هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#53

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
هووم امتيازات در تاپيك مرحله ي دوم زده شد !
مرحله ي دوم هم به زودي زده ميشه ى
پرفسور كوييرل لطفآ اين تاپيك رو با تاپيك جام آتش اصلي ادغام كنين !
ممنون هگر !
چشمام در اومد نامردا !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


مرحله ي دوم ! داوري مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#52

روبیوس هاگریدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۲۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۸۸
از يه ذره اون ور تر !‌ آها خوبه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 334
آفلاین
هووم دوستاني كه دير تر زدن مشكلي نيست قبلآ هم توضيح داده بوديم كه چون از اون ور حدود يك ساعت تاپيك قفل بود و ويرايش ميشد مساله ي اي نيست !
و اما خبر جديد هيچ كس در اين مرحله ي حذف نخواهد شد البته از ما بين كساني كه پست زدند !
شيوه ي برگزاري مسابقه ي گونه اي است كه امتيازات در مراحل جمع بسته مي شود و قهرمان را مشخص ميكند !

هووم دوستان عزيز مرحله ي اول تموم شد


ريموس لوپين :‌

حضور به موقعت شايان تحسينه !‌
پرورش سوژت تقريبآ خوب بود ديالوگ هاي خوبي بود و فضا سازي ضعيف .
شروع خوب ولي پاياني هول هولكي !
خب خب بذار ببينم ! هفده خوبه برات !


اريكا زادينگ :
پست جالبي بود .
اصطلاحات به خوبي به كار رفته شده بود . شروع و پايانت در سطح خوبي بود .
ولي پايانت يكم دل نچسب بود !
پس هفده !‌

پرفسور سينيسترا :‌

طنز خوبي بود . پست خوبي بود فقط به نظر من پايانت يك كم ضعيف بود و خيلي بهتر ميتوست باشه .
ماجراي دستگيري هاگريد . ولي شروعت خيلي خوب بود
هوووم هفده و نيم!

هدويگ :

سوژه ي خوبي بود ولي كم پرورشش دادي ولي براي اينكه بسيار خوب تونستي سوژه رو شروع و تموم كني و پستت كوتاه بود :‌18 امتياز !

لودو بگمن :
كتاب رو تقريبآ گذاشته بودي كنار و فقط سايتو ديدي وقايعي كه تو سايت اتفاق ميفته رو خوب رسيدگي كردي و به جا استفاده كردي بازم شروعت خوب بود ولي پايانت به خوبي شروع نبود . خوبه خوبه : 17 امتياز !

اسكاور : پستت خيلي خوب بود خوب خوب ولي طولاني چيزي نميتونم بگم فقط يه چند تا ايراد كوچولو تو پايانش داشت خوب پرورونديش‌ !
امتياز :‌ 18/5

لونا لاوگاد :‌
پست خوبي بود و سوژه ي خوب ولي خيلي كم پرورش دادي ! تيكه هات بامزه بود ! هووم خب 17 و نيم امتياز !

سارا اوانز :
تو نوشتت توانايي نوشتنت رو نشون داده بودي . اما استعدادتو اصلآ خوب استفاده نكردي خيلي بيشتر ميتونستي سوژت رو جالب جلوه بدي به همين دليل :‌
17 امتياز !

ماندي :

پست جالبي بود از تكه هات خوشم اومد خوب از زياد كردن پستت جلوگيري كرده بودي پس :
هجده امتياز !‌

رابستن لسترنج :
پست جالبي بود حرفي براي گفتن ندارم ولي هجده هووم هجده نه هفده و نيم !‌
در مراحل بعدي موفق باشي !

و اما آوي :
خوب بود خوب با اينكه ازت انتظار بيشتري ميرفت ولي پست جالبي بود سوژه ي خوب و تغيير جالب البته اصلآ توش نيشو كنايه نبود ( چكش )
خب خوبه ! هجده امتياز !

اما دابز :‌
هوووم تو پستهايي كه خوندم تنوع جالبي بود ! و از نكات مثبت پست زيبايي اندام منه ! ههوم پايانش خوب بود بد نبود !
ههووم فكر كنم هفده و نيم خوبه !‌

سالازار اسلايترين :
هووم پست خوبي بود . كنايه هاي خوبي داشت . شروع خوب ولي پايانت خيلي يهويي بود و جالب نبود !
هووم هجده خوبه موفق باشي !

و اما اگر كسي در مورد داوري اعتراضي داشت توسط داوران يا همون بازسان گروه اقدام كنه و من در خدمتم ! مرحله ي بعدي نيز به زودي زده ميشه تنها اطلاعاتي كه ميتونم بهتون بدم كه اين مرحله ادامه دار خواهد بود !


شناسه قبلیم
اگه میخواین سوابقمو بدونید حتما یه سر به اطلاعات اضافی من بزنید !


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#51

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
هاگرید در حال تمیز کردن خانه اش بود و فنگ دائم پارس می کرد.چرا که گرد و خاک حاصل از گرد گیری ناشیانه صاحبش وارد حلقش می شد.
خانه بسیار به هم ریخته و کثیف بود، چراکه هفت ماهی می شد که هاگرید به هاگوارتز سر نزده بود.اما در همین مدت کوتاه چنان طمع گذشته را به دست آورده بود که حتی سودای مدیریت مدرسه را نیز در سر می پروراند.
در حال تمیز کردن کمد قدیمی و شکسته انتهای اتاق بود که چشمش به یک پتک افتاد...خنده شیطانی بر لبانش نقش بست!
پتک را در ریش هایش پنهان کرد و بعد از غذا دادن به ریش ممد، از کلبه سنگی اش خارج شد و در تاریکی شب و در هوای ابری ماه مارس در حالی که بر روی چمن های خیس و درخشان محوطه قدم می زد به سمت قلعه رفت.

همانطور که از پلکان مرمری بالا می رفت و در افکار پوچش غوطه ور بود، چشمش به کوییرل افتاد که چندین پاکت نامه در دستش بود و فقط دستار بنفش رنگش از میان آن ها مشخص بود.

- اهم...ببخشد پروفسور...خوبی؟!
- زود بگو...من تا بعد از عید سرم شلوغه و نمیتونم مسنجر بیام
- می خواستم بگم که من میخوام یه سری برنامه ها رو برای کتابخونه مدرسه پیاده کنم
- لازم نکرده...به جای این کارا بهتره به کارای جام آتش رسیدگی کنی!
- چی...جام آتش!!مگه اون هر چهار سال یه بار نیست؟
- نمیدونم بچه ها رو باید تو عید سرگرم کنی دیگه
- عید چیه؟
- هیچی ول کن...فردا بیا تا هزینه های مسابقه رو تخمین بزنیم و من بهت پول رو بدم

سپس به راهش ادامه داد و بعد از عبور از درهای چوب بلوط و غول پیکر از نظر ناپدید شد.

فردا روز

- خب با احتساب مخارج تهیه صندلی ها میشه حدود...سی میلیون گالیون...خیلی زیاده...به نظرم بهتره از اسپانسر استفاده کنیم
- پروفسور، من یه شرکت اینترنتی ماگلی میشناسم که اسم گوگله...میتونیم تبلیغاتش رو بزنیم سر در مدرسه
- فکر خوبیه...

چند وقت بعد

کوییرل در حالی که پول هاش رو میشمره و توی گونی میریزه، به هاگرید نیم نگاهی میندازه که به صورت کو کو غذا داره به پول ها نگاه میکنه و چشمش به شکل $ در اومده...
- خب هاگرید من تمام پول رو گذاشتم...بقیش با خودت
- پروفسور دقیقا چقدره؟
- سی و چهار میلیون گالیون...میشه حدود صد و خورده میلیون پوند ماگلی
هاگرید: $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
و بعد از در آوردن یه صدا مثل صندوق فروشگاه های زنجیره ای شهروند پول ها را روی کولش قرار داد و از اتاق مدیر خارج شد...

همون روز، تابلوی اعلانات

آغاز مسابقات جام آتش
مدیران گروه های چهارگانه هاگوارتز تا روز 20 مارس باید لیست چهارنفر از اعضاشون رو به ما اعلام کنند.یه عضو هم باید کمتر از هشت ماه از ورودش گذشته باشه.
* توجه: حق اسلیترین خورده میشه.اگه اعتراض دارن شرکت نکنند.در ضمن داور اسلیترینی هم نداریم تا چشمشون در بیاد و فکر نکنن خیلی خفنن.

با تشکر
هاگرید خوف انگیز تر از سارا


روز مسابقه، کنار دریاچه

- همونطور که میدونین قراره امسال مسابقات جام آتش برگذار بشه...از اونجا که وزارت خیلی با ما همکاری نکرد و جام رو به ما نداد، به جاش نمایندش، بادراد ریشو رو به همراه یه بسته کبریت بی خطر توکلی صادراتی برای ما فرستادند...البته مدیریت ما خیلی خفنه...

یه سری از والدین و دانش آموزا یه گوشه جمع شدن و دارن به کوییرل میفرستند.در کنار خندیدن به ریش نداشته کوییرل دارن برنامه ریزی یه دعوای کوچیک رو در کافه نحوه برخورد انجام میدن.

- از پروفسور روبیوس هگرید دعوت میکنیم تا بسته کبریت رو بیارن و مرحله اول رو توضیح بدن...تشریف بیارین رو سن...دانش آموزا یه وقت ذغالی نشین

بعد از بیست دقیقه سکوت محض کوچترین حضوری از هاگرید حس نمیشه.بنابراین کوییرل برای اینکه ضایع نشه با یه لبخند تصناعی رو سن میاد و در حالی که دست هاش رو به هم میکوبه میگه:
- قهرمان های عزیز، موضوع این مرحله اینه که به دنبال هاگرید بگردین..توجه کنین که ما بهتون یه فاکتور میدیم که توش نوشته شده هاگرید چقدر پول همراهش هست...ما اون پول و هاگریدو از شما میخوایم...

فلیت ویک میاد رو سن و یه پرچم شطرنجی رو تیریپ مسابقات رالی داکار تکون میده و مسابقه رسما شروع میشه!

اما ملت اسلی همچنان دارن به ریش اونا میخندن که یهو رابستن جو میگیردش و میره دنبال هاگرید...بقیم برای ضایع کردن برگذار کننده ها حرکت میکنند.

