به نام او كه ما را اصيل پاك آفريددر یکی از شب های سرد و زمستانی دسامبر، در تاریکی شب جنگل ممنوعه هاگوارتز، در حالیکه برف آرام آرام از آسمان بر زمین نازل می گشت و درختان و زمین را سپید میکرد، دو نفر در حال قدم زدن و صحبت با هم بودند. یکی با قامت نسبتا بلند، شنلی سرخ و موهای ژولیده قرمز که با برف کم کم سفید میشد، و صورتی تقریبا اخمو، دیگری هم برای دختری جوان و تقریبا قد کوتاه با شنلی و ردای و ژاکت یک دست سیاه، موهای قهوه ای، چشمانی تیز، در حال صحبت با یکدیگر بودند و آرام آرام در جنگل قدم می زدند:
دختر جوان در حالیکه سعی میکرد خود را از میان شاخ و برگ یک درخت کوتاه عبور دهد گفت:
خب...بیل من فکر می کنم نقشه خوبی باشه، اما افراد ما باید خیلی هماهنگ کار کنن..ما نمی تونیم به همین راحتی اونا رو گیر بندازیم و گرنجر رو نجات بدیم..
پسر موقرمزی که بیل نام داشت با تاکید گفت:
درست است، کاملا درسته آنیتا، باید خیلی سریع تر از این حرفا دست به کار بشیم..من پادمور و لوپین را تو ضلع شرقی جنگل مستقر کردم، کینگزلی و تانکس هم پشت درختای چنار شمالی جنگل مستقر شده اند...نمی دونم این ایماگو کجا مونده..قرار بود به ما ملحق بشه..کمی دیر کرده به نظرم...
- سلام..من اینجائم..بیل...
مردی با ردای سبز رنگ، در حالیکه که موهای بلوندش دیگر پر از برف شده بودند؛ از میان چند بوته خاردار گذشت و خود را به جمع آن دو رساند:
- اوه سلام..آنیتا...ببخشید بیل کمی دیر کردم نه...این اسکریم جیور که دست بردار نیست..
و با آنیتا و بیل دست داد و به همراه آنها آرام آرام شروع به قدم زدن و رفتن کرد.
آنیتا: خب بیل، قرار بود پاتر هم بیاد، ولی نمی دونم چرا نیومد..هیچ خبری ازش نیست..احتمال میدادم که گرنجر براش اینقدر مهم باشد که خودشو برسونه...
برای چند دقیقه سکوت میان آن جمع حاکم بود و فقط آنها در حال راه رفتند بودند، بارش برف کمی شدت گرفته بود، اکنون آن در جایی پشت چند در خت افرا پنهان شده بودند...
ایماگو به آرامی گفت:
بیل، من اصلا هماهنگ نیستم..بگو قضیه چیه..کی رو می خوایم بگیریم..
بیل در حالیکه دائما اطرافش را میان درختان جستجو می کرد با صدای بسیار آرام پاسخ گفت:
اینیگو، ببین ما میدانیم که امشب در این مکان، درست اون جلو، مرگخواران جمع میشن تا به دستور اسمشونبر، هرماینی گرنجر رو بکشند...
آنیتا به خشم به آرامی گفت:
آدم كش هاي لعنتی!اینیگو بدون توجه به حرف آنیتا گفت:
ببینم، بیل این گرنجر همون دختر ماگله نیست، همون که تو دار و دسته پاتر تو هاگوارتز بود..چند باری دیدمش...، مگه هنوز پیداش نکردید، یعنی گروگان مرگخواراست هنوز...
بیل هیچ نگفت فقط در حالیکه می لرزید سری تکان داد.
اینیگو با نگرانی شدید پرسید:
بیل، ببینم، حالا این احمقا چرا میخوان تو جنگل ممنوعه هاگوارتز اینکارو بکنن، مگه از جونشون سیر شدن، جا دیگه ای نبود که بخوان اینکارو صورت بدن...
بیل آهی کشید و آرام تر از قبل گفت:
چرا، اما اونا به نظر میاد قصد دارن نقشه هایی اربابشون رو اجرا کنند.. به نظر میرسه بعدش قصد حمله به قلعه رو دارن...
گروه دومضلع شرقی جنگلپشت درختان سوزنی برگ، نه چندان دور از آن سه نفرلوپین و پادمور- استرجس، استرجس...هوی..با تو هستم..
ریموس لوپین با موهای ژولیده، پالتویی بلند و قهوه ای، با چشمان ریزش نگاهی به اطرافش انداخت و استرجس پادمور را خوابیده روی یک تنه درخت یافت...
فورا خود را به بالین وی رساند با عصبانیت او را بیدار کرد و گفت:
استر، الان وقت خواب نیست، بلند شو ببینم، دارن میان..زود باش..
