هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

ثنا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۵
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
در یک ظهر تابستانی هری در خیابان پریوت درایو در حال راه رفتن است و دارد به کفش هایش نگاه می کند که در این روزها بر اثر راه رفتن زیاد پاره شده بودند.
هری این روزها وقت خود را با به یاد آوردن صحنه های آخری که با دامبلدور بوده گذرانده بود.دادلی را دید که با دوستانش در حال پرتاب سنگ به ماشین ها هستند در این تابستان اصلا با دادلی حرف نزده بود در واقع اصلا دادلی با او حرف نزده بود.در نظر هری به خاطر این بود که هری دیگر می توانست در خارج از مدرسه جادو که ولی اصلا جادوی خاصی نکرده بود ولی همیشه چوب دستیش همراهش بود.از دور صدای واق واق سگ می آمد هوا در حال تاریک شدن بود.ناگهان صدای تقی از پشت آمد.هری سریعا برگشت.
-سلام پاتر
-اسنیپ!!!
-به جای سلامته؟!!
-بلاتریکس؟!!!
بلاتریکس:بلاتریکس؟!!!واقعا در اون مدرسه به شما چی یاد می دهند بچه ی بی تربیت!!ولی من به تو یاد میدم...
اسنیپ دستش را جلوی اون می گیره و می گه
-اوه بلا آخره عمرشه نذار درد بکشه
هری در سر جایش خشکش زده بود و حتی نمی توانست به راحتی نفس بکشد که ناگهان...



Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۵ پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۶ دی ۱۴۰۰
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 320
آفلاین
سلام...
اینم پست من امیدوارم تایید بشه:
.................................
در یک روز زمستانی بسیار سرد هری مشغول قدم زدن در اطراف هاگوارتز بود.در آنروز پیاده روی برایش بسیار مشکل بود چون با هر قدمی که بر میداشت پایش تا نیم متر به داخل برفها میرفت.ناگهان یادش افتاد که ردای نامرئی کننده شو نیاورده.به همین دلیل تغییر مسیر داد و سمت هاگوارتز به حرکت درآمد. در چره اش ناراحتی موج میزد.به صحنه نبر با ولدمورت در 2 سال پیش فکر کرد که توانسته بود ار دست این جادوگر سیاه بگریزد.ناخود آگاه دستش به داخل جیبش رفت و چوبدسیتش را بیرون آورد ودر دست گرفت...
از تابلوی خام چاق عبور کرد و سمت خوابگاه به حرکت درآمد.تالار خالی بود و آتش شومینه هم خاموش شده بود.از پله بالا رفت.با خودش گفت:چرا تالار انقدر خلوته.
-سلام جناب پاتر...

-هری هری پاشو.
این صدای رون بود که از روی چهره اش میشد فهمید که بسیار آشفته است.
-چی شده؟
-اینو باید از تو پرسید.
-یه طلسم بهت برخورد کرده هری؟
جواب این سوال را هیچ کس نمیدانست.او باید یه ذهنش مراجعه میکرد.چی باعث شده بود او بیهوش روی زمین بیفتد؟ناگهان فریاد زد:
ولد...ولدمورت اینجا بود اون این طلسمو روی من اجرا کرد.بعد از گفتن این حرف جیغ های بلندی فضای تالار را پر کرد.
-شاید هنوز یه مرگخواز اینجا باشد.
-تومطمئنی؟
-باید بگردیم.
از جایش بر خواست و به سمت خوابگاه به حرکت درآمد.بی اختیار به سمت تختش رفت.چیز بسیار عجیبی دید.روی تخت کسی خوابیده بود و پتو را طوری رویش کشیده بود که حتی قیافه اش هم معلوم نبود. دستش روی پتو برد و آنرا کنار زد.
-آوا...آواداکداورا...
-هری چی شد؟
-یه مرگخوار اینجا بود.من روش طلسم مرگ رو اجرا کردم پس مرده. جنارش کو؟
-هیچ جنازه ای اینجا نیست هری.
پس مرگخوار کجا رفته بود؟مگر او نمرده بود؟
....................
Finish


ویرایش شده توسط گودریک گریفندور در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۴ ۱۷:۲۸:۲۳

