و آنی مونی خیلی ارزشی می ره به طرف دژ مرگ!
مک بون: مـــــــــــاع! راهب طلاقت میدما! این چه طرزشه؟! زدی سوژمو خراب کردی که! الهی وربپری!
و راهب چاق از این عمل پشیمون میشه و آنی مونی هر راهی رو که رفته بود، عقبکی برمیگرده و ... تق!
_ آخ بمیری ادی! در خوابگاه رو باز کن!
و ادی با نیشی باز به پهنای دو نقطه دی، در رو باز میکنه و میگه:
_ به مهد کودک ریون خوش آمدید! کدام کودک رو دوست دارید؟! اجاره ی هر کدام فرق میکند!
آناکین:
_ ادی؟! منم آناکین! برو بگو مک بون بیاد دم در( بر وزن بزرگترت بیاد دم در!)
ادی با ناباوری نگاهی به آناکین می ندازه و در حالی که مثل چو داره گریه میکنه، فریاد میزنه:
_ مــــــــــک! تو با چند نفر بوووق؟! خاک بر سرت نکنن بوقی!
و ادی چند لحظه از جلوی در میره کنار و آناکین میتونه آندراک، لودویگ، ادویل، وینچر و بقیه ی بچه کوچولوهای ریونی رو ببینه!
و در همون لحظه که محو جذابیت اون بچه ها میشه، تامبالی خودشو از اون بالا پرت میکنه تو جمعیت بچه ها و بینشون گم و گور میشه!
بلاخره مک بون می یاد دم در و آناکین میگه:
_ ام... چیزه!... اصلا تو بیکار بودی اومدی اینجا؟!
_ هین!
_ عجب بچه پر روئیه ها! بابا تو الان باید با من و تامبالی بیای که بریم دژ!
مک بون روی یک پاش وای میسته و با دو تاپاش شروع که گرفتن فال میکنه، با یه پای دیگش چای میخوره و با پای دیگه کلشو میخارونه! اینست از عجایب خلقت!!!
و بلاخره به این نتیجه میرسه که:
_ باشه! مثل اینکه تو درست میگی، بریم!
اما آناکین میگه:
_ تام... تامبالی!... تامبالی کو؟!
مک میخنده و داد میزنه:
_ تامبالی بپر رو کول عمو مکی!
و یهو احساس میکنه یه بچه رفت تو پپشماش! به خاطر همین با خیال راحت در خوابگاه رو میبنده، البته قبلش دست ادی رو هم میگیره و با خودشون همراهش میکنه.
اما بشنویم از همون لحظه، توی خوابگاه یا همون مهد کودک!
حمید کوچولو داره با بچه ها بازی میکنه و هر از چند گاهی تو کار بزرگترا دخالت میکنه. وقتی که میبینه عمو مک به جای اینکه اون رو با خودش ببره دژ که حتما اونجا کلی بازی میکنن، میخواد تامبالی رو ببره، عصبانی میشه و به تامبالی یه آبنبات میده و خودش میپره رو کول عمو مکی!
دم در مهد کودک ریون، بعد از رفتن مک و بقیه:
تامبالی فسقلی، چهاردست و پا می یاد دم در و در حالی که توی دهنش یه آبنبات چوبیه و دور و بر دهنش کثیف شده، با دست کوچولو و چسبناکش، برای عمو مکی و حمید کوچولو دست تکون میده و میگه:
_ بای بای دده !
اون طرف در کافه محفل:
_ بابایی! بابایی!.... آناکین در رفت!
_ خاک بر سر بی عرضت! نتونستی درست مثل بچه جادوگر ازش مراقبت کنی؟! هان؟!
_ تقصیر راهب چاقه! به من هیچ دخلی نداره! رول قبلی رو اون نوشته!!!
_ خب عیبی نداره! اون میخواسته وجهه ی تو رو پیش من خراب کنه عزیزم!
20 دقیقه بعد
_ نـــــــــــــــــــــــــه! تامبالی!!!
البوس یهو غش میکنه و همه شروع میکنن به باد زدنش. و بلاخره با صدای جسیکا که داره با تفکر میگه:
_ یحتمل رفتن به دژ مرگ!
آلبوس به هوش می یاد و همگی به سمت دژ مرگ میرن!
----
والا سر صبح بهتر از این در نمی یاد!