استرجس در حالیکه به سختی خمیازه می کشید، و برف های روی پیراهنش را کنار می ریخت، نگاهی به لوپین و دور و اطرافش کرد و گفت:
ریموس، نشد بذاری من یه 5 دقیقه چرت بزنم، بابا میگم سه شبه الان نخوابیدم...
ریموس با نگرانی از پشت تنه یک درخت آن دور دست را نظاره میکرد، رو به استرجس کرد و گفت:
بلند شو استرجس، زود بیا، حدود 6 نفری میشن...بیا ببینیم کیا هستن...
استرجس چشمان درشت خود را گرد کرد، از روی تنه درخت برخاست و به سمت لوپین رفت و از پشت درخت جلوترها را نظاره کرد....
گروه سومضلع شمالی جنگلپشت درختان چنار، نزدیک به گروه نخست- اوه، نیمفوردا، بیا ببینشون، شیش هفت نفری هستن...، یا ریش مرلین..
کینگزلی شکلبوت، به همراه تانکس از پشت درخت های چنار مرگخواران را نگاه می کردند، آنها با شنل های سیاهی که بر تن داشتند و کلاهی که بر سر کشیده بودند، از میان درختان جلو می آمدند و به مکان قتل نزدیک می شدند...، همه آن مشعل هایی در دست داشتند، و در حالیکه راه می رفتند محکم پاهای خود را به زمین می کوفتیدن و آواز و اشعر ترسناک و زشت سر می دادند...
- لرد سیاه
نیممفوردا تانکس با وحشت عقب عقب رفت تا اینکه به درخت پشتی اش اصابت کرد و روی زمین افتاد، نفسش بالا نمی آمد؛ کینگزلی فورا برگشت و خود را به رساند:
- چی شده نیمفا؟ مرگخواران اینقدر ترس دارن؟
تانکس با وحشت تمام گفت:
نه...نه..کینگزلی...لرد سیاه...لرد سیاه..اونم باهاشونه...
گروه نخست- اومدن، اینیگو، آنیتا آماده باشید....
بیل ویزلی این را گفت و فورا چوبدستی اش را از ردایش بیرون کشید و محکم در دست گرفت، همچنان می لرزید یا از شدت سرما یا از مرگخواران!
مرگخواران یکی یکی می آمدند و در حالیکه مشعل های خود را خاموش می کردند، دایره ای به دور یک درخت کوتاه می بستند که با فاصله نسبتا زیادی از بقیه درختان در جایی میان جنگل قرار داشت...
آنیتا به صدایی بسیار آرام اما وحشت زده گفت:
وای بر ما، قسم می خورم اگه زنده موندم دیگه مرتکب گناه نشم...
اینیگو مشتاقانه رو به آنیتا کرد و با صدای آرام تر از صدای آنیتا پرسید:
گناه؟! چی گناهی مرتکب شدی دخترک؟ وا الله من تو سن تو موندم...لابد خیلی مهارت داشتی که بیل آورده ات...آره؟!
آنیتا نگاه خوشنت باری به ایماگو کرد و در عوض ایماگو یک پوزخندی خفیف نصیبش کرد...
بیل اصلا به آن دو توجه نمی کرد و داشت آرام آرام اسم مرگخوارا را برای خود می گفت...
آنیتا رو به بیل کرد و گفت:
بیل، کیا هستن، چند نفرن؟هان؟ بگو زود باش؟
بیل سرش را به سمت آنیتا چرخاند و با چشمانی تیز و گرده شده گفت:
7 نفرن، لسترانج، دالاهوف، گری بک، اسنیپ، مالفوی..آره..دراکو..دراکو مالفوی...پتی گرو، و....و...
آنیتا: و کی؟
بیل با ترس و لرز گفت:
لرد....لرد سیاه...
آنیتا آب دهانش را قورت داد...
- مرگخوارن من، دوستان من، یاران من، باری دیگر رسما جمع شده ایم، تا یک لکه ی سفید را از میان انبوهی از لکه های سیاه جهان پاک کنیم...سپس دستش را بالا برد، انگشتش را تکان داد و از آسمان یک قفس بزرگ پایین افتاد...
صدای آه و ناله هرمیون گرنجر، که با صورتی خونین، و لباسی پاره در آن قفس بود و از جراحت شکنجه داشت رنج می برد به گوش می رسید، و پشت سر آن خنده های شیطانی لرد سیاه و مرگخوارانش به گوش می رسید...