آخرین دشمنی که نابود میشود مرگ است


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
با سلام خدمت اعضای ارتش عزیز و یا کسانی که قراره جدیدا عضو بشن.
خب اموروز قراره من نقد کنم بنابراین بدون مقدمه شروع میکنم.
کاترین بل عزیز:
اول بی برو برگرد باید بگم که ربطی به الف دال نداشت اما چون موضوعت در مورد درگیری بین سیاهی و سفیدی بود قابل قبوله. اما سوژت خیلی خوب بود خود نم هم اولاش فکر کردم صحنه مرگ دامبلدور رو بازسازی کردی اما در واقع تو هری رو به روش مرگ دامبلدور کشتی. بنابراین میتونم بگم که سوژت خوب بود. در مورد فضا سازی هات باید بگم که من فضای معنوی رو احساسی رو خوب درک کردم و احساسش کردم اما چیزی از مادیات درونش نبود. بنظر من خوب بود کمی هم فضا اطراف رو می ساختی. اما چیز جالبی که دیدم این بود که کل داستان تو یه دیالوگ کامل بود. در واقعا داستانت اول شخص بود چیزی که کمتر دیده میشه. از نظر من تائید هستی. شما موظفی در خانه شماره 13 پورتلند و جلسات الف دال بپستی. موفق باشی. از همین الان هم باید بگم که کم کاری تو ارتش ممنوع شده.
فورتسکیو:
خب دوست عزیز در مورد سوژت باید بگم که با اینکه تکراری بود اما جالب بود. اینکه دامبلدور خودش بیاد برای یه نفر دعوتنامه بفرسته برای من به شخصه خیلی جالبه. اما فضا سازی داستانت خیلی بد بود. من هیچ احساسی نداشتم. اگه داستانت غمگین بود خب فقط با بارون خشک و خالی نمیشه این موضوع رو ثابت کرد. اما تو نشون دادی که میتونی بهتر بنویسی. پیشنهاد میکنم که روی همین سوژت کار کنی و پرورشش بدی. به توصیه هایی که به افراد قبل از تو شده توجه کن و مشکلاتی که نمایشنامه اونا داشت تکرار نکن. مطمئنا قبول میشی. بنابراین فعلا تائید نمیشی.
برای سدریک:
دیشب اشتراکم قطع شد نتونستم بنویسم و نقد کنم ببخشین.
با تشکر
ایلیا


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
با سلام خدمت اعضای ارتش عزیز و یا کسانی که قراره جدیدا عضو بشن.
خب اموروز قراره من نقد کنم بنابراین بدون مقدمه شروع میکنم.
کاترین بل عزیز:
اول بی برو برگرد باید بگم که ربطی به الف دال نداشت اما چون موضوعت در مورد درگیری بین سیاهی و سفیدی بود قابل قبوله. اما سوژت خیلی خوب بود خود نم هم اولاش فکر کردم صحنه مرگ دامبلدور رو بازسازی کردی اما در واقع تو هری رو به روش مرگ دامبلدور کشتی. بنابراین میتونم بگم که سوژت خوب بود. در مورد فضا سازی هات باید بگم که من فضای معنوی رو احساسی رو خوب درک کردم و احساسش کردم اما چیزی از مادیات درونش نبود. بنظر من خوب بود کمی هم فضا اطراف رو می ساختی. اما چیز جالبی که دیدم این بود که کل داستان تو یه دیالوگ کامل بود. در واقعا داستانت اول شخص بود چیزی که کمتر دیده میشه. از نظر من تائید هستی. شما موظفی در خانه شماره 13 پورتلند و جلسات الف دال بپستی. موفق باشی. از همین الان هم باید بگم که کم کاری تو ارتش ممنوع شده.
فورتسکیو:
خب دوست عزیز در مورد سوژت باید بگم که با اینکه تکراری بود اما جالب بود. اینکه دامبلدور خودش بیاد برای یه نفر دعوتنامه بفرسته برای من به شخصه خیلی جالبه. اما فضا سازی داستانت خیلی بد بود. من هیچ احساسی نداشتم. اگه داستانت غمگین بود خب فقط با بارون خشک و خالی نمیشه این موضوع رو ثابت کرد. اما تو نشون دادی که میتونی بهتر بنویسی. پیشنهاد میکنم که روی همین سوژت کار کنی و پرورشش بدی. به توصیه هایی که به افراد قبل از تو شده توجه کن و مشکلاتی که نمایشنامه اونا داشت تکرار نکن. مطمئنا قبول میشی. بنابراین فعلا تائید نمیشی.
با تشکر
ایلیا
پی نوشت برای سدریک عزیز:
متاسفانه دیشب نتونستم بزنم چون اشتراکم به علت خرابی حساب اشتراک دهنده قطع شد. اینو رو بدقولی من نذار.


