هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

یاکسلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۴۵ جمعه ۱۸ دی ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 154
آفلاین
یاکسلی بیا اینجا منظره ها رو ببین زیبا نیستند.
ان دو بالای تپه ای ایستاده بودند که دره ای در روبرویشان واقع بود.
-میخواستم باهات حرف بزنم یاک..
-با عرض معذرت لرد میشه منو به این اسم صدا نکنید...
-حتما ...حتما...
-متشکرم ...راستی لرد من یه محفلی رو گیر انداختم...
-افرین بر تو ...بعد 5 سال مرگخواری الان احساست چیه...یه جورایی باهاش حال نمیکنی...؟
-بله لرد من خیلی از این کار خوشم میاد...ولی خودتون میدونین بعد از کشته شدن برادرم از کشتار تنفر پیدا کردنم.
یاکسلی اشک در چشمانش جمع شده بود قطره ای روی زمین ریخت اما لرد به او گفت:
-اشکالی نداره...گریه کن سبک میشه ...منم وقتی یاد مادرم و یاد ...یاد...
-پدرتون
-این اسمو یه وار دیگه بگی با همین دستام میکشمت ...
-مگه با پدر...
-نگو....
لرد اعصابش جوری به هم ریخت که سنگ جلوی بایش را با چوبدستی اش خرد کرد .طوری که هیچ چیز از ان باقی نماند.
بعد ادامه داد:
-از وقتی اون موگل مادرمو ترک کرد از اون متنفرم ...دوست داشتم میکشتمش و خونشو میدیدم که چقدر به خون خوک شباهت داشت...
-لرد خون همه ی ما قرمزه...
-نه خون همه ی ما قرمزه نه خون همه ی موگلا ...خون اونا کدر مثل خوکه ...خوک
ناگهان فنریر به جلو امد:
ارباب به سلامت باد ...یاکسلی یه دقه بیا..بیا
-برو ..شاید کارت داشته باشه
-لرد با چنان کراهتی با یاکسلی حرف زد که انگار با اسب رد گفتگو است...
-چی شده؟؟؟
-فرار کرد ...محفلیه فرار کرد...
چنان رنگ یاکسلی پرید که انگار یخ سردی را رویش ریخته اند ...
-من تو رو ...تو رو ...حالا کدام طرفی رفت...
-ابه طرف ساحل رفت
یاکسلی وحشت زده بود اگه این موضوع را به ارباب میگفت چه میشد ...حتما او را میکشت با این حال جلو رفت سرش را پایین انداخت و به لرد گفت:
لرد با عرض معذرت میخوام بگم که که...
سرش عرق کرده بود وحشت زده به نظر مرسید و صورتش مثل گچ سفید شده بود ...
ادامه داد:
-محفلیه فرار کرده ...
-چی ...من تو رو ...برین پیداش کنین ...
لرد چنان خشمگین بود که اگه کارد توی شکمش میفرستادی خونش در نمیومد...
-چشم ...
یاکسلی و فنریر به طرف ساحل حرکت کردن .از هم جدا شدن ...
و ناگهان یاکسلی او رادید...
-وایسا ...میکشمت وایسا...
محفلی داد زد:
-تو مال این حرفها نیستی....بیا دنبالم...
اما او خشمگین شد و چوبدستی اش را بلند کرد...
-استوپ...
-اواداکداوارا
-چرا کشتیش ...میتونستی بیهوشش کنی...
-تو چی گفتی میخوای به لرد بگم ...هرچی تعداد اونا کمتر بشه زندگی ما بهتره...مشکلی داری...
-چی ...تو منو تهدید میکنی...میتونم تو رو بکشم ها...
-چرا حالا عصبانی میشی...
-راستی بقیه ی مگخورا کجان ...
-اونا رفتن هواخوری یا شاید هم کشتار...منظورمو میفهمی که
-به واضحی...من میخوام تنها باشم برو به لرد بگو چه دسته گلی به اب دادی ...
-اتفاقا به من پاداش هم میده...
-اگه یه موقع بدگویی منو بکبی میدونی که چه اتفاقی میافته...
-باشه ...
-برو...
یاکسلی در تنهایی به این فکر کرد که چرا نمیتواند دیگران را بکشد بعد از اون اتفاق ...


