ، پناه بگيرين !
همگي به پشت تنها ميزي كه در اتاق بود ، پريده و منتظر انفجار موشك شدند ، جكول در گوشه ديگر اتاق ، براي نجات جان خود ، تقلا مي كرد ...


پنج دقيقه بعد

_ مثل اينكه سر كاريم ، منفجر نمي شه ؟!
_ اين چيه ؟!
بيل به جوراب گلوله شده اي كه پس از برخورد با سرش در دستانش افتاده بود ، خيره شد !
_ فكر كنم از بيرون انداختن ...
جوراب را باز كرد و كاغذي را كه درونش بود ، برداشت .
هلگا با اضطراب رو به بقيه كرد ؛
_ نكنه جون مايكل در خطر باشه ؟!
_ بذارين ببينم :

خوشحاليم كه استاد جكول رو به ما برگردوندين ، مرگتون اينجوري پنج دقيقه به تاخير افتاد ، شما يه سري گول خورديده ايد !
خداحافظ كارآگاه ها ، براي هميشه !


فرياد هاي حاكي از تعجب كارآگاهان و جيغ ها و بي تابي كردن هاي جكول ، در صداي انفجار موشك گم شد !!!


ویرایش شده توسط مریدانوس در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۸ ۲۳:۱۸:۰۶


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ جمعه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بیل سر جاش نشسته بود و سخت مشغول تفکر بود . واقعا این جکول تا چه حدی خطرناکه ؟ آیا از کریچ خطرناک تره ! نه امکان نداشت .
با این فکر نیش بیل تا حدی باز میشه . اما ناگهان از پنجره شکسته نیزه ای زوزه کشان وارد اتاق میشه و از کنار صورت بیل عبور میکنه ( بیل با صندلیش از پشت بر میگرده ) و در دیوار مجاور فرو میره .
بیل با دستپاچگی از روی زمین بلند میشه و وحشت زده آب دهنشو قورت میده و میره سمت نیزه .
باز هم مثل دفعه قبل نامه ای بر روی نیزه قرار داشت . بیل در یک حرکت ارزشی دستشو دراز میکنه و نامه رو از روی نیزه برمیداره و سپس تای آن را باز میکنه !

متن نامه :
هووووی مو قشنگ ، دیگه نبینیم تنهایی تو این اتاق فکر کنی ها . ضمنا این آخرین اخطاره . یا آقای جکول رو آزاد میکنین . یا اینکه اون دفترتونو .....


بیل با نگرانی به پنجره شکسته نگاه کرد . باز هم همه چیز عادی بود . اما بیل با وحشت اتاق رو ترک کرد و فریاد زنان به سمت اتاق بازجویی جکول رفت .

اتاق بازجویی !!!

ملت کاراگاه با دودلی به هم نگاه میکردن چرا که کسی نمیدونست باید چطور از زیر زبون جکول حرف بیرون بکشه .
رونان برای بار هزارم گفت :
- ببین آقای جکول ، این همدستان شما که میخوان اینجا رو با خاک یکسان کنن کین ؟
جکول در یک حرکت انتحاری فریاد زد :
- پپپپخخخخخ !
بلافاصله ملت کاراگاه از ترس پریدند و همدیگر رو در آغوش گرفتند .
جکول :
هلگا : آقای جکول ، فقط بگید همدستاتتون کی هستن ما آزادتون میکنیم
جکول برای اولین بار به حرف درومد . صدایش مثل غرش شیر بود .
جکول : برو خانم کوچولو ، انتخاب با خودتونه ، یا منو آزاد میکنین و اونوقت ما اینجا رو با خاک یکسان میکنیم . یا اینکه منو آزاد نمیکنین و باز ما اینجا رو با خاک یکسان میکنیم .
بلافاصله هلگا بعد از شنیدن این حرف بی هوش شد و روی زمین افتاد . و بقیه کاراگاهان با وحشت دورش جمع شدن .
جکول : جووووهاهاها !
استرجس : ای دراکو ، آخه این کیه آوردی . خوب میزاشتی هر کار میخواست بکنه
ملت کاراگاه
در هون لحظه در باز شد و بیل ویزلی وارد شد . او در حالی که چهره اش بخاطر ترسش سفید شده بود و همچنین از خشم به رنگ بنفش درومده بود گفت :
- ببین جکول ، انتخاب با خودته . همین الان دوستانت منو به طرز آستکبارانه و ناجوانمردانه ای تهدید کردن . یا خودت لوشون بده . یا اینکه . مجبور میشم به روشهای نوین شکنجه روی بیارم .
همه کاراگاهان با امیدواری به جکول نگاه کردند . یه لحظه به نظر رسید که بالاخره جکول کوتاه اومده اما ناگهان . جکول آب دهنی رو به سمت بیل پرتاب کرد .
آب دهن جکول به طرز ارزشی عرض اتاق را طی کرده و یکراست رفته توی چشم بیل و اونو نقش زمین کرد .
ملت
جکول : جووووهاهاها
بیل که کاملا ناامید شده بود از روی زمین بلند شد و خواست مانند دراکو یکی بزنه توی گوش جکول . اما تا به این فکر افتاد . برای بار سوم شیشه شکست اما این دفعه در کمال تعجب یک موشک وارد شد
ملت
بلافاصله هر کس به یک جا شیرجه زد . رونان پرید بغل استرجس . استرجس پرید بغل بیل . هلگا که تازه بهوش اومده بود دوباره غش کرد . مری شیرجه رفت زیر میز ....
اما در کمال تعجب بمب منفجر نشد .
جکول
ملت ضایع کاراگاهان که فهمیدن گول خوردن با حیرت از مخفیگاه خودشون بیرون اومدند و به موشک عمل نکرده نزدیک شدن .
رونان با ترس و لرز گفت :
- ...مثل... اینکه ... یه نامه ... به موشک.... چ..چ... چسبیده ... !!!
مدتی سکوت برقرار شد . سپس بیل به سمت موشک رفت و با احتیاط نامه را برداشت چند لحظه به بقیه خیره شد و سپس به ارامی تای آن را باز کرد ...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.