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۰۷ شنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۷
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 165
آفلاین
صبح زیبا و البته سردی بود ولی یک چیز واقعابه زیبایی الهی آن می افزود آن هم کلاس تاریخ جادویی بود ysick: زا خا ریاس که حالش گرفته بود که چرا صبح به آن قشنگی باید با کلاس تاریخ جادویی شروع شود ؟ ولی وقتی هلگا را دید تهجب کرد که چرا او آ ن قدر خوش حال است پس چون او سر میز هافل پاف بود بسوی میز صبحانه( با این که بی اشتها بود) با لا خره به هلگا رسید:
زاخاریاس : می شه بگی چرا این غدر خوش حالی؟
هلگا : آخه یه رازه نمی تونم بگم چرا
زاخاریاس: این چه رازیه که با این که با پرفسور بینز کلاس داریم
اونم اولین زنگ تو این غدر خوش حالی؟
هلگا : باشه می گم ولی نباید به کسی بگی و به دستورات عمل کنی و همیشه گوش بفر مان باشی قبول؟
زاخاریاس : باشه به ریش مرلین قسم می خورم
هلگا: راستش این یه انجمن دفاع که به خاطر درست درس ندادن آمبریج تشکیل شده که ارتش دامبلدور نام داره.
زاخاریاس عالیه من هم حالم از آمبریج و اون رئیس بازی هاش به هم می خوره می شه من هم عضو بشم؟ خواهش می کنم تورو خدا میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه بشه ممنون می شم.


[i]


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲:۲۵ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵

استابی بوردمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۸ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۱۷ سه شنبه ۱۹ مهر ۱۴۰۱
از بالاتر از دست راست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 291
آفلاین
تذکر : این داستان به علت هندی بودن(غمناک) برای زیر پنج سال توصیه نمیشود
در این هوای سرد که همه هاگوارتزو برای رفتن پیش خانوادشون ترک کرده بودن استابی به علت یتیم بودنش تک وتنها داشت تو سالن اصلی به خانوادش فکر میکرد (اخه بمیرم براش!) که یهو یکی صداش کرد
آنیتا : استابی چی کار میکنی؟ چرا پکری ؟ جاروهات غرق شده؟
استابی : ول کن بابا توام آنیتا ... حالم گرفتس نگا کن همه رفتن خونه هاشون پیش خانوادشونن منم اینجا تکو تنها نمیدونم چی کار کنم
آنیتا : منم نرفتم. .. نگا کن تازه هلگا هم هنوز اینجاس .. پس چرا ناراحتی
استابی : انیتا تابلو خالی نبند دیگه خونه ی تو و هلگا که اینجاس قرار بود جای دیگه ای باشه؟
انیتا : به هر حال ... ما داریم یه ماموریت واسه ی الف.دال انجام میدیم میخواستم بگم اگه بیکاری تو هم بیای
استابی : چی میگه؟ الف.دال دیگه چه صیغه ایه دیگه؟
انیتا : الان حالو حوصله ندارم توضیح بدم ...اگه کتاب پنجم رو درست خونده بودی الان یادت بود به هر حال یه گروهه
استابی : نه من که وقت ندارم
انیتا : هر جور مایلی (مایل خطی میان افق و عمود است) منفقط می خواستم تو خودت نباشی پس خدافظ
استابی : نه نرو..... جان من نرو..... حالا که فکر میکنم میبینم کمی وقت خالی دارم از کجا شروع کنیم؟
انیتا : فقط دنبال من بیا بهت میگم
بعد از رفتن به اتاق ضروریات :::::::::
استابی : اینجا کجاست؟
انیتا : اینجا محل دایره(گرد)همایی واسه ی گروهه
هلگا : این دیگه کیه ورداشتی اوردی انیتا؟
استابی :
انیتا : هیچی بابا دیدم یتیم و مستحق و نیازمندو در حال خودکشیو ....ور داشتمش اوردم یه ثوابی بکنیم
استابی : هیشکی منو دوست نداره
هلگا و انیتا : بسه دیگه
هلگا : قوانینو بهش گفتی ؟
آنیتا : وقت نشده ولی میگیم با هم
استابی : قوانین ؟
هلگا : پس چی فکر کردی کشکی کشکیه بیای عضو شی بعد بری ما رو به وزارت خونه لو بدی؟
استابی : من کی ...........
انیتا : اول پیمان ناگسستنی
استابی : نه اینو اصلا نه
هلگا : هر جور مایلی (قبلا توضیح داده شد) نمی خوای برو
استابی : قبوله بابا .......
قبولی یا قبول نشدن استابی رو دیگه فقط ناظر عزیز و انیتا میدونه
با تشکر..


