ساعت هشت صبح بود، اما در همان ساعات اوليه ي روز نيز آفتاب گرم و سوزان ميتابيد. مقابل درب بزرگ ِ نقره اي رنگي جمع شده بوديم... من خود تا به حال داخل ِ آنجا را نديده بوده بودم و مثل دانش آموزاني كه همراهمون بودند مشتاق ايستاده بودم. اما آنها به نظر از توقف نسبتآ طولاني مدت كلافه شده بودند و دائم اين پا و آن پا ميشدند و گاهي نيز درگيري هايي ميان دانش آموزان ديده ميشد.
- دانگ، مگه هماهنگ نكرده بودي كه ما امروز براي بازديد بچه ها رو مياريم؟
ماندانگاس در حالي كه دو تا از بچه ها كه گلاويز بودند رو از هم جدا ميكرد گفت:
- چرا... ولي نميدونم... چرا باز نميكنن اين در رو...! آها مثل اين كه اومدن...
درب نقره اي نيمه باز بود و مردي با قامتي متوسط و شكمي برجسته و اندامي چاق در آستانه ي درب بزرگ ظاهر شده بود. دستانش را به دو طرف باز كرده و به پهناي صورت لنخند ميزد.
- سلام. ورود شما بچه هاي تالار هافلپاف رو به موزه ي بزرگ ِ جادو و جادوگري خوش آمد ميگم. لطفآ پشت سر ناظرينتون وارد شيد. متشكرم.
بچه هايي كه همگي رداهاي مشكي با حاشيه ي زرد به تن داشتند و تا آن لحظه كلافه به نظر ميرسيد، اكنون با ديدن انوار ِ طلايي كه بعد از باز شدن درب ِ موزه به بيرون تلؤلو يافته بود خوشحال و پرانرژي به نظر مي آمدند.
همگي ِ دانش آموزان پشت سر من و ماندانگاس وارد موزه شدند. كف و ديواره هاي موزه با پوششي طلايي رنگ پوشيده شده بود و همين باعث شده بود كه فضايي بسيار زيبا و مجلل ايجاد شود. پله هاي مارپيچ از گوشه و كنار موزه به سمت بالا حركت ميكردند و تا طبقات بالايي كه حد آنها مشخص نبود ادامه داشتند. هيچ منبع روشنايي ديده نميشد، اما همه جا روشن بود و ميدرخشيد.
من نيز همانند دانش آموزان حيران به اطراف نگاه ميكردند و تنها صداي پچ پچ هاي مبهم از ميان آنان به گوش ميرسيد؛ تا اين كه آن مرد با رداي بنفش كه در جلوي در ظاهر شده بود، مجددآ شروع به صحبت كرد.
- از اونجايي كه شما دانش آموزان هاگوارتز هستيد و فكر ميكنم تا به حال اينجا رو نديد... و وقتتون هم محدوده... من فكر ميكنم كه بهتره از قسمت يادگارهاي هاگوارتز ديدن كنيد؛ پس لطفآ پشت سر من حركت كنيد تا از مسير خارج نشيد.
مرد در حالي كه در وسط سالن بزرگ ِ طلايي ايستاده بود اين سخنان را با صدايي رسا و بياني جذاب گفت و به سمت انتهاي سالن حركت كرد...
به نظر اينجا سالن ورودي ِ موزه بود و هر بخش از موزه توسط آن پله هاي متحرك از ساير بخش ها جدا شده بود. اما در همين سالن هم اشيائي به چشم ميخورد. در هر دو طرف محفظه هاي شيشه اي ِ بزرگي به چشم ميخورد كه در تمامي ِ آنها اشيائي بزرگ كه از هر نقطه از سالن ديده ميشدند قرار داشت. شايد هدف طراحان اين بوده كه اين اشياء را هر كس كه از آنجا عبور ميكند و به سمت سالن مورد نظر ميرود ببيند.
لوازمي عجيب كه تا به حال هيچ كجا نديده بودم! زره هاي زيبا كه مشخص بود مربوط به ساليان بسيار دوريست؛ ظروف چوبي ِ بزرگ كه بالاي محفظه ي آنها با خطي درشت نوشته شده بود "لوازم منزل «هاپگيز» اولين نسل ِ غول ها" و توضيحاتي ديگر كه از اين فاصله خوانده نميشد.