سالی، توی اعماق دریاچه

- پشت این کوسه هم که نبود...ای بابا...اوهوی هگر کدوم گوری هستی؟
البته فقط چند تا حباب از دهنش خارج میشه...
- هی...سالی...ضایع شدن خیلی بده مگه نه؟!
- برو باب...تو یه آدم گنده ی ریشوی پشمالو ندیدی؟
- هووم...یعنی شکل من؟
- آره فکر کنم باید مث تو باشه...اوکی یارو بعدا میبینمت

و سالی در اوج حماقت میره و هاگرید در حالی که پشتش به نرمی یه کوسه حرکت میکنه پتک رو میاره تا توی سر سالی بکوبه.اما سالی به خاطر اینکه متوجه یه کپه ریش شده میره کنار و هگر رو بیشتر ضایع میکنه.
سالی کپه ریش رو میکشه بیرون و میبینه از تهش یه آدم بیرون میاد...

- بوقی..اینجا چی میخوای؟!هی تو Bring you own Bomb
- تو سرژی؟ایول...چون به من گفتی تو بعدا یه دعوا با حذب راه میندازم...میبینمت!!

سالی میچرخه و متوجه میشه که اون فرد گنده ریشویی که دیده داره هاج و واج نگاش میکنه...
- رفیق با من چیکار داری؟
- هووم...منو نشناختی؟!
- ایول...تو هگری...چی؟!...هگر!!...بیا بیرون ببینم!!

و سالی هگر رو بیرون آورد و زدش و بعد از تحویل دادنش امتیاز اون مرحله رو بعد از یه سری حق کشی که بر علیهش انجام شد گرفت و به مرحله بعد صعود کرد و وقت مرحله اول تموم شد.


[b]The sun enter


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#50

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۹ یکشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ سه شنبه ۹ دی ۱۳۹۳
از تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 457
آفلاین
من "اما دابز" به جای "درک" پست ميزنم

آتش با صدای دلنشيني در شومينه ترق توروق مي­کرد. نيمه­شب بود؛ هاگريد بر روی صندلي بزرگش لم داده و در حالی که يک دستش درون ظرف حلزون پفکی بود و با دست ديگرش مارمولک کِشی در دهانش مي­چپاند برنامه­هاي جادوگر تي وي را تماشا مي­کرد.
اخبار تمام شد و آهنگ شروع پيام­هاي بازرگانی به گوش رسيد.
- تو رو خدا نيگا کن! حالا يه ساعت مي­خوان تبليغ پاتيل با هم­زن برقی و جاروهای پرنده­ای که ترمز دستی داره رو بکنن... کي به خودش زحمت ميده اين آگهی­ها رو تماشا کنه!
هاگريد ريموت را از روی ميز برداشت اما قبل از اينکه دکمه­اش را فشار دهد در يک لحظه­ی استثنايي عبارت درخشانی که بر روی صفحه­ی تلويزيون نقش بسته بود را ديد... مؤسسه­ی لاغری و زيبايي خانم برنستون!
آنگاه گوينده­ی زن شروع به صحبت کرد.
- آيا به خاطر اضافه وزنتان مورد تمسخر اطرافيان قرار گرفته­ايد؟ دوای درد شما اينجاست! مؤسسه­ی لاغری و زيبايي خانم برنستون اين امکان را برای شما فراهم کرده است که تنها با پرداخت 1000 گاليون به وزن ايده­آلی برسيد. کافيست به لندن، کوچه­ی دياگون، ساختمان هفتم مراجعه نماييد... مؤسسه­ی لاغری خانم برنستون!
مثل آن بود که گوينده اين جملات را در گوش هاگريد فرياد کشيده باشد. او که قيافه­ی مضحکی پيدا کرده بود با حالتی رويايي خود را تصور مي­کرد... خودش را ميديد که لاغر شده، موهايش را مرتب کرده و با کت و شلوار شيکی در يک رستوران مجلل همراه با بانوی زيبايي غذا مي­خورد.
اما با به ياد آوردن بخشی از صحبت­هاي گوينده از روياهايش بيرون کشيده شد... 1000 گاليون! چگونه بايد اين مبلغ را تهيه مي­کرد؟
ناگهان چراغی بالای سر هاگريد روشن شد و چشمک زد... خودش بود، اين کار حتماً جواب ميداد.

چند دقيقه بعد - اتاق پروفسور کوييرل
تق­تق­تق
- کوييرل جان؟ يه لحظه بيا دم در کارت دارم!
- خررررررررر!
- ببين، يه پيشنهاد عالی دارما!
- پففففففففف!
- پروفسور!
صدای تالاپي به گوش رسيد که شبيه افتادن هيکلی بر روی زمين بود و لحظه­ای بعد در باز شد.
هاگريد:
پروفسور کوييرل لباس خواب بلندی به تن کرده بود، منگوله­ی کلاه شبش مانند آونگی جلوی چشمانش تکان­تکان مي­خورد و خرس عروسکی کوچکی را در دست داشت.
- ببند!
هاگريد:
سکوت حکمفرما شد و صدای وزغی که با صدای مسخره­ای قورقور مي­کرد در فضا پيچيد.
- خب حالا بگو چه کار داشتی؟
- واسه سرگرمی بچه­ها تو تعطيلات يه پيشنهاد داشتم.
- نمي­تونستی اين پيشنهادتو بذاری برای فردا صبح ؟
- نه، آخه من عجله دارم!
- عجله داری؟
- آره، ميخوام زودتر برم لندن و...
- بله ؟
- نه، اشتباه شد. ميخوام زودتر مقدماتشو فراهم کنم.
- مقدمات چي رو؟
- جام آتش!
دوباره همه جا ساکت شد اما اين دفعه صدای جيرجير گوشخراش جيرجيرکي شنيده ميشد.
ناگهان پروفسور کوييرل با حالتی خودمانی به پشت هاگريد زد و گفت:
- ای ناقلا! چجوری به فکرت رسيد؟
- اِاااا...
- حالا چقدر پول ميخوای؟
- اِاااا...
- 2000 گاليون کافيه؟
- اِاااا...
کوييرل دو کيسه­ی سنگين در دست هاگريد چپاند که حالا ديگر روی حالت "اِاااا..." هنگ کرده بود.
- خب ديگه، شب­بخير.
پروفسور لپ هاگريد را نشگون گرفت و به درون اتاقش رفت.
- اِاااا...

روز بعد - کوچه­ی دياگون
- تاکسی! تاکسی!
يک جاروی زرد و مشکی جلوی هاگريد ايستاد. متأسفانه جارو نمي­توانست وزن هاگريد را تحمل کند و راننده­ی بيچاره تا ساختمان هفتم، جارو را با پاهای خود به جلو کشيد.
با ديدن ساختمان بزرگ صورتی رنگی که تابلوی بزرگ مؤسسه­ی لاغری و زيبايي خانم برنستون بر روی آن خودنمايي مي­کرد برق شوق در چشمان هاگريد درخشيد. او از جارو پياده شد و به راننده گفت:
- همين­جا صبر کن، زود بر مي­گردم.
- من نمي­تونم منتظر بمونم... کار و زندگی دارم!
هاگريد همانطور که به داخل ساختمان مي­رفت 10 گاليون به طرف راننده پرت کرد.
راننده:

همان زمان - سرسرای بزرگ
ملت شرکت کننده:
پروفسور:
ملت:
پروفسور:
ملت:
پروفسور زير لب: هاگريد اگه دستم بهت برسه...
پروفسور رو به ملت: خانم­ها و آقايان، تصميم جديدي برای مرحله­ی اول اتخاذ شد. برنده­ی اين مرحله از مسابقه کسيه که بتونه هگرو پيدا کنه و به مسئولين تحويل بده! اون يه جايي در کوچه­ی دياگونه و شما مي­تونيد برای رفتن به اونجا از شومينه­ی خود بنده استفاده کنيد... فقط پيداش کنيد و کت بسته تحويلش بديد. موفق باشيد!

همان زمان - کوچه­ی دياگون
مردی بسيار خوش­هيکل با موهايي موس زده و مرتب از ساختمان صورتی رنگ خارج مي­شود و به طرف تاکسی مي­رود.
- قربان، من فعلاً در خدمت کس ديگه­ای هستم.
- من همونم.
- شوخی جالبی بود. ولی واقعاً نمي­تونم شما رو برسونم.
- گفتم من همونم!
- اذيت نفرماييد... اينجا تاکسی زياده، بريد دنبال يکي ديگه!
- پس ده گاليونمو پس بده!
-

ملت هافلی بر روی سنگفرش کوچه قدم بر مي­داشتند و هاگريد را جستجو مي­کردند. اما لودو ناگهان ايستاد و گفت:
- من ميگم اينطوری به نتيجه­ای نمي­رسيم. بهتره متفرق بشيم و هر کس از يه طرف دنبال هگر بگرده... به اميد اينکه برنده هافلی باشه.
بنابراين لودو، اريکا، دانگ و اِما هر کدام از طرفی راه خود را پيش گرفتند.
هنگامی­که اِما روبروی يک مغازه­ی جواهر فروشی ايستاده بود و گردنبند زيبايي که درخششش چشم را خيره مي­کرد، از نظر مي­گذراند صدايي از پشت سرش گفت:
- ميخوای برات بخرمش؟
اِما خيلی سريع برگشت و يه مرد خوش­تيپ را ديد که بهش لبخند ميزد.
اِما:
چند دقيقه بعد اِما و همان مرد در حالی که جعبه­ی گردنبند را در دست داشتند از مغازه بيرون آمدند.
- اسمت چيه؟
- اِما ... اسم تو چيه؟
- هگر!
- چی؟
- چيه؟ از اسمم خوشت نيومد؟ اگه بخوای عوضش ميکنم!
- ن... نه! خيلی هم قشنگه. ببينم، تو سگ نداری؟
- چرا دارم. اسمش فنگه.
اِما و هاگريد مدتی پياده­روی کردند ودر اين مدت اِما فکر مي­کرد که چطور ميتواند هگر را به هاگوارتز برگردونه تا اينکه...
- هگر، تو جارو نداری؟
- نه، ولی همين الان برات ميخرم.
در عرض سه سوت هاگريد با يک آذرخش برگشت.
اِما: بيا سوارش بشيم. اما من هدايتش ميکنم.
- قبول.

چند دقيقه بعد - در آسمان­ها
اِما در ميان ابرها پرواز مي­کرد و هگر غرق در لذت بود. چند دقيقه بعد که پرنده­ای روی سر هاگريد چلغوز کرد حسابی خنديدند و جالب­تر از آن بچه­ای بود که پشت پنجره­ی يک هواپيمای مشنگی ديده بودند. او که با لذتی وصف ناپذير پسونکش را مي­مکيد ( ) با ديدن دو نفر که سوار بر جاروی پرنده از هواپيما جلو مي­زدند در جا خشکش زد و .

