اين خاطره برمي گرده به زماني كه جلد دوم كتاب هري و شاهزاده توسط انتشارات تنديس چاپ شد:
من و دوستم مهرداد جفتمون هري پاتري هستيم از مدرسه تعطيل شديم و زديم بيرون و به سمت كتاب فروشي .. هوا هم سرد بود و ما هم دم غروبي مي دويديم كه حالا بدو و كي ندو ..
خلاصه رسيديم و جلد دومو گرفتيم از فروشنده.منم از سر فضولي كتابو باز كردم و يه نگاهي به اسم فصلا و و توش انداختم كه ...
چي بعد از خاكسپاري!!!!!
نمن ؟!؟!
تند تند دوباره ورق زدم ديدم كه فصل فرار شاهزاده اومد و نوشتهك
پرفسور فليت و يك گفت:
آره اون بايد همين جا خاك بشه هيچ كس براي هاگوارتز به اندازه ي اون زحمت نكشيده..
من:
نه ....
باورم نمي شد كه دامبلي واقعا مرده...
خلاصه ضربه ي روحي شديدي به وارد شد طوري كه تا خونه گيج بودم