كمي جلوتر، دقيقآ در وسط ِ سالن، جايي كه عبارت "اولين چوبدستي ِ جادويي" نوشته شده بود؛ يك چوبدستي ِ بسيار كوتاه كه به نظر شكسته بود! داخل حفاظ شيشه اي به چشم ميخورد.
اشياي مختلف ديگر نيز در جاي سالن اصلي ِ جاي موزه ديده ميشد، كه به سرعت از كنار آنها عبور كرديم.
همونطور كه چشمانم مجذوب محفظه هاي اطراف بود، خود را بر روي پله هايي احساس كردم كه به بالا حركت ميكردند. به پشت سرم نگاه كردم... تمامي ِ بچه ها، همچون من مجذوب اشياء داخل سالن بودند. ماندانگاس را ديدم كه كمي جلوتر با آن فرد ِ راهنما صحبت ميكرد.
تنها اندكي بعد داخل سالني شديم كه روي درب بزرگ و چوبي ِ آن نوشته شده بود "سالن ِ اختصاصي ِ هاگوارتز".
سعي كردم بيش از قبل مراقب بچه ها باشم. اي كاش قبلآ به اينجا آمده بودم و اكنون حسرت ِ از دست دادن صحنه ها و اشياء جذاب را نميخوردم... اما من مسئول آنها بودم! پس بيشتر بر حركت بچه ها متمركز شدم.
- خوب فرزندان من. ميتونيد در سالن آزادانه حركت كنيد ولي لطفآ به محفظه ها دست نزنيد. هر سوالي داشتيد ميتونيد از من بپرسيد. تنها كافيه بگيد "جيمي" من اونجا ظاهر ميشم.
راهنما كه به نظر جيمي نام داشت، پس از كوفتدن دستانش به هم اين سخنان را گفت و بعد از اتمام آنها چشمكي زد و ناپديد شد.
- خوب بچه ها. اينجا چيزهاي جالبي ميتونيد ببينيد. بهتره زياد از هم فاصله نگيريم و دسته جمعي حركت كنيم...
ماندانگاس در حالي كه سعي ميكرد از متفرق شدن زياد بچه هاي گروه جلوگيري كند، آنها را به سمت اولين شيء كه به نظر بزرگترين چيز در آن سالن بود راهنمايي كرد.
- اين رو كه ميبينيد اولين در ِ محوطه ي هاگوارتزه...
- آقاب فلچر ما خودمون سواد داريم.
دنيس دانش آموز سال سومي در حالي كه بچه هاي ديگر را نيز به نيش خند زدن تحريك ميكرد خود را به محفظه ي شيشه اي چسباند.
- دنيس بيا عقب. نبايد به اين محفظه ها دست بزنيد.
و ماندانگاس وي را از پشت ردايش گرفت و به عقب كشيد و ادامه ميده:
- همونطور كه ميبينيد اين در چوبي بوده اما عوامل طبيعي نتونستن اون رو به خاطر طلسم هايي كه روش گذاشته شده خراب كنن...
همينطور در طول سالن ِ مزّين به ديوارهاي نارنجي رنگ، كه به نظر انتهايي نداشت حركت ميكرديم و اشيائي جذاب و نادر ميديديم. عده اي از بچه ها متفرق شده بودند و جمع كردن آنان و كنترلشان بسيار سخت بود. من نيز باري ديگر همچون دانش آموزان شيفته ي اجسام ِ موزه شده بودم و تنها نگاه ميكردم.
- هي بچه... چوبدستيت رو بزار تو جيبت! اينجا بهش نيازي نداري.
حركت دنيس باري ديگر من را به خودم آورد و تذكري به او دادم...
شمشير گودريك گريفندور! آن نيز در موزه بود! جام شكسته اي كه طبق نوشته ي كنار آن مربوط به هلگا هافلپاف بود، بيش از ساير وسايل توجه همه را جلب كرده بود. شايد چون ما از نوادگان وي بوديم!