اینجوری پیش بره باید کم کم گفت:
نقل قول:
دلبستگی من به جادوگران و اعضاش کمتر از اون چیزیه که قبلا فکرشو میکردی


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
اگه میشه آرم فلیت ویک رو به نام هرمیون گرانجر تغییر بدین. چون فلیت ویک یا همون هرمیون قبلا یه بار نوشته نمایشنامشو.
ممنون میشم.
ایلیا


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵

فورتسکيو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۹ جمعه ۷ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۲۳ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۸
از اینجا، اونجا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
به نام خدا
فورتسکیو در حال قدم زدن در اتاق بود و غرق در افکار خود ! افکاری که مربوط به قدرتمندی لرد سیاه بود ! او داشت با خود کلنجار می رفت که این موضوع را به چه کسانی در میان بگذارد و یا از چه کسانی نظری بخواهد ! در حالی که باران شدیدی می بارید و قطرات آن بر شیشه صدای بلندی ایجاد می کرد رشته ی افکار فورتسکیو با باز شدن در پاره شد.
خانم : جناب، فورتسکیو پیام فوری دارید
فورتسکیو که بسیار شکاک شده بود : از طرف کی ؟
خانم : از طرف آلبوس دامبلدور
فورتسکیو : کی اومده ؟
خانم : همین الآن
فورتسکیو : اونو به من بده و بعد از اتاق بیرون برو و تا من نگفتم هیچ کس رو راه نده، خودتم مزاحمم نشو.
در همین موقع یک رعد و برق زد.
فورتسکیو نامه رو باز کرد :
خطاب به تو فورتسکیو :
این نامه، یک هشدار است، به ارتش دامبلدور (ارتش سفیدی ) بپیوند و یا با عذاب وجدان تا آخر عمر سر کن !
اگر به ما ملحق شوی، پیروز مند ولی اگر نشوی باید مرگ خوار شوی و تا آخر عمر خوارترین انسان.
تو مجبوری یکی را انتخاب کنی : محفل ..... مرگ خواری

آلبوس دامبلدور
باران شدیدتر شده بود و فورتسکیو عصبی تر. او منظور نامه رو نفهمیده بود. دمای اتاق هم کم شده بود و فورتسکیو سردش شده بود. در همین موقه یک نامه ی فوری دیگر آمد ولی این بار مستقیماً به دفتر خود او : نامه ای از لرد ولدمورت
فورتسکیو خیلی مضطرب بود ولی با این حال نامه رو باز کرد در حالی که در اون سرما عرق می ریخت.
خطاب به تو ابله :
اگر به ارتش لرد بپیوندی سربلند و پیروزی و الا کشته خواهی شد

لرد کبیر
ولی فورتسکیو ی حیران تصمیمش را گرفت : پیوستن به ارتش دامبلدور
====================
با تشکر :