لرد دستش را تکان داد و درب قفس باز شد، هرمیون به سختی سعی می کرد از قفس بیرون بیاید، خود را روی زمین می کشید، و دائما آه و ناله می کرد، لرد به او نزدیک می شد، نزدیک و نزدیک تر، سپاس با چشمان قرمزش که در آن تاریکی شب برق می زد به گرنجر نگاه کرد و گفت:
اوه..دخترک بیچاره دلم برات میسوزه، می تونم بگم چه آرزو های داری، من ذهنتو می تونم بخونم، اوه اوه، کرام، کرام جوان، یک قهرمان بزرگ، اما خودتو تباه کردی، پاتر، رفتی به سمت و سوی حمایت از دشمن من، ضد من بودی، و هر کی بیاد سر راه من قرار بگیره، ناچار می کشمش...بنابراین...
- بنابراین حمله!
لرد سیاه سرش را چرخاند و بیل ویزلی را دید که از میان درختان جلو اومده بود و در حالیکه چوبدستی به دست داشت، دستور حمله را صادر کرد...، کینگزلی و تانکس از پشت، و لوپین به همراه پادمور به سرعت از کنار، آن جمع را محاصره کردند و با جوبدستی صورت مرگخواران را هدف گرفته بودند.
جمع و دایره منظم مرگخواران اکنون آشفته گشته بود. هر یک از آنها عقب عقب می رفتند و سعی داشتند خود را از آن حلقه محاصره نجات دهند.
چشمان خونین و سرد و وحشتناک لرد سیاه بیل ویزلی و آنیتا دامبلدور را هدف رفته بود. به سرعتی باور نکردنی دست در ردای بلند و سیاهش کرد و چوبدستی اش را بیرون کشید و فریاد زد:
آواداکاداورا!
اخگری به هاله ها و اشعه سبز رنگ از نوک چوبدستی لرد سیاه بیرون جست و به سمت صورت بیل ویزلی رفت....
- ایمپریوس!
اخگری آبی از میان درختان سرو قد کشیده با سرعت به اخگر قرمر افسون لرد سیاه اصابت کرد و به آن جهت داد و آن افسون را در چند وجبی صورتی بیل ویزلی منحرف کرد و به تنه یک درخت اصابت کرد...
همه رویشان به سمت درختان سرو جایی که اخگر آبی شلیک شد چرخید. جوانی با موهای ژولیده سیاه و عینکی دایره ای شکل، در حالیکه ژاکت سیاهی به تن داشت از میان شاخ و برگ درختان بیرون آمد...
لرد سیاه فریاد خفیفی از روی خشم کشید و با صدایی نفرت انگیز گفت:
هری پاتر! اومدی بمیری نه......پس بگیر...
چوبدستی خود را به صورت مارپیچ مانند روی هوا چرخاند و یک افسون نا آشنا زیر لب گفت پاتر را هدف گرفت، اخگری در آمیخته با دو رنگ سبز و قرمز از چوبدستی لرد خارج شد و به سمت هری روانه شد. هری فورا روی زمین شیرجه رفت و چوبدستی اش را کشید و فریاد زد:
اسکپلیارمس!
اخگر قرمر زنگ هری در چند قدمی لرد سیاه توسط خود لرد به سختی دفع شد، هری روی زمین چرخید و پشت یک درخت پناه گرفت، لرد سیاه هم از آن طرف به میان انبوهی از درختان پرید...
در آن سوی جنگ و دوئلی سخت بر پا بود. آنیتا دامبلدور با یک افسون بیهوشی دراکو مالفوی را هدف قرار داد و او را نقش بر زمین نمود. اینیگو ایماگو دائما در حال فرستادن اخگرهای مرگبار به سمت دالاهوف بود که با فاصله های میلی متری از کنار سر و صورت او می گذشت:
لوپین: هی اینیگو، اینطوری که می کشیش، بیهوشش کن، ما که قاتل نیستیم...
اینیگو: باشه...
خود لوپین در حال دوئلی سخت با اسنیپ بود و دائما افسون های مرگبار او را دفع می کرد، بلاخره اسنیپ را خلع سلاح کرد. اما فرار کرد و در میان جنگل ممنوعه ناپدید گشت. بیل ویزلی در حال دوئل با لسترانج بود. یک افسون بیل می فرستاد و پاسخش را لسترانج با یک افسون دیگر میداد که هیچ تاثیری در دو طرف نداشت، بلاخره لسترانج با خوش شانسی به افسون بیهوشی بیل جا خالی داد و پشت سر اسنیپ در داخل جنگل در تاریکی شب از دیدگان همه خارج شد. استرجس پادمور، در حال دوئل با پتی گرو بود. اما ناگهان پتی گروه غیب شد و او هم فرار کرد. آنیتا دامبلدور در میان آن شلیک پشت سر هم افسون ها روی زمین خم شده بود و آرام آرام خود را به هرمیون بیهوش رساند. او را در آغوش گرفت و با چشمانی پر از اشک او را به سختی به کنار کشاند و به تنه درختی تکیه داد، تانکس توسط گری بک زخمی شده بود و گوشه ای افتاده بود و درد می کشید اما فورا شکلبوت گری بک را نقش بر زمین کرد.