هری ا


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۴۸ چهارشنبه ۲۸ شهریور ۱۳۸۶

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- واسم چي آوردي؟؟؟
غافلگير شده بود! بعد از مكثي كوتاه گفت: مگه بايد چيزي مياوردم ارباب؟
ولدمورت دستش را از بيني نجيني بيرون كشيد(!) و در حالي كه زير لب به نجيني ميگفت "باز شد عزيزم؟؟" رو به من كرد و گفت: پس چي چي فكر كردي؟ مگه عاشق چش و ابروتم كه مرگخوارت كنم؟!
- يعني بايد چيكار كنم مثلا؟
- پووووففففف! ديگه داري حوصلم رو سرميبري... برو پي كارت!!
و ولدي سرش رو ميندازه پايين و با نجيني كه روي پاشه و انگشتش رو كرده تو اون يكي سوراخ دماغش شروع به صحبت ميكنه:
- نجيني جونم، اينطوري فايده نداره عزيزم اين يكي رو بايد قطره بندازي تا باز شه! ()
و پايين اومدن كله ي ولدي همانا و كور شدن لودو از شدت تابش نور همان!!
ولدي در همون حال فرياد ميزنه: بليــــــــــــــــز! بليــز اون قطره ي بيني رو بيار! دماغ نجيني باز گرفته...
ناگاهان جسمي سبز رنگ از كنار لودو عبور ميكنه و در حالي كه كله ي ولدي رو ليسي ميزنه، قطره رو ميده دست وي.
- بوق تو قيافت!! تو خجالت نميكشي قطره رو ميدي دست من! خوب بيگي بنداز تو دماغ حيوون ديگه..
- چشم ارباب... بده پاچت رو بخارونم... بده...
- دستت رو بكش! ايگور بوقي زده زخمش كرده؛ بزار خوب شه حالا!
و در همين لحظه چشمان قرمز رنگ ولدي ميافته به لودو كه هنوز همونجا وايستاده و در حالي كه چشاش رو مرتبآ ميماله، به ماجرا نيگاه ميكنه...
- بيكار واي نستا بوقي! بيا نجيني رو بگير بليز قطرش رو بندازه... بدو!
لودو به حالت "من از مار بدم مياد!" به سمت ولدمورت ميره...
ولدي: چيه؟ نكنه از مار بدت مياد؟؟؟
- آره. از كجا فهميدي ناقلا؟
- ببند نيشت رو... مرتيكه بوقي! از حالت چهرت فهميدم! تو هيچوقت نميتوني مرگخوار شي... حتي بدرد شستن كهنه هاي نجيني هم نميخوري!
- مگه جيشش رو نميگه؟!
- باز نيشش رو باز كرد! جمع كن اون پك و پوزو! كروشيو!
- آآآآآآآآآا.... وووووووووو... مااااااااااااا...
- يوهاها... موهاها... خدايي چقدر حال ميكنم با اين ورد... خوب بسته ديگه!
و لودو از حالت ويبره خارج ميشه. ولدي ادامه ميده:
- خوب؟ آدم شدي؟؟؟
- مگه آدم نبودم؟
- باز نيشش رو باز كرد! عجب رو نروي تو! آواداكداورا!!!
براي يك لحظه هيچ احساسي نداشتم!

عرق تمام بدنم را فرار گرفته و لباسهايم به بدنم چسبيده بود!
پتو را از روي خودم كنار زدم و از تخت بيرون خزيدم!
از روزي كه تصميم گرفتم به خادمان لرد بپيوندم هر شب از اين دست كابوس‌ها ميديدم!
اما امروز تصميم خود را گرفته بودم، به همراه يك پاكت پودر معجزه آساي باز كننده ي بيني! و چند بسته پوشك ِ مرغوب ِ ضد نم! به خدمت لرد رفتم...

-----------------------------------------------------------------
پستي همي بود تنها من بهر عضويت ...