ساعتی بعد - هاگوارتز
خورشيد در پشت جنگل ممنوع پايين مي­رفت و از لابه­لای شاخه­هاي نازک بالای درختان نورافشانی مي­کرد. اِما به آرامی بر روی چمن­هاي نرم، جايي که مسئولين برگزاری مسابقه به انتظار ايستاده بودند فرود آمد.
هاگريد که انگشتش را مي­مکيد چشمانش را گشود و چهره­ی پروفسور کوييرل را در دو سانتيمتری صورتش ديد.
پروفسور: سلام هگر کوچولو !
هاگريد:
اِما:
-----------------------------------------------------------------------
توروخدا قبول کنيد... صفحه ی شکلکهام باز نميشد مجبور شدم دو بار از تاپيک برم بيرون و دوباره بيام



Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#49

آوریل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۷ یکشنبه ۱۵ دی ۱۳۸۷
از کارتن!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
***يک هفته مونده به عيد***
روزي سرد و برف آلود بود و هاگريد به علت بيکاري مفرط در هاگزميد قدم ميزد و به تفکر مشغول بود. همينجوري که داشت از کنار چند تا دانش آموز ميگذشت، شنيد که يکيشون به اون يکي ميگفت : آره...واسه عيد خيلي بيکاريم...هيچ تفريحي اينجا نداريم...
- : آره بابا، نه ديسکويي، نه نايت کلابي، هيچيِ هيچي!دو تا تاپيک دُرُسترمون هم نداريم دلمون خوش باشه! هييييع!
و در همينجا بود که هاگريد با مغز نيمه غولانه و آيکيوي زير پنجاه خودش، فکري تميز به ذهنش خطور کرد که هم خدا راضي باشه و هم خلق خدا و بچه ها تو عيد کلي حال کنن و برن فضا! هاگريد بدو بدو به سمت خوابگاه مديرا رفت تا زودتر اونا رو در جريان اين فکر قرار بده. همينجوري به طرف در خوابگاه دوئيد و با کله رفت تو!
- : جيـــــــــــــــــــــــــــغ!
طرح مبهمي از يه هيکل تو تاريکي ميپره هوا!
هاگريد : اينجا چقد تاريکه! چرا پرده ها رو کشيدين؟
همون طرح مبهم : هاگريد! تو اينجا چيکار ميکني؟! چرا در نزدي؟
هاگريد : شرمنده! کارم ضروري بود وقت نشد در بزنم هري جان!
هري : باشه! سمت راستت دستشوييه! برو به کار ضروريت برس!
هاگريد : نه! از اون لحاظ کار ضروري ندارم...با خودت کار دارم...
براي يه لحظه هري از ترس به خودش ميلرزه، ولي از اونجايي که ميدونه هاگريد خيلي بچه مثبتتر از اين صحبتاس که اصن بخواد همچين چيزي بگه، آروم از پشت به يکي اشاره ميکنه که بره بيرون! چند لحظه بعد در باز و بسته ميشه و هري نفس راحتي ميکشه!
هاگريد به سمت پنجره ميره و پرده رو ميزنه کنار و هري در وسط خوابگاه با لباس خواب نمايان ميشه!
هري : خب چيکار داشتي؟
هاگريد : قربان! يه فکر عالي به ذهنم رسيده! براي تعطيلات عيد بچه ها! از اونجايي که ديدم اينا هيچ تفريحي ندارن، به ذهنم رسيد مسابقه اي شبيه جام آتش تو خود مدرسه برگزار کنيم که شرکت کننده هاش از خود مدرسه باشن، از هر گروه چهار نفر انتخاب بشن و شرکت کنن! مرحله اول رو هم تو عيد ميگيريم! اينجوري حوصله شون سر نميره.
هري شروع کرد به خاروندن داغ پيشونيش و سعي کرد تمام جوانب قضيه رو در نظر بگيره، بعد از پنج دقيقه تامل غيرمفيد که اندازه پنج ثانيه هم بازده نداشت گفت : خوبه! حرکت جالبيه! همه کاراش رو هم به خودت ميسپرم!
هاگريد يه خورده با انگشتاش بازي بازي کرد : راستش ...ميدوني هري جان...اين کار خب خيلي چيز داره...يعني يه سري هزينه هاي مالي داره که...
هري که به نظر ميرسيد خيلي عصباني شده ، محکم به گوشه سمت راست تختش کوبيد و داد زد : بي چشم و رو!
هاگريد از ترس عقب عقب رفت که يهو از قسمت پهلوي تخت هري، يه کشو اومد بيرون که باعث نوراني شدن صورت هري شد و هاگريد از اون بالا مالاها ديد که توش پر از گاليونه!
هري يه کيسه دراورد داد به هاگريد و گفت : اين تو ده هزار گاليون پوله! همه کاراش با خودت! ميخوام عالي برگزار بشه!فقط به همه اونايي که ازشون خريد ميکني وسفارش ميگيري، بگو پول رو روز مسابقه بهشون ميدي! وقتي که همه چيز عالي برگذار شد!
هاگريد : حتما قربان! و با سر به بيرون دويد!

***شب قبل از مسابقه***
هاگريد با خوشحالي از اينکه تموم کارا رو به نحو احسن انجام داده، رو تختش دراز کشيده بود که يکي در کلبه اشو زد.
هاگريد : کيه؟
- : منم روبيوس! باز کن!
هاگريد : اينکه کوييرل خودمونه!
هاگريد جلو رفت و در کلبه رو باز کرد که يهو :
شترق! گوپس! پررررچ!
يه مشت اومد وسط گيجگاه هاگريد که باعث تلوتلو خوردن هاگريد و سرانجام بيهوشي و افتادن اون شد!
فردي سياه پوش به سمت تخت دويد و از زير بالش کيسه گاليونها رو دراورد و زد به چاک جاده! غافل از اينکه بدونه کارت مليش افتاده رو زمين!

***صبح روز بعد***
هاگريد با سردرد عجيبي از جاش بلند شد و در اوج تفکري بود که واقعا چرا؟ من چرا ينجا مثه جسد افتادم و سرم انقد درد ميکنه؟...هيمنطوري که داشت خاطراتش رو مطالعه ميکرد ناگهان برخورد مشت با گيجگاهش به ذهنش خطور نمود و در اولين تصور، فکر کرد که حتما اومدن پول رو بدزدن! و با چک کردن بالشش مطمئن شد که اونا براي همچين عمل زشتي اومده بودن.
هاگريد : جواب هري رو چي بدم؟
هاگريد براي مدت اندکي با وجدانش درگير بود و به اولين وسوسه شيطون پاسخ مثبت داد : فرار کن!
- : ولي کجا؟
- : هرجايي غير از اينجا! اونا نميتونن پيدات کنن!
- : ولي هري چي؟ جواب بچه ها رو چي ميخواد بده؟
- : اگه پيدات کنه، حذف شناسه ات جواب بچه هاس! ولي اگه پيدات نکنه ميتونه با عذرخواهي سروته قضيه رو هم بياره!
- : ولي اين نامرديه محضه! اخه من کجا برم؟!
- : هوووم من تو يه فيلم پليسي ديدم که دزده وقتي ميخواست يه چيزي رو قايم کنه، اونو يه جايي که در دسترس تر از هرجاييه ميذاشت! يه جاي تابلو که هيچ کس فکر نميکنه يه انسان انقد اوسکل باشه که يه الماس دزدي رو اونجا بذاره!
- : خب الاغ جون اون فيلمو منم ديدم ديگه! ولي ميگي من کجا برم؟
- : اصن نميخواد جايي بري...همينجا بمون...برو تو کمدت قايم شو اصن! کي به ذهنش ميرسه؟ همه فکر ميکنن تو پولا رو گرفتي و فلنگو بستي!
- : ولي من ديشب صداي کوييرل رو شنيدم! من مطمئنم اون پولا رو دزديده!
- : اره! ولي اون مديره، فکر ميکني هري حرف تورو بدون مدرک قبول ميکنه؟


هاگريد از پنجره اش يه نيگا به بيرون ميندازه و هري و ساير مديرا رو ميبينه که دارن ميان به اون سمت! سريع يه کاغذ ميگيره و روش مينويسه : «شرمنده ولي مجبور شدم به خدا»
بعدشم زود ميپره تو کمد قايم ميشه!

***مديرا در راه***
کوييرل : ولي من نميفهمم هري! چرا بايد کارا رو ميسپردي به اين؟ اگه سپردي بودي دست من که خيالت جمعتر بود!
هري : نه من به هاگريد اعتماد کامل دارم!
کوييرل : آخه اون نره غول چيه؟! اگه کارا رو سپرده بودي به من، باعث محبوبيتم ميشد و من جادوگر سال ميشدم...
هري : بسه ديگه! هاگريد کارشو خوب انجام ميده!

هري در خونه هاگريد رو ميزنه.
- : هاگريد! هاگريد! درو باز کن!
....
کوييرل : چرا جواب نميده؟
هري : هاگريد؟
بارون : بذارين من درو ميشکونم! و دورخيز ميکنه و از راه دور به سمت در ميدوئه که در کمال تابلويي ازدر ميگذره! خب روحه ديگه توقع بيجا دارينا؟
بارون از تو کلبه : کسي اينتو نيس!
هري : مگه ميشه؟!
هري با کله ميره تو در، در ميکشنه! هري به قدرت خودش افتخار ميکنه و اونو به ليست قدرتهايي که داشت؛ از قبيل قدرت رول، اضافه ميکنه!
هري : يعني کجا ميتونه رفته باشه؟
کوييرل به سمت تخت هاگريد ميره و کاغذو از روش برميداره : شرمنده ولي مجبور شدم به خدا! هري....اين پولا رو دزديده زده به چاک!
هري: چـــــــــــــــــــــــــــــي؟!
کوييرل کاغذو نشون ميده. هري دو دستي بر مغزش ميکوبه!
هري : بميري هاگريد بميري! وااااي که بدبخت شدم! واااااي که اول جووني سربدار شدم! واااااي که اين بچه ها تا منو به فنا نبردن دست برنميدارن از سر کچلم! وااااي که هاگريد تو چقد بي چشم و رويي! خاک بر سرت کنن!
کوييرل : ديدي هري؟ ديدي گفتم نبايد به اين اعتماد کرد؟ حالا چيکار کنيم؟
راجر : هووم من يه پيشنهاد دارم!ما ميتونيم نوع مسابقه رو عوض کنيم؟
کوييرل: يعني چي؟! توضيح بده بينم!
راجر : يعني بگيم مسابقه مرحله اول اينه که شرکت کننده ها دنبال هاگريد بگردن! اينجوري هم پولا پيدا ميشن، هم ضايع نميشيم!
هري که داشت با نااميدي زير تختو نيگا ميکرد، سرشو اورد بالا : فک ميکني جواب بده؟
راجر : حتما جواب ميده!
هري که ميبينه چاره ديگه اي جز قبول کردن نداره، قبول ميکنه! در لحظه اخري که مديرا داشتن از کلبه خارج ميشدن کوييرل خنده شيطاني کوچولويي ميکنه!

