اينو بگم قبلش من توي اين 1ست فرضيدم كه هر كسي مياد توي تالار يه عكس ازش فوري توي تالار ظاهر ميشه..........
__________________________________________________
سوژه ي جديدصبح بود.آفتاب از پنجره ي مجازي به داخل تالار ميتابيد.محيط هافلپاف خالي از هر سكنه اي بود.خوابگاه با چندين تخت بهم ريخته،خالي از هر موجودي زنده اي بود.حمام عمومي هافل خشك و بدون ذره اي آب با وان هاي جرم بسته خالي از هر انساني بود.دادگاه هافل بدون هيچ قاضي و متهم و شاكي غم انگيز ترين صحنه ي موجود در زمان بود.
تالار بزرگ هافلپاف بدون هيچ صدايي در سكوتي آزار دهنده مرگ رو ياد آوري ميكرد.
تنها....
سه دختر،بي رمق روي صندلي هاي زرد رنگ و رنگ و رو رفته ي هافل چمباتمه زده بودند و هر كدوم به فكر فرو رفته بودند.
ماتيلدا چون تازه به تالار برگشته بود و انتظار همون شور و نشاط رو داشت با نا اميدي دستش رو زير چونش زده بود.
لورا در حالي كه مثل گربه اي لوس و ننر (آخه تيو آواتارش رو ي موهاش گوش گربه اي داره!!!!
)فسفس ميكرد در چرتي ناپايدار فرو رفته بود.
پرد فوت در حالي كه سيگار برگي گوشه ي لبش گذاشته بود(تريپ خسته و اينا!!!
)سرش رو پشت نسخه اي از" پيام امروز" پنهان كرده بود.
ماتيلدا در حالي كه دست خودش رو تغيير داد و دست راستش رو زير چونش گذاشت:
_هييييييييييييييييييييي....
لورا در حالي كه حالت گار گربه اي به خودش گرفته بود(از اون مدلهايي كه كجپا ميگره هاااااااااااااا...........
)گفت:
_چي شد؟
ماتيلدا در حالي كه به عكس هاي متحرك اما بي حركت دوستان قدميش كه در تابلوهايشان چرت ميزدند نگاه كرد و گفت:
_هيچي....ياد گذشته ها افتادم....نن جون
درك
،ريتا
،اريكا
،دنيس
لودو
،رز ويزلي
،آلبوس
،اما
،ارني...ارنيييييييييي
همه ي اونايي كه ازشون خاطره دارم....
لورا با بي حوصلگي دم گربه اش رو تكون داد و گفت:
_خب....انيا چي بودن مگه...الان ببين با خيال آسوده نشستيم قشنگ....
_تو نميدوني اخه اينجا چه برو بيايي بود....حالا...مردشور خونه ي هاگوارتز شده.....
پرد در حالي كه صفحه ي روزنامشو ورق ميزد و سيگارش رو ميتكوند گفت:
_خب كه چي حالا؟
ماتيلدا در حالي كه ديگه كم كم دلش ميخواست جيغ بكشه گفت:
_اي بابا...من هي ميگم..دلم تنگ شده واسه ي شور و نشاط اون وقتا شما ها ميگي كه چي...!!!!!
پرد در حالي كه با بيخيالي دوباره به داخل روزنامه اش فرو. ميرفت گفت:
_از اول همينو بگو ديگه.....
ماتيلدا موهاي صورتي تازه رنگ شده اش (
)را به پشت گوشش داد و با در حالي كه با حسرت به عكس دوستاش نگاه ميكرد گفت:
_اين بورگين رو ميبينيد؟!؟!؟!؟اين همين اين عنكبوته اس!!!!وقتي بورگين بود اين باعث شد من و ارني از عشق به هم مطلع بشيم....
پرد و لورا در حالي كه داشتن بالا مياوردن ساكت سر خودشونو به يه چيز ديگه گرم كردن.....
_آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....اينم دانگه!!!!خفنز هم به تست هوش و آي كيو مين گيزر بود....
پرد دوباره روزنامشو ورق زد و طوري كه انگار اصلا" توي اين دنيا نبود گفت:
_ هييييييييييييييي............راست ميگي ديگه....يانگومم داره ازدواج ميكنه!!!
ماتيلدا به سمت اون برگشت و با تعجب گفت:
_يانگوم چيه؟
_به من چه!!!اينجا نوشته قراره با گلزار ازدواج كنه!!
ماتيلدا در حالي كه زير متنو ميخوند تا چشمش به اسم ريتا خورد گفت:
_اي بابا!!!!اينم فقط چرت و پرت ميگه و نون ميخوره!!!!
لورا در حالي كه به سمت ماتيلدا ميرفت سرش رو محكم گرفت و گفت:
_نزن ماتيل جون نزن!!!!!
همون يه ريزه مختم ميپره ها!!!
ماتيلدا اول جيغي بس ناجوانمكردانه زد و وقتي موهاي پرد و لورا كاملا" سيخ شد دوباره به سمت عكسها بر گشت و با حسرت نكاه كرد....(
)
ادامه دارد....
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۳:۲۲:۰۲
ویرایش شده توسط ماتیلدا استیونز در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲۰ ۱۳:۲۸:۴۲