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۸ ۲:۴۵:۴۴

ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۳۵ دوشنبه ۲ دی ۱۳۸۷
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 192
آفلاین
- فابيان ... بيا اينجا ... زودباش ...
- چيه ؟ چي شده ؟
- اون مرده رو مي بيني كه شنل پوشيده ؟ يكدفعه اونجا ظاهر شد.
- فكر كنم از طرف اونه ؟
- حالا چي كار كنيم ؟
مرد شنل پوش به در خانه آنها رسيد و در زد...
- مقاومت.
فابيان به سمت در رفت.
- كيه ؟
كسي جواب نداد. ناگهان در با پرتو نوري از هم گسيخت و دو تكه شد. پيكره اي شنل پوش پشت در ايستاده بود. با صداي گرفته اي پرسيد :
- فابيان پري وت؟
- تو كي هستي؟
- من يكي از سرباز هاي لرد سياه هستم بهتره مقاومت نكني...
فابيان چوبش را بالا برد اما آن مرد از او سريعتر بود. طلسم سرخ رنگ به او برخورد كرد و او خلع سلاح شد.
- همسرت هم خونست ؟ لرد سياه با اون كار داره . آخه اون يه مشنگ زادست كه خيلي داره براي مشنگا به آب و آتيش مي زنه. يه شاخه ناسالم ... بايد بريده بشه ...
- نه اون اينجا نيست...
- به من دروغ نگو فابيان تو كه منو ميشناسي ... اون اينجاست مگه نه؟ برو كنار فابيان ...
- نه ... با اون چي كار داري ؟
- من ؟ البته من باهاش كاري ندارم ، اما لرد سياه باهاش كار داره. حالا برو كنار ... برو كنار 1 ... برو كنار 2 ... برو كنار 3 ...
مرد به چوبدستيش تكاني داد ، نوري درخشيد و فابيان به كناري پرت شد.
مرد سرش را بلند كرد ... زني در بالاي پله ها ايستاده بود.
- خانم فلينت ؟
سوزان با عجله به سمت اتاق فرار كرد و مرد از پله ها بالا آمد. سوزان ايستاد و به در بسته خيره شد و آنرا هدف گرفت. از زير در مي شد سايه اي را ديد كه پشت در ايستاده بود.
- خانم پري وت ... بهتره كه در رو باز كنين من نمي خوام به شما صدمه اي بزنم ولي قول نمي دم كه اگه مقاوت كنين اتفاقي نيفته... در رو باز كنيد ... 1 .... 2 ....3
در با شدت باز شد . سوزان فرياد زد :
- ايمپديمنتا ...
نوري سرخ رنگ از دو چوبدستي خارج شد. مرد جاخالي داد اما سوزان نتوانست. پرتو به او خورد و چوبدستي از دستش لغزيد و افتاد.
مرد جلو آمد. كلاهش را برداشت و مستقيم به چشمان زن خيره شد ...
- گفتم مقاومت نكنيد... خانم پري وت ...
- گيديون ... چرا اين كار رو مي كني؟
- هنوز حدس نزدي ؟ من براي جلب اعتماد لرد سياه به اينجا اومدم تا يكم باغبوني بكنم ... نظرت چيه ؟
گيديون نزديك تر آمد و خنديد... نور سبز رنگي همه جا را روشن كرد.

ده دقيقه بعد از آن خانه خارج شد. آسمان را نشانه گرفت و گفت : مورسموردر.
جمجمه اي زمردي در آسمان مي درخشيد كه زبانش مار بود.
- حالا كه درخت خانوادگي هرس شد ... وقتشه كه به سمت ارباب حركت كنم.
چرخي خورد و ناپديد شد.


ویرایش شده توسط گيديون پريوت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۶ ۲۳:۱۴:۴۷

فرق ما با ديوانه ها تو اينه كه ديوونه ها در اقليت اند.