- آواداکادورا!
فریاد بلندی بر خاست و یک جسته بلند قامت از میان شاخ و برگ درختان به عقب پرتاب شد. جسد خونین دالاهوف روی زمین افتاده بود و پشت سر او اینیگو ایماگو بیرون آمد که به لوپین نظاره کرده بود:
- اهم...متاسفم ریمس، دیگه مجبور شدم...مردک خرفت خونخوار داشت منو می کشت...
لوپین نگاه سردی به اینیگو کرد و سپس خود را به تانکس رساند و رو به بقیه کرد و گفت:
من نمیفوردا رو میبرم پیش پامفری تو قلعه، بیل پاتر رو تنها نذارید....استرجس، لطف کن با من بیا، البته این گری بک و مالفوی رو هم بیار..گرنجر رو همینطور.. تو قلعه...سریع...
سپس شانه تانکس را گرفت و او را بلند کرد و آرام آرام در میان درختان ناپدید شدند. پادور هم با یک افسون، مالفوی و گری بک و گرنجر بیهوش را از روی زمین بلند کرد و با آنها به دنبال ریمس، از دیدگان خارج شدند. اکنون فقط آنیتا دامبلدور، بیل ویزلی، اینیگو ایماگو و کینگزلی شکلبوت به سمت هم آمدند:
بیل: خب...از هم جدا نمیشیم..چوبدستی رو بدست بگیرید، امان ندهید، چون اونا به ما امان نمی دهن...بریم..
هر 4 نفر آنها راه افتادند، آرام آرام خود را از میان درختان و بوته ها عبور می دادند، صدای خش خش و کنار رفتن برگ ها سکوت مرگبار جنگل را می شکاند. صدای "ئو..ئو.." هدویگ، جغد سپید پاتر که روی درختی نشسته بود به گوش میرسید.
صدای فریادهای مهیب دو نفر به گوش رسید که چیزی گفتند:
- استیو پیفای
- کروشیو
آن 4 نفر پاتر و لرد سیاه را دیدند که از هم حدود 8 متری فاصله دارند و در میان درختان افسون هایشان را به طرف هم می فرستند. آن 4 نفر فورا خود را نزدیک کردند و پشت درختی پناه گرفتند و منظره را نگاه می کردند، برخورد دو افسون خطی نورانی و پر هاله ای در میان دو چوبدستی برای چند ثانیه ایجاد کرده بود...اما فورا این ارتباط و خط قطع شد، لرد سیاه فریادی کشید:
- رداکتو
- کروشیو
- آواداکاداورا
پشت سر هم سه اخگر سرخ رنگ با سرعتی خیره کننده به سمت هری رفت، هر روی زمین قل خورد و یکی یکی جا خالی داد...، چوبدستی اش را محکم فشرد و فریاد زد:
- اکسپکتو پاترونوم
نوری بنفش از نوک چوبدستی هری بیرون جست و در هوا یک گوزن شاخدار ایجاد کرده، توجه لرد سیاه به گوزن نقره ای رنگ در هوا جلب شد...
- اکسپلیارموس!
هری سینه لرد سیاه را با افسون خلع سلاح هدف رفت، افسون با شدت به سینه لرد برخورد کرد و او چند قدمی به عقب کشیده شد، چوبدستی اش از دستش به میان درختان پرتاب گشت و نگاه مرگبارش به هری افتاد...
بیل ویزلی فرصت را غنیمت شمرد، بیرون پرید، چوبدستی اش را بدست گرفت و صورت لرد سیاه را نشانه رفت....و با خشم گفت: بمیر برای همیشه! و فریاد زد:
- آواداکاداورا!
افسون به سمت صورت لرد رفت اما به آن اصابت نکرد، همچنان جلوی صورتش ثابت مانده بود، و صورت لرد را با اخگر آبی اش نورانی کرده بود...
لرد نگاهی به اطرافش کرد و به سرعت در هوا غیب شد...
افسون متوقف شده در هوا شروع به حرکت کرد و به تنه درختی برخورد کرد.
باري ديگر، يكي از نقشه هاي شوم لرد سياه، ناكام ماند!
پايان
اینیگو جان میزنم نصفت میکنم ها
چقدر زیاد نوشته بودی خسته شدم انقدر خوندم ...
به هر صورت از یک جاهای پستت خیلی خوشم اومد و لذت بردم فضاسازیت در حد استاندارد بود ... همین طور دیالوگهات به موقع و خوب بود ... به محفل خوش آمدی ...
تایید شد !!!
آرم شما به زودی بعد از پایان ماموریت ها در تاپیک جلسات محرمانه اعلام میشود !!!(پادمور)