تق تق تق....
صداي پر از مهر و محبت مالي از پشت در محفل به گوش رسيد.
-كيه؟
-منم مامان..درو باز كن
مالي در را به آرامي باز كرد و از لاي در نگايه به دو مرگخوار خسته انداخت.
-به من گفتن درو براي غريبه ها باز نكنم..مخصوصا اگه مرگخوار باشن.پرسي موهاتو نشون بده ببينم خودتي؟
ايگور با عصبانيت يك دسته از موهاي پرسي را كند و از لاي در به داخل اتاق انداخت.
-بيا.ببر آزمايشگاه دي ان اي...تشخيص هويت..پزشكي قانوني.فقط بذار بياييم تو الان يكي اينجا ميبيندمون كارمون ساخته ميشه.
مالي با دلخوري در را باز كرد.دو مرگخوار وارد محفل شدند.
- اِ... سوروس تو اينجايي؟ده دقيقه پيش كه داشتي ارباب رو ماساژ...
چشم غره هاي وحشتناك اسنيپ و اشاره هاي نامحسوسش به چوب جادويي كه در دست داشت باعث شد ايگور بقيه حرفش را بخورد.
دامبل درحاليكه دستهاي سيريوس را به زور در دست گرفته بود دو مرگخوار توبه اي را دعوت به نشستن كرد.
-خوب بچه ها.بشينيد ببينم.چه اطلاعاتي بدست آوردين؟
ايگور ليواني را كه در مقابلش بود برداشت و فورا سر كشيد.
-آخيش...خيلي تشنه بودم.ام...چيزه..اين...آب نبود؟
محفلي ها با انزجار يك نگاه به ليوان و يك نگاه به ايگور كردند.
-راستش نه...ولي بهتره ندوني چي بود.اگه بفهمي كه آلبوس ديروز مسموم شد و به سنت مانگو مراجعه كرد و دكتر ازش براي آزمايش چي خواست واقعا حالت بد ميشه.
ايگور به سرعت بطرف دستشويي محفل پرواز كرد.
پرسي از موقعيت پيش آمده بسيار خوشحال شد.
-خوب..پس دادن گزارش بامنه.شروع ميكنم.من و ايگور پس از تحمل سختي هاي فراوان و پشت سر گذاشتن موانع زيادي به خانه ريدل ها رسيديم و به خدمت ارباب بزرگ رفتيم.
نگاه خشمگين محفلي ها باعض شد پرسي فورا حرفش را اصلاح كند.
-خب..خدمت ارباب بزرگ سابق واسمشو نبر كچل فعلي رسيديم.
اسنيپ فورادفتر يادداشت كوچكي از جيب ردايش بيرون آورده و مشغول نوشتن شد.
پرسي با نگراني نگاهي به دفتر يادداشت اسنيپ كرد
.البته منظورم كاملا كچل نبود.خوب ادامه ميدم.ما وارد اتاق اسمشو نبر شديم و ...وااااي...نميدونين چي ديديم...
محفلي ها با اشتياق منتظر ادامه حرفهاي پرسي بودند.
-يك اتاق در هم برهم و وحشتناك.همه لباساشو ريخته بود وسط اتاق.يه مسواك آبي روي زمين بود.يك حوله صورتي و يك وسيله سبز فسفري كه نميدونم به چه دردي ميخورد.به اضافه مقادير زيادي ژل و روغن و واكس و تافت و رنگ مو كه اينا رو هم نفهميديم به چه دردش ميخوره.روي ميز هم آدرس شونصد تا جراح پلاستيك بود كه ظاهرا سيصد و سي و سه تاش كشته شده بود.
آلبوس مشتش را با بيصبري روي ميز كوبيد.
-خوب؟
-خوب چي؟تموم شد ديگه.همين.
آلبوس با عصبانيت به ريموس نگاه كرد.
-ريموس اين دو تا روفورا از اينجا بيرون كن و براشون توضيح بده كه تا اطلاعات درست و حسابي و بدرد بخور براي ما نيارن از عضويت خبري نيست.
ريموس با خوشحالي بطرف دستشويي رفت و يقه ايگور را گرفته و به همراه پرسي از پنجره محفل بيرون انداخت.
-متوجه شدين كه؟اطلاعات درست و حسابي و بدرد بخور بيارين.
پرسي و ايگور با نگراني به هم نگاه كردند.
-پرسي..فكر كنم فهميدن ما ازترس اصلا نتونستيم وارد اتاق لرد بشيم .راه ديگه اي نيست.بايد هر طور شده بريم اتاق لرد و اطلاعات بدست بياريم