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۶

کلاوس بودلرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۹ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از یه جای دور...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
.مرد جوانی که به دلیل بر تن داشتن ردای مشکین رنگ از سیاهی غیر قابل تشخیص بود،درب خانه نقلی را کوبید.لباس سیاهی که پوشیده بود او را به یاد نصیحت پدرش که همیشه رنگ روشن میپوشید انداخت:
_سیاه پوشیدن بد نیست کلاوس،ولی حواست باشه تو لباسای سیاهت غرق نشی.حواستباشه رنگ اونا نشی.
و حالا پس از مرگ پدر او میخواست برای ابد سیاه بپوشد.دختر مشکین مویی که درب را گشود،چنان از دید مرد حیرت کرد که چیزی نمانده بود از شادی فریادی بکشد.اما خودش را کنترل کرد و شادمان گفت:کلاوس.چی شد تصمیم گرفتی به من سر بزنی؟
کلاوس به سردی جواب خواهرش را داد:کارهای مهمتری داشتم ویولت.
ویولت بودلر جوان در حالی که در را پشت سر برادرش میبست ابروهایش را با طعنه بالا انداخت:کارهایی مهمتر از سر زد به خواهرت؟
کلاوس با قاطعیت به او چشم دوخت:بله.
چیدمان خانه به طور محسوسی تغییر کرده بود.پنجره های دایره شکلی که همیشه باز بود،اکنون آشکارا برای جلوگیزی از ورود ناخوانده افراد چفت و بست خورده بود.وضعیت همیشه مرتب خانه به طرز غیرقابل باوری به اوضاعی آشفته تغییر شکل داده بود.دیگر اثری از قاب عکسهایی که در هر گوشه از خانه،تصویر خانواده شادی را نشان میداد،نبود و به جایش در گوشه گوشه اتاق روزنامه های پیام امروز و کتابهایی در مورد مقابله با جادوی سیاه پخش شده بودند.همه و همه خبر از اوضاع ناامن و غیرقابل اطمینان و نیز آشفتگی های روحی میداد.
ویولت با تعجب و در حالی که یک لیوان قهوه داغ به دست برادرش میداد پرسید:خب،یه مقدار از اون کارهای مهمت رو که باعث شده تو نه تنها مراسم تشیع جنازه پدر و مادر رو از دست بدی،بلکه در محفل هم حضور پیدا نکنی و به من هم سر نزنی رو تعریف کن کلاوس.
کلاوس با لبخند ترسناکی با چوبدستیش بازی بازی کرد و در کمال آرامش قهوه را نوشید:من فکر نمیکنم تو زیاد خوشحال بشی ویولت.من مرگخوار شدم.
_تو چی شدی؟!
ویولت این را با فریاد گفت و چنان از جا پرید که قهوه داغ به روی او برگشت.اگر موقعیت دیگری بود از شدت سوختگی مجبور میشد چند جادوی پیشرفته به کار ببرد ولی اکنون چنان شوکه شده بود که متوجه داغی قهوه نشد.طوری به برادرش نگاه کرد که گویی گفته است او یک اسنور کک شاخ چروکیده شده است!
کلاوس با همان لبخند عجیب ادامه داد:اوه آره آره.من مرگخوار شدمو خب هر مرگخواری،به خصوص من که خواهرم عضو محفله،باید وفاداریش رو به لرد ثابت کنه.
ویولت همچنان بهتزده به او خیره شد.این مردی که اکنون روبه روی او نشسته و با خونسردی اعلام میکرد که به سیاهترین جادوگر قرن پیوسته است،برادرش نبود.نه ویولت او را نمیشناخت.در جستجوی اثری از کلاوس بودلر قدیمی با صدایی ملتمسانه گفت:کلاوس.بگو که این یه شوخیه بزرگه.به من بگو که تو به ولدمورت نپیوستی.کلاوس داری شوخی میکنی،نه؟
کلاوس قهوه اش را روی میز گذاشت و با همان پوزخندی که بر لبش میرقصید گفت:نه ویولت.من راهی رو پیدا کردم که من رو به قدتر میرسونه.و برای اثبات وفاداریم به لرد سیاه،میخوام تو رو که مایه ننگ منی نابود کنم.
کلاوس منتظر نشد تا ویولت معنای حرف او را هضم کند.چوبدستیش را بالا گرفت و با صدای قدرتمندی ورد مرگبار را بر زبان راند.ویولت بودلر میتوانست.میتوانست با چوبدستی که در جیبش بود از خودش دفاع و یا برادرش را نابود کند.ولی این کار را نکرد،تا حداقل خودش همان ویولت بودلر کودکی هایشان باقی بماند.همانی که تاب دیدن ناراحتی خواهر و برادرش را نداشت.کلاوس مغرورانه به جسد خواهرش نگریست.او هیچوقت نتوانسته بود فرق بین خوبی و بدی را بفهمد.فقط قدرت بود که باقی میماند.و این چیزی بود که او هرگز نفهمید...
حالا کلاوس به سیاهی همان ردایی بود که بر تن داشت...


فقط قدرت است که میماند و بس.


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

فنریر گری  بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۲ یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
از قزوین،همون کوچه خلوت که اونسری با هم بودیم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
ولدمورت بر روی صندلی خود نشسته بود و در افکار خوشمزه خود غرق بود!
فش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در امده بود و دهان کودکی را دیده میشد که در حال خوردن پشمکی خوشمزه بود!
پایان فلش بک!

فنریر در حال امدن به سوی لرد سیاه بود و میخواست شعر جدیدی را که سروده بود را برای وی بخواند!
-سلام لرد اعظم!من همینک شعری را برای شما اوردم تا بخونم تا نشون بدم که به شما وفادارم!

ولدی با خشانت همیشگی اینبار کمی خوشمزه تر میگه!
-ببین شعر رو بزار واسه بعد!دلم من هوای پشمک کرده برو و از یه جایی گیر بیار اگر میخوای مرگخوار من بشی!

فنریر با تعجب از خانه ریدل خارج شد!و با خود حرف میزد!
-پشمک.......اما از کجا باس گیر بیارم؟

در همین افکار غرق بود که افکاری در ذهن خویش جا گرفت!