***لحظه شروع مسابقه***
هري گشت تريبون قرار ميگيره، رو به تمام شرکت کنندگان لبخند ميزنه و شروع ميکنه : سلام به همه بچه ها! و والدين گراميشون! امروز براي اولين مرحله مسابقه جام آتش ورژن تک مدرسه اي اينجا جمع شديم! و الان بهتون خواهيم گفت که مرحله اول چيه! پيدا کردن هاگريد!
ملت :
هري : شما بايد هاگوارتز و زمينهاي اطرافش و درياچه و جنگل و هاگزميد رو بگردين تا بتونين پيداش کنين...(زمزمه : از اين بيشتر نميتونسته خارج بشه، ديشب کسي از محوطه اينجاها خارج نشده)
کوييرل : وقت شما از همين حالا شروع شد! سه ...دو...يک!
بچه هاي گروههاي مختلف بدو بدو هرکدوم مسيري رو انتخاب ميکنن و ميرن، آوريل که نه حوصله دنبال گشتن داشته، نه انقدر عقل داشته که بدونه بايد کجا دنبالش بگرده، بي هوا ميره به طرف کلبه هاگريد.
اسکاور : آوي آوي! کجا ميري؟
آوريل : دارم ميرم کلبشو بگردم!
اسکاور : خنگول! ديگه هرجا قايم شده باشه تو کلبه اش که نيس!
آوريل : گير نده اسکي، حسش نيس! بذار همينجا رو بگردم کلي هنر کردم!
اسکي : خاک بر سرت کنن! چه جوري کلاه گروهبندي تورو ريونکلاو راه داده؟
اسکي هم به طرف جنگل ممنوعه راه ميفته و آوريل خوش خوشک ميره تو کلبه هاگريد!
آوریل رفت تو کلبه، زیر میزو نیگا کرد، تو کوزه رو نیگا کرد، زیر قندونو نیگا کرد، رفت زیر تختو نیگا کرد که چشش افتاد به یه کارت ملی : هووم...کوییرل؟
هاگرید به محض اینکه این حرفو شنید، از تو کمد پرید بیرون!
آوریل : جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!
هاگرید : جیغ نزن بچه! اونو بده به من!
از صدای جیغ آوریل مدیرا ریختن تو کلبه و با مشاهده هاگرید کف همه برید!
هری : دزد پست فطرت! کثافت! میخواستی آبروی من بره؟ آره؟
و همینجوری دستشو به طرف جیبش برد تا منو مدیریت رو در بیاره!
هاگرید : نه هری! صبر کن! تو داری اشتباه میکنی! (یعنی خود فیلم هندی اینجاسا)
کوییرل : خفه شو! فک کردی میری پولا رو میدزدی کسیم نمیاد دنبالت؟
هاگرید : این تویی که پولا رو دزدیدی! (شدت یافتن فیلم هندی)
صحنه در سکوت فرو میره و همه دهنا وا میمونه، رنگ از صورت کوییرل میپره!
هری : چطور جرات میکنی به کوییرل تهمت بزنی؟ ها؟
هاگرید : من دیشب تو کلبه ام خواب بودم! یکی در زد! گفتم کیه؟ گفت منم! از صداش تشخیص دادم که کوییرله!
کوییرل : خفه شو کثافت!
هاگرید : ...بعدش که درو باز کردم، یه مشت خورد تو گیجگاهمو و بیهوش شدم! وقتی بهوش اومدم دیدم پولا نیس!
کوییرل : میبین هری؟ یمبینی چه داستانی سرهم کرده؟ دزد!
هری : من چه جوری حرفتو باور کنم آخه؟
هاگرید مثه اون کارتونه میتی کومون که یارو توش یه علامت درمیاورد میگفت این علامت مخصوصه حاکم بزرگه، کارت ملی کوییرل رو در میاره و میگیره جلو صورت هری : اینجوری! این کارت پایینه تخت افتاده بود! آوریل پیداش کرد!
هری :
کوییرل تته پته میزنه : خب این کارت..ممکنه چیز...یعنی صب افتاده باشه اینجا!
هری : نه...امروز صب تو از جلوی در جلوتر نیومدی! فقط من اومدم طرف تخت! عجیبه که کارتو ندیدم! حتما اون موقع پتو روش بوده...
کوییرل : نــــــــــــــه!
هری : بگیرینش!
کوییرل در میره بیرون!

***ساعتی بعد***
هری دوباره رفته پشت تریبون، کنارش آوریل با خوشحالی وایستاده، اسکاور هم در وسط جمعیته و داره به خودش فحش میده که چرا دنبال آوریل نرفته!
هری : ...و برنده مسابقه ما کسی نیست جز آوریل!!!!
آوریل از شد ذوق مرگ شدگی و کشکی کشکی برنده شدن همون بالا غش میکنه!


_____________________
با عرض معذرت از داورین عزیز، من اکانتم تموم شده بود و چون گرگان نبودم قدری طول کشید تا بتونم یه اکانتی گیر بیارم! شرمنده چند دقیقه تاخیر ایجاد شده!


ویرایش شده توسط آوریل در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۶:۰۹:۴۵

[size=small]جادوگران برای همÙ


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#48

رابستن لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۵۲ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۶
از آمپول می ترسم !!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 646
آفلاین
هاگرید به پشت روی تختی فکسنی با پایه هایی با طناب بسته شده ،خوابیده و به سقف سیاهی نگاه می کنه که این ور و اون ورش از تار عنکبوت پر شده . هاگرید تو فکرش : باید هر طور شده این پولو گیر بیارم تا مهریه ی ماکسیم جونم رو بدم .
در همین لحظه توی ذهنش حرف های مادرش رو می شنوه : گور پدرش ولش کن ! طلاقش بده ...مهریه هم خدا بزرگه . زنی که از شوهرش مهریه بخواد به درد لای جرز دیوار می خوره .
ماکسیم پس از ازدواج با هاگرید فرموده بود : یا مهریه مو تمام وکمال می دی یا دیگه نه من نه تو .
اما هاگرید ماکسیم رو دوست داشت برای همین تصمیم گرفت تا هر طئر شده پول مهریه رو جور کنه و زنش رو هم طلاق نده .
تق تق تق ! ( صدای در زدن )
هاپ هاپ هاپ ! ( صدای پارس فنگ )
پیسسسسسسسس ! ( صدای خرابکاری کردن فنگ )
هاگرید از روی تخت بلند شد ودر کلبه اش را باز کرد و هری و رون وهرمیون را در جلوی در با این حالت مشاهده کرد و در حالی که افکارش به دلیل ماجرای ماکسیم ومهریه اش خراب بود با خر خر گفت : ها ؟
هری : هاگی حوصلم سررفته اومدم باهم باشیم .
ناگهان چراغ ذهن هاگرید روشن گشت ، آری همین بود ودلیل همین بود ، سرگرم کردن بچه های مردم ، مسابقه ...هاگرید ازتصمیم هری استقبال کرد وبا خوش حالی گفت : پشت کلبه م یه زمین چمن خوب هستش با حلقه ی دروازه ی هفت متری ، بریم یه تریپ کوئیدیچ بزنیم بیایم .

چند دقیقه بعد داخل زمین کوئیدیچ .
هری در حالی که با ناراحتی به زمین نگاه می کرد و با دیدن چمن به یاد ورزشگاه انزلی می افته و می گه : هاگرید این چیه ؟
هاگرید که زود دلش می خواست از اون جا جیم بشه وسراغ اجرای مسابقه بره زد تو گوش هری وگفت : پسره ی قدر نشناس پررو !
بعد دوان دوان از آن جا دور شد و با خوشحالی به کلبه اش مراجعت نمود تا مقدمات این مسابق را بریزد .

دو روز بعد داخل دفتر وبمستران .
کوئیرل در حالی که پشت مبل نشسته و در دستش کنترل تلویزیون وچشمانش به تلویزیون دوخته شده بود گفت : اه ...قرار بود بازی ریش سفیدان وآجاس رو پخش کنه بعد به جاش این مسابقه ی ارزشی رو گذاشته .
مونالیزا در حالی که چسبیده به دیوار : کوئیرل جان این زاویه ی تلویزیون رو عوض کن بذار این ساحره ها رو ببینیم .
کوئیرل که حرف مونالیزا رو نشنیده می گه : نچ نچ نگاه کن ، طرف 50 سالشه میگه من بیست وسه سالمه .
مونالیز که عصبی شده : کوئیرل ! د بابا این زاویه شو عوض کن ...آخ !
کوئیرل قندان را به سمت تابلو پرتاب و مونالیزا را سوراخ نموده بود .
تق تق تق !
کوئیرل : بیا تو .
هاگرید با لبخندی بر لب میاد تو و شروع می کنه از مسابقه گفتن و وقتی که حرفش تموم می شه کوئیرل با ناخشنودی میگه : خب من باید چی کار کنم ؟
هاگرید : راستش ...چیزه ، این مسابقه یکم خرج داره دیگه .
کوئیرل : خب می گی من چی کار کنم برات ؟
هاگرید شروع می کنه به شفاف سازی : این مسابق خلی به سود مدرسه س ، الآن شاید یه نمه خرج رو دستتون بذاره ولی درآینده ای نه چندان دور این مسابقه کلی پول بهتون می رسونه ، اسپانسر هم پیدا کردم . پیژامه سازی کابل و آفتابه سازی قزوین این مسئولیت رو بر عهده گرفتن .
کوئیرل در حالی که شدیدا داره فکر می کنه می گه : همه ی اینایی که گفتی درست...ولی من چی کار باید بکنم .
هاگرید در حالی که نا امید شده میاد تا باز صحبت کنه که مونالیزا که قسمتی از صورتش به دلیل پرتاب قندان پاره شده بود می گه : بابا کوئیرل پول بده دیگه بهش .
کوئیرل 300 گالیون خلص مذراه تو دست و هاگرید ومی گه : برو باهاش حال کن !
هاگرید تعظیمی می کنه ومی ره بیرون وصاف می ره تو کلبه ش وشروع می کنه به شمردن پول هایی که بدست آورده . 500 گالیون وجه رایج مملکت و درست همون مقدار پولی که باید برای مهریه ی ماکسیم می پرداخت .

