اون طرف دفتر چه خاطرات دامبلدورپرسی پشت پنجره دامبلدور ایستاده بود و داشت توی خونه اونو دید میزد:
بازم مثل همیشه دامبلدور روی میز نشسته بود و داشت به پدیده ای به نام صندلی نگاه میکرد و این فکر رو در ذهن میگذروند که وقتی چیز جالبی مثل این میز هست دیگه چه نیازی به ان وسیله مزاحم است!!!!
در همین حال صدای در بلند شد ، دامبلدور که سراسیمه از روی میز پایین میامد فریاد کنان گفت:
_بله بفرمایید ؟؟؟؟
از پشت در صدای بس زیبایی شنیده شد که جواب داد:
_سلا م منم ال،نیکلاسم، بیا در رو باز کن که کاری بس مهم در پیش است!
دامبلدور که خیالش راحت شده بود میخواست دوباره روی میز برگردد که متوجه شد هنوز در را باز نکرده است ،پس به طرف در رفت و وقتی ان را باز کرد ،با پدیده متحیر العقولی مواجه شد که تا به حال ندیده بود.
_چطوری نیک؟؟؟
از این ورا ؟؟؟ چرا این شکلی شدی؟؟ چرا اینقدر لاغر شدی؟
نیکلاس همان طور که در حال امدن در داخل خانه بود ، گفت:
_ ای سگ ب....... به این اینترنت و این سایت جادو گران مخصوصا اون هر....... ،نمیدوونم چه وردی خوندن که پرنل اصلا از جلوش پا نمیشه، چه برسه بیاد برا ما غذا هم درست کنه!!!
نیکلاس در حالی که به طرف اشپزخانه میرفت اضافه کرد:
_اومدم ببینم تو چیزی واس خوردن داری ؟؟؟؟
ولی در ست زمانی که در حال گذشتن از هال بود نگاهش به میزافتاد و ادامه داد:
_ال ببین تو هنوز اون کارتو ترک نکردی؟حالا که دیگه هیچ انگیزه ای هم نداری ولدی که مرده!!!!!!!
دامبلدور در حالی که در را میبست و در مسیری که فلامل حرکت کرده بود می امد ، گفت:
_ای بابا درسته از روزی که ان رفته دیگه هیچ انگیزه ای ندارم ولی چه کار کنم که دلم همیشه باهاشه.
فلامل که حالا به داخل اشپزخانه رسیده بود و داشت چیزی رو برای خوردن جستجو میکرد گفت:
_ ای بابا اونو بی خیال ،جدیدا شنیدم که پرسی زیاد این دور و برا میپلکه !!! چطوریاس؟؟ خوبه؟؟...
دامبلدور کهبا شنیدن جمله اخر فلامل قیافه اش مثل گچ سفید شده بود حرف های فلامل را قطع کردو گفت:
_پرسی ؟؟؟؟ ان خوبه !!!!! اره اگه مرغ ماهی خوار به خرس پدر دار ساخته باشه اونم به من ساخته!!!
تازه خبر نداری که طوری رو مخش کار کردم
که کلیه مرگخوارا رو یک روز در میان اینجا میاره ولی این چپر چلاغا کجا و ولدی کجا؟؟؟؟؟
فلامل در حالی که با دهن پر از اشپزخانه بیرون میامد:pint: گفت:
_میگم راستی یادته این ایده محفل رو از کجا شروع شد؟؟؟؟ یادته ان روز که ولدی اومده بودتقاضای کار بده تو چه شرطی برا اینکه بیاد تو هاگوارتزبهش گفتی؟؟؟
دامبلدور درحالی که سرش رو به نشانه تاسف تکان میداد اضا فه کرد:
_اره بابا ،خنگ که نیستم اتفاق به این مهمی رو یادم بره ، مرتیکه بی ظرفیت رو بهش یه پیشنهاد کوچولو کردم ،مثل این سوسولا گذاشت و در رفت ؟؟ یادته که ده سال رفته بود توی جنگل ها قایم شده بود !!! وقتی اومد گفت من داشتم اسرار رموز سیاه رو یاد میگرفتم ! اره گ.... سوسول بدبخت از ترس من در رفتی .حالا خوبه این کار من روش مونده"تنها کی که ولدومورت ازش میترسد"
فلامل در حالی که قهقهه بلندی سر میداد گفت:
_اره مونده، ولی کسی خبر نداره چرا از تو میترسیده !! حالا ببینم این مرگخوارای جدید چطورن؟
دامبلدور در حالی که حالت تهوع به صورت خود میداد افزود:
_این از اون پرسی!!!!! این بارتیم که تو زرد از اب در اومد؟ شنیدم رفته توسایه!!!!
این دراکولاشونم
که بوقی بیشتر نیست!!!امیکو س
یه ذره خوبه که اونم تو بردی تو تمریناتت دیگه اینورا نمیاد!!!!بقیه شونم که مثل تیر و تخته ان ارزش ندارن باهاشون میز درست کنیم!!!!
فلامل در حالی که داشت دستش رو روی شکمش میمالید و توی دستاش یه ساک از غذا بود گفت:
_ال من باید برم ، دیگه داره دیر میشه ؟؟؟ البته میدونم این قصه سر دراز داره ولی دیگه تا همین جا بسه!!!
قراره اعضای ارتش بیان خونه ما مهمونی ، این غذاها رو با اجازت این غذاها رو من میبرم ،
دیروز این سارا با قهر رفت حالا کلی راضیش کردم که بیاد دوباره یه جلسه باهم داشته باشیم
!!!!! میخوام با این بار با شادی از خونم بره بیرون
،تو دلش چیزی نباشه !!1فعلا ما که رفتیم بقیه اش بمونه برا بعد.
دامبلدور در حالی که داشت به روی میز بر میگشت گفت:
_پس ان در رو هم ببند من دیگه نیام تا اون جا، فعلا
شناسه ، شناسه ، شناسه.
هنگامی که به دنبال من آمدی تا تو را برای خودم انتخاب کنم ، حس خوبی نداشتم ، اما به خاطر خودت ، انتخابت