فلش بک!
صفحه به صورت قهوه ای رنگ در اومد!پسری کوچک در سالنی بزرگ جلوی مجسمه اژدری ایستاده بود و داشت گریه میکرد!
در همین احوال پیر مردی از پشت اومد!
-چیه پسر عزیزم؟
پسرک با بی ادبی گفت!
-پرفسور دامبلدور بچه ها منو ازیت کردند و دسر منو خوردند و الان دسر ندارم!
دامبلدور که معرفت از سر و کله اش میبارد! پشتش رو به فنریر میکنه (چه جرئتی داره!)و بعد از چند دقیقه یک دسته پشمک به فنریر داد!
پشمک از دست فنریر کوچک به زمین افتاد و دمبل دور خم شد تا پشمک را به پسرک بدهد!
فنریر با چشمانی شیطانی به طعمه خود نگاه کرد و دسیت از پا خطا نکر و مشغول املیات شد!دقایقی بعد!فنریر پشمک به دست از دمبل دور بیشهو داشت دور میشد!

پایان فلش بک!

-یافتم!!!
ادامش رو میخوای برو اینجا!
ادامه اونیکی!

فنریر با چوبی سرشار از پشمک به اتاق لرد وارد شد!
-بفرمایید لرد اینم پشمک اعلاء!

ولدمورت که دهنش از دیدن پشمک آب افتاده بود از جای خود بلند شد و بسوی فنریر شتافت و پشمک را از دستانش ربود!

فنریر تازه متوجه نقاتی قرمز رنگ و زرد رنگی که برو روی پشمک وجود داشت شد!!!و برای اولین بار بود که دلش به حال کسی سوخت!ولدمورت باید ان پشمک های زرد را هم میخورد!
اتفاقا ولدمورت اول قسمت زرد را بلعید!

در افکار ولدی!
این پشمک چقدر خوشمزست!اما خیلی طعمش اشناست!فکر کنم قبلا هم خوردم از این پشمک ها!و در افکار خودش ذهن جویی کرد!
فلش بک!
رنگ قهوهای که خیلی خز شده دیگه این سری همه چی سیاه و سفید بود!
پسری کوچک بر روی تخت خود نشسته بود و داشت گریه میکرد!
-پسر عزیزم چی شده؟

ولدمورت کوچک گفت!
-همه به من میگن یتیم!

-خب هستی دیگه دروغ که نمیگن!
و ولدمورت صدای گریه اش بیشتر شد!
-گریه نکن عزیزم الان بهت پشمک میدم!
و پشتش را به ولدمورت کرد!و بعد از چند دقیقه به ولدمورت پشمکی سیاه رنگ داد!
-این چرا سیاهه؟
-این رنگ خوراکی هست!
(دقت کنید اون موقع دمبل جوون بوده!)
و ولدی کوچولو پشمک را در دهان خود قرار داد و با ولع شروع به خوردن کرد!
ببخشید شما بابانوئل هستید؟
دمبل ناگهان خشمگین شد و گفت!
-ای غرب زده بابا نوئل چیه من عمو نوروزم!

پایان فلش بک!

ولدمورت به پشمک نگاهی کرد به پشمک با دقت!(چقدر خفن نوشتم!)
-این رنگهای زدش واسه چیه؟چرا بوی بد میده
-این اسانس و رنگ طبیعیش هست!رنگش هم واسه خوش طعم کردنش هست!
-خب خوبه دیگه نشون دادی مرگخواری قهار هستی!برو و خوش باش!
و با ولع دوباره پشمک خوری را ادامه داد!
فنریر که کمی ضد حال خورده بود خوشحال بود که از پشمک چیزی نخورده بود!