یک روز بعد
هاگرید مهریه ی ماکسیم را تمام وکمال پرداخته وبهش گفته بود : ببین زن ! باهاس فرار کنیم بریم یه جای خوب !
ماکسیم : موافقم ! :bigkiss:

روز مسابقه .
ملت شرکت کننده پس از تحمل مراسم زجرآور افتتاحیه ی جام آتش با ننه باباهاشون توی سرسرا جمع شدن وآماده ی اینن که ببینن در مرحله ی اول با چی سروکار دارن .
در سمتی دیگر مدیران در حال صحبت با هم هستند :
ــ هاگرید نیست .
ــ چی ؟
ــ نیست ، فرار کرده .
ــ مایه ی تاسفه که همچین اشتباهی کردیم .200 گالیون بهش دادیم .
صدای فریاد عله : چی ؟ 200 گالیون از خزانه ی با ارزش هاگوارتز بهش دادین رفت ..آی..
بدین سان عله غش نمود .
ــ حالا ضایع می شیم ، بر ضدمون شورش می کنن ! چی کار کنیم ؟
ــ مرحله ی اولو پیدا کردن هاگرید بذاریم چطوره ؟
مدیران :
در همین لحظه کریچر رفت پشت میکروفون و گفت : خانم ها و اقایون عزیز! مرحله ی اول پیدا کردن هاگریده .
بلافاصله همه به سمت کلبه ی هاگرید حمله کردن ، کلبه رو ترکوندن ولی با هاگرید مواجه نشدن ، هدی : پس کوش ؟ مسخره کردین مارو ؟

داخل تالار اسلیترین ، پشت شیشه .
ایگور در حالی که توسط لپتابش و وسالیل مشنگی فوق پیشرفته داره هاگرید رو ردیابی می کنه می گه : توی افسرانیه س .
آنی مونی : افسرانیه کجاس دیگه ؟
ایگور : بین افسریه و زعفرانیه .
رابستن : من می دونم چطوری بگیریمشون .

داخل خیابان افسرانیه .
رابستن در حالی که لباس پلیس رو پوشیده کنار خیابون وایستاده و منتظر هاگرید وماکسیم هست که به ناگه اونارو سوار بر جارو می بینه و اشاره می کنه که : بزن کنار خیابون .
و بدین سان جاروی هاگرید رو متوقف می کنه و رو به هاگرید میگه : این خانوم با شما چه نسبتی دارن ؟
هاگرید : به جون مادرم زنمه !
رابستن : غلط کردی !
سپس اونو به خودروی پلیس راهنمایی میکنه و در خودروی پلیس چهار نفر اعم از رابستن ، آنی مونی ، سالازار و ایگور حضور داشتند !

داخل دفتر مدیران
عله در حالی که چهار برادر اسلی را در آغوش گرفته با لبخند میگه : شما برنده هستید ! برید خوش باشید .
سپس چهار نفر اسلی رو مرخص می کنه و به سمت هاگرید برمی گرده و از شکلک استفاده می کنه .




Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#47

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
مرحله اول _ جام آتش ( هگر برو اونور نسوزی )


مجسمه ها و تابلو ها با رقص نور شمع های کوتاه حالتی هولناک به دفتر داده اند ، هری مثل بیشتر اوقات تنها در دفتراش است و حتی هیچ یک از مدیران سابق در عکس هایشان بیدار نیستند . ققنوس هر از گاهی سرش را از زیر پرهایش بیرون می آورد و کمی به هری خسته نگاه می کند سپس دوباره سرش را به زیر پرهای سرخ رنگش میکند و به خواب میرود .

بالاخره هری پس از چند ساعت کار سرش را روی میز میگذارد تا استراحتی کند که ناگهان در کله اژدری باز میشود و جثه ی بزرگ هاگرید از پس آن نمایان می شود ، صدای قدم هایش آرامش دفتر را بر هم میزند و حتی کلاه گروهبندی نگاهی پر از سرزنش به وی میکند .

هری همانطور که سرش را از روی میز بلند میکند می گوید : چه خوب شد اومدی ، می خواستم مسابقه جام آتش رو به تو بسپارم . آره چه کسی بهتر از تو ....

هاگرید که جا خورده خیلی آهسته و به زور خودش را روی صندلی جا میدهد و می گوید : اما من می خواستم بگم .... من نمی تونم ... یعنی پولش رو ندارم ... البته ببخشید اینو میگم ....

هری لبخندی میزند و خستگی چهره اش در پس آن ناپدید می شود و با صدای گرم و مهربان همیشگی می گوید : مشکلی نداره ... دو تا کیسه گالیون بهت میدم برو مسابقه رو برگزار کن.

هاگرید چهره اش را در هم میکشد و با لحنی تند شروع به صحبت میکند : برادر من، با دو کیسه گالیون مشعل المپیک هم نمی تونی بخری چه برسه به جام آتش ...

بالاخره پس از چندین دقیقه کلنجار رفتن.... هاگرید با یک صندوق گالیون از دفتر مدیریت خارج میشود .


چند روز بعد – تابلوی اعلانات



× قابل توجه شرکت کنندگان در مسابقات جام آتش ×

پس از آنکه مدیریت مسابقات به عهده بنده ، هاگرید کوچک گذاشته شد تصمیم بر آن گرفتیم پس از اعلام سوژه ارزشی . اولین مرحله مسابقات را در تاریخ یکشنبه ساعت 3:23 دقیقه در وسط جنگل برگزار نماییم .

تمام شرکت کنندگان در مسابقات موظفند راس این ساعت همراه خانواده های خویش برای حضور در مراسم افتتاحیه شرکت کنند .


روز مسابقه – مراسم افتتاحیه جام آتش


یک سکوی چوبی که رویش یک بلندگو قرار دارد در وسط جنگل به همراه چندین جایگاه برای تماشاچیان از قبل حاضر شده است ...... هری و بقیه مدیران به همراه دو بازرس به بالای سکو می روند و اولیای دانش آموزان که تازه از راه رسیده اند کم کم در جایگاهشان می نشینند تا محوطه را پر کنند ولی خبری از هاگرید نیست !!!

هری به کوییرل سقلمه ای میزند و با صدای که دیگران نشنوند میگوید : این هگر به احتمال زیادی پیچونده ما رو ... الان نیم ساعته گذشته .... ببین الان باید یه کاری کنیم که قضیه لو نره ... چیکار کنیم؟

کوییرل : یک فکر خوب دارم !!!!

هری آهی عمیق از نهادش میکشد، سپس می گوید : هر چی لنگ لوچه دوره منو گرفته ... یک آدم حسابی نیست این اطراف .... که ناگهان کریچر ظاهر میشه ... ( از افعال معکوس )

- من یک فکر خوب دارم ( این همون اصل ژانگولره ) ... به نظرم سوژه مسابقه پیدا کردن هاگرید باشه .

هری کریچر را تحسین می کند و با یک لگد از سکو پایین می اندازد .

- فو فو ... پوت ... یک دو سه ... برو خو.... ببخشید ... خب عزیزان ... این مرحله به این شرح میباشد که شرکت کنندگان باید هاگرید را پیدا کنند .

بومب ... مسابقه شروع میشود .

تمام شرکت کنندگان به سرعت در محوطه جنگل پخش می شوند ....

ماندی : عجب روزگاریست ... دزدی رو هم خز میکنن ... هی ...ناگهان صدایی از پشت یکی از درختان می آید : پیس ... هیش ... منم هگر ... پشته درختم ...

ماندی که سه چهار تا شاخ حاصل از خوف زدگی از سرش بیرون زده داد میزنه : چطوری پشته این نهال قایم شدی ... جل الخالق ...

هگر خیلی آروم بیرون میاد و پیرهنشو بالا میزنه : گن لاغری خریدم .... بگذریم .... ببین الان همه دنباله من میگردن تو رو خدا منو از اینجا خارج کن ... تو از آزکابان هم فرار کردی ... نصف پولا رو میدم بهت !!!

ماندی دستی به کله ی کچلش میکشد و می گوید : دو سوم رو میگیرم ... میبرمت بیرون .. موافقی بریم .

هگر :
( برای کوتاه شدن پست و داشتن چند صحنه ... در حین تن کردن گن لاغری به هاگرید از نوشتن این قسمت خودداری میکنیم )


× چند ساعت بعد ×


ماندانگاس تنها به سمت محل برگزاری با جیبی پر از پول باز میگردد ، هاگرید نیز به کمک ماندی و گن لاغری از لای نرده ها رد شده و توانسته با یک سوم پول ها فرار کند ....

همینطور که دانگ آهسته به مکان برگذاری بر میگشت ناگهان یک شیطان بر روی شونه ی ماندی ظاهر میشود : ببین خره ... عبدالله ... برو به هری بگو با آی پی فایندر هاگریدو خفت کنه ... تازه یک جایزه هم گیرت میاد ... برو خره ...

در همین اوضاع یک فرشته ظاهر میشود و با آرامش به یک جای نامعلوم دانگ میزند : من وجدان همیشه خفته ی تو هستم ... تو اینکارو نباید بکنی ... تو ازش پول گرفتی ...

شیطان رو به فرشته : ای ووو تو چه خشگلی .... بیا بریم بذار این بدبخت هم به نون و نوایی برسه ... ما هم بریم اون پشت درخت ها راز و نیاز کنیم .

دانگ کمی فکر میکند سپس با تمام سرعت به سمت مکان برگزاری میرود ... در مکان برگزاری مرحله اول تمام اعضای شرکت کننده برگشته اند و زانوی غم بغل کرده اند ... هری که دانگ را می بیند به سرعت به کنارش می آید و می گوید : خب تو هم پیداش نکردی ؟

دانگ : شاید آره ، شاید نه ...

هری یک تو سری نثار دانگ میکند و می گوید : دفعه قبل بلاکه انگار نچسبیده ... بگو بینم هگر کجاست ؟

دانگ لخبندنی شیطانی میزند : به شرطی میگم که جایزه رو بگیرم .... اوهوم ...

چند لحظه بعد... صد و یک ... صد و دو ... صد و سه ... خب ... خدا خیرت بده ... هری گوشت رو بیار جلو: آی پی فایندر .... آی پیش رو سرچ کن ....

هری از دانگ فاصله میگیرد و با دست به سر مبارکش میزند : ای خاک بر سرم ... چرا به فکر خودم نرسید ... ایول دمت گرم ...

چند دقیقه بعد هگر را در انجمن شهر لندن خفت میکنند و کت بسته تحویل هری میدهند .

هری : مار تو آستین شلوارم پرورش دادم ... آره ... پولا کجاست ؟

هگر میزنه زیر گریه : ای دانگ خائن ... دو سوم پولا رو از من گرفته بود ... منو لو داد ... ای تو روحت ... به جونه هری ... راست میگم

ناگهان تمام سر ها به جایی که ماندانگاس نشسته بود بر میگردد ولی خبری از او نیست ... :grin:

---------------------------------------

کلیش و برای اینکه طولانی نشه نزدم .... خب موفق باشید .


