نفسم بند امده بود،به صورت مغرور بلاتریکس خیره شده بودم نفس در سینه ام حبس شده بود تمام مرگخواران روی صورتم تف می انداختند و اخرین ذره های غرور در وجودم را منفجر می کردند.
بلاتریکس با خوشحالی و همان لحن مغرور همیشگی اش صورتش را به چهره ی سردم نزدیک کرد و گفت :اوه،دالاهوف بیچاره ،برات متاسفم کوچولوی بخت برگشته .
رودولف قه قه زنان گفت :بلا متاسف نباش.سزای خائنین همینه.!
بلاتریکس با تظاهر به این که دلش برای انتونین سوخته گفت :اوه .رودولف هر کسی نمی تونه مثله ما فوادار باشه نــــه؟
نفس در سینه ام حبس شده بود.صورتم خیس خیس بود.مرگخواران طوری به من تف می انداختند که نمی دانستم این خیسی از ان هاست یا از عرق ترس ووحشتیست که بر صورتم نشسته است.
شب بود و هوای شبانه برگ های درختانی را که از وحشت سر بر خانه ی ریدل خم کرده بودند می لرزاند.هپزیبا اسمیت بی تفاوت روی صندلی کنار شومیـــــنه نشسته بود و مشغول طراحی نقشه ای بود که لرد سیاه به او واگذار کرده بود .نارسیسا مالفوی در حالی که موهای دراکو را نوازش می کرد گفت :تــو خائن..بار ها سعی کردی افتخارات خانواده ی ما رو بدزدی!ولی نتونستی..هیچ وقت پیش لرد عزیز نبودی ،انتونین برات متاسفم.
احساس بدی داشتم ،ساعت ها بود که گرسنه و تشنه در میان عده ای مرگخواران که وظیفه ی شکنجه ی من را به عهده داشتند رها شده بودم.تا ساعاتی دیگر،وقتی ارباب به خانه ی ریدل می رسید برای همیشه نابود می شدم و ایا مرگ من سریع و راحت خواهد بود؟
لوسیوس با چشمان مرموزش نگاهی به اطراف انداخت و گفت :فکر می کنم که ...هنوز ساعات زیادی مونده که ارباب برگرده درسته؟حدود 3 تا چهار ساعت دیگه اون به خانه ریدل می رسه و ما هنوز ذره ای این احمق رو شکنجه نکرده ایم .
بلاتریکس با شور و شوق گفت :لوسیوس می دونم که ارباب این افتخار رو به تو داده ، مسئولیت شکنجش رو به همه ی ما واگذار کرده و فعلا تو سردسته ی ما در این کاری،ازت می خوام این افتخار رو اول از همه به من بدی ..هرچی باشه من از فوادار ترین خادمان ارباب هستم
لوسیوس پوزخندی زد و گفت :نه.فکر نمی کنم بلا از تو خیلی خوشم نمی اد.اووم رودولف تو هم مناسب نیستی که نفر اول باشی ،بیلیز تو هم بدرد نمی خوری و بهتره که اتیش شومینه رو برانگیزی،هپزیبا تو هم که فعلا بهتره نقشه کشیتو بکنی، فکر می کنم راهی نداشته باشم جز این که این افتخار رو به عنوان هدیه ی سالگرد ازدواجمون به همسر عزیزم تقدیم کنم.
لبخند روی صورت نارسیسا نقش بست و در حالی که با حالت تحقیر بر انگیزی به سایر مرگخواران نگاه می کرد به سمت من امد.
بلاتریکس به صورت رنگ پریده ی نارسیسا نگاه کرد و گفت :اگر ارباب متوجه ی کارت بشه لوسیوس امیدوارم همه ی خانوادتون رو نابود کنه
نارسیسا بی توجه به اون به طرفم امد.سرم گیج می رفت و حالت تهوع داشتم .با لبخندی ساختگی نگاهم کرد و گفت :اخه دلم نمی اد این کوچولو رو بشکنجم.
ولی ناگهان در جا فریاد زد :بشکنج
بدنم مچاله شده بود ،درد تمام وجودم را فرا گرفته بود نا خوداگاه جیغ می کشیدم احساس می کردم اسیدی وحشتناک معده ام را می سوزاند در حالی که مچاله شده بودم و احساس می کردم سرتاسر بدنم در حال اتش گرفتن است به این سمت و ان سمت غل می خوردم و در یک ثانیه همه ی درد تمام شد.