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۴ ۲۲:۳۷:۵۶

همانا شما به علت پست بي ناموØ


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
مردي با پالتوي سفيد خزدار و كلاه سياه و يك عصاي چوبي در ميان برف ها قدم مي زد و همين طور فكر مي كرد.هواي سرد و برف تنش را بي حس كره بود.چوب جادويش بي استفاده در دستش مانده بود.دستهايش به سردي برف شده بود. پاهايش ناي حركت كردن نداشت.كفشش پر از آب بود.تا كي بايد به فرارش ادامه مي داد خودش هم نمي دانست. ولي مي دانست كه لرد دست از سر او بر نمي دارد. تا اينجا هم به خاطر اشتباه خودش بود كه مرگخوارها جاي او را يافته بودند. احتمالا به زودي مي مرد. باور نمي كرد مرگي را اين قدر خوار شمرده بود حالا به سراغش مي آيد. مرگخوار!..حالا چطور مي توانست مرگ را بخورد؟به خودش مي خنديد كه اين قدر ساده لوح بوده. ديوانه شده بود.
همچنان به راهش ادامه مي داد. هيچ چيز جز برف نبود. سه ماه بود كه آواره ي كوهستان هاي پر برف و زمين هاي يخ زده بود. حتي در دورمشترانگ هم اين قدر برف نديده بود.انگيزه و توانش نسبت به روز اول به شدت كم شده بود.
بار قبل تصور كرده بود كه لرد ديگر در پي او نيست و طلسمهاي امنيتي خودش را برداشته بود. اما بلافاصله مهمان ها ي ناخوانده اي برايش رسيده بودند. به زور از چنگشان فرار كرده بود. با اينكه به شدت نا اميد بود اما باز نمي خواست كه بميرد. او زندگي را دوست داشت. به شدت ضعيف شده بود. نمي دانست كه مكنر چه طلسمي روي او اجرا كرده كه اينچنين ناتوان شده است.
همينطور به راهش به سمت ناكجا ادامه مي داد. هيچ هدفي نداشت. سفيدي كور كننده ي برف چشمانش را مي زد. اما ناگهان سياهي آشنايي سفيدي برف را تار و مار كرد! سه هيكل سياه پوش در مقابش ايستاده بودند. مرگخوارها بودند اما نقاب به چهره نداشتند. مكنر لوسيوس و كراب.
-: ديگه فرار كردن بسه ايگور..تا كي مي خواي در بري؟
-: لرد دستور داده كه تو رو بكشيم... و اين پايان كاره!
-: صبر كن مكنر...شايد بخواد برگرده..شايد پشيمون باشه؟..لرد اونو مي بخشه..مطمئنم.
اين لوسيوس بود كه مي خواست به او تخفيف بدهد و از او طرفداري كند.
-: دستور لرد واضح بود لوسيوس "بكشيدش"...
-: اجازه بده شايد حرفي براي گفتن داشته باشه، كراب.
-: ما اينجا نيومديم مهموني لوسيوس ..اون سه ماهه كه داره ما رو دور مي چرخونه..اگه حرفي داشت و يا مي خواست پشيمون بشه ..تو اين سه ماه مي شد.
لوسيوس ديگر حرفي براي گفن نداشت برگشت و به سمت مخالف حركت كرد." تمومش كن مكنر!
-: آواداكداودا...
========


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
- عجب!ایگور...مطمئنی نقشه رو درست خوندی!؟
- آره بوقی...باید همینجا باشه که الان وایسادیم!
- هوووم...من میدونم!همش زیر سر آستکباره....الان باید همه چی مساوی باشه!!من میدونم...بالاخره وزیر میشم!!
- برو بابا....خوشحال میزنیا!!!

گرومپ گرومپ گرومپ!!!

- سالی صدای چیه؟!:-SS
- :-??

هجوم قومی وحشی، تمسخر کنندگانی نامرد!!!روح و جن و مار!!و بعد سیاهی!!

***
- الو...سالی...صدا میاد؟زنده ای؟!
- فک کنم مرده!
- سالی سالی Buzz!
- هاااان؟!...آی....سرم!!
- ایول فکر کنم زندس...سالی حرف بزن!سالی....سالی!!
- tomas_janson has signed out. (2007/08/04 08:14 a.m)
- فک کنم دی سی شد!

هجومی از گرما...موجی از خاطرات گذشته...صدای جیغ نیش ممد...سااالییی!!!
از خواب بیدار شدم، صدای خنده های مستانه و شاد قلبم را می لرزاند، آخرین چیزی که یادم بود قوم تمسخر گری بود که مارا به اسارت بردند. افسرده و خسته از اینکه آخرین تلاشم برای دستیابی به جاودانه ساز ها و لرد شدن شکست خورده بود، به طرف در رفتم و با تردید در رو باز کردم و از پله های نیمه شکسته و چوبی پایین رفتم.
با ورودم همه طوری برگشتند که گویی روح یکی از اجداد بزرگشان را دیدند.
- اِ...سلام...!:D
- سالازار بزرگ...شما سرانجام از مکاشفهء هزار سالهء خود بازگشتید؟!
- هان؟!یه بار دیگه میگی؟
- شما هزار و یک سال است که در این معبد به مکاشفه ای در خواب می پرداختید!
- زخم بستر نگرفتم؟!
- نه قربان...شما با طلسم لرد سیاه محافظت می شدید...و ما اکنون در انتظار ایشان هستیم!

کنده شدن در از جا و ورود فردی پر هیبت...نگاه به چهره من...کمی تعجب و بعد شلیکی از خنده!!
- بوقی...به کله خودت بخند!!:D
- :-w

و باز هم موج تمسخر ها به من!!!من انتقام میگیرم!