در همين اثنا صداي جيغي گوش خراش در مغز استخوانم فرو رفت! قلبم در سينه ميكوفت! به سرعت سرم را به سمت صدا چرخاندم...
- اوه خداي من!
خون از جسمي كه بر روي زمين افتاده بود فواره ميزد...! قالب تهي كردم! به سرعت به سمتش دويدم... به نظرم آمد كه در پشت سرم نيز همه به سمت آن قسمت ميدوند.
صحنه اي وحشتناك بود! قبلم فرو ريخت و براي لحظه اي احساس كردم كه فلج شده ام. در هواي مطبوع ِ موزه عرق كرده بودم و پاهايم سست شده بود!
اريكا زادينگ دانش آموز سال پنجمي بر روي زمين افتاده بود و تكه پوستي نازك روي گردنش افتاده بود و دندانهايش را در گردن او فرو كرده بود.
- استوپيفاي! پتريفيكوس توتالوس!
به سرعت اولين وردهايي كه به ذهنم ميرسيد بر زبان آوردم. اما هيچ تكاني در قطعه ي پوست ديده نشد و همچنان خون خارج ميشد! اكنون تنها اريكا بيهوش شد بود! نفهميدم كه به خاطر افسون هاي من بيهوش شده يا به خاطر خون زيادي كه از وي رفته بود!!
در عرض همان چند ثانيه تمام آن اطراف از خون ِ قرمز رنگ پر شده بود!
- جرج... جك... جيمز... جيم... جيمي...
در پي فريادهاي مكرر ِ درك -يكي ديگر از دانش آموزان- فرد ِ راهنما ظاهر شد. چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟! وي اولين چيزي كه ديد، صحنه ي وحشتناك ِ حمله بود. من را كه روي اريكا افتاده بودم و سعي داشتم پوست ِ خوشكيده را كه البته در دستانم خشك به نظر نميرسيد، از گردن اريكا جدا كنم كنار زد و با فرياد گفت:
- بهش دست نزن... خيلي شانس آوردي كه به تو حمله نكرده... من به مديريت گفتم كه اين قفسه افسون هاش مشكل داره... ولي گوش نكردن. من گفتم كه نبايد شما بازديد كنيد...
حرفش را قطع كردم و سراسيمه فرياد زدم: اين دانش آموز داره ميميره... اونوقت تو داري داستان تعريف ميكني براي من.
براي اولين بار بود كه بعد از مواجه شدن با آن صحنه اطراف را نگاه ميكردم... لباسهايم غرق خون بود. تمامي بچه ها جمع شده بودند. همگي مضطرب و نگران؛ رنگ به چهره نداشتند و اكثرآ به شدت گريه ميكردند. شتابزده گفتم:
- بچه ها شما بريد اونطرف....
در همين لحظه دانگ را ديدم كه به همراه چند نفر كه لباس هاي عجيب و يك شكلي به تن داشتند، به سمت من مي دويدند و تازه اكنون متوجه غيبت چند لحظه اي ِ وي شدم!
- فيكتوريموس!!
پوست تكاني خورد و به گوشه اي افتاد! ديگر حركتي نميكرد. اريكا رنگي به چهره نداشت... بالاي سرش زانو زده بودم. احساس كردم همچنان بيهوش است. اما... اما قلبش نميزد! او مرده بود! همه چيز در كمتر از سي ثانيه اتفاق افتاده بود.
- دختر شما اينطوري مُرد. باز هم من تمام مسئوليتش رو گردن ميگيرم.
نميتوانستم به چهره ي خانم و آقاي زادينگ كه روبروي من نشسته بودند نگاه كنم. بنابراين چشمانم را در چشمان ِ نافذ و آبي رنگ ِ آلبوس دامبلدور دوختم و ادامه دادم:
- ممنونم پروفسور كه كمك كرديد خاطره رو نشون بدم. به هر حال مسئوليت اونا با من بوده.
----------------------------------------------------------------------------------------------
خيلي به سرعت نوشتم. ديگه اگه زياد خوب نيست، شما خوب امتياز بده. ايرادي نداره!
ببخشيد كه طولاني شد!