بی رمق روی زمین افتاده بودم.تمام بدنم درد می کرد .لبخند نارسیسا و قه قه ی بلاتریکس در تمام اتاق پخش شده بود.
لوسیوس با خوشحالی و لحن تحسین برانگیزی گفت : عالی بود نارسیسا عالی بود .
بلاتریکس گفت :فکر می کنم دیگر نوبت من باشه.نمی تونم صبر کنم .
به سویم حمله ور شد چوب دستی اش را در اورد و گفت :تندووومان
پاها و دستانم در هم میپیچید احساس می کردم معده و روده هایم بهم گره خورده است .!اب بدنم در حال جذب شدن بود می توانستم این را بفهمم که پوستم چروکیده شده بود ذره ذره های اب از تک تک سلول هایم بیرون کشیده میشد چشمانم سیاهی می رفت فکر می کردم که کور شده ام ناگهــــــــــــــــــــــــــــان
_بلای عزیز قرار نبود این قدر جلو بری
این را ولدمورت که تازه از راه رسیده بود گفت و سپس ادامه داد :قرار بود من اونو بکشم.بزار لذتش رو داشته باشم
بلا من من کنان گفت :اما ارباب
ولدمورت فریاد زد :تمومش کن
بلاتریکس با دستپاچگی جیغ زد :بپایان تندووومان.!
نفس کشیدن برایم سخت بود به دستانم خیره شده بودم به دستانی که مثله دست پیرمردان 300 ساله شده بود مطمئن بودم که صورتم هم همین وضع را دارد تمام اب بدن کشیده شده بود و تنفس برایم بسیار سخت بود.
ولدمورت با عصبانیت به لوسیوس نگاه کرد و گفت:قرار نبود این قدر جلو برید لوسیوس.فکر می کنم تو هم مستحق یک همچین رفتاری باشی !
ولدمورت چشمانش را از من به سوی لوسیوس متمرکز کرد و گفت :یک طلسم شکنجه گر کوچولو تو رو سرحال میاره مالفوی درسته؟
لوسیوس که رنگ صورتش سفید شده بود گفت :نه ارباب خواهش می کنم ارباب...دیگه تکرار نمیشه..
ولدمورت چوب دستی اش را بالا اورد و گفت :تو لذت کشتن اون رو از من گرفتی لوسیوس
_قربان خواهش می کنم...خواهش می کنم ارباب ،تقصیر من نبود ...التماستون می کنم..فقط این بار .
دراکو فریاد کشید:به پدرم کاری نداشته باش .
ولدمورت به چشمان بیرنگ دراکو خیره شد و گفت :چی گفتی؟
نارسیسا با دستپاچگی روی پاهای ولدمورت افتاد و التماس کنان گفت :ارباب خواهش می کنم..اون یک بچه ی احمقه..ولش کنید ارباب .
ولدمورت با خشم به نارسیسا نگاه کرد و گفت :لوسیوس برای چی این کارو کرده ؟بخاطر تو می بخشمشون.ولی بعدا حساب لوسیوس رو می رسم
نارسیسا در حالی که اشک می ریخت گفت :سرورم ازتون متشکرم..ولی تقصیر لوسیوس نبود..کار بلاتریکس بود
ولدمورت سرخ شد .خشم و عصبانیت در چهره اش موج می زد با عصبانیت رو به بلاتریکس گفت :تو این کارو کردی؟
_من...سرورم..نمی دونستم
ولدمورت با عصبانیتی که کمی فروکش کرده بود گفت :بعدا حساب هردوتون رو می رسم.ما اینجا جمع نشدیم که باهم بحث کنیم
خیلی خوب انتونین عزیز فکر می کنم یک سری حرف ها هست که باقی مونده.برای چی به مرگخواران خیانت کردی؟
به پوست برافروخته ی ولدمورت نگاه کردم و به رگ هایی که از پوست سرش به دلیل عصبانیت در حال تورم بود.و به ارامی گفتم :تام..اگر در طول عمرت اشتباهی کرده باشی..اون اینه که بخوای من رو بکشی .!
بلا به خودش جرات داد و فریاد زد :کثافت خون لجنی..به چه جراتی اسم ارباب من را به زبون می اوری؟!
ولدمورت بلاتریکس را کنار زد و گفت :تو چی گفتی؟کثافت
اواکدوراسرم گیج رفت .احساس سبکی می کردم تمام بدنم به بالا کشیده می شد گویی از جو زمین جدا شده بودم و برای اخرین بار به خانه ریدل نگاه کردم .
اخرین برگ از دفتر خاطرات انتونین دالاهوف
[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید م?