ویرایش شده توسط ماندانگاس فلچر در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۳:۲۲:۵۹


جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۹:۴۰ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#46

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
هاگرید کیف پر از پول رو با شدت پرت کرد تو صورت کوییرل!
_برو این رو بنداز جلوی رئیست بگو اگه جا و مکان و تجهیزات و موضوع برای مسابقه می خواد باید مبلغ رو دو برابرش کنه! بعد هم بهش بگو این پولا به درد خرج دفن و کفنه عمش می خوره نه برگزاری مسابقات جام آتش!
و سپس برگشت و به طرف کلبه خود رفت و محکم در را پشت سرش بست!
هاگرید :
_عجب جذبه ایی! ای ول...دمم گرم! با این جماعت باید هم این طور حرف زد...اگه اینجوری نگی یه گالیون هم گیرت نمی آد!

در نزد رئیس " عله! "

بعد از بازگو شدن ماجرا توسط کوییرل عله به این صورت می شه!
عله :
_این رو پرت کردن تو صورتت؟ می گه زیادترش کنیم؟ غِلط کرده... این منوی مدیریتم کجاست! منومو بدید می خوام برای همیشه حذف شناسش کنم! بدیدش...زود باشید!
و سپس سرگردان از جا بلند شد و دیوانه وار به دنبال منو می گشت! در همان هنگام صدایی او را به طرف خود کشاند!
" یه توپ دارم قل قلیه! سرخ و سفید و آبیه...می زنم زمین هوا می ره...نمی دونی........
عله به سرعت گوشی مبایلش را برداشت و همانطور که سعی می کرد به چهره های اینگونه افراد داخل اتاق نگاه نکند گفت :
_بله...بفرمایید! سلام جناب ... حالتون خوبه!
صدای خشن و سرد پشت خط :
_ببینم همه چیز برای برگزاری مسابقه حاضره؟
عله آب دهنشو غورت داد و چیزی نگفت! صدا تبدیل به فریاد شده و گفت :
_ می خوام فردا آدرس محل تعیین شده روی میزم باشه!
و سپس تلفن را قطع کرد! کوییرل با ترس و لرز :
_ببخشید! کی بود پشت خط؟
و عله از شوکی که چند لحظه پیش به او وارد شده بود ، تنها به کوییرل نگریست!

سه روز بعد

هاگرید در حالی که با یک پیراهن گل منگلی و یه شلوارک خفن در کنار ساحل یکی از جزایر قناری راه می رفت به سه روز پیش فکر می کرد که مدیر مدرسه با چه سرعتی سه برابر پول اولیه را به او داده بود و از او خواهش کرده بود که هر چه سریعتر یه مکان مناسبی برای مسابقات پیدا کند!
او هم که بچه با مرامی می باشد اول از همه یک بلیط رفت و برگشت به سواحل قناری برای خود می خرد و سپس یک ورزشگاه بزرگ که دارای فضای سبز و پارکینگ و خلاصه همه چیز بود را به همان صورتی که مدیران را تلکه کرده بود اجاره کرده ( یا طرف آشنا بوده نصف قیمت حساب کرده یا از هیکل هاگرید ترسیده بوده ترجیح داده قیمت رو با یکی دیگه طی کنه! ) و از فرودگاه شهر لندن آدرسش را برای آنان پست می کند!
هاگرید خنده ایی کرد و لیوان نوشیدنی اش را سر کشید! ناگهان در همان زمان چشمش به ماشین نقره ایی رنگ باکلاسی افتاد که آن طرف در زیر سایه یک درخت پارک شده بود!
چشمش را گرفت و آرام آرام به آن سمت رفت!
_چه ماشین خوشگلی...مثل اینکه صاحاب هم نداره... ماله خودمه! جون می ده یه دور همین جا باهاش بزنم!
هاگرید در بچگی برای نخستین بار که وارد شهر ماگلی شده بود عاشق ماشین گشته بود . و حالا داشت به یکی از آنان دست می یافت! غافل از اینکه اینجا دیگه جامعه جادوگری نیست هر چی اون وسط بود هر کسی می تونه بیاد برش داره!
هاگرید با نیروی دست خود در قفل شده ماشین را باز کرد! سپس با کمک چوب دستی خود آن را روشن کرد و ...
و به دنبال آن فریادی بلند شد :
_ماشیـــــــنم...ماشینم بردن....ماشینمو دزدیدن!آی دزد....آیــــــــی دزد! بگیریدش!

روز مسابقه:

ورزشگاه 5 میلیون نفره از جمعیت پر شده بود! کوییرل خود را آماده می کرد تا پشت بلندگو سخنرانی مختصری انجام دهد! عله نگران از این سو به آن سوی اتاق می رفت و با خود زمزمه می کرد :
_نزاشتیت همون اول بزنم حذف شناسش کنم! الان چه خاکی بر سرم بریزم! 5 میلیون نفر آدمو چجوری برگردونم! ای خدا...منو از دست این موجودات نجات بده! هاگرید اگه دستم بت برسه....
کوییرل پس از کمی صحبت کردن پشت بلندگو گفت :
_خب... اما مرحله اول جام آتش...خب در این مرحله دوستان انتخاب شده باید... خب اونها باید...باید...بایدبرن...نه باید برگردن...
صدای خنده جمعیت بلند شد! در همان زمان عله به داد کوییرل رسید و گفت :
_بگو ...بگو باید برن هاگرید رو پیدا کنن...بگو باید اونو پیداش کنن و بیارنش به من تحویل بدن! آره...همینو بگو...زود باش!
کوییرل صدایی صاف می کنه و می گه:
_بله..خب این دوستان باید برن و دنبال هاگرید بگردن! هرکس اون رو به عله وب مستر تحویل بدهد برنده مسابقه است!
و سپس صدای تشویق بلند شد و در میانه زمین 12 نماینده چهار گروه نمایان شد!

تالار گریف

_حالا باید چی کار کنیم؟ به نظر شما هاگرید کجا می تونه رفته باشه؟
سنیسترا با بی حوصلگی گفت :
_سارا خودت یه نظر بده! من چه می دونم کجا رفته...چه مسابقه ایی! این چه موضوعی بود انتخاب کردن!
ریموس سری تکان داد و گفت :
_ آره موافقم! مثله اینکه موضوع قحط شده بود! راستی ببینم این هدی کجاست؟
در همان هنگام هدی از داخل یکی از پنجره ها وارد شد!
_پیداش کردم! بچه ها پیداش کردم...از اون بالا که داشتم پرواز می کردم دیدمش! زود باشید باید بریم!

پاسگاه پلیس!

_این آقا هنگام دزدیدن یک ماشین گرفته شد! البته خودش می گه که رانندگی بلد نیست خب من نمی دونم پس چجوری ماشین رو می روند ولی بهر حال ماشین در حال حرکت متوقف شد!
_بله...من به جای هگر ازتون معذرت خواهی می کنم! خسارت ماشین هم پرداخته شده! رضایت صاحب ماشین هم گرفته شده! حالا ما می تونیم بریم؟
_بله البته! می تونید تشریف ببرید فقط مراقب این دوستتون باشید که دیگه از این مشکلات پیش نیاد!

اتاق عله!

_شما برنده مسابقه هستید و چون همتون با هم این کار رو کردید در این مرحله من چهار نفرتون رو برنده اعلام می کنم!
و سپس چهار گریفی خوشحال از در اتاق خارج شدند!
عله :
هاگرید :



Re: مرحله ي اول !
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#45

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۷ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۶:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۷
از اون ورا چه خبر؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 339
آفلاین
*******روز مسابقه - دوربين مخفي واقع در چادر داوران********

بادراد در حالي كه تيكه هاي خورد شده ي باقي مونده از شونه (همون شونه ي فلك زده اي كه محكوم به مرتب كردن ريش هاي بلندش بود) رو از ميون خرمن انبوه گيسواني كه از زير چانه اش آويزان بود ( استعاره از ريش!) در ميورد توي چادر قدم ميزد و زير لب يه چيزي رو زمزمه ميكرد ميكروفون سوسك نما آهسته وارد ريش هاي آشفته ي بادراد ميشه و صداي واضح اونو ضبط ميكنه:‌نامرد ... نامرد ... قرار بود با هم بريم مسافرت ... حالا همه ي همه پولارو برداشته دريغ از يه گاليون ناقابل كه بخواد واسه من بذاره ... خودم حسابشو ميرسم ... خودم با همين ريشام! خفه ش ميكنم!
ناگهان ادوارد از سقف چادر پايين ميفته : ا ... ا ... بادي تو كه هنوز لباساتو نپوشيدي! ... دو دقيقه ديگه مسابقه شروع ميشه ها!
بادراد در حالي كه سعي ميكنه جلوي خودشو بگيره تا غر غرش رو ادامه نده ميگه : آخه هنوز 18937 تا از تار موهام مونده بايد بهشون روغن بزنم!
ادوارد :

**************خارج از چادر - دوربين جي تي وي! **************

صدايي مونث :‌ با سلام و عرض خسته نباشيد خدمت ساحره ها و جادوگران عزيز كه براي مشاهده ي مرحله اول حضور فراهم آورديد ... اكنون ورود داوران رو به اطلاعتون ميرسونم! ... تشويق لطفا!!

ملت : سوت - جيغ - هورا - دست!

*************داخل چادر - دوربين مخفي و ميكروفون مخفي تر! *************

ادوارد دست بادراد و داور اسلي رو ميگيره و بدون توجه به ظاهر وحشتناكشون اونا رو ميبره بيرون چادر!

************* خارج از چادر - دوربين جي تي وي *************

دوربين روي دكمه هاي رداي ( رداي مدل دكمه دار 2007 با 60% تخفيف ويژه ي نوروز! ) بادراد زوم ميكنه كه به اين ترتيب بسته شده بودن :

بالاترين دكمه -----> پايين ترين دكمه
.... ( و همينطور الي آخر )

دوربين آهسته آهسته بالا ميره و روي ريش هاي بادراد متمركز ميشه ، تكه هاي زرد رنگي روي انبوه مشكي به چشم ميخوره! ( نكته كنكوري قابل توجه كنكوريان عزيز : شونه ي بادراد به رنگ زرد قناري بوده )

دوباره دوربين شروع به حركت ميكنه و بعد تمام تصوير رو چهره ي بادراد پر ميكنه كه با اخم و به زور در حال چشمك زدنه!

--------------------- مدتي بعد - ( هنگامي كه دوربين جي تي وي از تمام مفتضحات اين مسابقه فيلم برداري كرده و مستندي ترسناك ساخت! )----------------------

شركت كنندگان مسابقه در محوطه ي باز و سر سبز ايستاده بودن و منتظر اعلام شروع مسابقه!

---------------- كمي آن سو تر - ميكروفون جاسازي شده در ميز داوران --------------------

ادوارد : چرا هاگريد نمياد؟
بادراد : نميدونم!
داور اسلي :‌ من ميرم به جست و جوي هاگريد!