نقل قول:
سالازار اسلیترین..دهمین لرد سایت جادوگران!


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۲۱:۳۵:۱۰

[b]The sun enter


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۹ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#99

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
خيابان خلوت بود و هيچ صدايي در آن به گوش نمي رسيد . گروهي سياه پوش به داخل كوچه قدم نهادند و به سمت مهمانخانه اي در آن سوي كوچه رفتند و در را به ضربه ي پا باز كردند و وارد شدند . انها به سمت مردم در حال استراحت حمله ور شدند و با فريادهاي مرگبار < آوداكاداورا > هايشان آنها را مي كشتند . از طبقه ي بالا چند نفر به پايين آمدند و شروع به مبارزه با آنها كردند ولي آن چند نفري ياراي مقابله با اين گروه درنده را نداشتند و جان خود را از دست دادند و فقط توانستند دو نفر از اين گروه را بيهوش كنند . گروه سايه پوشان پس از فتح لابي مهمانخانه به دو گروه تقسيم شدند كه گروه اول فرماندهي به ايگور و معاونش بارتي داشت و گروه دوم فرماندهي به نام هوريس و معاونش بليز داشت .
ايگور : گوش به فرمان . ما مي ريم طبقه ي دوم و گروه ديگه مي ره طبقه ي سوم . پس آماده باشيد . حمله !
آنها به سمت راه پله هجوم بردند و به طبقه ي دوم رسيدند و هركس كه در راه مي ديدند را نابود مي كردند . معلوم نبود هدف از اين حمله ي خونين چه بوده است , ولي هر چه بوده چيزي مهم بوده و آنها براي بدست آوردنش به اينجا آمده بودند .
بارتي : هي ايگور من مي رم همه جا رو بگردم . سلسي با من بيا !
آن دو به اتاق هاي مهمانخانه رفتند و پس از كمي گشتن بارتي با شي اي كه لاي پارچه پيچيده بود به همراه سلسي بازگشت و آن شي را به ايگور نشان داد . ايگور فرياد زد :
- برگردين . پيداش كرديم .
و همه ي سياه پوشان به سمت در خروجي رفتند . مردمي كه زنده مانده بودند از تعجب شاخ در آورده بودند كه چرا جمعيت زيادي از اين سياه پوشان ناگهان وارد شده و بعد قفل از اينكه همه را بكشند خارج مي شوند .

تاريخچه ي ماجرا :
نيورهاي وزارت هيچگاه قاتلين اين مرد ساكن رد مهمانخانه را نيافتند و انها را به مجازات نرساندند .



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۶ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#98

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
صدای جیغ زن همچنان به گوش می رسید....
رحم کنید!......رحم کنید!......نه......نه..................... نـــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
-------------------
دریای سیاهی و سکون هر نفسی را در خود غرق کرده بود!سکوت مبهم شب می رفت تا باز حادثه ایی را بیافریند و به قلب اسرار آمیز تاریخ بپیوندد!..........
همچنان گام بر می داشت گویی چشمانی جز او قادر نبود عمق تاریکی را ببیند.....کم کم صدای بومی در دور دست شنیده شد و شعله یک فانوس!.....انگار تلولو ماه نیز امشب در چنگ سیاهی ست....َ
-اونجا کیه؟
عرق تمام چهره مرد را پوشانده بود تنها به سیاهی چشم دوخته بود ...
-گفتم:کی اونجاست؟
لحظات به سرعت می گذشتند ناگهان گرد بادی مرد را در هم نوردید دیگرچیزی را نمی دید...ساحره پیر مرگ را شناخت که در جلوی دیدگانش رژه می رفت....زمان دست از کار کشیده بود و میرفت تا او را برای همیشه با ابدیت مانوس کند...انگار تلاش برای رهایی از دستی که با ثانیه پیش می رفت تا دایره زندگی او را تنگ تر و تنگ تر کند بی فایده بود!چشمانش رو به سیاهی گذاشت ....شماره معکوس آغاز شده بود....گردنش دیگر مجالی برای دویدن رگ های زندگیش نمی یاقت!
اما هنوز فرشته مرگ بوسه خود را بر او ارزانی نداشته بود!
دستی که در حال خفه کردنش بود کمی گشاد تر شد تا او باز زمانی بیابد و تاریکی را جست و جو کند....!
-اون کجاست؟
کورمال کورمال صدایی شنید ......صدایی که گویی از تابوتی خفته در خاک بر می خواست!
کمی بر خود مسلط شد و آرام گفت:
-شما درباره چه کسی حرف می زنید؟
باز آن دست او را در هم نوردید ..........!
-می گم ...می گم .....خواهش می کنم...دست نگه دارید!...حوالی ....خیابان.....پلاک....!
ماه خود را از پشت ابرها بر صورت مردی با چشمانی باز انداخت!
---------------------
صدای کفش او بر روی پارکت کف خانه طنین انداز بود.....
در گوشه ایی از خانه زن و بچه کوچک با دهانی بسته ملتمسانه به او که سایه اش نیز با وجود آتش شومینه چون اژدهایی می نمود چشم دوخته بودند!
مردی که بر روی صندلی نشسته بود در حالی که تلاش می کرد دست های خود را باز کند فریاد می زد:
-به اونا کاری نداشته باش .........خواهش می کنم!
خنده ایی خونین زد و به سمت مرد در حالی که همچنان دست و پا می زد رفت....
-متاسفم.....پایان مخالفان لرد سیاه تنها یک کلمست........مرگ!
صدای جیغ زن فضا را پر کرد:
رحم کنید!......رحم کنید!......نه......نه....................نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!
به سه جسد در کف اتاق خیره شد.....
-متاسفم .....اما من باید تواناییهامو به لرد سیاه ثابت کنم!
در چوبی با صدای باد تکان می خورد .....
جغدی در دور دست سایه شوم خود را بر گرفت ....ناله تلخی زد و در سیاهی گم شد!!!!!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#97