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۸۵

کاترین بلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ چهارشنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۵۲ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
از ناکجا آباد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 400
آفلاین
به او نگریسته بودم.حس می کردم چهره اش از همه وقت جذاب تر است.موهایش بر روی پیشانی اش ریخته بودند و آن را در پس خود پنهان کرده بودند.چشمان سبزش بی ثبات و بی دلیل همین طور خیره شده بودند رگی از خون در آن ها خودنمایی می کرد.گویی از طریق آن ها حرف می زد...از مصیبت هایی که برایش رخ داده..از سختی هایش..از آرزوهایش و ..
و در چهره اش خستگی عمیقی موج می زد.صورت مهربانش از همیشه خاکی تر بود و عینکش در آن طرف پرت شده بود و شیشه هایش خرد در کنارش ریخته بودند.اشک در چشمانم حلقه زده بود.بغض عمیقی سد راه گلویم شده بود.و سکوتی مبهم همه جا را در سلطه ی خویش قرار داده بود.
هنوز اخرین نگاهش را به یاد می آورم..نگاهی سرشار از امید و خستکی...
خاطراتی را که با اوگذرانده بودم..بدو خوب..تلخ و شیرین..همه در پس مغزم تکرار می شد.مهربانی هایش بدنم را سست کرده بود و من همان طور بی حرکت در بالای سرش نشسته بودم و به قیافه ی تباهش خیره شده بودم.آخرین نجوایش به گوشم می رسید:آواداکاداورا...
شنلش کثیف تر از همیشه به نظر می رسید.حال آن انسان راسخ و استوار برای همیشه نقش بر زمین افتاده بود و به جایگاه ابدی اش باز می گشت.به دهانش می نگریستم.رگه ای از خون از آن جاری می شد و در زیر پایم دریاچه ای از خون قرار داشت.دستم را به طرف قلبش بردم.از حرکت باز ایستاده بود.ساعتی می شد که صدای تپش کردن آن به گوش نمی رسید.دلم برایش تنگ می شد.
می خواستم که همراه او و در کنار او بجنگم اما او به سمت من طلسمی فرستاد و برای چند دقیقه به حالت خبردار در آمدم.شنل را بر رویم انداخت.نمی توانستم کوچکترین حرکتی بکنم.از پشت پرده ی نازک شنل به او خیره شده بودم.به فداکاری که هیچ گاه تسلیم نشد...حاضر شد باز هم بجنگه تا بتواند بقیه ی نزدیکانش را حفظ کند.و آن ها به خاطر او از دست نروند.به فروتنی که هیچ وقت مغرور نبود و همیشه این را می دانست که بدون دوستانش هیچ وقت این چیزی که هست نبوده و نخواهد بود.و بعد پس از لحظه ای حاضر شد با او رو به رو شود..لحظه ها در گذر زمان می گذشتند..خواب به سراغ چشمانم آمده بود.و بعد دو صدا هم زمان با هم گفتند:آواداکاداورا...
طلسم دیگری به دیگری برخورد کرد.به او زل زده بودم.چه راحت بر روی زمین افتاد.قامت استوارش خم شد و به زیبایی نقش بر زمین شد.چوبدستیش از دستش پرت شد و در گوشه ای از خاک فرو رفت.من نعره زدم..اما صدایی بر نخواست.ترس تمام بدنم را سست و بی حال کرده بود.اشک ها مرتب از چشمانم سرازیر می شد.ناگهان از حالت خبردار در آمدم..به سویش دویدم...
و حال به پیکر سرد و بی روحش می نگرم.باران شروع به باریدن کرده بود..سخت در حال عرق ریختن بودم...ساکت و صامت در بالینش نشسته بودم و فقط به او فکر می کردم.زخم هایی بر روی دستان و صورتش نمایان شده بود.ناگهان چیزی توجه مرا به خودش جلب کرد
موهایش را از روی پیشانی اش کنار زدم...
زخمش.زخمش ناپدید شده بود.


حتی در مرگ،کاش پیروز باشی!
تصویر کوچک شده


Re: **ثبت نام الف.دال**
پیام زده شده در: ۹:۲۳ یکشنبه ۹ مهر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
فعلاً مدیریت ارتش به من واگذار شد تا زمانی که اکتا یا آنیتا برگردن !
-------------------------------------------------
استابی بوردمن !

خب باید بگم که اصلاً موضوع شما به الف دال و فرق بین سیاه و سفید ربطی نداشت... درون مایه ی اصلی ش طنز بود در صورتی که شما برای عضو شدن در این ارتش باید نمایشنامه ی سفید و در عین حال جدی ارائه بدین... مطلبش هم خیلی کم بود... و یه اشکال دیگه هم داشت... برای چنین نمایشنامه هایی اجازه ندارین از شکلک استفاده کنین ! اما بهتره در کل یه نقد کوچکی بشه !
سوژه ش جالب نبود و همون طور که گفتم طنز بود. ربط خاصی هم به سیاهی و سفیدی نداشت و من تنها مطلبی که درباره ی اون ها خوندم این بود که دستشویی تبدیل به مرگخوار می شه !
پارگراف بندی درستی هم نداشت... دو تا جمله ای که به هم ربطی نداشت رو کنار هم آورده بودین و این کار غلطه !
از نظر دیالوگ هم نمی تونم چیز خاصی بگم چون تو این مطلب اصلاً دیالوگ پیدا نمی شد !
فضا سازی ش هم خیلی مختصر بود و در مورد اون هم نمی شه چیزی گفت !
اما در کل غلط های دستوری زیادی داشتین... و یه مورد دیگه هم این که در چنین نمایشنامه هایی نباید از کلمات محاوره ای استفاده کنین؛ به عبارت دیگه حتماً متن باید کتابی باشه و شما تنها در دیالوگ ها مجاز به استفاده از کلمات شکسته هستین... !
امیدوارم برای بار بعد نمایشنامه ی قوی تری رو ارائه بدین... پس فعلاً تاٌیید نشد !