--------------- يه ذره اون ور تر -------------------------

صداي مونث كه اين مكالمه رو شنيده پشت بلندگوي جادويي اعلام ميكنه : بله و هم اكنون موضوع مسابقه اعلام شد :

در جست و جوي هـــــاگــــــريد!

با اين حرف بمبي در هوا منفجر شد و شروع مسابقه رو اعلام كرد
هيئت داوران :‌
بادراد رو به صداي مونث : اي ووو چه خانوم با شخصيتي ... ( به علت خز بودن بيشتر از استاندارد سايتي ادامه ي جمله حذف شد - سازمان استاندارد هاي خز و خيل سازي جادوگران ) ... ايده ي خيلي خوبيه! ... چرا كه نه؟ .... حق هاگريد رو هم كف دستش ميذاريم!...
ادوارد و داور اسلي! هم صدا: واقعا چرا ما به خودمون زحمت بديم؟! ... نا سلامتي داوري گفتن رعيتي گفتن ( رعيت = استعاره از شركت كننده در مسابقه! )
---------------- در ميان شركت كنندگان چهار گروه -------------------

در باب جست و جوي گيريفندوري ها!‌:

هدويگ پرواز كنان از هواي صبحگاهي لذت ميبرد و گهگاهي هم ( براي خالي نبودن عريضه ) ميون شاخ و برگ درختاي بيد مجنون كنار درياچه رو نگاه ميكرد تا شايد هاگريد رو پيدا كنه ( نكته انحرافي : روي شاخه هاي صفت و محكم و استوار بيد مجنون جاي مناسبيه براي خوابيدن و همچنين نشستن و گاهي اوقات نيز براي پنهان شدن به كار ميره - با تشكر پروفسور اسپراوت )
سارا اوانز و ريموس لوپين مشغول بازي اي به نام دو قليوس بودن كه توي اين بازي اسنيچ رو بالا ميندازن و منتظر ميشينن تا خودش فرود بياد توي دستشون ( اين بازي بيش از اندازه پر هيجانه و براي كودكان زير 12 سال و بيماران قلبي توصيه نميشه! ) قصد اين دو نفر از اين حركت اين بود كه اعتقاد داشتن مسير حركت گوي زرين ميتونه جاي هاگريد رو به اونا نشون بده!
پروفسور سينيسترا هم با حركتي سريع تلسكوپ برنجي رو از توي كيف ستاره مانندش در اورد و بدون توجه به اين كه خورشيد توي آسمونه و ساعت دقيقا 12 ظهره آسمون رو رصد كرد چون به نظرش ممكن بود هاگريد براي فرار از دست بقيه به يكي از سيارات مجاور ( همسايه ، همساده ) رفته باشه!

در باب جست و جوي ريونكلايي ها :

اسكاور در حالي كه با يك چشمش ( كه از مودي قرض گرفته بود ) دوربين جي تي وي رو مراقب بود و دائم هم چيزي شبيه چشمك ميزد با چشم ديگش دنبال آوريل بود و حتي وقتي كه مجري جي تي وي رفت پيشش و بهش اطلاع داد كه موضوع مسابقه جست و جوي هاگريده نه آوريل به روي مباركش نيوورد و در حالي كه هنوز هم سعي در چشمك زدن داشت گفت : به اعتقاد بنده هاگريد در داخل گيتار آوريل پنهان شده!
و مجري رو به دوربين به اين حالت در اومد :
اش ويندر هم در حالي كه ميان چمن هاي محوطه ميخزيد خوشحال از استتار خود بود و راحت از اين كه ديگه لازم نيست تظاهر به جست و جو كنه واسه ي دلخوشي به تفريح مورد علاقش پرداخت : قايم باشك بازي كردن با كرم ها خاكي!
در اين ميان لونا لاوگود روي زمين دراز كشيده بود و در حالي كه به سمفوني 021 موتزارت ( ورژن جديد آهنگاي موتزارت كه سبكشون از كلاسيك به رپ تغيير كرده ) گوش ميداد مشغول تماشا كردن ابرا بود و از قضا همه ي اونا رو به شكل پرنده هايي كه معمولا هم شبيه جغد بودن ميديد! در همين هنگام مجري جي تي وي با هيجان از پشت بوته اي بيرون پريد و شروع كرد به مصاحبه : خانم لاوگود شما قصد ندارين دنبال هاگريد بگردين؟!
- دارم همين كار رو ميكنم!
- ولي اين ديگه چه مدلشه؟!
- مدل لاوگودي!
- ميشه بيشتر توضيح بدين؟!
- بله كسي كه اين لياقت رو پيدا كرده باشه كه بتونه به مدل لاوگودي دنبال يه نفر بگرده ميتونه با ابرها صحبت كنه و منظور اونا رو درك كنه كه البته اين در درك همه نميگنجه!
مجري جي تي وي رو به دوربين و پشت به لونا :

در باب جست و جوي اسليتريني هاوهافلپافي ها :

به علت ذيق وقت اين ابواب در قسمت هاي بعدي توضيح داده ميشه!

يكي از بينندگان : خب حالا اسلي و هافل رو ميگيم وقت ذيق بود ( وقت ذيق بود = وقت تنگ بود )‌ چرا آوريل كه ريونيه رو جا انداختي؟!

مجري جي تي وي : هوووم راست ميگي الان ميريم دنبالش! ...

----------------- كمي آن سو تر ---------------------------

مجري : يافتم ... يافتم!
دوربين : چي رو؟
مجري :‌ آوريل رو!
دوربين : كو ... كو ... كجاس؟!
مجري : ايناها!
و بعد دوربين آوريل رو پيدا ميكنه كه بين بوته ها در حال قدم زدن بوده ... تا دوربين شروع به حركت ميكنه كه به سمت آوريل بره هيكل درشتي كه از قضا متعلق به هاگريد بوده از پشت يكي از بوته ها جلوي آوريل مي پره و با صداي شاد و شنگولي مي پرسه : آوي بستني ميخوري؟! ... بستني اژدها نشان!

در همين لحظه درست وقتي كه تصوير هاگريد از دوربين براي همه پخش شد همه ي حامعه ي جادوگري حاضر در جام آتش - مرحله اول به اون منطقه هجوم ميبرن و بعد در حالي كه ملت عظيم همگي به اين حالت ( ) در اومده بودن با تعجب هاگريد رو ميبينن كه بستني هاي اژدها نشان رو با عجله بين ملت پخش ميكنه و هر كس كه بستني به دستش ميرسه از اين حالت ( ) به اين حالت ( ) در مياد!
هاگريد همينطور كه خوشحال و خندان در حال پخش بستني بوده به بادراد ميرسه ...
بادراد : هووووووووي پولا رو چي كار كردي؟! ...
هاگريد!‌ :‌ باهاشون بستني اژدها نشان خريدم!
بادراد : همش رو؟!
هاگريد : همه ي همش رو!
بادراد :
هاگريد رو به دوربين و پشت به بادراد :

و بعد شد آن چه شد ... . ( بادراد به هاگريد حمله كرد و ... )

مجري رو به دوربين و پشت به ملت : با تشكر از تمام شركت هايي كه ما را در تهيه ي اين تصاوير پشتيباني نمودند!( از جمله شركت ساخت بستني ها و آدامس هاي حيوان نشان!) ... تا برنامه اي ديگر مرلين يار و نگهدار شما باد!


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۵ ۱۰:۲۰:۰۲



جام آتش: مرحله ی نخست!
پیام زده شده در: ۳:۴۳ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#44

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
گرومپ گرومپ....دومپ دومپ!
هاپ هاپ واق غررررررررر!

-چي شده فنگ؟...چيه؟....واستا اومدم!

هاگريد در حالي که روقوري اي اي! در دست داشت، قوري جادويي را بر روي سماور جادويي گذاشت و توجهش به سمت در جلب شد...

هاگريد: يعني کي باس باشه؟!....کیـــــه؟
-هاگريد ماييم!
هاگرید: اوه هرمیون...واستین به این زرافه های زهرآلودم! یه کم سوپ دندون ابوالهول بدم بعدش میام درو وا میکنم!!

- یک ربع بعد!-
هاگرید به سمت در رفت و به صورت وحشیانه در رو باز کرد!...در پشت در هری و رون و هرمیون، بر اثر خستگی ناشی از یک ربع وایستادن در پشت در، نشستن(دومبولیسم شدیدی در این جمله به کار رفته که هیچ کس نمیتونه اونو درک کنه!!) و دارن به همدیگه نگاه میکنن!

هاگرید: اوه بچه ها...چرا اینجا نشستین؟...بهتر نیس بیاین تو یه چایی با هم بخوریم؟!
هرمیون: ما هم دقیقا اومدیم همین کارو بکنیم...فقط با یه کم تفاوت!..اونم اسمشه که فرق میکنه...بهش میگن عید دیدنی!
هاگرید: اوه مگه الان کریسمسه؟!
هرمیون: نه هاگرید...پروفسور بینز دیروز تو مدرسه اعلام کرد که امروز یه عیدی هست که ماگل های ایران باستان میگرفتن و ما هم باید اجراشون کنیم!
هاگرید: آها پس واسه همین بود که مدیر از من خواس ماهی بگیرم!

هاگرید در این لحظه با دستش به داخل کلبش اشاره میکنه!
در داخل کلبه تنگ ماهی ای به اندازه ی خود هاگرید وجود داره که داخل اون ماهی مرکب غول پیکر دریاچه قرار داره!!

هاگرید: میگفت ماهی شوگون داره!

هر سه نفر به داخل کلبه ی هاگرید میان و هاگرید با چایی و شیرینی مخصوص خودش از اونها پذیرایی میکنه!

-نیم ساعت بعد!-
هری از جاش بلند میشه و به تبع رون و هرمیون هم از جاشون بلند میشن که برگردن به قلعه!

هری: خب هاگرید ما دیگه کم کم رفع زحمت میکنیم...امیدوارم سال خوبی داشته باشی!

در این لحظه هر سه نفر به هاگرید نگاه میکنن!

هاگرید: خب باشه من حرفی ندارم میتونین برین!

اما هر سه نفر باز همون جا منتظرن!

هاگرید: خب پس چرا نمیرین؟...برین دیگه!!
هرمیون: هاگرید رسمه که بزرگترا به کوچیکترا عیدی بدن!
هاگرید: چی؟...عیدی چیه!؟
رون: یعنی مایه بیای بالا!!

هاگرید دستی به پشت رون میزنه!! و در حالی که رون داشت از وسط نصف میشد! هاگرید خنده ای جانانه میکنه و به سمت کت پشمی خودش میره و مقداری سکه ی سیاه و کثیف در میاره!