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
همچنان پیش می رفت.هر گام که بر می داشت پشت سر را جست و جو می کرد.نفرین ها و نعره ها پی در پی فضا را می شکافتند تا او را با سیاهی پیوند دهند.اما به راستی این نمی توانست پایان همه چیز باشد!

لحظه به لحظه دامنه پرشیب تر می شد.کندی عبور زمان را با ضربان قلب خود احساس می کرد.بار دیگر به گذشته رفت:
پیام سیاهی او را به یاد آورد.پیام رسوایی ابدی او را!نه هرگز خود را تسلیم آن اهریمن نمی ساخت چرا که پایانی بس غم انگیز برای محفل در دستان او بود....فقط او.....!

دیوانه وار خود را بر صخره ها می کوبید تا شاید راه گریزی او را پا بر جا سازد.

-یک غار.....
چشمانش درخشید.گرمای برخاستن امید وجود منجمد شده اش را به رعشه در آورد.فقط اگر می توانست.....
سنگ ها به سرعت از زیر پایش می گریختند.با دستان خونینش هم چنان بر آزادی چنگ می زد.کرکس ها بر گرد قله می رقصیدند.باد زوزه می کشید.صاعقه تنها هدیه ایی برای او از سوی آسمان بود.میراث زمین از گردش روزها خنده های خونین سرنوشت بود.ساحره پیر مرگ به دبکه پرداخته بود!

سرانجام چون ببری زخمی بر پیکر غار فرود آمد.تاریکی و وحشت!درست همانی که در پشت سر نیز انتظار او را می کشید.
بر خود نهیب زد و خوشبینانه خود را مجاب کرد که هنوز پایان دنیا فرانرسیده است ...هنوز هم می توان در سیاهی سپیدی را یافت.....

ترس را به زانو در آورد و خود را به راه پرپیچ و خم غار سپرد.اندک نور چوب دستیش نوید رهایی را برای او به ارمغان می آورد.صدای چک چک قطره های آب لحظه به لحظه آشوب درون او را به سرحد جنون می رساند!

باز هم پشت سر را جست و جو کرد. تنها سکوت بود و سکون .سنگینی نگاه سایه های نگهبانان غار آن قندیل های ایستاده بر سقف تا مغز استخوان او رسوخ می کرد.کوه در چشم خود گدازه ایی ملتهب را به سان یک خار تلقی می کرد.
دستانش می لرزید .موجی از وحشت سرتاسر وجودش را فراگرفته بود و در قالب قطرات آب هویدا می ساخت.

لحظه ایی دیگر....مرگ یا زندگی؟
دقایق در پی هم می گذشتند.شاید او را به ورطه ایی هولناک می کشاندند.هیچ کس نمی داند!

تاریخ می رفت تا بار دیگر حقیقت قدرت سپیدی را بر اهریمن جادوی سیاهی بچشاند اما..........
صدای فریادی دهشتناک قلب غار را به لرزه در آورد.
جسم بی هوش او در گرد سیاه پوش تاریکی به تسخیر در آمده بود........!
حالا دیگر محفل اولیوندر پیر را برای همیشه از دست داده بود !!!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.