استرجس صبح زود از خواب بلند شد و احساس کرد که دیگه بیش از این نمیتونه در رختخواب دوام بیاره. برای همین بلند شد و به تالار عمومی رفت. ابتدا متوجه حضور جسی که روربروی شومینه نشسته بود نشد اما همینکه چشمش به او افتاد جا خورد و با تعجب گفت:
- جسی؟!...تو بیداری؟!...کی اومدی اینجا؟!
جسی لبخندی به استرجس زد و گفت:
- اصلا نخوابیده بودم...
سپس به شومینه خیره شد. استر نگاهی از سر محبت به جسی کرد و در حالیکه کنار او مینشست گفت:
- نباید خودتو اینجوری خسته کنی...اصلا خوب نیست...
اما استر در ته دلش از این پیشامد خوشحال بود.
- راستش جسی...خواستم یه چیزی بگم
...الان دیگه بچه ها نیستن و وقت خوبیه...خواستم بگم که...
در همین موقع تابلوی بانو خپله کنار رفت و جواد وارد شد. در حالیکه از شدت خنده به خدود میپیچید. استرجس با ناراحتی حرفش را قطع و همراه جسی به او نگاه کرد. جواد پس از اینکه توانست از شدت خنده های ترسناکش بکاهد با خود گفت:
- خیلی حال داد...ایول...
و به خودش گفت:
- خیلی باحالی جواد...
و به خنده های ظاهرا بی پایانش ادامه داد.بی آنکه متوجه حضور استر و جسی شود. ناگهان استر لب به سخن آورد:
- اوهوی...کجا بودی تا الان؟
...فکر کنم زمانی که بیرون بودی نباید میبودی...
...
جواد: یعنی چی؟!
جسی: منظورش اینه که خارج از وقت مقرر از تالار خارج شده بودی...
جواد: آها...ای بابا...من که شامل این قوانین نمیشم...من اومدم اینجا صفا کنم
...قانون کیلو چنده؟
...فقط جون هر کی دوست دارین به لو نگین من بیرون بودم این موقع
...اگه قول بدین نگین من میگم که کجا رفتم.
استر خواست به جواد بتوپد ولی وقتی جسی قول داد پشیمون شد و گفت:
- معلومه که نمیگیم
...
اونوقت جواد خنده کنان گفت:
- رفته بودم فیلم ترسناک ببینم
استر و جسی:
جسی: از کی تا حالا فیلم ترسناک خنده دار شده؟
جواد همچنان خنده کنان گفت:
- آخه فیلمش کوتاه بود و میگفتن که هر کی این فیلمو ببینه هفت روز بعد میمیره
استر و جسی:
جواد: منهم دیدم...بعد یهو یه پیغام برام اومد که نوشته بود هفت روز دیگه میمیرم.
استر: واقعا؟...حالا تو نمیترسی؟...
جواد: نه بابا...اینها چرت و پرته...حالا فیلم رو آوردم تا ببینیم
اونوقت چوبشو گرفت به سمت شومینه و گفت:
- سینما خانگیوس...
و بدین ترتیب یه سینما خانگی مجهز در روبروی استر و جسی در مکان قبلی شومیه ظاهر شد. جواد قبل از اینکه فیلم رو بزاره چوبشو به سمت راه پله خوابگاهها گرفت و گفت:
- بی خوابیوس...
اونوقت با صدای بلند گفت: بچه ها بیاین پایین ببینین چی آوردم...
صدای لوییس از خوابگاه پسرا به گوش رسید که گفت: باز این شروع کرد...
اندکی بعد همگی با لباس های خواب در تالار عمومی جمع شده بودند و خمیازه کشان در انتظار به سر میبردند.
هدی: چی شده جواد؟...چرا نمیزاری بخوابیم؟
جواد: مرامتو عشق است هدی نوک طلا...میخوامت...
هدی:
رومسا: تا جریمه نشدی بگو چی کار داری...
جواد: چشم ناظره محترمه
اونوقت یه حلقه دی وی دی رو تو دستاش بالا گرفت تا همه بتونن بینن.
- این یه فیلم ترسناکه...
ملت:
مری: ما رو بلند کردی که بگی این یه فیلم ترسناکه؟
جواد: صبور باش عزیزم...میخوایم الان با هم بشینیم نگاش کنیم...
ملت:
جواد: فیلمش کوتاهه...در واقع یه بازیه...وقتی اینو ببینین یه پیغام براتون میاد...خیلی جالبه...
بالاخره هر طور که بود همه این فیلم کوتاه رو نگاه کردند و اصلا هم نترسیدند. تمام فیلم در مورد یه مرده بود که خواست هلو بخوره اما هسته هلو تو گلوش گیر کرد و اون کم کم خفه شد.
ملت:
ولی ظاهرا لوییس ترسیده بود:
همون موقع به تعداد بچه ها جغد هایی به داخل تالار سرازیر شدن. داخل همه نامه ها این پیغام نوشته شده بود:
- میگم که گفته باشم
...هفت روز دیگه میمیری
...نگی نگفتی
و برای جواد این پیغام آمد:
- مرتیکه مگه مریضی منو گمراه میکنی؟
...چند بار فیلمو میبینی؟
ملت اول موضوعو جدی نگرفتن اما کم کم ترس به دلشون راه پیدا کرد.
مری: آخه خرس گنده...بیکار بودی این فیلمو دادی بیبینیم؟....
جواد شلوار کردیش رو بالا کشید و گفت: نگران نباشین...همش یه شوخیه...
اما با ترس بقیه خودش هم نشانه های ترس را در خود حس کرد.
به راستی آنها هفت روز بعد میمردن؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدا کنه که قابل تحمل بوده باشه
[color=0000FF]گاهی اوقات دلت میخواد که زندگی ر