هاگرید: خب بگیر هری این دو سیکل برای تو....اینم برای تو هرمیون...قابلی نداره همش یه سیکله...این یه سیکل هم برای تو!

در این لحظه هر سه نفر به عیدی های خود نگاه میکنن...
ناگهان هری به سمت هاگرید میاد و با خشم به صورت هاگرید نگاه میکنه!

هری: هاگرید تو فقط همین قدر عیدی به ما میخوای بدی؟!...یعنی تو حتی یه سکه ی گالیون هم نداری؟...ها؟!

در این لحظه هری باد میکنه و بزرگ میشه و هی بزرگ تر میشه و رعد و برق میزنه!

هری: نه هاگرید تو باید به من پنج گالیون عیدی بدی....من تویه حساب بانکیم شونصد میلیون گالیون دارم اون وقت تو میخوای به من دو سیکل عیدی بدی؟...الان با دو سیکل آخه چی به آدم میدن؟...فحشم نمیدن!...تو خیلی خسیس و گدایی هاگرید...آره تو گدایی...گـــــــــدا!!!!




در این لحظه ناگهان هری میترکه و هاگرید از خواب میپره!!!(خسته شدم انقدر نوشتم بابا!!)

هاگرید در حالی که در رختخواب چوبی خود دراز کشیده بود به خوابی که دقایقی پیش دیده بود فکر میکرد...خوابی پریشان و ترسناک!!

هاگرید: یعنی من باس چی کار کنم؟...من که پولی ندارم به هری عیدی بدم!

هاگرید از جاش بلند میشه و نگاهی به هوای تاریک بیرون کلبه میکنه...ساعت حدودای سه تا چهار صبح..... هاگرید به سمت بشکه ی بیرون کلبش میره و آبی به صورت میزنه...در همین لحظه هاگرید در داخل بشکه چهره ی آشفته ی خودش رو میبینه و ناگهان فکری به ذهنش خطور میکند!




-یک ساعت بعد!-

هاگرید در حالی که تنگ ماهی مرکب داخل دریاچه رو در بقلش داره به سمت قلعه ی هاگوارتز پیش میره و آواز میخونه!

هاگرید: ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست...بی باده ی گلرنگ نمی باید زیست....این سبزه که امروز تماشاگر ماست....تا سبزه ی خاک ما تماشاگه کیست؟!!!!(با لهجه ی لاتی مخصوص هاگرید بخونید!!!)

هاگرید به داخل قلعه میره و بعد به سمت دفتر مدیر مدرسه حرکت میکنه که در بین راه چشمش به هری میخوره!


هاگرید: هی هری بیا اینجا!
هری: بله هاگرید؟...چی کار داری؟!
هاگرید: تو اینجا چی کار میکنی پسر؟...تو نباید این موقع شب بیرون باشی!
هری: هیچی فقط داشتم فوضولی میکردم!!
هاگرید: خب حالا که اینقدر فوضولی بگو ببینم رمز در دفتر مدیر چیه؟!
هری: مرگ بر بی ناموس!!!
هاگرید: خوبه باس حدس میزدم!!


هاگرید به پشت در دفتر میرسه...

هاگرید: مرگ بر بی ناموس!

ناگهان صدایی از پشت سرش به گوشی میرسه!
-هاگرید کاری با من داشتی؟

پروفسور کوییرل به سمت هاگرید حرکت میکنه!!

هاگرید: اوه پروفسور...این تنگ ماهیتون!!
کوییرل: این چیه هاگرید؟...من کی گفتم ماهی مرکب دریاچه رو بگیر؟!
هاگرید: شما خودتون گفتین هر چی گنده تر و درشت تر بهتر!
کوییرل: هاگرید تو خیلی بی ناموسی من باید تورو اخراج کنم!
هاگرید: اما پروفسور من یه پیشنهاد خیلی خوب به ذهنم رسیده!
کوییرل: چه پیشنهادی هاگرید؟
هاگرید: من میگم بهتر نیست برای پس فردا که عیدی که گفتین میرسه مسابقه ی جام آتش رو برگزار کنیم!؟
کوییرل: جام آتش؟! ...اما اون که هر چهار سال یک بار باید برگزار بشه!
هاگرید: خب چه فرقی میکنه میکنه پرفسور ما الان برگزارش میکنیم!...میدونین درآمد خیلی خوبی داره!


بعد از چند دقیقه کوییرل به این مسابقه رضایت میده و بر طبق برنامه فردای آن روز تدارک مسابقه باید چیده بشه!


-فردا، کلبه ی هاگرید!-

گرومپ گرومپ!
هاپ هاپ واق غررررررررر!

هاگرید: یعنی کی باس باشه!؟

هاگرید به سمت در کلبه میره و در رو باز میکنه...

-ببخشید جناب هاگرید؟
هاگرید: بله بفرمایید!
-بنده از شرکت ماگلی سامسونگ مزاحمتون میشم!
هاگرید: از کی تا حالا؟!!
-از همین امروز اما ما اونی که شما میگین برای ما نیست!
هاگرید: ولی من یه دوست ماگلی دارم که بهم گف باس یه تفلون ماگلی بخرم که همیشه در دسترس باشم اونم از نوع هاگوارتزسل!!!
-بله ولی ما چیزهای دیگه ای عرضه میکنیم و یکی از اونها همین تلفن های همراهیه که شما میگین!
هاگرید: نه من فقط هاگوارتزسل میخوام بخرم...ارزون تره!...از اینجا تا لندن فقط 4 سیکل!
-نه این دستگاهیه که شما میتونین....خب از بحث این خارج میشیم...ما برای مسابقه ی جام آتش اومدیم...مدیر مدرسه به ما نامه دادن که ما بیایم خدمت شما و برای این مسابقه با شما صحبت کنیم.
هاگرید: با من!؟...آها!...درسته بله بله!...من قرارداد شما رو قبول دارم! فقط اگر میشه خرجش رو همین اول بدین که مسابقه به بهترین نحو ممکن برگزار بشه!
-خوبه آقای هاگرید!...پس اینجا رو امضا کنید!


هاگرید ضربدری پای قرارداد میزنه و دو کیسه گالیون!

هاگرید: شما مگه میدونین گالیون چیه!؟
-بله ما حتی موجودات فضایی رو هم کشف کردیم چه برسه به جادوگران!...ما میدونیم که شما از چه واحد پولی استفاده میکنین یا حتی چی میخورین!
هاگرید: آها باس دستگاه های پیچیده ای داشته باشین!


فرد مورد نظر بعد از چند دقیقه هم صحبتی با هاگرید و لذت بردن از این صحبت ها! هاگرید رو به مقصد جاپن! ترک میکنه!


-روز عید، استادیوم کوییدیچ هاگواترز-

کوییرل در حالی که دستار خودش رو صاف میکنه از تریبون بالا میره و پشت تریبون قرار میگره...بعد چوبدستیش رو به سمت حنجرش میبره و صداشو میبره بالا!!

کوییرل: خب دانش آموزان و والدین گرامی!...
دانش آموزان: هوووووووووووووووووو!
کوییرل: لطفا خفه شین عزیزان من دارم صحبت میکنم!
دانش آموزان: هووووووووووووووووووووووو!
کوییرل: بسه دیگه کچلم کردین!!

ناگهان نوری از چوبدستی یکی از دانش آموزان به سمت کوییرل حرکت میکنه و دستارش رو به زمین میندازه!

دانش آموزان: هووووووووو!...کچله کچله!!
کوییرل: به فیلچ میگم به حسابتون برسه حالا!... اهم اهم!.... اکسیو دستار!.....خب بله داشتم عرض میکردم که خیر مقدم میگم خدمت والدین گرامی و دانش آموزان خوب!....ما امروز سنت ها را میکشنیم و مسابقه ای برگزار میکنیم که تا به امروز هر چهار سال یک بار برگزار میشد و حتی نوع مسابقه نیز به طریقی دیگر بود!
یکی از دانش آموزان: مخلص کلامو بگو!!
کوییرل: خب بله مخلص کلام اینکه ما میخوایم مسابقه این تخت عنوان جام آتش برگزار کنیم که هاگرید عزیز زحمت کشیدن و این مسابقه رو برگزار میکنن....هاگرید لطف کنید جام رو به اینجا بیارید!

همه ساکت میشن که هاگرید جام رو بیاره اما هیچکس تکون نمیخوره!

کوییرل: هاگرید لطفا جامو بیار!...هاگریــــــــد!....هاگرید!!!!

کوییرل متوجه میشه که هاگرید در جمع حضور نداره و اونو پیچونده اما به دلیل اینکه نمیخواد ضایع بشه به کارش ادامه میده و در این بین نقشه ی پلیدی به ذهنش میرسه!(به هگر کوچولو!: به بوق اعتقاد داری؟!!...بووووق! با این سوژه دادنت!!!)


کوییرل: خب عزیزان هاگرید عزیز لطف کردن و خودشون رو فدای این مسابقه کردن...از هر یک از گروه های چهارگانه چهار نفر چهار نفر بیان جلو و بعد چهار انگشت دشتشونو رو ببرن بالا و چهارتا از تار موهاشونو بکنن و چهار بار به هم گره بزنن و چهارچنگولی....
یکی از دانش آموزان!: مخلص کلامو بگو!!
کوییرل: خب بله مخلص کلام اینکه شما باید برین و هاگرید رو پیدا کنین و به قصد کشت بزنینش!!


ناگهان تمام افراد حاضر در هاگوارتز با همدیگه رَم میکنن!!!!(به این صورت: هییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی!)



-یک ساعت بعد، بیمارستان سنت مانگو!-

کوییرل: هاگرید عزیز متاسفم...اهه اهه اهه....این هری بود که منو اغفال کرد!
هری: ا هاگرید دروغ میگه!...راستی هاگرید تو نمیخوای عیدی مارو بدی؟! ....ناسلامتی الان عیده!


هاگرید در این لحظه دست در داخل جیبش میکنه و یک کیسه ی صدتای گالیون به هر یک از افراد حاضر در بیمارستان میده!!



بعد از دو هفته هاگرید خوشحال و خندون در جلوی مزرعه ی کدوی خودش داره گاو ماده ی جادویی میدوشه که ناگهان کوییرل مثل عزرائیل! ظاهر میشه!

کوییرل: هاگرید تو اخراجی به جرم بی ناموسی!!
هاگرید: نــــــــــــــه!!!

سپس هاگرید بر روی زمین قل میخوره!!(اون هاگرید نه این هگر کوچولو!!) و در حالی که داره گریه میکنه کل هاگوارتز و حومه رو خیس میکنه!!(اینجاش مخصوص هگر کوچولوی خودمون بود!...عیدی من به تو هگر کوچولو!)


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.