توبیاس اسنیپ !

اول از همه بدون مقدمه می گم که مثل پست قبلی نمایشنامه ی شما هم هیچ ربطی به الف دال نداشت... یعنی شما برای عضویت در ارتش باید نمایشنامه ای در رابطه با الف دال ارائه بدین... حالا این الف دال می تونه موضوعات دیگه رو هم دربربگیره... مثلاً مبارزه بین سیاهی و سفیدی... یا مرگخوارها و محفلی ها... و کلاً مسائلی که در همین زمینه باشه ! ... درون مایه ی شما هم طنز بود و همون طور که گفتم باید نمایشنامه ی جدی بنویسین ( و یا حداقل آمیخته ای از طنز و جدی ) تا مورد بررسی قرار بگیره !
خب... نمایشنامه ی شما هم از نظر سوژه طنز بود و از موضوع اصلی دور بود !
پارگراف بندی درستی هم نداشت، پس چیز خاصی نمی شه درباره ش گفت !
در مورد دیالوگ هاش هم باید بگم که یه اشکال مرسوم داشت... البته این رو باید بگم که اشکالی که من الآن می گیرم به نمایشنامه های جدی مربوط می شه با این حال برای این می گم که اگه نمایشنامه ی جدی بنویسین باید این نکته رو رعایت کنین... نوشتن دیالوگ ها به این صورت کاملاً غلطه:
توبیاس:
سوروس:
به خاطر این که یک نویسنده باید تمام حالات و رفتار رو توصیف کنه... نه این که فقط این جوری بنویسه... یا اگر حالتی وجود نداره که بخواد توصیف کنه می تونه اسامی قبلی رو به این صورت بنویسه:
توبیاس گفت:
فعلاً تاٌیید نشد !!!

هپزیبا اسمیت !

هوووم... پستت نقدی طولانی رو می طلبه چون به نظرم موضوعی قوی داشت:
سوژه ش جالب بود... با این که باز هم ربطی به الف دال نداشت، اما آوردن مسئله ی هورکراکس ها تو داستان اون رو جالب کرده بود و برای همین نمی شه ازش ایراد خاصی گرفت... کلاً از لحاظ سوژه قوی بود !
در مورد پارگراف بندی باید بگم که خوب بود اما باز هم اشکالاتی نامحسوس داشت... به طوری که بر فرض دو تا جمله ی جدا از هم رو در کنار همدیگه آوردی بودی، در صورتی که باید اون ها رو از هم تفکیک می کردی... پس یه کم بیش تر روی پارگراف بندی کار کن... !
دیالوگ هم زیاد نداشت، با این حال همون دیالوگ های محدودی که داشت به موضوع مربوط می شد !
از نظر فضا سازی هم هیچ مشکلی نمی تونم ازش بگیرم و بر عکس به نظرم عالی نوشته شده بود... همه چیز اون طور که باید توصیف شده بود... تمام حالات و رفتار هری... محیط اطراف... اتفاقاتی که می افتاد توصیف شده بود... از لحاظ فضا سازی هم من مشکلی توش ندیدم !
و اما یه مشکل دیگه یی داشت این نمایشنامه... در بعضی جاها از کلمات محاوره ای استفاده کرده بودی و در بعضی جاهای دیگه از کلماتی کتابی... مثلاً به جای نوشتن « را » می نوشتی: رو
یا جدا از محاوره ای نوشتن فعل ها رو شکسته وارد می کردی... یعنی مثلاً فعل رو می آوردی اول و نهاد رو آخر می آوردی... کلاً اینا اشکالاتی ست که اگر تو ارتش دامبلدور اجرا شه داستان رو خراب می کنه... اگه این اشکال رو برطرف کنی حتماً تاٌیید می شی... با این حال می دونم این کار رو می کنی... پس تاٌیید شد !!!
اسمت رو به انگلیسی برای لاوندر بفرست تا آرمت رو آماده کنه... در ضمن الف دال دو تا تاپیک داره که ارتش جلسات دامبلدور جدی و خانه ی 13 پورتلند آمیخته ای از طنز و جدیه... شما از حالا به بعد به عنوان یکی از اعضای الف دال می تونی تو هر کدوم از این تاپیک ها پست بزنی ... موفق باشی !


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.